رمان فرزند من 16

۹۳ بازديد
ادامه
زياد اهل فوتبال نبود ولي بازيشون دوست داشتم مخصوصا" تيم استقلال
تو بهر فوتبال بود كه برديا امد رو صندلي روبرويم نشست 
برديا : چند چندن 
من: تازه شروع شده صفر صفرن
برديا : كدوم تيمي 
من: استقلال
برديا يه پوزخند حرص درار زد ..........دلم ميخواست تمام ته ريشاشو با موچين بكنم 

بهش محل ندادم زل زدم به تلوزيون بازيشون قشنگ شده بود
نيم ساعتي از بازي رفته بود كه استقلال يه گل قشنگ زد حال كردم 
با جيغ گفتم اينهههههههههههههههههههههه ههه 
ايول
برديا : با حرص گفت ذوق نكن هنوز يه نيمه ديگه مونده
من: با يه پوزخند حرص درار مثل خودش زل زدم بهش گفتم معلوم يه نيمه ديگه مونده تو اون نيمه هم 2تا گل ميخورديد
آي حال ميكنم منننننننننننننننننننننننن نننن
برديا : با خنده سرشو تكون داد روشو انور كرد نيمه اول 1 ،0
به نفع استقلال تموم شد 
يه خيار از رو ميز ورداشتم پوست كندم شروع كردم به خوردن داشتيم به مصاحبش گوش ميكرديم كه صداي گروپ امد
منو برديا يه نگاه به هم كرديم گفتم صداي چي بود 
برديا : نميدونم 
برديا رفت تو اشپزخونه رو نگاه كرد گفت خاتون كجاست 
من: دويدم طرف اتاق خواب خاتون خاتون سر نماز بود خيالم راحت شد 
از اتاق امدم بيرون به برديا كه نگران داشت ميومد طرف اتاق خاتون گفتم خاتون داره نماز ميخونه

برديا رفت طرف حياط دنبالش رفتم چهار تا خونه اونور تر خونه ما اتيش گرفته بود دود اتيش كل ساختمون ورداشته بود 
با جيغ گفتم اتيش برديا سريع گوشيشو از تو جيبش در اورد زنگ زد اتيش نشاني ادرس داد رفت طرف كوچه خواستم برم دنبالش 
با جديت گفت : كجا با اين لباسا ميخواي بياي 
در ضمن ميدوني اون دود برات چقدر ضرر داره برو تو خونه من الان ميام 
راست ميگفت ديگه هيچي نگفتم همنجا تو تراس وايسادم صداي جيغ كمك پيچيده بود حالم داشت بد ميشد 
خونه خانم فرهاني بود يه پيرزن پيرمرد زندگي ميكردن بچهاش همه خارج كشور بود فقط يه نوه پسري داشت كه 12 ساله بود پيش اينا زندگي ميكرد 
صداي اژير اتيشنشاني امد خاتون امد تو تراس گفت چي شده صداي چي بود 
تا خواستم بهش بگم چي شده چشمش به اتيش افتاد زد تو صورتش گفت : يا امام زمان كسي هم تو خونست 
گفتم اره صداي جيغ كمك گفتنشون ميومد 
خاتون با همون چادر نماز از خونه رفت بيرون 
برگشتم تو خونه تا بيشتر چشمم به اتيش نخوره نشستم رو كاناپه تند تند دعا ميكردم كسي طوريش نشه واي خداي من پرهام اون فقط 12 سالشه تنها يادگار پسر خانوم فرهاني پسرشو عروسش تو يه تصادف مردن دو
ساله پيش بود پرهام اون موقع10 سالش بود 
بيشتر براي پرهام دعا ميكردم 
نميدونم چقدر گذشت با صداي زنگ خونه از فكر امدم بيرون رفتم طرف ايفون برديا بود در باز كردم 
خودمم رفتم تو تراس برديا در حالي كه دستشو گرفته بود امد تو تراس نشست رو صندلي داشتم ميرفتم پيشش گفت : نيا جلو 
جا خوردم ولي به روي خودم نياوردم گفتم چي شد كسي هم طوريش شده برديا همنجور دستشو گرفته بود از درد صورتش جمع شده بود
رفت جلو پاش رو زانوهام گفتم چت شد ه
برديا : هيچي
چشم به دستش افتاد نزديك بود غش كنم به بدبختي خودم نگر داشتم گفتم دستت چي چي شده 
برديا: يه نگاه بهم كرد گفت برو عقب الان حالت بد ميشه 
بي توجه به حرفش گفتم بايد بري دكتر
برديا: چيزي نيست خوب ميشه 
من: چي چي خوب ميشه عفونت ميكنه دست سوخته 
پوست مچ دستش بجور سوخته بود خون ابه بود از دستش ميچكيد 
رفتم تو اشپز خونه از تو وسايلهاي بابا 
پوماد سوختگي با باند چسب ور داشتم رفتم تو تراس پيشش
معلوم بود خيلي درد داره 
رفتم جلو پاش نشستم رو زمين گفتم بده دستتو ببندم 
برديا: نميخواد بده خودم ميبندم تو اگه خون ببيني حالت بد ميشه 
من: نميتوني خودت كه برديا 
بده يكاريش ميكنم 
باند پوماد چسب دادم بهش رفتم عقب دستشو اورد جلو تا پوماد بريز روش وقتي چشمم دوباره به دستش افتاد حالم بد شد فقط همون جا اروم نشستم رو صندلي 
دستو بدنم بجور ميلرزيد 
برديا : سرش پاين بود داشت پوماد به دستش ميماليد گفت برو تو داري ميلرزي 

باندو نميتونست ببند دور دستش با همون پاهاي لرزون رفتم جلو گفتم بزار كمكت كنم ديگه واي نستادم تا بگه نميخواد باند از دستش گرفتم دستام بدجور ميلرزيد هر جور بود با همون دستاي لرزون باند بستم دور دستش
چسب زدم به دستش 
گفت : خوبي 
فقط نگاش كردم اروم پلك زدم نفسم بدجور ميومد اب دهنم قورت دادم گفتم پرهام اون طوريش نشد 
برديا با صورت گرفته گفت فقط تونستيم مادر پدر رو نجات بديم 
يعني پرهام تو اتيش سوخت 
واي خداي من.... اين اماكن نداره اون فقط 12 سالش بود........ نفسم رفت دوبار چنگ زدم به گلوم هر كاري ميكردم نمتونستم نفس بكشم 
صداي برديا بود كه .... داشت ميگفت اسپرت كجاست نميتونستم جواب بدم 2تا دستام بردم طرف گلو حس ميكردم كه كبود شدم بدجور داشتم براي يه زره نفس جون ميدادم لحظه اخر بود كه نفسم برگشت پشت سر هم بود كه نفس ميكشيدم دوبار بي حال شدم 
با صداي برديا چشمامو باز كردم 
گفت خوبي؟؟؟
فقط تونستم پلكامو اروم تكون بدم 
يه لحضه حس كردم از رو زمين كنده شدم بوي تلخ يه عطر پيچيد تو بينيم 
وقتي گذاشتم رو كاناپه 
چشمامو باز كردم گفتم اسپرمو بده 
برديا : تو تراس الان برات ميارم
رفت خيلي زود برگشت اسپره ازش گرفتم تند پشت سر هم زدم حالم بهتر شده بود ولي جون نداشت چشمامو بستم بلكه يه لحظه خوابم ببره
چهره پرهام امدم جلو م.....چشماش ابي بود با موهاي طلاي مادرش فرانسوي بود 
دوچرخه بازي كردنش تو كوچه
فوتبال بازي كردنش
يه بار تو كوچه حالم بد شده بود سريع اسپرم از تو كولم بهم داد بعدشم رفت بابا رو صدا كرد 
اخ خداي من پرهام خيلي كوچلو بود خيلي اون حق زندگي داشت مادر، پدرش ازش گرفتي ديگه جون خودشو چرا گرفتي اونم اينجوري اون صورت حيف بود تو اتيش بسوزه خيلي حيف بود
با صداي گريه خاتون از تو فكر امدم بيرون ولي چشمامو باز نكردم
خاتون: اي خدا حكمتتو شكر اين بچه چقدر جا تو اين دنيا گرفته بود 

خدا به مادر بزرگش صبر بده 2سال نيست كامران مرده دلش به بچه كامران خوش بود پرهام نذاشت دق كنه اونم گرفتي 
برديا : بس خاتون اروم تر 
گريه خاتون قطع شد گفت دستت چطوره بيا بريم دكتر
برديا نميخواد پوماد زدم الانم بستمش فعلا" بهتره
خاتون : حالش باز بد شد 
برديا: اره
خاتون
: دستتو ديد حالش بد شد اره 
برديا : وقتي دستمو ديد حالش بد شد ولي فهميد پرهام تو اتيش سوخته نفسش گرفت
خاتون: برديا باران نميتونه خون ببينه از خون وحشت داره 
ديگه هيچي نفهميدم خوابم برد

با خوردن نور تو صورتم از خواب بيدار شدم رو كاناپه خوابيده بودم 
تمام اتفاقات ديشب يادم امد اتيش سوزي......سوختن پرهام ..........سوختن دست برديا...........گرفتن نفس من .......... واي خداي من ديشب برديا منو بغل كرد گذاشت رو كاناپه
خاك بر سرم كنن ديگه چه جوري تو صورتش نگاه كنم 
اصلا" ادم خجالتي نبودم ولي تا حالا تو عمرم بقير از بابام رامين به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم 
با صداي خاتون از فكر امدم بيرون
خاتون: بيدار شدي قوربونت برم 
من: سلام خاتوني 
خاتون : سلام عزيزم 
پاشو بيا صبحون بخور دانشگاه نميري 
من: ساعت چنده 
خاتون : 8/30
من: ساعت 10 كلاس دارم حالا زوده 
خاتون رفت تو اشپز خونه 
منم بلند شدم رفتم دستشوي 
مسواك زدم امدم از دستشوي امدم بيرون با برديا روبه رو شدم نگاش خيلي مهربون بود ديگه اون اخم رو صورتش نبود نگام رفت طرف دستش 
گفتم دستتون بهتره 
برديا : عليك سلام 
خاك برسرم مثل بز يه ربع ميخ شدم بهش سلامم بهش نكردم
با لبخند در حالي كه با دستم داشتم موهامو از رو صورتم جمع ميكردم گفتم عليك سلام
خندهاش غليظ تر شد گفت خيلي پروي به خدا كم نمياري..... اگه كارتون تموم شده از جلو در دستشوي بياي اينور من ميخوام برم تو
اهان ببخشيد بفرمايد 
از كنارش رد شدم رفتم طرف اشپز خونه 
خدارو شكر قضيه ديشب يادم ننداخت وگرنه همونجا از خجالت ميرفتم تو زمين 
خاك برسم من چلمن كنن كه زرتي اين نفس مزخرفم ميگره ابرو برام نذاشته به خدا
با صداي خاتون از فكر امدم بيرون 
باران شير گذاشتم داغ بشه صبر كن الان بهت ميدم 
من شير نميخورم چاي داريم 
خاتون اره الان ميريزم 
من: نميخواد بشين خودم ميريزم 
از پشت ميز بلند شدم رفتم طرف سماور يه چاي برا خودم ريختم امدم نشستم پشت ميز
برديا هم امد تو اشپز خونه يه سلام بلند گفت بعدم يه صندلي كشيد نشست پشت ميز 
خاتون : صبحت بخير عزيزم دستت چطوره 
برديا : خوبه بهتر شده 
خاتون: خدا خيرت بده اگه نبود اقا فرهاني هم سوخته بود به موقع كشيديش بيرون 
يه قلوب از چايمو خوردم به خاتون گفتم : خانوم فرهاني چيزيش نشد
خاتون : چرا يه خورده كف پاشو دستش سوخته برديا پسر خانوم مرادي رفتن سريع اوردنشو بيرون 
رو به برديا گفتم پرهام چرا نتونستيد نجاتش بديد؟؟؟
برديا يه نگاه بهم كرد گفت 
پرهام طبقه بالا بود شدت اتيش طبقه بالا خيلي زياد بود نميشد رفت طبقه بالا
واي خداي من پرهام چي كشيده بود الهي بميرم
خاتون : خدا به مريم صبر بده نميدوني چي كشيد وقتي كامران مرد.... پرهام سر پاش كرد.... حالا هم پرهام....
از پشت ميز بلند شدم گفتم دستت درد نكن خاتون 
خاتون : تو چيزي نخوردي 
من: سير شدم از اشپز خونه امدم بيرون ساعت نگاه كردم 9نيم بود رفتم بالا تو اتاقم سريع حاضر شدم يه شلوار جين جذب پوشيدم با يه مانتو مشكي زير زانو رفتم جلو اينه يه نگاه به خودم كردم يه مداد كشيدم تو صورتم يه كرم ضد افتاب هم زدم يه برق لب صورتيم هم زدم موهام جمع كردم حوصله نداشتم بريزه رو چشمام مغنه مشكيمم سرم كردم كولمم ورداشتم جزوهامو هم انداختم توش اسپرمم از رو ميز ورداشتم از اتاق زدم بيرون 
از پلها رفتم پايين از همون جا گفتم خاتون من رفتم 
خاتون: برو به سلامت مواظب خودت باش
كتونهامو پام كردم از خونه رفتم بيرون زنگ خونه مهسا اينا رو زدم 
كي 
مهسا دم درم بيا پايين
مهسا الان ميام 

دم در منتظر مهسا بودم 
نگام به خونه خانوم فرهاني افتاد هيچي ازش نمونده بود تمام ديوارهاش سياه شده بود ميخه خونه خانوم فرهاني بود كه با صداي بوق سكته زدم برگشتم يه چي بگم ..برديا بود با خنده داشت نگام ميكرد رفتم جلو گفتم چيهههههههه؟؟؟ سكتم دادي
برديا : بدجور تو هپروت بودي
با اخم نگاش كردم گفتم نخيرم داشتم خونه رو ميديم 
برديا جدي شد گفت سوار شو برسونمت 
من: نه مرسي خودم ميرم منتظر مهسام 
برديا : دانشگات كجاست ؟؟
من: هفته تير 
برديا : متاسفم مسير من اصلا" به اون طرف نميخوره من ميخوام برم پاسداران ببخشيد 
من: خواهش ميكنم ولي دفع ديگه الكي تعارف نكن تعارف امد نيومد داره
برديا: حالا شما اندفعه رو ببخش ديگه تكرار نميشه 
با لبخند كه قشنگ چال گونم معلوم بود گفتم فقط اندفعه !!!ديگه تكرار نشه 
برديا ميخ صورتم بود 
دستم جلو صورتش تكون دادم گفتم كجايييييي
يه نگاه به چشمام كرد گفته من ميرم فعلا 
گاز ماشين گرفت رفت
ابن چرا يه هو اينجوري كرد.... نگاش عجيب بود اروم بود
صورتش جدي خشن بود ولي خودش اروم بود مهربون بود مخصوصا" چشماش
كجايييييييييي 
برگشتم مهسا رو ديدم
سلام 
مهسا : عليك سلام چي ميگفت اقا پليسه 
من: هيچي 
مهسا : هيچي اينجوري برده بودت تو هپروت
من: خفه بابا هپروت كجا بود 
رسيديم سر كوچه مهسا گفت بيچاره پرهام ......... تو اتيش سوزي ديدي 
من: از تو حياط ديدم 
مهسا: ما ديشب خونه عمه سودابم بوديم اخر شب بود امديم ....ديديم كه خونه سوخته
اقا مرادي دم در بود كه به بابا گفت گاز طبقه دوم نش كرده پرهامم طبقه دوم بوده
من: اره برديا هم رفته بود فقط تونست خانوم فرهاني نجات بده 
مهسا : برديا كيه ؟؟؟؟
به ماشيني كه جلومون بود گفتم دربست هفته تير
سوار شديم گفتم نوه خاتون ديگه 
مهسا : ابروش داد بالا گفت اقا پليسه ديگه
من: اره 
ديگه تا جلو دانشگاه هيچي نگفتيم
مهسا: بهار امروز نمياد 
من: نميدونم قرار بود برن ازمايشگاه 
مهسا با خنده گفت و معاينه 
من: اره بيچاره 
رفتيم تو كلاس هنوز كسي نيومده بود نشستيم رو صندلي 
همون موقع مليسا با اناهيتا امد تو كلاس 
مليسا : سلام باران چطوري؟
من: سلام خوبم مرسي
نشست رو صندليش به اناهيتا گفت تو بيشين رو اون يكي صندلي من ميخوام پيش امير بشينم الان مياد
اناهيتا هم نشست رو ميز جلو ي 
مليسا: واي باران بخاطر پيروز واقعا" ببخشيد من يادم رفته بود تو مريضي نميتوني خوب نفس بكشي.... امير هم كلي منو دعوا كرد كه چرا بهش نگفتم تو مشكل تنفسي داري وقتي مشكلاتو فهميد خيلي دلش برات سوخت
دختر بيشور نه به اون ببخشيد گفتنش نه به اين جور حرف زدنش 
خيلي خونسرد گفتم : خواهش ميكنم احتياجي به معذرت خواهي نيست در ضمن من به دلسوزي دوست پسر عزيز شما احتياج ندارم ممكن هركسي يه همچين مشكلي داشته باشه نفس تنگي من هم يه چيز عادي هست
بعدشم قبل از اينكه وارد تريا دانشگاه بشي جلوش بزرگ نوشته كشيدن سيگار ممنوع بهتر بهش بگي 
بعدم روم كردم طرف مهسا
مهسا : سوسكش كردي رفت
ابروهامو دادم بالا گفتم ما اينيم ديگه 
مهسا : يه زنگ به بهار بزنم ببينم كجاست 
من : بزن
مهسا گوشيشو از تو كيفش در اورد شماره بهار رو گرفت تكيه دادم به پشت صندلي امير ارش با هم وارد كلاس شدن امير تا امد تو كلاس يه نگاه به من كرد منم نگاش كردم ولي زود نگامو گرفتم به مهسا نگاه كرد م گفتم چي شد 
مهسا شونه انداخت بالا گفت ور نميداره
با خنده گفتم معلوم ور نميداره تو اتاق معاينهست دستش بنده
مهسا خاك تو سر چنان خنديد صدا خندشم بلند بود تقريبا" كساي كه تو كلاس بودم برگشتن طرف ما
خودمم خندم گرفته بود ولي نه انقدر كه مهسا اينجوري بخنده 
با خنده اروم گفتم كوفت ابرومون بردي 
واي خاك بر سرم شد حالا مگه ميشه خنده اينو بند بيارم از خنده مهسا تقريبا" بيشتر بچها خندشون گرفته بود 
مهسا وقتي ميخنديد با بدبختي ميشد خندشو بند اورد 
الهام يكي از بچها گفت : باران چي بهش گفتي اين تا فردا همينجوري ميخنده
من : هيچي بابا چيزي كه من گفتم انقدر خنده نداشت 
يه نگاه به مهسا كردم از خنده اشك تو چشماش جمع شده بود گفتم :خفه ميشي يه خفت كنم 
صداي خند بچها بلند شد
خلاصه به هزار بدبختي خندشو بند اوردم
روم كردم اون طرف دوباره مهسا منو نبينه خندش بگير نگام به امير ارش افتا داشتن با خنده به ميز ما نگاه ميكردن 
اروم به مهسا گفتم مرده شورتو ببرن ابروم برامون نذاشتي
خنده مهسا با بدبختي بند امده بود كلاسم اروم شده بود كه بهار امد تو كلاس مهسا تا بهارو ديد دوبار زد زير خنده 
خودمم خندم گرفت.... مهسا سرشو گذاشته بود رو ميز داشت ميخنديد
بهار امد طرف ما رو ميز جلو نشست گفت سلام 
گفتم سلام خوبي 
بهار : مرسي اين چشه
من: هيچي خندش گرفته 
مهسا سرشو از رو ميز ورداشت با خنده به بهار گفت 
چرا گوشيتو جواب ندادي زنگ زدم 
بهارم بدبخت با لبخند گفت دستم بند بود نميتونستم جواب بدم
مهسا دوباره زد زير خنده منو بهار با خنده داشتيم نگاش ميكرديم 
بهار گفت بند بودن دست من خند ه داره ؟؟؟
من: بهار بميري به بدبختي خندشو بند اورده بودم
بهار: اين به چي دار اين جوري ميخند ه 
دلا شدم اروم در گوشش قضيه گفتم 
بهار لبشو گاز گرفت 2تا نيشگون از بازو مهسا گرفت تا مهسا اروم شد 
گفت بيمري هيچيت مثل ادميزاد نيست 
خدارو شكر استاد امد 
گفتم خفه شيد ديگه استاد امد رو به بهار 
گفتم :بهار نگاش نكن
استاد امد تو كلاس مهسا هم خفه شد خدارو شكر
استاد حضور غايب كرد يه سري برگه از تو كيفش در اورد رو به من گفت : خانوم پارسا اين برگه ها رو لطف كن بده به پدرت پيروز رفتم مطب نبودش لطف ميكني
رفتم برگهارو ازش گرفتم گفتم حتما"
شماره پدرم لطف كن به من بده 
شماره موبايل بابا رو دادم به استاد گفت 
ممنونم
استاد رستمي استاد معادلات ديفرانسيل بود.... همسن بابام بود .... جواب ازمايشهاي زنش بود داده بود بدمش به بابا
رفتم نشستم بهار گفت برگه چيه؟؟ 
برگه گرفت جلوش گفتم جواب ازمايش تو سر در مياري من كه در نميارم
بهار كوفت خودتو مسخره كن برگه هارو گذاشتم تو كولم عينكمم در اوردم زدم استاد شروع كرد به درس دادن 
مثل خر يه يساعتي فقط نوشتيم
تا اينكه استاد گفت خسته نباشيد 
مهسا: ووي سر تخته بشورنت چقدر معادله داشت دستم قلم شد 
داشتم وسايلم جمع ميكردم كه مليسا صدام كرد باران 
برگشتم گفتم بله
3تا كارت گرفت طرفم گفت اخر هفته تولدم خوشحال ميشم بياد 
يه كارت به من داده به مهسا و بهارم داد
گفت البته با همراه با دوست پسراتون بياد 
مهسا كارتو گرفت گفت حالا ما دوست پسر نداريم نميتونيم بيام
بهارم گفت : متاسفم مليسا جان من نميتونم بيام كارتم ازت نميگيرم 
مليسا باشه عزيزم اشكالي ندارم 
بعدم رو به مهسا گفت تو بيا اونجا با يه كي اشنات ميكنم من تا دلت بخواد پسر عمو پسر عمه دارم 
مهسا : راست ميگيييييييييييييييييي 
واييييييييييييييييييييييي يييي پس حتما" ميام 
مليسا خر نفهميده بود مهسا داره مسخرش ميكنه ارش امير فهميده بودن 
مليسا : اره عزيزم پسر عموهام خيلي خوشتيپ خوشگلن
كولشو ورداشت گفت يكي خوشگلشو برام بزار كنار
مليسا : حتما"
رو به من گفت تو كه دوست پسر داري باهاش بيا 
مهسا برگشت طرف من گفت تو دوست پسر داري من نميدونم 
من: نميدنم حتما" دارم كه ميگه ديگه 
مليسا : خودم ديدم امد در دانشگاه دنبالت 
من: كي 
مهسا : رامين ميگه 
من: اهان ........اون عموم دوست پسر كجا بود
كارتو از دستش گرفتم گفتم قول نميدم بيام اگه تونستم ميام 
مهسا هم گفت: منم همينطور 
مليسا : خوشحال ميشم بيايد
كولمو ورداشتم از كلاس رفتيم بيرون
تا ساع 4 كلاس داشتيم تازه ساعت 12 بود ديگه ساعت 2 كلاس داشتيم
مهسا گفت بريم بيرون ناهار بخورين بيام 
بهار: من كه سيرم صبح رفته بودم ازمايشگاه از اون طرف فرهاد بردم جيگركي انقدر جيگر به خورد من داد حالم از هرچي جيگر بهم ميخوره
مهسا: شام اقاتون به شكم مباركتون رسيده ما گرسنه ايم
با بهار مهسا رفتيم يه ساندويجي 2تا پيتزا شفارش داديم بهار گفت نميخواد
مهسا: چي شد معاينه شدي يا نه 
بهار : خفه شو بيشعور 
من: چي شد بالاخره 
بهار صورتشو با دستاش پوشند گفت واييييييي
يادم نندازيد 
يعني امروز من دلم ميخواست زمين دهن وا كن من برم توش
صبح فرهاد امد دم خونه دنبالم 
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد