رمان ازدواج به سبك اجباري11

۱۲۱ بازديد

تيك تاك تيك تاك،لامصب صداي ساعت بود كه روي اعصابم يورتمه مي رفت،نگام به تلويزيون بود كه اذانو بده لامصب اين ثانيه هاي اخر خيلي كند مي گذشت،ميزو نگاه كردم همه چي تكميل بود.
علي هم لباس عوض كرده و مرتب نشست پشت ميز و از اين كلمه هاي عربي هم زير لب با خودش مي گفت،خوددرگيري داشت ديگه.
بالاخره صداي الله اكبر از تلويزيون بلند شد منم عين قحطي زده ها شروع كردم خوردن.آآآآآآآآآآآآآخيش تازه الان حس مي كنم خون توي رگ هام جريان پيدا كرده...
براي سحري لوبيا پلو درست كردم،تا ساعت 2 همش فيلم سينمايي مي ديديم،علي مي گفت شام نخوريم و يه دفه ساعت 1:30 تا 2 غذا بخوريم بهتره سنگين نمي شيم.
ساعت 2 كه غذا خورديم اينقدر كه خوابمون ميومد بي هوش شديم...
و دوباره گشنگي و تشنگي من موندم اين طوبي اين همه انرژي رو از كجاش اورده!!! آخه از صبح تا الان كه 5 بعد از ظهره با دهن روزه داره يه بند كار مي كنه.
ساعت 7:15 بود عين ميت افتاده بودم رو مبل كه تلويزيونم روي شبكه 3 بود يه دفه يه پسره كه اتفاقا خوشتيپ و خوش لباسم بود با كت تك آبي آسماني از اين جديدا كه حالت وصله روي آرنجش به رنگ قهوه اي داشت و شلوار آبي و پيراهن سرمه اي و كفش قهوه اي اومد اولش يه چيزاي عربي گفت بعدم گفت:
سلام،سلام به روي ماهتون،خيلي خوش اومدين،مباركتون باشه،نوش جونتون باشه اولين نفسهاي ماه مبارك رمضان در سال 92،چه سعادتي،چقدر حالمون خوبه من و همه ي رفقام،خدا ياريمون كرده...
داشت همينجوري حرف مي زد واي چقدر فك مي زنه فكر نكنم روزه باشه آخه خيلي انرژي داره،ربطي نداره طوبي هم انرژي زياد داشت ولي روزه هم بود براي افطار هم آش رشته گذاشت و رفت.
يه دفعه يه آهنگ توجهمو جلب كردٰ تيتراژ همون برنامه بود:
نشستم هواتو نفس مي كشم، يه چند وقتيه حال من بهتره.
دارم راه مي افتم ببينم تهش، منو اين هوا تا كجا ميبره
دارم راه مي افتم ببينم تو رو ، تويي رو كه يه عمره راهي شدي
مگه ميشه رد شد نگاهت نكرد، ببين توي آينه چه ماهي شدي
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم
همه زندگيمو بگيري ازم، بازم پاي عشق تو واميستم
يه آدم تو دنيا نشونم بده، بتونه بگه عاشقت نيستم
همه عمر من سجده كردم به تو، من از حسرت غير تو خالي ام
هنوزم زمان پرستيدنه، برام هيچ فرقي نداره كي ام
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم
هوايي رو كه تو نفس مي كشي، دارم راه ميرم بغل مي كنم
تو با من بمون تا ته اين سفر، من اين ماهو ماه عسل مي كنم

واقعا آهنگ قشنگي بود،نشستم تا اخر برنامو رو ديدم واقعا جالب بود،چند تا مهمون داشت ولي من براي دو تا از مهمونا كه از پرورشگاه اومده بودن ناراحت شدم و براي اون زن و شوهري كه بچه دار شده بودن خوشحال شدم...
برنامش اينقدر جذاب بود كه نفهميدم ساعت چجوري گذشت به خودم اومدم ديدم علي روبروم نشسته و نگام مي كنه،با پرويي گفتم:
چيه؟ خوشگل نديدي؟
چرا خوشگلشو كه هر روز صبح توي آينه مي بينم ولي آدمي كه محو يه برنامه بشه جوري كه متوجه اومدن كسي نشه نچ نديده بودم...
خو چيكار كنم برنامش جذاب بود...
آره برنامه ماه عسلو هر سال مي ده و واقعا هم فقط با اجراي عليخاني جذابه...
اسم مجريه عليخانيه؟
آره ديگه احسان عليخاني...
اسمشم مثل خودش قشنگه...
يه دفعه اخمش رفت توي هم و با عصبانيت گفت:
چيه؟ نكنه عاشقش شدي؟
نه بابا فقط ازش خوشم اومد مثل اين مجرياي ماهواره سوسول نيست...
يه نفسي از سر آسودگي كشيد و همزمان صداي الله اكبر از تلويزيون بلند شد...
علي زد شبكه سه يه آخونده داشت حرف مي زد چند دقه بعد يه سريال شروع شد كه اسمش مادرانه بود بازيگر نقش اصلي مرد كه اسمش مثلا اردلان بود يه غرور خاصي داشت،بعدش شبكه دو بود كه سريال طنز خروس رو پخش كرد و مدام قهقهه من به هوا مي رفت،سريال بعدي براي شبكه يك بود كه يه سريال فوق العاده قشنگ كه اسمش دودو كش بود رو پخش كرد از خنده اشك تو چشمام جمع شده بود.

حالا چرا اين سريالا رو پشت سر هم و يه دفه پخش مي كنن،همين سوالو از علي پرسيدم اونم گفت:

اين سريالا به مناسبت ماه مبارك رمضان داره پخش مي شه.

چه با حال...!

براي سحري ماكاراني با قارچ و فلفل گذاشتم.



سر ساعت 7:15 زدم كانال 3، عليخاني كه فقط بالا تنش معلوم بود با يه كت مشكي و پيراهن سفيد با لبه مشكي اولش يه چيزاي عربي گفت و بعدش شروع كرد:

سلام،سلام به روي ماهتون،مچكرم،تشكر مي كنم طبق طبق،نمي دونم ديگه چه شكلي و چه نحوي باشه!

ممنونم حتي به خاطر نگاه ريزتون،به خاطر تيز بينيتون،به خاطر اينكه به شدت ما رو رصد كردين در روز افتحاحيه ما هست...

دوباره اين شروع كرد حرف زدن،چقدر حرف مي زنه فكش درد نمي گيره؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

بعد تيتراژ تازه عليخاني رو قدي ديدم اااااااااااااااه شلوار قرمز پوشيده اينقدر بدم مياد از شلوار رنگي اونم چي يه مرد بپوشه...

مهمون برنامه يه مرد بسيار با پرستيژ و با كلاس بود فكر كنم مهندسي دكتري چيزي باشه...

شايد باورتون نشه ولي مرده معتاد بوده قبلا...

و دوباره لحظه بسيار خوب افطار...
بعد از ديدن سريالا سوالي كه مدت هاست ذهنمو مشغغول كرده تصميم گرفتم از علي بپرسم، علي عينك مطالعشو كه واقعا جذابترش كرده بود به چشماش زده بود و داشت با لب

تاپش كار مي كرد، نزديكش نشستم و گفتم:
علي؟ سرشو آورد بالا و متعجب به چشمام خيره شده بود،آخه اين دومين باري بود كه اسمشو صدا مي زدم،اولين بار مي خواستم بيدارش كنم وقتي بيدار شد متعجب شده بود كه با

فهميدن ساعت ديگه تعجبش يادش رفت،عينكشو برداشت و با صداي بم و مردونش آروم گفت:
جانم؟ مسخ يه جفت چشم نوك مدادي رنگ شده بودم، حرفم يادم رفت، چي مي خواستم بگم؟؟!!!!!!!! به زور به خودم مسلط شدم و گفتم: اين حرف هاي عربي كه تو زير لب مي گي و از اين مجريه هم شنيدم قرآنه؟ اونم آب دهنشو قورت داد و گفت: خب هم آياتي از قرآنه هم ممكنه دعاي خاصي باشه مثل دعاي فرج. دعاي فرج چيه؟ امام زمانو كه مي شناسي؟ خب اين دعا براي ظهور هر چه زودتر ايشون خونده مي شه. حالا اين دعاها و آيه ها كه شماها مي گين خدا فرستاده اصلا اين خداي شما كو؟ كجاست؟ خدا رو بايد با چشماي دلت ببيني...در ضمن خدا براي همه بندگا نش هست... مگه ميشه چيزي رو كه نمي بيني قبول داشته بشي؟؟!!!!!!! آره ميشه چجوري؟ صبر كن. رفت و يه كتاب آورد و يه صفحه اي رو آورد و از روش خوند: روزي بهلول در مجلس وعظي نشسته و به سخنان واعظ گوش مي داد. در اين هنگام مردي از جاي برخاست و رو به واعظ نمود و گفت: حضرت شيخ سه سؤال دارم كه اگر از عهده آن بر مي آييد پاسخ مرا بدهيد. واعظ گفت: بفرماييد. مرد گفت: مگر نه اين است كه خداوند ديده نمي شود، ولي موجود است؛ به همين علت بايد او را ديد، پس چرا مشاهده نمي شود؟ آيا مگر نه اين است كه شيطان از جنس آتش مي باشد؛ پس چگونه آتش مي تواند او را بسوزاند.
در صورتي كه هيچ شيئي از شيئي كه مشابه اوست آزاري نمي بيند؛ مثلا آتش را نمي توان با آتش سوزانيد و يا خاموش كرد. سوم اين كه مگر نه اين است كه خداوند صاحب اختيار و ناظر اعمال آدمي است؛ پس هر گناهي كه از انسان سر بزند به وي مربوط نمي شود و او اختياري از خود ندارد! واعظ رو به حاضران در مجلس كرد و گفت: آيا كسي در اين مكان هست كه پاسخ او را بدهد!؟ بهلول از جا برخاست وگفت: من عملا پاسخ او را مي دهم وخلاف نظر او را ثابت مي كنم. سپس كلوخي را كه در دست داشت محكم به پيشاني او زد و گريخت!
مرد كه پوست پيشاني اش مجروح شده و خون از آن بيرون مي آمد با همان حال زار و روز نابسامان، نزد خليفه هارون الرشيد رفت و از بهلول شكايت كرد. هارون فرمان داد تا او را دستگير نموده و به حضورش بياورند. ماموران خليفه به منزل بهلول رفتند و او را به بارگاه خليفه آوردند. خليفه در حالي كه به شدت عصباني و خشمگين بود گفت: مگر اين مرد چه كرده بود كه سرش را شكستي!؟
بهلول گفت: در مسجد سه سؤال پرسيد من هم آن را عملا به وي پاسخ دادم! هارون گفت: سؤالات او چه بود!؟ بهلول گفت: او از واعظ پرسيد كه مگر خداوند موجود نمي باشد، پس چرا ديده نمي شود. من هم از او مي پرسم هنگامي كه كلوخ را به پيشاني او زدم و دردش آمد مگر درد ديده مي شود كه او ابراز درد نمود. در حالي كه درد وجود دارد، ولي ديده نمي شود، همان طوري كه خدا وجود دارد، ولي ديده نمي شود!
دومين سؤال او اين بود كه مگر نه اين است كه شيطان از آتش مي باشد؛ به همين جهت در آتش سوخته نمي شود؛ اما چرا تو كه از خاك بودي با خاك آزرده شدي و پيشاني ات شكست و از آن خون جاري شد؟! سومين سؤال او اين بود كه انسان بدون اختيار است و آنچه مي كند از اراده خداوند ناشي مي شود، پس سزاوار مجازات نيست. اگر چنين بود از كاري كه من با تو كردم؛ هيچ اختياري نداشتم و خداوند باعث و باني آن بود. از اين رو چرا نزد خليفه آمدي و از من شكايت كردي در حالي كه من بي تقصيرم؟! هارون را پاسخ هاي معقول بهلول خوش آمد و فرمان داد تا مرد شاكي را از كاخ بيرون افكندند.
رفتم تو فكر خيلي داستان جالبي بود، رو به علي گفتم: ميشه اين قرآنو بدي من بخونم. باشه رفت و يه كتاب فوق العاده خوشگل اورد اول بوسيدش و چسبوند به پيشونيش و بعد داد دستم و گفت: فقط مواظب باش جايي بزاريش كه از همه جا بالاتر باشه و خيلي بهش احترام بزاري و هر وقت خواستي بخوني معني فارسيشو بخوني و حتما وضو بگيري. باشه حواسم هست...

كتابو بستم و به خودم چسبوندم ، آفتاب روي سجادم افتاده بود، چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم، بغض به گلوم فشار مياورد، يه نفس عميق كشيدم و بغضمو فرو خوردم.
بلند شدم و كتابو روي ميز گزاشتم، چادر و سجادمو جمع كردم، ساعتو نگاه كردم اووووووووف 8 صبح بود.
اول لباس خواب حرير نازكمو پوشيدم كه از گرما از خواب نپرم بعدم رفتم و روي تخت دراز كشيدم، با افكاري نامنسجم خوابم برد...
از خواب كه بيدار شدم حس كردم زير سرم خيلي سفت شده و خودمم تو تنگاي شديد قرار گرفتم،چشمامو كه باز كردم ديدم بله سرم روي سينه برهنه علي قرار گرفته و خودمم تو بغلش هستم و اونم دستاشو محكم دورم حلقه كرده و پاهامو با پاهاش قفل كرده، احساس خيلي خوبي زير پوستم دويد.
ساعتو نگاه كردم واي7 بعدازظهر بود اومدم بلند شدم كه ديدم اصلا نمي تونم تكون بخورم دستامو روي دستش گذاشتم كه بازشون كنم و برم ولي علي حلقه ي دستش تنگتر كرد و گفت:
تكون نخور
بزار برم براي افطار هيچي درست نكردم
من حليم از بيرون گرفتم
نماز نخوندم
با اكراه دستاشو باز كرد و منم سريع پريدم از تخت پايين و اول دست و صورتمو شستم و بعد يه وضوي باحال گرفتم.
رفتم جلوي آيينه كه با ديدن لباسم خندم گرفت يعني علي منو همينطوري بغل كرده بود؟؟؟!!!!!!!!!
آآآآآآآآآآآآآآخ جون چه حالي داده و خودم نفهميدم....
لباسمو با تي شرت و شلوار عوض كردم و نمازمو خوندم و تمام مدت علي دستاشو گذاشته بود زير سرش و به من خيره شده بود.
براي افطار با كمك علي سفره رو چيديم و يه روز ديگه از ماه رمضونو پشت سر گذاشتيم... __________________________________________



ماه رمضان واقعا عالي بود با اينكه گرسنگي و تشنگي رو تحمل مي كردم ولي يه ارامش خاصي رو بهم القا مي كرد .
داشتيم سريال خروس رو مي ديديم كه يه زير نويس رد شد :
به مناسبت شب هاي قدر از فردا شب سريال "...." پخش مي شود.
ديگه مي دونستم شب هاي قدر متعلق به شهادت امام علي هستش.
وسطاي سريال دودكش بود و بهروز يه خرابكاري كرده بود و داشت آسمونو نگاه مي كرد و ما دو تا هم از خنده غش كرده بوديم كه موبايل علي زنگ خورد، در حلي كه مي خنديد گوشيشو در آورد و با ديدن اسم روي گوشي خنده روي لبهاش ماسيد و آب دهنشو به زور قورت داد و جواب داد:
سلام مامان
..........................
نمي دونم بايد با سارا مشورت كنم ببينم وقت داره يا نه
.........................
باشه
........................
بله چشم
يه دفه از جاش بلند شد و رفت توي اتاق درو بست.
كرمم گرفته بود شديد، دلم مي خواست اين ننه فولاد زره رو يه جوري بسوزونم.
از جام بلند شدم و رفتم دم اتاق و گوشمو چسبوندم به در صداي علي ميومد:
مامان جان من كه ديگه بچه نيستم...
يه دفه در باز كردم و رفتم نزديك علي و با صداي بلند طوري كه ننش بشنوه و پر از عشوه و ناز گفتم:
علي جون پس كجا رفتي؟ بيااااااااا ديگه عزيزم
علي با تعجب به من خيره شده بود كه با صداي بوق اشغال موبايلش به خودش اومد يعني نقشم گرفت و اون گودزيلا بهش برخورد و قطع كرد.
علي با همون تعجب قبلي گفت:
بله چيكارم داشتي؟
اومممممممممممم...چيزه.
اومممممممممممم...چيزه.... خاك تو سرت سارا با اين كرم درونت حالا چي مي خواي بگي؟؟؟؟؟ فكر كن...فكر كن...فكر كن...آهان يافتمممممممممم با يه قيافه ي حق به جانبي گفتم: اين سرياله تموم شدا نمي خواي بياي ببيني؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! تعجبش صد برابر شد و گفت: يعني فقط به خاطر همين اومدي اينجا و صدام زدي؟ خب آره بعدم خيلي خونسرد از اتاق اومدم بيرون و خنده ي ريزي كردم آخي بچم چقدر صابون به دلش زده بود... سريال كه تموم شد علي رو بهم كرد و گفت: مامانم از فردا شب تا شب شهادت حضرت علي هرشب افطار و شام مي خواد بده زنونه و مردونه هم جداست مياي؟ آآآآآآآآآآآخ جون مي تونم حسابي اون ننه فولاد زره رو نقره داغ كنم.ولي خودمو مشتاق نشون ندادم و با بي ميلي گفتم: باشه ميام. فرداش از ساعت 3 تا 5 رفتم حموم تا چشماي همه در بياد...حوله لباسيمو پوشيدم و با يه حوله كوچيكم موهامو جمع كردم. نشستم پشت ميز آرايشم...مي خواستم كولاك كنم تا چشم همه در بياد... اول يه پنكك به رنگ پوستم زدم بعد يه سايه مشكي و سفيد زدم اين رنگا رو همينجوري شانسي زدم آخه هنوز لباسي انتخاب نكرده بودم.يه خط چشم دنباله دار كلفت خوشگلم كشيدم بعد يه ريمل حجم دهنده هم زدم.رژگونه قرمز هم خيلي ملايم كشيدم.رژ قرمز آتيشي براق و مايع هم روي لبام كشيدم.اووووووووووف چه جيگري شده بودم... حوله ي كوچيك موهامو باز كردم،اول با سشوار خكشون كردم بعد با اتو شلاقيشون كردم...دوباره تو آيينه به خودم نگاه كردم واي چه هلويي شده بودم چشم همشون درمياد.. حولمو باز كردم و رفتم در كمدم تا لباس انتخاب كنم كه يه دفه در باز شد...
علي با دهن باز داشت با چشماش منو قورت مي داد منم عين منگلا زل زده بودم بهش.اصن هيچ عكس العملي نمي تونستم از خودم نشون بدم... اومد داخل دستش دو تا كاور و پلاستيك بود انداختشون روي تخت و اومد جلو بهم نزديك شد خيلي نزديك...يه دفه به خودم اومدم و سريع حولمو بستم اونم به خودش اومد و سريع رفت بيرون و درم پشت سرش بست...واي نزديك بودا خداروشكر بخير گذشت...يه دفه صداي علي از پشت در اومد: لطفا امشب اون چيزايي كه بهت دادم و بپوش خواهش مي كنم... كاورا رو باز كردم...واااااااي چه كت و شلوار نايسي ولي خيلي پوشيده بود عيب نداره در عوض يقش بازه...يه مانتو هم بود كه خيلي نايس بود ولي بلند بود اشكال نداره در عوض خيلي شيكه چشماي اون ننش در مياد... يه كيف و كفش ست خيلي خوشگل هم بود... شلوار كتو پوشيدم با مانتو، جلوي موهامو پفي درست كردم،پشت موهامم با كليپس سفيد بستم جوري كه موهام به صورت آبشاري آويزون باشه...سرويس طلايي هم كه سر خريد گرفته بودم انداختم ولي گردنبندش لامصب نمي تونستم ببندم... در اتاقم زده شد كلافه گفتم بله،علي اومد داخل،چقدر خوشتيپ شده بود يه پيرهن مشكي با لبه هاي سفيد با كت و شلوار براق و مارك مشكي،ته ريششم در اومده بود كه فوق العاده جذابش كرده بود... از تو آيينه ديدم اومد پشتم ايستاد دستامو اروم برداشت و شروع كرد به بستن براي اينكه بهتر ببينه سرشو آورد جلو كه باعث شد نفساش بخوره به گردنم و قلقلكم بياد خيلي تحمل كردم نخندم ولي آخر طاقت نياوردم و قهقهم به هوا رفت علي با تعجب از تو آيينه نگام كرد و برم گردوند خندمو كه ديد يه لبخند خوشگل روي لباش نقش بست و گفت: چرا مي خندي؟ چي شده؟ بريده گفتم: وايييييي...علي... نتونستم ادامه بدم و بازم خنديدم و يه دستمو گذاشتم روي سينشو اون يكي دستمم دور گردنش آخه نزديك بود تعادلمو از دست بدم و بخورم زمين،اونم كمرمو گرفت سرم بين يقه ي كتش گم شد،خندم كه تموم شد با لبخند سرمو بلند كردم توي چشماي هم خيره شديم كم كم لبخندم از بين رفت...منو بيشتر به خودش چسبوند، سرهامون داشت به هم نزديك مي شد كه يه دفه...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد