رمان ازدواج به سبك اجباري13

۹۳ بازديد

يه دفه زد زير خنده و گفت: واي چه خانم حسودي دارم من...عزيزم اون منشي كارخونه بود... اخمي كردم و گفتم: نخيرشم من واسه چي بايد حسودي كنم خيلي ازت خوشم مياد... لباشو آورد نزديك گوشم و گفت: وقتي حسودي مي كني خوشگلتر مي شي... بعدم منو با حال خراب گذاشت و رفت توي اتاق... ماه رمضان هم با تمام خوبي هاش بالاخره تموم شد ولي من واقعا از اين ماه خوشم اومد.... باغ سرسبز و خيلي قشنگي بود ، گنجشگ ها آواز مي خوندند...واسه خودم داشتم مي چرخيدم كه يه دفه خانم بزرگ رو با يه لباس سفيد خيلي خوشگل ديدم...چقدر قيافش مهربون شده بود از چشماش محبت سرآزير مي شد.. يه لبخند زيبا زد و آروم به سمت آسمون پرواز كرد...از خواب پريدم صداي الله اكبر توي گوشم پيچيد... نماز صبحمو كه خوندم ديگه نخوابيدم صبحانه رو آماده كردم و رفتم بالاي سر علي كه بيدارش كنم ، لامصب اينقدر مظلوم خوابيده بود كه دلم نميومد بيدارش كنم...رفتم نشستم لبه ي تخت و گفتم: علي...علي نميخواي بيدار شي؟ گردن خوش فرم و كشيدش نافرم بهم چشمك مي زد، به زور جلوي خودمو گرفتم و گفتم: علي تو رو خدا بلند شو... يه تكوني خورد و پتو از روش رفت و كنار، تمام عضلاتش معلوم شد واي خدا ببخشيد ولي من ديگه نمي تونم تحمل كنم هر چه شد باداباد سرمو بردم جلو لبام گذاشتم روي گلوش و آروم و لطيف بوسيدم يه دفه دستم كشيده شد و افتادم تو بغلش سرمو آورد بالا واي اينكه بيداره داره با چشماي شيطونش منو قورت مي ده ، نبايد كم بيارم با پرويي گفتم: وا چرا منو كشيدي؟ خو بيدار شو ديگه... يه خنده ي شيطوني كرد و گفت: آخه اگه نمي كشيدمت كه منو قورت داده بودي دختر...
بعدم منو به همراه خودش بلند كرد و گفت: من برم دست و صورتمو بشورم الان ميام... رفتم آشپزخونه از دست خودم به شدت عصباني بودم آخه دختره ي نفهم خاك تو سر چرا فقط بلدي همش گند بالا بياري؟ شيك و خوشتيپ و حاضر شده وارد آشپزخونه شد و با ديدن ميز يه ابروشو بالا انداخت و گفت: واي ببين خانمم چه كرده؟ مرسي عزيزم لبخندي زدم و گفتم: خواهش مي كنم. نشست و صبحانه كاملي و خورد از خونه رفت بيرون... بعد از ظهر بود كه زنگ آيفون زده شد نگاه كردم يه مرده بود برداشتم و گفتم: كيه؟ پست چي هستم خانوم... مانتو و شالمو پوشيدم و رفتم پايين دفترو امضا كردم و پاكتو گرفتم اومدم بالا...پشت پاكت آدرسو نگاه كردم ولي نفهميدم مال كجاست...بازش كردم يه كارت دعوت به عروسي بود... شب كه علي اومد كارتو نشونش دادم علي نگاش كه كرد يه اخم عميقي بين ابروهاش نشست...چند لحظه بعد گفت: عروسي دختر خالمه دعوت شديم بي خيال نمي ريم تو اذيت مي شي... لحنش كاملا مشخص بود دلش مي خواد بره...اومد پاكتو پاره كنه آروم دستمو گذاشتم روي دستش نگام كرد، آروم گفتم: ما به اين عروسي مي ريم... اما... اما و اگر نداره بابا دلم تو اين خونه پوسيد... لبخندي زد و گفت: مرسي... فقط لبخند زدم...

عروسي پنجشنبه بود ، چهارشنبه با علي رفتيم يه لباس خيلي نايس و كفش ستشو خريدم البته نزاشتم توي تنم ببينه آخه مي خواستم يه دفه ببينه سورپرايز بشه هر كي ندونه فكر مي كنه عروسيمه والا... پنجشنبه ساعت 12 ظهر رفتم آرايشگاه موهامو فر نانسي كرد و برام شينيونش كرد...ناخونامم مانيكور كرد و خلاصه ساعت 6 كه خودمو تو آيينه ديدم باورم نمي شد خودم باشم...رنگ لباسم با موهام يه هارموني قشنگي رو به وجود آورده بود... شاگرد آرايشگر كمكم كرد لباسمو بپوشم بعدم مانتو عسلي با شال نباتي رنگمو پوشيدم و منتظر علي شدم... سوار ماشين كه شدم رو به علي گفتم: سلام چند ثانيه با بهت نگا كرد وقتي به خودش اومد گفت: شالتو بكش جلو... نمي دونم چرا ولي ناخودآگاه شالمو كشيدم جلو...جلوي يه آتليه نگه داشت و گفت: پياده شو واسه چي اومديم اينجا؟ معمولا براي چي ميان آتليه؟ براي عكس انداختن ما هم دقيقا براي همين كار اينجاييم... با حيرت پياده شدم و با علي رفتيم داخل، يه زنه بود راهنماييمون كرد به داخل يه اتاقي و گفت آماده بشيم تا بياد. اتاق جالبي بود فضاش شكل كلبه چوبي بود و هر قسمتش يه چيزي داشت مثلا يه قسمتش شبيه كافي شاپ بود ، يه قسمتش مبلمان داشت ، يه قسمتش گيلاس هاي شراب خوري چيده شده بود... همونجوري كه محو اطرافم شده بودم مانتو و شالمو در آوردم آويزونشون كردم روي چوب لباسي كه اونجا بود يه دفه دو تا دست دور كمرم حلقه شد و منو به خودش فشرد و دم گوشم گفت: فوق العاده زيبا شدي خانمي... داغي خاصي در تمام بدنم پخش شد ، سعي كردم به خودم مسلط بشم برگشتم سمتش لبخندي زدم و توي چشماش خيره شدم و گفتم: ممنون نظر لطفته. يه دفه صداي تيك اومد ، هر دو برگشتيم سمت صدا زنه بود كه با دوربينش وايساده بود و به ما لبخند مي زد ، هر دو با تعجب خيره نگاش مي كرديم كه با خنده گفت: ببخشيد ولي ژست خيلي خوبي بود حيف بود از دستش بدم...
تازه به علي نگاه كردم چه قشنگ با من ست كرده بود يه كت شلوار نباتي با پيرهن شكلاتي كه فوق العاده جذابش كرده بود... زنه اول ما رو برد اون سمتي كه مبلمان هاي كرم قهوه اي اسپرت خيلي خوشگلي چيده شده بود و گفت: خب اول اسماتونو بگيد تا براي صدا كردن راحت باشم... من و علي همزمان گفتيم: سارا و علي با خنده گفت: مرسي تفاهم...منم آزيتا هستم...خب سارا روي مبل دراز بكش...اون جوري نه روي يه دستت تكيه بده...اون يكي دستتم دامن لباستو بكش بالا تا ساق پاهات معلوم بشه...خب علي بيا و پشت مبل وايسا صورتتو خم كن روي صورت سارا...آهان نزديكتر...سارا چشماتو ببند...علي نگات روي لباي سارا باشه...آهان.. با صداي تيكي كه اومد يه نفسي از روي آسودگي كشيدم...آخه خيلي بهم نزديك بود...خلاصه اين عكاسه هي ژست هاي خاك بر سري مي داد و ما هم كه لبيك مي گفتيم اونم از خدا خواسته... بعد از كلي عكس انداختن اومديم از آتليه بيرون...علي ماشينو پارك كرد و رو به من گفت: سارا دلم مي خواد امشب هر حرفي شنيدي هر حركتي كه ديدي هيچي نگي ازت خواهش مي كنم مي دونم برات سخته ولي بزار به جفتمون خوش بگذره در ضمن ازت خواهش مي كنم لطفا وقتي عروس و داماد وارد شدن مانتو و شالتو بپوش... بدون هيچ حرفي پياده شدم...وارد قسمت خانوما كه شدم اول رفتم توي اتاق تعويض لباس و مانتو و شالمو در آوردم همراه خودم به سالن بردم، وارد سالن كه شدم همه ميخ من شده بودن يعني تا حالا خوشگل نديدن؟ يه ميزي كه بتونم عروس و داماد رو خوب ببينم انتخاب كردم و نشستم... من سر يه ميز تنها بودم و هيچكس كنار من نمي نشست...عروس و داماد كه وارد شدن سريع مانتو و شالمو پوشيدم... نمي دونم عروس زشت بود يا زشت درستش كرده بودن! داماد هم كه همه رو نگاه مي كرد جز عروس بدبخت رو...آهنگ هم كه نبود يه مرده از قسمت مردونه داشت مولودي مي خوند... داماد بعد از حدود 20 دقه رفت قسمت مردونه...مانتو و شالمو در آوردم... پچ پچ ها رو اطرافم خوب مي شنيدم...يه خانمه كه يه ماكسي قرمز باز پوشيده و موهاشم خيلي قشنگ شينيون كرده بود و آرايش لايت خوبي هم داشت و نهايت 37 ساله مي زد به سمتم اومد و گفت: سلام عزيزم.من خاله علي هستم.خوش اومدي گلم به احترامش از جام بلند شدم و گفتم: سلام خاله جان. خيلي ممنون. شرمنده نشناختم. آخه ماشاالله خيلي جوونتر به نظر مي رسين بهتون نمياد دختري به اين سن داشته باشيد. واي مرسي عزيزم.ببخشيد آهنگ نيستا من خودم عاشق رقصم اين دوماد ورپريدم گفت مولودي باشه... اشكال نداره خاله جان عزيزم از خودت پذيرايي كن من دوباره ميام پيشت...



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد