با لبخند و صدايي كه به زحمت شنيده ميشد گفت:باشه خانمي.كمتر ميخورم.
خواستم اعتراض كنم كه يه پسر بهمون نزديك شد.در حاليكه به هم دست ميدادن پسره گفت:چقدر دير كردي؟
شروين هم تقريبا داد زد:بخاطر خانم منتظر شده بودم.
پسره كه تازه متوجه من شده بود بهم نگاه خريدارانه اي انداخت و با چشماي هيزش گفت:بَه...چه تيكه اي با خودت آوردي نامرد.
اخمام رفت تو هم.خواستم يه دونه بزنم جاي حساسش كه شروين دستشو گذاشت رو شونه هاي پسره و با جديت گفت:چشم بد به هليا نداشته باش كه با من طرفي.سپس لبخندي بهش زد و با هم رفتيم يه گوشه.مانتو و شالمو درآوردم و دادم به يكي از خدمتكار ها.چشماي شروين روم ثابت موند.معذب شدم.براي همين گفتم:
_اين كي بود؟
_كامران.صاحب جشن.
به من نگاه كردو ادامه داد:ازش ناراحت نشو.اخلاقش همينه.
خدمتكاري با سيني مشروبات الكلي اومد كنارمون.شروين خواست برداره كه به خدمتكار اشاره كردم بره و اونم رفت.رو به شروين كه متعجب به من نگاه ميكرد گفتم:
_به جون خودم اگه يه قولوپ هم از اينا بخوري من ميرم.
با حرص نگاهم كرد.چشمم رو برگردوندم سمت چپ كه نگاهم به دختر پسري افتاد كه رو به هم و توي بغل همديگه بودن و معلوم نبود كه چيكار ميكردن.خوشم نيومد و سرمو برگردوندم.بعد از چند لحظه اي كه بينمون سكوت شد گفت:
_حداقل بيا بريم وسط برقصيم.
نگاهي به جمعيت وسط انداختم و گفتم:من از اينجور رقصا سر در نميارم.معلوم نيست اون وسط چه خبره.نميام.
_اگه يه نوشيدني ميخوردي ديگه لازم نبود رقصو بلد باشي.خود به خود اينطوري ميرقصيدي.
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:من واقعا موندم.اين چه جور اعتماديه كه بابام بهت داره.اگه امشب مشروب بخوريم و اتفاقي بيفته چيكار ميتونيم بكنيم.
خنده ي خبيثانه اي كرد و گفت:اين اتفاق كه خيلي خوبه.خودم نوكرتم.ميام خواستگاريت....
پريدم وسط حرفش و با بي حوصلگي گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همين جا ميمونم.
_يعني نمياي ديگه؟
قاطع گفتم:نه.
_پس تو از اين جا تكون نخور زود بر ميگردم.
گذاشت رفت.به همين راحتي.خريت كردم كه باهاش اومدم.اصلا از فضاي اينجا خوشم نميومد.مبلي گير آوردم و روش نشستم.يه پسري رو ديدم كه داره به سمتم مياد.احتمالا ميخواست از نبودن شروين استفاده كنه.ولي وسطاي راه كامران گرفتش و باهاش چند كلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.كنارم نشست.بي توجه به وسط چشم دوختم كه شروين در حال رقصيدن بود.كامران كاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بي توجهيت تو حلقم.
خندم گرفت ولي نشون ندادم.با ظاهري سرد به سمتش برگشتم و گفتم:كاري داشتين؟
توي چشمام خيره نگاه كرد و گفت:صورت كشيده....بيني مناسب...لب هاي كوچيك و ناز....
از حرفاش حس خوبي پيدا نكردم.ولي اون ادامه داد:
چه چشماي قشنگي داري........تبارك الله....آدم محو ميشه تو چشات.رنگ خاكستري....ميدونستي چشم هاتون خيلي خاصه؟
_آره ميدونستم.
_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟
_فكر نميكنم بهتن مربوط باشه.
خودش گفت:با توجه به هيكلتون فكر ميكنم قد 172 يا 173 داشته باشين.وزنتون هم بيشتر از 56 كيلو نميخوره.
خودشو بيشتر بهم نزديك كرد و من هم بيشتر به دسته ي مبل تكيه دادم.با تعجب بهم گفت:خيلي سخت گيري.
من هم سرمو بردم نزديكش و خيلي محكم بهش گفتم:چون از اينجور جشنا متنفرم كه همه به هم چشم دارن.يكي از مزخرف ترين جشناييه كه اومدم.حالا هم يكم از من فاصله بگيرين تا راحت باشم.
خنده اي كرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خيلي جسوري.شروين رو دوست داري.
فقط نگاهش كردم و چيزي نگفتم.اون هم وقتي سكوتم رو ديد ادامه داد: نظرت چيه كه با هم باشيم؟
تحقير آميز و با خون سردي نگاهش كردم و گفتم:شما مستيد؟
پاهاشو انداخت روي هم و به مبل تكيه داد و گفت:نه.چون اين جشن مخصوص منه.زياد جالب نيست كه خودم مست باشم و نفهمم چيكار ميكنم.
كسي از در وارد شد.من چون نزديك در بودم متوجهش شدم.كامران هم وقتي ديدش بلند شد.اينكه سهيل بود...اون اينجا چيكار ميكرد.كامران بعد از صحبتي كه باهاش كرد به سمت من آوردش.وقتي به من رسيدن از جام به آرامي بلند شدم.به هرحال همكلاسي بود و نميشد بي احترامي كنم.سهيل جدي و خيره داشت نگاهم ميكرد.كامران گفت:هليا خانم ايشون سهيل داداشم هستن...
پس برادر بودن.سهيل دستشو به سمتم دراز كردو گفت:سلام خانم طراوت.اينجا چيكار ميكنين؟
باهاش دست دادم و در حاليكه لبخند ميزدم گفتم:با يكي از آشناهامون اومدم.
اون هم ابرويي بالا انداخت و گفت:فكر نميكردم اهل اينجور مجالس باشيد.
سعي نكردم از خودم دفاع كنم.فقط دوباره با لبخند بهش خيره شدم.
كامرن با تعجب گفت:شما همديگه رو ميشناسيد؟
_آره داداش.با ايشون تو يه دانشگاه هستم و اخيرا هم يه موضوع خيلي ما رو به هم مربوط كرده.
رو به من ادامه داد:تحقيقتون به جايي رسيد؟
پرافتخار بهش نگاه كردم و گفتم:بله.تا فردا براي استاد ايميلش ميكنم.شما چطور؟
_من در برابر شما كم نميارم.حتي اگه مجبور باشم از روش هاي كثيفي استفاه كنم.
خواستم حرف بزنم كه دوباره رو به ما ادامه داد:من ميرم اون سمت تا به دوستام سلام كنم.
و رفت.كامران متعجب در حاليكه زبونشو گاز گرفته بود و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفته بودن به يه جا خيره بود و نشست.بعد از چند لحظه با چهره اي شاد به سمتم برگشت و ميخواست حرف بزنه كه شروين پيشمون اومد و گفت:كامران جان ميتونم بشينم؟
كامران هم با لبخندي مسخره خودشو گوشه اي كشيد و رو به شروين گفت:البته.
يكي از بچه ها اومد در گوش كامران چيزي گفت و كامران هم بعد از معذرت خواهي از ما رفت.شروين در حاليكه بخاطر جنب و جوشش سرخ شده بود رو بهم گفت:خوش ميگذره عزيزم؟
دهنش بو ميداد.عصباني گفتم:مشروب خوردي؟
سرشو آورد نزديكم و روي شونه هام گاشت و گفت:آره عزيز دلم.
از روي شونه هام بلندش كردم و گفتم:بلند شو بريم.
خمار نگاهم كردو گفت:كجا بريم؟جشن تازه شروع شده.
سپس خودشو بيشتر بهم نزديك كرد و ادامه داد:چقدر داغ شدي هليا.نكنه تب كردي.
_ديوونه خودش داغ كرده بود الان فكر ميكردمشكل از منه.
ديگه دورتر نميتونستم بشم.چون به دسته ي مبل چسبيده بودم.چند لحظه نگاهم كرد.معلوم بود حالش خراب شده.داشت سرشو مياورد جلو.نزديك لبهام بود كه خيلي ناگهاني پريدم.اون هم متعجب نگاهم كرد.
_بلند شو بريم؟
عصباني شده بود:كجا بريم هليا.بشين سر جات ديگه.
سهيل كه از دور داشت نگاهمون ميكرد اومد سمتمون و گفت:مشكلي پيش اومده خانم طراوت؟
لبخند زدمو گفتم:نخير.ما ديگه داريم ميريم.
شروين دوباره مستانه گفت:من هيچ جا نميرم.
سهيل:مست كردن؟
ناچارا گتم:آره
_حاضر بشيد من ميرسونمتون.
جدي گفتم:ممنون.خودم ميرم.
سپس رو به شروين گفتم:شروين سوييچ رو بده.
شروين:صبر كن تا آخر جشن با هم ميريم.
اينطوري نميشد.يكم ملايم باهاش حرف زدم و در آخر سوييچ رو ازش گرفتم و بعد از خداحافظي با سهيل اومدم بيرون.پسره ي احمق...بار آخرمه كه باهاش ميام بيرون.ميگن آدم وقتي مسته ناموسشم فراموش ميكنه همينه.اصلا براش مهم نبود كه اين موقع شب بايد تنهايي برگردم.
به باغشون نگاه كردم.بهتر از خونه ي عمو بختيار بود.معلومه كله گنده ان.سوار ماشين شدم.شروين كور ميشد فرداخودش ميومد.
وقتي رسيدم خونه ساعت 12 بود.بابا هنوز نيومده بود.شك نداشتم كه دوباره با عمو بختيار رفتن خوش گذروني.رفتم دوش گرفتم و روي تخت دراز كشيدم.اصلا بهم خوش نگذشته بود.بودن سهيل هم برام مهم نبود.