رمان ازدواج به سبك اجباري19

۱۳۴ بازديد
همشون مثل زالو روي اموال خانم بزرگ افتادن و وكيل خانم همه چيو طبق وصيت نامه انجام داد علي هم چون نبود به من يه وكالت نامه داده بود كه به جاش كاراشو انجام بدم عزيزمممممم به من بيشتر از خانوادش اعتماد داشت... امارت خانم بزرگ به من و علي رسيد...با علي در تماس بودم جفتمون دلمون براي هم تنگ شده بود ، از صداش خستگي مي باريد جيگرم آتيش مي گرفت... توي خونه نشسته بودم و توي درباره ي موضوعي كه چند وقت روش ترديد داشتم مي خوندم... كه يه دفه در خونه به شدت كوبيده شد هراسون بدون توجه به ظاهرم درو باز كردم ، ننه شوهرم بود منو هول داد و اومد داخل ، هيكل چاقشو روي مبل ولو كرد ، چادرشو ول كرد و گفت : قديما كوچيكترا به بزرگترا سلام مي كردن... دست به سينه حالت كج وايسادم و گفتم : والا همون قديما اينجوري وارد خونه آدم نمي شدن باور كنيد... از جاش بلند شد و اومد در فاصله كمي با من وايساد و گفت : ببين دختره ي چش سفيد من مثل علي گول رفتاراي ساده لوحانتو نمي خورم من كه مي دونم تمام اين رفتارات به خاطر فريب دادن ماهاست...در هر صورت پاتو از زندگي پسرم بكش بيرون وگرنه پاهاتو قلم مي كنم... پوزخندي زدم و گفتم : تموم شد ؟ آره خوش اومدين چي؟ مي گم اگه حرفي نداريد بفرماييد تشريفتون رو ببريد... داد زد : چطور جرات مي كني با من اينطوريحرف بزني؟ يا مي ريد يا زنگ مي زنم به 110 به جرم به زور وارد شدن به خونه... يادت باشه خودت خواستي. باي. حرصي از خونه زد بيرون درو بهم كوبيد ياد رفتاراي اوايل علي افتادم اخي عزيزم از مامانش ياد گرفته بود ولي از سرش افتاد خداروشكر... ديگه اي به اون نتيجه اي كه مي خواستم رسيده بودم...دم پاساژ وايسادم...وارد پارچه فروشي شدم ، فروشندش يه آقاي ميانسالي بود با خوش رويي گفت : چه كمكي از دستم بر مياد خانم؟ يه پارچه چادر مشكي از بهترين جنس مي خواستم... براي خودتون؟ بله الان خدمتتون ميارم. خلاصه از بهترين جنس كه البته گرونترين هم بود به اندازه قدم چادر خريدم و بردم پيش خياط هميشگي كه فريبا پيشش لباس ميده يه موقع هايي بدوزه فقط ازش خواستم به فريبا چيزي نگه... انتقال سند ها خيلي زود انجام شد و منم مثل هميشه دلتنگ علي بودم...دهمين روزي بود كه از رفتن علي به سفر مي گذشت مثل هميشه صبح بلند شدم يه صبحونه مختصري خوردم اونم فقط بخاطر عشقم كه گفته بود مواظب خودت باش و به خورد و خواركت برس... در حال خوردن بودم كه موبايلم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود با اين حال جواب دادم : بله؟ يه مرده بود: سلام خانم شايسته سلام.شما؟ بنده يكي از همكاراي جناب سرگرد شايسته هستم.متاسفانه جناب سرگرد در عمليات ديشب تير خوردن الان بايد عمل بشن ولي به رضايت پدر و مادرشون و شما احتياج هست لطفا خودتونو هر چه سريعتر به بيمارستان...برسونيد... دهنم خشك شده بود ، قدرت تكلممو از دست داده بودم ، خشكم زده بود ، مرد من عشق من زندگي من الان گوشه ي بيمارستان بود؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! يه دفه با صداي مرده به خودم اومدم : خانم شايسته گوشي دستتونه؟ بله بله الان خودمو مي رسونم. پس فعلا خدانگهدار خداحافظ.

هول شده بودم و دور خودم مي چرخيدم ، از اين ور خونه به اون ور خونه اكلي مي رفتم يه دفه انگار حيقيت خيلي ناجور بهم دهن كجي كرد وسط پذيرايي روي زمين چهارزانو نشستم صورت دلنشين علي اومد جلوي چشمام زنده شد اشكام پهناي صورتمو خيس كرد ، صداي هق هق گريم فضاي خونه رو پر كرده بود...به خودم اومدم الان وقت گريه نبود الان بايد مي رفتم عليم رو نجات مي دادم... سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت بيمارستان توي راه به بهرام هم زنگ زدم و گفتم زود خودشو برسونه... وقتي رسيدم بيمارستان نفهميدم چجوري ماشينو پارك كردم ، وارد راهرو كه شدم از دور يه مردي با لباس نظامي ديدم رفتم سمتش ااااااااااااااااه اين كه همون دوسته عليه كه توي كلانتري ديده بودمش ، وقتي بهش رسيدم گفتم : سلام جناب ستوان... برگشت با ديدن من قيافش شكل علامت تعجب شده بود آخه اين ظاهرم كجا اون ظاهرم اون روز توي كلانتري كجا!!!!!!!!! ولي سريع پوزخندشو جايگزين تعجبش كرد و گفت : سلام خانم شايسته.لطفا هر چه سريعتر بريد قسمت پرستاري و اون برگه رضايت نامه رو امضا كنيد... سريع رفتم قسمت پرستاري و رو به پرستار گفتم : سلام خانم .خسته نباشيد . سلام.ممنون.بفرماييد امرتون؟ من همسر آقاي شايسته هستم كه قراره عمل بشن مثل اينكه بايد يه برگه رضايت نامه رو امضا كنم. بله چند لحظه صبر كنيد. رفت و از اون پشت برگه اي آورد با خودكار جلوم گذاشت و يه جايي از برگه رو نشون داد و گفت : اينجا رو بايد امضا كنيد. همونجا رو امضا كردم. دوباره گفت : به امضاي پدرشون هم احتياجه ايشون نيستن؟ چرا الان مي رسن. با شنيدن اسمم برگشتم بهرام بود اونم مثل دوست علي تجب كرده بود به رسم ادب سلام كردم جواب سلاممو داد و اومد جلو و گفت : چي شده؟ بايد عمل بشه من امضا كردم برگه رضايت نامه رو شما هم بايد امضا كنيد. اومد جلو خودكارو دستش گرفت و به سمت برگه برد ولي لحظه آخر دستشو نگه داشت سرشو برگردوند و بهم با چشماي باريك شده خيره شد...با نگاهش يه آشوب بزرگي رو توي دلم ايجاد كرد، خودكارو انداخت رو برگه و اومد جلو در يه قدمي من وايساد و گفت : هر كي رو بتوني فريب بدي منو نمي توني...حتي ظاهرتم واسه ي همين تغيير دادي آخه اون سارايي كه جلوي نامحرم تاپ لختي مي پوشيد كجا و دختر چادري كه الان روبروي من وايساده كجا؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! با شهامت گفتم : همه آدما مي تونن تغيير كنن... پوزخندي زد و گفت : توبه گرگ مرگ است...در هر صورت من به يه شرطي زير اين برگه رو امضا مي كنم. قلبم ديوانه وار خودشو به سينم مي كوبيد با استرس گفتم : چه شرطي؟ با مكث گفت : بعد از عمل علي تو رو به هيچ وجه نبايد ببينه براي هميشه...و اگر خداي ناكرده يه روزي تو رو دور و بر علي ببينم يه پاپوشي برات درست مي كنم كه دادگاه حكم سنگ سارتو صادر كنه. زمان و مكان برام متوقف شد ، همه دنيا با عظمتش برام اندازه يه حفره تنگ شد ، يعني اين آدمي كه روبروي من اينقدر بي رحمانه صحبت مي كرد يه پدر بود..يه قطره اشك از گوشه ي چشمم به پايين چكيد...با صداي تحليل رفته اي گفتم : باشه قبوله فقط بزاريد قبل عمل براي آخرين بار ببينمش. در حالي كه تسبيحش رو مي چرخوند گفت : باشه تا من امضا كنم برو فقط زود... از پرستار اتاقشو پرسيدم ، وارد اتاق كه شدم بغض سنگيني به گلو راه پيدا كرد رفتم كنار تختش وايسادم دستشو توي دستام گرفتم و گفتم : سلام علي جان. توام مثل همه از ظاهرم تعجب كردي؟ ولي نبايد تعجب كني چون خودت باعث و باني اين حجاب بودي ، تو بودي كه چشمامو باز كردي تا راهمو پيدا كنم... يادمه اون روز يه اشك از گوشه چشمم پايين اومد تو با دستات گرفتيش الانم يه اشك از گوشه ي چشمم سرازير شد ولي هيچ دستي نبود كه پاكش كنه... عشقم من نباشم ببينم كه تو حتي يه خارم به پات رفته باشه...طاقت ندارم توي اين وضعيت ببينمت پس زودتر خوب شو... يادمه آخرين بار يه شرطي زندگيمو زير و رو كرد و منو عاشق كرد حالا با يه شرط جديد مي خوان عشقمو ازم بگيرن اين عدالته؟ مي بيني به زور عاشقت مي كنن و به زورم عشقتو مي گيرن عجب دنياي نامرديه... عزيزم ، مرد من مجبورم كه برم تا تو زنده بموني...مجبورم از عشقم بگذرم تا عشقم زنده بمونه...اگه بهوش اومدي و منو نديدي تو رو بخدا فكر نكني بي وفايي كردم مجبورم كردن...بابات مجبورم كرد...بهم گفت اگه اين كارو نكنم نمي زاره عملت كنن و تو مي ميري...فقط بدون كه تا قيامت دوست دارم و خواهم داشت...خداحافظ نفس من براي هميشه... با صورتي از اشك خيس شده از اتاق بيرون اومدم ، وارد حياط بيمارستان شدم رعد و برقي زد و بارون شروع به باريدن كرد انگار دل آسمون هم مثل دل من گرفته بود... سرمو بالا گرفتم و گذاشتم بارون اشكاي صورتمو خوب بشوره...



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد