رمان فرزند من 15

۸۰ بازديد
همه چ ي تموم شد كتايون براي هميشه به خاك سپرديم. مراسم خاك سپاريش خيلي بد بود .كوروش برديا از يه طرف خاتونم از يه طرف
نمي دونستيم كدومشو بايد اروم كنيم 2روز بعد از خاك سپاري كتايون پدر كوروش هم فوت كرد .بدون اينكه كوروش پدرشو ببينه .
به خاك سپردنش كوروش 2بار تشنج عصبي داشته كه مجبور شديم بستريش كنيم براي همين نتونست تو خاك سپاري پدرش شركت كنه.
بعد از اينكه كوروش حالش خوب شد .با خاتون برديا براي هميشه رفت شيراز
5 سال بعدم به اجبار مادرش مجبور ازدواج مجدد شد. 
خاتون تحمل اين كه كسي ديگه به غير از دخترش كنار كوروش ببينه نداشته دوبار بر ميگرد پيش خودمون
بابا:

از مادرت چيزي نميگم هروقت وقتش بشه دفتر خاطراتش ميدم كه بخوني
حالا هم بهتر بري كه بخوابي ساعت 5 صبح 
من: اصلا" باور نميكم چطور ممكنه 
خاتون با امدنش به خانواده تون جون 2 نفر از اعضاي خانواده رو نجات داده باشه.
بابا: براي همين ميگم خاتون يه فرشته ست. 
براي همين انقدر برامون عزيزه.
من: بابا مگه مامان پيوند نشود پس چرا موقع زايمان فوت كرد .
بابا: پيوند كرد دكترش همون موقع بهمون گفت با پيوند ميتونه به زندگيش ادامه بده ولي حق بارداري نداره حامله شدن مساوي با مرگشه
كه مادرت بار دار شد.
از جام بلند شدم گونه بابا رو بوس كردم.
گفتم : شبت بخير بابا جونم. 
شب بخير عزيزم .
از تو اتاق امدم بيرون از پله داشتم ميرفتم پايين اب بخورم تو اين فكر بود قضيه مامان چيه كه بابا ازش چيزي بهم نميگه؟؟؟؟
تو همين فكرا بودم كه با دماغ رفتم يه جاي سفت .
اخخخخخخخخخخخ دماغم !
واي همينجوري دماغم گرفته بودم بالا پايين مي پريدم !
ما كه وسط پلها ستون نداشتيم!
سرمو بالا گرفتم برديا ديدم كه جدي زل زده بهم البته اون اخم هم وسط صورتش بود .
گفت جلوتون نگاه كنيد بد نيست!!
من: با غيض گفتم سينه ست يا تخته سنگه چرا انقدر سفتهههههه؟
اخ دماغم 
با خنده گفت :ورزشكاريه!
خيلي زود خنده شو خورد گفت بينيتون دار خون مياد.
دست كشيدم به بينيم ديدم اره داره خون مياد .
اي واي خون.... واي خون ..... چيكار كنم خون دار مياد....
با خنده زل زده بود به من كه از ترس خون داشتم بالا پاين ميپريدم. 
از بچگي از خون وحشت داشتم بيش از حد فقط دعا ميكردم تو اين گيرو وير نفسم نگيره.
دستم از رو لباس گرفت گفت خونِ چيزي كه نيست اينجوري ميكني يه دقيقه سر جات وايسا.
واي خون دار مياد كجا وايسم.
برديا ديد كه من يه لحظه هم اروم نميشم دستم كشيد برد تو اشپز خونه .
نشوندم رو صندلي رفت از تو كابينت نميدون چي بياره يه قطر خون كه ريخت رو شلوارم دوبار شروع كرد .
واي خون ...خون ...خون... اگه اهل گريه بود م مطمعنم الان خونه رو گذاشته بودم رو سرم. 
برديا سريع با پنبه امد نزديكم گفت: هيس الان هم رو بيدار ميكني.
بعدم پنبه داد دستم گفت :بزار تو بينيت الان بند مياد. 
گذاشتم بعدم دستمال از رو ميز ورداشتم كشيدم رو بينيم. 
برديا: انقدر از خون ميترسي رنگت پريده يه شكلات از تو جيبش در اورد گرفت جلوم گفت بخور رنگت خيلي پريده.


شكلات ازش گرفتم اخ جون كاكائوي بود
اخ حالم جا امد چقدر خوشمزه بود تلخ بود. 
تازه ياد دماغم افتادم.
گفتم : نشكسته باشه.
ديدم داره نگام ميكنه مخنده. 
با اخم گفتم: خنده نداره مثل ستون وسط پلها چيكار ميكردي. 
برديا : با اجازتون داشتم ميومد بالا تو اتاقم بخوابم .





به لباساش نگاه كردم لباس بيرون تنش بود. 

وقتي ديد دارم به لباساش نگاه ميكنم .
گفت :تازه از ستاد امدم 
سرمو تكون دادم از جام بلند شدم از بابت كمكتون ممنونم هر چند خودتون مقصر بود يد.
برديا : بله من مقصر بودم سرم انداخته بودم داشتم از پلها ميومد پايين .
موهاي پريشونم از تو صورتم دادم كنار گوشم گفتم 
اخ من نميدونستم قرار با يه تخته سنگ روبه رو بشم. 
ديگه منتظر جوابش نموندم سريع از پله رفتم بالا تو اتاقم .
رفتم جلو اينه يه نگاه به دماغم كردم خداروشكر ورم نكرده بود صورتم با اب شستم پنبه رو هم در اوردم چشمامو بستم كه نگام بهش نيوفته چشم بسته انداختمش تو سطل
لباسهامم در اوردم انداختم تو سطل امدم بيرون اصلا" حوصله لباس پوشيدن نداشتم با همون لباس زيرم رفتم تو تخت پتو انداختم رو خيلي زود خوابم برد .....
با صداي زنگ گوشي از خواب بيدار شدم 
واييييييييييييييييي....... من خوابم مياد كي حال داره گوشي جواب بده دوباره خوابيدم متكا گذاشتم رو سرم كه صداي گوشي نشنوم ولي مگه ول كن بود متكا پرت كردم پاشدم گوشي جواب دادم 
الوووووو؟
الو سلام 
واي مهسا چيه.... چيكار داري؟ 
مهسا: باران تو هنوز خوابي ساعت 4 بعداز ظهر 
ساعت نگاه كردم خوب كه چي ديشب دير خوابيدم
منو بهار ميخوايم بريم استخر مياي
من : الان
مهسا: نه فرداشب !!!
الان ديگه
باشه بزار يه دوش بگيرم ميام 
مهسا: باشه 
من: مهسا ماشين مياري
مهسا: اره ماشين مامانم هست
باشه فعلا" خدا حافظ

گوشي قطع كردم 
پاشدم رفتم تو حموم سريع يه دوش گرفتم مسواك زدم امدم بيرون حوله گرفتم دورم يه حوله هم باهاش موهامو جمع كردم
رفتم جلو اينه يه كرم ضد افتاب زدم يه مدادم كشيدم تو چشمام 
ريمل نزدم برم تو اب بريزه 
يه رژ گونه برق لبم زدم موهامم همن جوري خيس جمع كردم بالا 
يه شلوار لخت كه از بالا تا پايين گشاد مشكي پوشيدم با يه مانتو نخي مشكي هم پوشيدم شال طوسيم هم انداختم سرم كولمم ورداشتم حوله مايومم انداختم توش 
دنبال اسپرم گشتم نبود تو كشو لوازم ارايشم باز كردم 2تا انجا بود هر دوتاش تموم شده بود 
واي اسپرم تموم شده كفشاي عروسكيم گرفتم دستم نپوشيدم دوباره خاتون بپره بهم از در رفتم رفتم تو اتاق كار بابا انجا نبود 
تو اتاق خوابشم ديدم نبود 
خدا كنه خونه باشه رفتم پايين خاتون برديا تو پذيراي نشسته بودن
سلاممم
خاتون : سلام عزيزم ساعت خواب كجا به سلامتي
برديا هم فقط سرشو تكون داد
دارم با مهسا بهار ميرم استخر بابا كجاست
خاتون : رفت بيرون بيا بشين يه چي بيارم بخوربعد برو 
من: يه چي بيرون ميخورم خاتون اسپرم تموم شده اون اسپره كه دستته بهم بده تا شب بابا بگيره بياره 
بابا اسپره گرفته بود به خاتون داده بود هر وقت يه هو حالم بد شده سريع بهم بده
خاتون: الان بايد بگي
من : حالا بده 
خاتون تو اشپز خونست الان بهت ميدم 
خاتون رفت منم سريع گوشيمو در اوردم زنگ زدم به بابا
جانم بارن
الو سلام بابا خوبي
بابا: سلام عزيزم تو خوبي
من: بابا من دارم با بهار مهسا ميرم استخر 
اسپرم تموم شده داري مياي بگير بيار 
بابا: باران اسپره نداري نرو بيرون من همين الان ميگيرم ميارم
من: اسپره اي كه به خاتون دادي هست ازش ميگيرم اون داره 
بابا: باران مطمعني كه اوني كه دست خاتون پره تموم نشده باشه 
همون موقع خاتون امد اسپره داد دستم تكون دادم پر بود 
اره بابا جان خيالت راحت پره
بابا: باشه مواظب خودت باش خداحافظ
خداحافظ
پاشدم لپ خاتون بوس كردم گفتم من دارم ميرم
خدا حافظ
خاتون : خدا به همرات 
برديا هم مثل مجسمعه هنوز نگاش به تلوزيون بود منم محل نكردم از خونه زدم بيرون
مهسا بهار هم تو ماشين بودن در عقب باز كردم نشستم سلاممممممم
مهسا : سلام خانم خواب الو 
بهار: چشمات چه خمار شده از ديشب تا حالا خوابي 
من: بابا من تازه ساعت 5 خوابم برد 
چي شد فاز استخر گرفتتون
مهسا : همينجوري تازه شام مهمون بهار خانوم هستيم 
من : ولخرج شدي بهار خانم 
بهار غلط كردي
من: حالا مناسبتش چي هست
مهسا :عروس شدنش
با جيغ گفتم چيييييييييييييييي
بهار : زهر مار كر شدم حالا انگار چي شده عروس شدم ديگه 
من: خفه شوووووووووووو طرف كي هست 
مهسا: به نظر تو كي ميتونه باشه
دستم كوبيدم به هم استاد مستوفيييييييييييييييي!!
مهسا دقيقا" 
پريدم جلو بهار محكم بوسيدم گفتم مباركههههههههههههههههه
چيشد..... چه جوري شد......... تو كه از اون بدت ميومد
بهار: من كي بدم ميومد من فقط ميگفتم خيلي ضايعست جلو بچه ها همه فهميدن اين منو دوست داره
من: تو غلط كردي تو نميگفتي من از اين بدم مياد
مهسا : خدا وكيلي بهار اينو راست ميگه تو هميشه از دستش ميناليدي
بهار با ناز گفت : اينا لازم بود اگه خيلي زود وا ميدادم ديگه اينجوري اسيرم نميشد 
از پشت زدم تو سرش گفتم خيلي جلبي... تو يه جوري رفتار ميكردي ما فكر ميكرديم ميخواي سر به تن استاد نباشه نگو خانوم داشته ناز ميكرده.........
من: حالا كي امده خواستگاري؟؟؟
بهار همون روز كه تو كلاس گفت وايسم كارم داره شماره موبايل بابامو گرفتم بعدم جلو خودم زنگ زد به بابا گفت كه با مادرش ميخواد بياد خواستگاري!!
مهسا: چه سريع 
بابات هنگ نكرد كه اين كيه چيه ميگه 
بهار : نه بابا!!! فرهاد از قبل به بابا گفته بود كه به من علاقه داره 
يه كي دوبار هم رفته بود شركت بابا با بهرام هم اشنا شده بود
مهسا: به اين ميگن عاشق خوشم مياد تمام زيرو بمتو در اورده بعد امده جلو
بهار اره ديشب امدم يه حلقه دستم كردن 314سكه هم مهرم كردن قرار شد 1ماه ديگه جشن نامزدي بگيريم مامان فرهاد گفت يه صيقه محرميت بخونن كه بابا قبول نكرد
گفت با صيقه موافق نيست 
من: بابا ، استاد چي شده 
بهار: بچه كه بود مامان باباش از هم جدا شدن اينجور كه من فهميدم باباش قبلا" عاشق يه دختر ديگه بود ه كه خانوادش اون دختره قبول نميكنن مجبورش ميكنن با دختر عموش مينا ازدواج كنه ازدواج ميكنه هيچ علاقه اي هم به مادر فرهاد نداشته ولي با اين حال زندگي ميكنه فرهاد هم به دنيا مياد فرهاد كه 10 ساله بود مينا جون ميفهمه كه بابا فرهاد اون دختره كه قبلا" دوست داشته پيدا كرده پنهاني باهاش ازدواج كرده سر همين موضوع از هم جدا ميشن حضانت فرهادم به مينا جون ميده فرهادم كلا" با پدرش ميونش خوب نيست 
فكر كنم اصلا" بهش نگفته امده خواستگاري 
مهسا: خانوادت با اين موضوع مشكل نداشتن
بهار: نه بابا وقتي مطمعا" ميشه قضيه همين بود ديگه هيچي نميگه
من:حلقتو ببينم دستشو ميگيره جلو خوشگل بود طلا سفيد زرد قاطي بود ساده خوشگل بود
رسيديم جلو در استخر از ماشين پياده شديم رفتيم تو بهار مهسا ميتونستم شيرجه بزنن ولي من نه به خاطر نفسم اصلا" نميتونستم سرمو بگيرم زير اب 
شنا هم همون قدر كه بابا بهم ياد داده بود بلد بودم مثل مهسا بهار حرفه اي نبودم
واي من چقدر گشنمه 
مهسا: ناهار نخوردي ؟؟
من: نه بابا صبحونه هم نخوردم 
شما شنا كنيد من يه چي بگيرم بخورم الان ميام
رفتم قسمت كافي شاپ استخر يه كيك با شير كاكائو گرفتم رو صندلي نشستم يه گاز به كيك زدم اخ كه .....من عاشق كاكائو تلخم ...كيكش قهوه تلخ بود.... شكلاتي هم كه ديشب برديا بهم داد قهوه تلخ بود خيلي خوشمزه ست تازه ياد ديشب افتاده م عجيب بود با ديدن خون غش نكردم از بچهگي به طور فجيح و وحشتناك از خون ميترسم7ساله بودم كه پسر همسايمون ا زپشت بوم افتاد وسط كوچه از همن موقع من از ديدن خون وحشت ميكنم 13 ساله بودم كه براي اولين بار عادت ماهانه شدم وقتي خون ديدم براي اولين بار تو عمرم با صداي بلند گريه كردم جيغ زدم
من هنوز نميدونستم عادت ماهانه چي هست خيلي بچه بودم 
بابا و خاتون امدن پيشم تو اتاق هر كاري ميكردن نميتونستن ساكتم كنن براي اولين بار بابا زد تو گوشم تا اروم بشم رفتم تو بغل بابام 
با هق هق ميون گريه گفتم شورتم خوني شده 
دوباره شروع كردم به گريه كردن انقدر گريه كردم تا نفسم گرفت بابام اروم اسپرمو زدخاتون امد جلو كه از بغل بابام بكشم بيرون گفت كه چيزي نيست قوربونت برم ولي من خيلي ترسيده بودم سفت تر بابام رو چسبيدم 
خاتون رو به بابا گفت اردلان بزارش تو تخت تا خودم بهش توضيح بدم
ولي بابام نزاشت خاتون از تو اتاق بيرون كرد خودش همه چيزو با ارامش بهم توضيح داد
هنوز كه هنوز هم از عادت ماهانه متنفرممممم اون 7 روز با بدبختي رد ميكنم
با صداي جيغ ازجا پريدم
مهسا بيشعور بود در گوشم جيغ زد
خاك برسرت ترسيدم
مهسا: كجاي تو 
من: هيچي تو فكر بودم
مهسا : عاشق شدي
من : اره بيكارم 
دستشو كشيدم گفتم پاشو... سير شدم بيريم يه زره شنا كنيم....
شنا مون تموم شد رفتيم تو رخت كن تا حاظر بشيم موهامو سفت ابشون گرفتم تا خيسيش بره با حوله افتادم به جونش تا تونستم كشيدم كه خشك بشه وقتي حسابي خشك شد شونه كرده حسابي فر شد فرق كج دادم بقيشو هم جمع كردم سريع لباسامو پوشيدم يه كم ارايش كردم رفتم نشستم رو صندلي تا اون دوتا اماده شدن اگه اين دوتا با لاك پشت مسابقه گذاشته بودن لاك پشت حتما" اول ميشد ....
از بس فس فس ميكنن
چيكار ميكني زود باشيد ديگه 
مهسا: بچه ات رو گاز عجله داري 
من : نه شوهرم رو گاز 
بهار: پاشو من اماده شدم
مهسا: صبر كنيد مينم بابا من هنوز ارايش نكردم
من : پاشو مينم تو 2 ساعت طول ميكش تا ارايش كني همينجوري خوبي
مهسا هم تند تند ريملش وزد 
نميزاريد كه.... ابنجوري بريم رستوران 
خيلي هم خوبيم
از سالن استخر امديم بيرون رفتيم سوار ماشين شديم 
بهار: باران جلو بشين من عقب ميشينم
رفتم جلو نشستم بهار نشست عقب با كله تو گوشيش بود مهسا: اقاتونه
بهار :بلهههههههههههههه
من: ميگم بهار حالا شما شبها ميخواي اين استاد شريف كجا بخوابوني رو كاناپه كه نميشه
مهسا: راست ميگه بهار اتاق خواباتون كه پر شما كجا ميخوابيد
بهار: اصلا" نگران اين موضوع نباشيد فرهاد يه طبقه مستقل داره احيانا" برا اونجور كارا ميريم اونجا 
در ضمن فرهاد تك فرزند اتاق خواب جدا داره 
مهسا: خوشم مياد حساب انجور كارا رو داري
بهار: پس چي زندگي فقط شباشو عشقه
من: خاك بر سرت كنم يكم حيا داشته باش 
بهار : پريد جلو گفت بچها اينا رو بيخيال مامان من امروز به مينا جون گير داده كه بنده رو ببرن دكتر
در ضمن اصرار داره خود فرهاد هم باشه
من: دكتر برا چي مگه چته 
بهار: چيزيم نيست دكتر برا معاينه باكره بودن
من : چرااااااا مگه بهت شك دارن 
بهار 
: شك چيه بابا مامان من بيتا نازنينم برد تازه همراه با شوهراي گران بهاشون 
مهسا: يعني تو با فرهاد ميخواي بري دكتر، دكتر هم جلو فرهاد تو رو معاينه كنه.
بهار با ناراحتي سرشو تكون داد 
گفت: بچها من خجالت ميكشم
من: خوب چرا مامانش نميري
مامانم ميگه فرهاد بايد بياد اون شب منو مينا جون كه نيستيم بايد دكتر. براي فرهاد توضيح بده
منو مهسا باهم پقي زديم زير خنده
بهار : كوفت چرا ميخنديد؟؟
مهسا: هيچي فكر كن با فرهاد بري دكتر، دكتر هم قشنگ بشين بگم اقاي داماد شما بايد اون شب ...
جيغ بهار ديگه نزاشت ادامه بده 
خفه شو مهسا من عمرا پاشم باهاش برم.... همون جااز خجالت اب ميشم ميرم تو زمين
اهههههههههه مامان من هم يه كاراي ميكنه هركي ندونه فكر ميكنه دخترش يكاري كرد ه
من: بهار: اخرش چي چه الان چه چند ماه ديگه بالاخره استاد عزيزم زيرو بم جنابالي كشف ميكنه.
بهار: باراننننننننننننننننن
خفه شو لطفا"
باشه گلم خود داني 
حالا كجا داريد ميريم .
مهسا: شام كه زوده بريم 
بهار چيكار كنيم
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد