رمان ازدواج به سبك اجباري12

۱۰۰ بازديد

بگو من براي خدا نذركرده ام روزه بگيرم پس امروز با كسي سخن نمي گويم و در اسلام روزه اين است كه انسان از براي خدا به عنوان يك عبادت و رسيدن به پاداشهاي الهي از طلوع فجر تا مغرب از خوردن و آشاميدن و ساير اموري كه روزه را باطل مي كند خودداري نمايد و مشهورترين آنها، روزه ماه رمضان است. علي ما هر دو روزه هستيم... يه شال سفيد براق خيلي شل روي سرم انداختم و با برداشتن كيف و كفشم و ساك لباسم رفتم پايين.. با هم وارد شديم مردونه اين طبقه بود علي دستمو گرفت و در گوشم گفت: بعدم يه فشار كوچيكي به دستم آورد و اشاره كرد برم طبقه بالا،از پله هاي مارپيچ شروع كردم به بالا رفتن، داغي نگاهش از پشت داغم مي كرد، حرفش هنوزم برام گنگ بود و هضمش نكرده بودم. سلام ساراجان بيا اتاقو نشون بدم تا لباستو عوض كني.. معرفي نمي كنيد حاج خانم؟ معرفي مي كنم عروسم ساراجان سلام خلاصه من رفتم تو اتاق و لباسمو عوض كردم، يه دستي به موهام كشيدم،رژمو تجديد كردم و صندلي مشكي سفيدمو پوشيدم و رفتم بيرون...
دو تا زن سمت راستم نشسته بودن، به حرفاشون گوش دادم: زن دومي : آره والا بخدا فاطمه خانم يه عمر نشست گفت عروس من بايد اين جور باشه اون جور باشه حالا ببين دختره با چه آرايشي و لباس بازي اومده توي شب هاي قدر... سمت چپمو نگاه كردم بازم دو تا زن ديگه بودن كه داشتن حرف مي زدن: زن دومي: خب زن دومي: آره والا كل زنا هم همينجوري داشتن حرف مي زدن يه دفه اين جمله تو ذهنم رژه رفت: رو به ننه فولاد زره بلند گفتم : همه ساكت شدن و به ما نگاه كردن... جانم عروس گلم چطور عزيزم؟ يه دفه همهمه بالا گرفت و هر كسي يه چيزي مي گفت كه...
يه دفه اون زن چاقه كه اولش از ننه شوهرم خواست منو معرفي كنه با عصبانيت از جاش بلند شد و گفت:
منم از جام بلند شدم و پوزخندي زدم و گفتم:
با دستم به اون زنايي كه غيبت منو مي كردن اشاره اي كردم و گفتم:
اگه شماها مسلمونيد من ترجيح مي دم يه آدم سرتاپا كافر باشم.
چي شده؟
از مادر گراميت بپرس.
مامان من از شما انتظار نداشتم پشت خانم منو خالي كنيد و بزاريد هر كي از راه رسيد به عشق من توهين كنه.سارا حرف بدي نزد و واقعيت رو گفت در هر صورت هر كي خانممو نخواد منم نمي خوامش.
متاسفم مامان ولي من همين الان مجبورم از شما خداافظي كنم.از طرف من از حاج آقا هم خداحافظي كنيد. تو راه بوديم اعصابم به شدت بهم ريخته بود، رو بهش با عصبانيت گفتم: اونم انگار عصبي شده باشه گفت: پوزخندي زدم و گفتم: آره راست مي گي احمقم اگه نبودم كه تن به اين ازدواج نمي دادم و از اون بدتر توي اين چند وقت تو رو با اخلاق گندت تحمل نمي كردم. من اخلاقم گنده يا تو كه عين عقب افتاده ها زندگي مي كني و حتي نمي دوني با يه خانم چجوري رفتار كني...اون ريشاتونه كه ريشه ي مردمو سوزونده...وايسا كنار مي خوام پياده شم... معلومه چي كار مي كني ديوونه!!!!!!!! آره ديوونه شدم از دست تو و اين ازدواج اجباري لعنتي ولم كنيد چي مي خوايد از جونم ولم كنيدددددددددددددددددددد يه دفه زد رو ترمز و منم سريع پياده شدم و شروع كردم به دويدن نمي دونستم كجا مي خوام برم فقط مي دونستم ديگه دلم نمي خواد تو اين دنياي لعنتي باشم.
توي حال خودم بودم كه يه دفه يه دختره كه سر و وضع نا مناسبي داشت جيغ زد:
يه دسته دختر كه همشون سر و وضع مشابه همو داشتن شروع به دويدن كردن منم كه كلا تو باغ نبودم همونجوري مات نگاه مي كردم، يه ماشين و ون مخصوص نيروي انتظامي ايستاد و چند تا خانم چادري به همراه چند مامور پياده شدن و هر كدوم به طرفي رفتن يكي از خانوما به همراه يه مامور به طرف من اومدن... ماموره يه طرف وايساد خانمه هم روبروم ايستاد و گفت:
اخمي كردم و گفتم:
خانم سر و وضع شما اصلا مناسب نيست
خانمه گفت:
كجا؟؟؟؟؟؟؟؟
واسه چي اونجا؟
بعدم دستمو گرفت و دنبال خودش كشوند و منو سوار ون كرد.
يه سربازه اومد و گفت:
همه با هم رفتيم داخل، دخترا دونه دونه رفتن و جلو هر كدوم به مقداري جريمه مي شدن و بعدم تعهد مي دادن و مي رفتن نوبت به من رسيد يه مرده پشت ميز نشسته بود و سرش پايين بود و داشت چيزي يادداشت مي كرد، سربازه گفت:
بياد
رفتم جلو سرشو بلند كرد واااااااااااااااااااااااا اااااااااااااي خداي من بدبخت شدم اينكه...
رفتم جلو سرشو بلند كرد واااااااااااااااااااااااا اااااااااااااي خداي من بدبخت شدم اينكه... به به خانم شايسته.كلانتري رو با حضور خودتون منور فرمودين... شايسته؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! الو صابري الان يه نفرو با سرباز نوري مي فرستم بفرستشون پيش جناب سرگرد مورد بايد توسط خود ايشون شخصا پيگيري بشه اين خانم محترم رو مي بري پيش جناب سرگرد تا شخصا رسيدگي كنن خوشحال شدم از ديدنتون خانم بريد داخل جناب سرگرد منتظرتونه... ستوان صداقت دستور فرمودن اين خانم رو كه توسط گشت ارشاد منطقه... بازداشت شده بود رو بيارم خدمت شما تا شخصا پيگيري كنيد. چطور؟ مگه مورد خاصيه؟ چقدر صداش آشنا بود آشنا تر از هر چيزي... به من چيزي نگفتن جناب سرگرد خيلي خب مي توني بري خودم بررسي مي كنم
سربازه دوباره پا زمين كوبيد و رفت بيرون. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ عصبي بودم سارا كه نمي دونستم الان كجاست اينم از احمد بي شعور كه مي دونه امشب حالم خوش نيست مورد براي من مي فرسته.كلافه برگشتم كه نگام با يه جفت نگاه طوسي گره خورد، سرجام خشكم زد. اينجا چي كار مي كنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! تعجبم جاشو به عصبانيت داد ، تند تند نفس مي كشيدم. به به سلام آقاي شايسته نه نه ببخشيد جناب سرگرد كيفشو پرت كرد روي ميز و همونطوري كه دور اتاق راه مي رفت گفت: پنهان كاري چيز خيلي بديه عزيزم مي دونستي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! سر و وضعتو درست كن مي ريم خونه.

همينجا درست كنم آره ديگه. جلوي تو؟ آره خب. مانتوشو در آورد، واي كتي كه براش گرفته بودم چقدر قشنگ روي تنش خوابيده بود امروزم تو اتاق كه ديدمش به خاطر همين نتونستم خودمو كنترل كنم و نزديك بود روزه جفتمون باطل بشه. چي كار مي كني؟ دارم سر و وضعمو درست مي كنم اين طوري؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب مانتوتو روي همين بپوش دستمو از روي دستش برداشتم و از روي حرص نفسمو دادم بيرون و گفتم: پشتمو بهش كردم صداي قهقهش به هوا رفت، با تمام سرتق بودنش با شنيدن صداي خندش لبخند روي لبم نشست...

رفتم جلو فاصلمون خيلي كم بود و نفسامون با هم ادغام مي شد، حالم داشت دگرگون مي شد ولي جلوي خودمو گرفتم و شالشو از روي سرش برداشتم، كليپسشو باز كردم موهاش پخش شد، زل زده بود تو چشمام داشت ديوونم مي كرد هنوز نمي دونه كه نبايد توي اتاق در بسته با يه مرد وقتي تنهاست توي چشماش زل بزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! بالاخره نتوستم خودمو كنترل كنم كليپس و شالو انداختم روي مبل و دستمو انداختم دور كمر باريكش و چسبوندمش به خودم سرمو فرو كردم تو موهاش و نفس عميقي كشيدم لامصب چه بوي خوبي مي داد، سرمو بردم دم گوشش و آروم گفتم: دستاي ظريفش اومد بالا و دور گردنم حلقه شد و سرشو آورد دم گوشم و مثل خودم آروم گفت: تو چشماش نگاه كردم و گفتم: سرشو تكون داد و گفت: نگام افتاد روي لباي خوشرنگش و سرمو بردم جلو تا لبامو چسبوندم روي لباش يه دفه يه تقه به در خورد و فوري در باز شد ولي نزاشتم كامل باز بشه داد زدم: نمي دونم كي بود ولي سريع در بسته شد ، آخ به خير گذشت... حالا خوب شد... به نفعته دست بهش نزني چون من عمرا بزارم با اون سر و شكلي كه براي خودت درست كرده بودي بياي و توي كلانتري بچرخي به حد كافي گند زدي...

چقدر دلم مي خواد با ناخونام چشماشو از كاسه در بيارم پسره ي چندششششششششششش هيچي نگفتم و همونطوري از اتاقش با هم زديم بيرون ، همه با ديدن علي پا مي كوبوندن زمين و احترام مي زاشتن يعني اينقدر درجش بالا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! با هم سوار ماشين شديم و به طرف خونه راه افتاديم... اصلا يادم نبود اين مارموز چجوري پليس بوده و من تا حالا نفهميدم مگه كارخونه نمي ره؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! ببينم تو چجوري هم كارخونه مي ري هم پليسي؟ به راحتي...حاج آقا اين موضوع رو مي دونه به خاطر همين من بيشتر موقع ها مي رم كلانتري و بعضي مواقع مي رم كارخونه مثلا اون موقعي كه شما اون دسته گلو روي صورت بنده پياده كردي مجبور شدم يه هفته از سرهنگ مرخصي بگيرم... خونه كه رسيديم براي سحري قرمه سبزي درست كردم اين علي هم نزديك بود انگشتاشم بخوره... سلام سارا خانم. بعد از ظهرت به خير مي دونم تا بعد از ظهر خوابيدي... اگه مي ترسي شب تنهايي بموني برو خونه ي عمو اينا...علي توي خودم پيچيده بودم سرم گيج مي رفت حالت خواب آلودي داشتم نه اينكه خوابم بياد حس مي كردم روحم براي هميشه مي خواد تنهام بزاره پلكام سنگين شده بودن ولي من اين خواب رو دوست نداشتم و مقاومت مي كردم ولي بالاخره خواب بهم چيره شد و روح از بدنم جدا شد و ديگه هيچي نفهميدم....

علي:

سارا، سارا
رفتم جلو و دقيق توي صورتش نگاه كردم رنگش به شدت پريده بود دستشو گرفتم يا ابولفضل فوق العاده سرد بود يه دستمو انداختم زير زانوش و اون يكي دستمم انداختم زير سرش و بلندش كردم چقدر سبك بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدايا كمكم كن...

سارا:

موهاش روي صورتش ريخته بود و فوق العاده جذاب شده بود...موهاش مشكي و لختش باعث مي شد آدم هوس كنه دستشو توشون فرو ببره و نوازششون كنه...حدود 5 دقه منتظر شدم از خواب بيدار بشه ولي انگار نه انگار دلمم نميومد بيدارش كنم...بالاخره دلم بر عقلم پيروز شد دستمو خيلي نرم و آروم از دستش در آوردم و فرو كردم توي موهاش و نوازششون كردم خيلي با حال بود...يه دفه سرشو بلند كرد و دست منم ليز خورد اومد روي لباش...واي قلبم چرا بندري مي زنه؟ سلام خانومي...بهتري؟ آره خوبم اينجا كجاست؟ يعني تا حالا نفهميدي كجاييم؟ زد زير خنده...چقدر خوشگل مي خنده...خندش كه تموم شد گفت: با تعجب بيشتري گفتم: عزيزم ديشب تو حالت بد شده بود و بي هوش شده بودي...يادت نيست؟ تو خونه تنها بودي نگاهم به خودم افتاد اووووووووووووه مانتو كوتاه قهوه اي با شلوار كتان فوق العاده تنگ مشكي با شال مشكي داشتم از خنده مي تركيدم يعني علي اينا رو تن من كرده با چشمايي كه داشت قهقه مي زد بهش نگاه كردم فكر كنم اونم تازه متوجه شد كه چي تن منه چون با اخم سر تا پامو نگاه مي كردو آخرم با حرص بلند شد و چنگي به موهاش زد و زير لب گفت : واي چقدر باحال حرص مي خورد از حرصش خندم شديدتر شد و ديگه كنترلمو از دست دادم و قهقهم به هوا رفت...
انگشتامو بوسيد و روم خم شد آروم پيشونيمو بوسيد بعدم چشمامو گونمو چونمو بوسيد...نگاش ميخ شد روي لبم...سرش اومد جلو و لباش چسبيد رو لبام چند ثانيه همينطوري لباشو ثابت نگه داشت بعد آروم و نرم شروع به بوسيدن كرد و منم كه ديگه داشتم ذوق مرگ مي شدم و عين اين نديد پديدا با ولع باهاش همكاري مي كردم كه يه دفه... جفتمون با قيافه هاي آيزون نگاش مي كرديم كه با خنده گفت: اومد جلو و سرمو چك كرد كه دكتر هم كه يه مرد سي و خورده اي ساله بود وارد شد و رو به من پرسيد: بله خوبم... خانموتون مرخصن مي تونيد كاراي ترخيصشونو انجام بدين... وارد خونه كه شديم كمكم كرد روي تخت دراز بكشم كنارم نشست و گفت: چشمامو بستم اومدم بگم نه نمي تونم ولي به جاش گفتم: رفت بيرون.چند دقيقه به سقف خيره شدم...آروم بلند شدم و رفتم توي حموم ، وانو پر كردم و توش خوابيدم...چشمامو بستم و توي افكار مختلف و پيچيده ام غرق شدم...يه دفه با صداي مشت و لگد به در حموم به خودم اومدم و با صداي بلندي گفتم: علي با صداي عصبي فرياد زد: آره خوبم ببخشيد متوجه نشدم نه خدانگهدارت شب بود و داشتيم سريال مادرانه رو مي ديديم كه يه دفه گوشيم زنگ زد برش داشتم شماره نا شناس بودبا ترديد جواب دادم: سلام خانم شايسته خودتون هستيد؟ من فراهاني هستم اون ويلايي كه مد نظرتون بود خريداري شد فقط بايد فردا ساعت 10 صبح تشريف بياريد محضر تا كارهاي انتقال سندش انجام بشه. خواهش مي كنم.كاري با بنده نداريد؟ خداحافظ ها؟ چيه؟ چرا اين ريختي نگاه مي كني؟ به تو چه؟ هه همسر ، آقاي همسر تو اگه بيل زني باغچه خودتو بيل بزن. از جام بلند شدم و گفتم: از جاش بلند شد و با تعجب گفت: بله خود تو
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد