رمان ازدواج به سبك اجباري14

۹۲ بازديد

تو ماشين نشسته بوديم و علي به سمت خونه مي روند...به امشب فكر مي كنم فوق العاده مزخرف بود جز خالش هيچكس بهم اهميتي نداد و ننش هم فقط بهم چشم غره رفت... وارد خونه كه شديم علي چراغا رو روشن كرد و منم رفتم توي اتاق شال و مانتومو در آوردم و انداختم توي سبد لباس هاي كثيف...نشستم جلوي آينه تا موهامو باز كنم ولي با هر سنجاقي كه در مي آوردم جيغم در مي اومد يه دفه يه دست گرم روي دستام قرار گرفت، آروم گفت: بزار برات بازشون كنم اينجوري دردت مي گيره. دستام شل شد و كشيد عقب...خيلي نرم و آروم شروع كرد به باز كردن البته كاملا مشخص بود ناشيه ولي خيلي حركاتش ظريف بود تا دردم نگيره و بيشتر شبيه به نوازش بود...يه مشت سنجاق داد دستم و با لبخند گفت: تموم شد... تو آيينه نگاه كردم موهام باز شده خوشگل تر بود و فوق العاده بهم ميومد...رو بهش گفتم: مرسي لطفا برو بيرون مي خوام لباس عوض كنم... بدون هيچ حرفي بيرون رفت...حالا خوددرگيري پيدا كرده بودم براي باز كردن زيپ اين لباسه ، آخه لامصب فوق العاده تنگ هم بود اصلا نمي تونستم يه ذره بچرخم يا برگردم همونجوري داشتم تلاش مي كردم كه يه دفه ديدم علي با لبخند و دست به سينه دم در وايساده و داره نگام مي كنه وقتي نگاهمو ديد تكيشو از در گرفت و اومد جلو و پشتم وايساد...از تو آيينه مي ديدمش آروم زيپمو كشيد پايين ولي كنار نرفت و دستشو نوازش گونه روي كمرم كشيد و بوسه اي وسط كمرم زد داشتم اتيش مي گرفتم...بازوهامو گرفت و از پشت منو چسبوند به خودش و سر شونه راستم بوسه ي طولاني اي زد سرشو كه بلند كرد از توي آيينه توي چشمام خيره شد....آروم منو به سمت خودش بر گردوند و كمرمو گرفت و منو به خودش چسبوند ، منم ديگه طاقت نياوردم و دستامو دور گردنش حلقه كردم...با صداي بم شده گفت: سارا به نظرت عاشق كسي بشي كه به اندازه زمين تا آسمون باهات فرق داره خيلي عجيبه؟ داشتم از هيجان پس مي افتادم آروم گفتم: نه هيچ چيزي توي اين دنيا عجيب نيست... با همون صدا گفت: خب حالا من عاشق يه دختر كوچولو و سرتق و لوسي شدم كه به اندازه زمين و آسمون با هم فرق داريم الان بايد چي كار كنم؟ رسما ته دلم كارخونه آب كردن قند افتتاح شده بود ، با لحني كه كه سعي كردم عادي باشه گفتم: خب اشكالي نداره الان بايد بهش بگي... ابرويي بالا انداخت و گفت: مطمئني ؟ آخه دختري كه عاشقش شدم خيلي شيطونه... اوهوم مطمئنم بگو... آخه... نزاشتم حرفش تموم شه ديگه لجم در آورده بود دستامو از دور گردنش باز كردم و با حرص گفتم: اصلا به من چه هر غلطي دلت مي خواد بكن... اومدم برم كه محكم از پشت منو گرفت و خندديد لباشو چسبوند به گوشم و گفت: عاشقانه دوست دارم خانمم...در ضمن وقتي حرص مي خوري خواستني تر مي شي عزيزم لبخندي عميق روي لبام نقش بست...به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم منم عاشق اين مرد مغرور شده بودم برگشتم و توي آغوشش فرو رفتم اونم محكم منو به خودش فشرد ، سعي كردم صدام احساسات درونمو نشون بده : ديگه هيچ وقت دلم نمي خواد بهت بگم برادر دوست دارم مرد زندگيم باشي ، احساسات ناب دخترونم الان تو دستاي توئه...دوست دارم مرد مغرور من...
سرمو بالا گرفت و توي چشمام خيره شد يواش يواش نگاهش ليز خورد به سمت پايين و ثابت موند روي لبام ، سرهامون به هم نزديك شد و لبامونو روي هم قرار داديم و اولين بوسه عاشقانه جفتمون زده شد... دليلشو نمي دونم ولي جفتمون عطش داشتيم و با ولع همديگرو مي بوسيديم ، علي همونطوري كه منو مي بوسيد يه دستشو انداخت زير پاهام و بلندم كرد و با خودش پرت كرد روي تخت ، روم خيمه زد و لباشو از روي لبام برداشت جفتمون نفسامون تند شده بود ، لباشو گذاشت روي گردنم و به شدت شروع به بوسيدن كرد منم دستامو توي موهاش فرو كرده بودم... سرشو بلند كرد وتو چشمام خيره شد ، نياز و عشق با هم توي چشماش موج مي زد، با صداي خيلي بمي گفت: سارا بهم اجازه مي دي بشي خانمم ، من و تو يكي بشيم؟ لباشو بوسيدم و گفتم: من متعلق به توام روح و جسمم مال توئه ديگه نيازي به اجازه نداري... چشماش پر شد از غروري كه من عاشقش شده بودم...و من اونشب از دنياي دخترونم جدا شدم و پا گذاشتم توي دنياي زنانه اي كه متعلق به همسرم بود... با تير كشيدن زير شكمم از خواب بيدار شدم ، سرم روي سينه علي بود ، واي ديشب چه حالي داد من بازم دلم مي خواد...سارا يه ذره حيا داشته باش دختر نه ببخشيد زن... اومدم بلند شم كه زير شكمم ناجور تير كشيد جيغ خفه اي كشيدم و لبمو به دندون گرفتم ، يه دفه صداي علي رو دم گوشم شنيدم :خوبي خانمم؟ رو بهش با صدايي كه پر از ناز بود گفتم: سلام علي ، نه خوب نيستم دلم تير مي كشه... سلام عزيزم ، الهي قربون اون دلت برم ، نبينم حال عشقم خوب نباشه... ذوق مرگ شده بودم شديد ، با همون لحن گفتم : گشنمه علي... از جات تكون نخور من برم برات صبحونه آماده كنم...

از جاش بلند شد ، بلوزشو پوشيد و رفت سرويس توي اتاق و چند دقه بعد اومد بيرون وگفت: عزيزم ببخشيد يه دقه صبر كني برات صبحانه رو آوردم.. بعدم رفت بيرون به يه دقه نكشيد سيني به دست وارد اتاق شد ، روي تخت كنارم نشست و كمكم كرد بشينم و يه بالشت گذاشت پشتم و منم تكيمو بهش دادم ، برام لقمه هاي كره و عسل مي گرفت با چاي شيرين بهم مي داد ، بهترين صبحانه عمرم بود. صبحانم كه تموم شد سيني رو اونطرف گذاشت و خودشو آورد نزديكتر و گفت: خانومم كاچي دوست داري؟ لبامو جمع كردم و گفتم: نه اصلا دوست ندارم. لباشو گذاشت روي لبام محكم بوسيد و گفت: لباتو اين جوري جمع مي كني عمرا بتونم خودمو كنترل كنم. جفتمون زديم زير خنده كه تلفن خونه زنگ خورد علي از جاش بلند شد و گفت: خودم جواب مي دم. علي كه رفت كنجكاو شدم ببينم كيه به زور از جام بلند شدم و يواش يواش رفتم توي پذيرايي صداي علي به گوشم خورد: آخه چرا؟ مگه حالشون خوب نبود؟ ...................... بايد با سارا صحبت كنم حدودا تا يه ساعت ديگه اونجاييم ...................... نگران نباشيد زود خودمونو مي رسونيم ..................... فعلا خدانگهدار تلفنو كه گذاشت سر جاش چشمش به من خورد كاملا معلوم بود جا خورده ، بعد از اينكه به خودش اومد گفت: تو از كي اينجايي؟ علي چي شده؟ سارا بزار... نزاشتم حرفش كامل بشه گفتم: علي فقط بگو چي شده؟ نفس عميقي كشيد و آروم گفت: خانم بزرگ حالش خوب نيست مي خواد ما رو ببينه...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد