رمان پارتي دردسرساز1

۸۵ بازديد
-سارا ،سارا بلند شو ديگههههه دير ميشه
با صداي بلند داد زدم
-اه ولم كنيد اصلا كي گفت به جايم من قول بدين ؟كله سحر پاشم برم مسافرت كه چي؟
-خيل خوب حالا كه قول داديم اين يك دفعه رو بيا ضايعمون نكن ديگه باشه؟
روي تخت نشستم و بالشتم و محكم كوبوندم تو ديوار و از جام بلند شدم تا دست و صورتمو بشورم
همه ميدونستن تا يك ساعت بعد ازينكه از خواب بيدار ميشم نبايد باهم حرف بزنن يا كل كل كنن وگرنه بد ميبينن
سريع از دستشويي بيرون اومدم و اماده شدم
سوييچ ماشين و با كوله لباسام برداشتم و زدم بيرون
اونام پشت سرم اومدن بيرون و نشستن تو ماشين
با خشم پرسيدم
-كدوم گوري بايد برم؟
نازنين با صداي ملوس و دوست داشتنيش كه همراه با ترس شده بود جواب داد
-ميخوايم بريم چابهار
با داد و حيرت برگشتم طرفش و گفتم
جاااا؟
همه ساكت شدن و بهم نگاه كردن
از روي حرص پامو گذاشتم رو گاز و فشار دادم
دختراي احمق ميخوان از كرمان برن چابهار تو يك استان ديگه
-سارا؟
با حرص گفتم
-زهرمار
اروم گفت
-پليس راه واستا تا ماشيناي ديگم برسن
اوووووف ماشيناي ديگه ؟مگه چند نفر قرار بود بيان
با حرص نگاش كردم كه سريع نگاشو ازم دزديد
جلوتر از پليس راه جلوي سوپري كه همونجاها بود نگه داشتم
از كسي صدا در نميامد
دختراي بيشور ديشب اومدن خونم و واسه خودشون برنامه ريختن شبم همونجا تلپ شدن
سرم و تكيه دادم به پشتي صندلي و چشام و بستم
عينك افتابيم روي صورتم گذاشتم تا چشاي پف كردم معلوم نشه
با بوق ماشيني از خواب پريدم
برگشتم طرف يارو تا فحشش بدم كه ديدم دوتا ماشين پر از پسر با يك ماشين پر از دختر كنارمون واستادن و همشون از ماشين پياده شدن
با عصبانيت برگشتم طرف اون 4 تا خل و چل كه واسه من با يك عالمه پسر قرار بود برن ددر دودور
خودشون و به حواس پرتي زدن و از ماشين پياده شدن
خودم و به نديدنشون زدم و مشغول حرص خوردن شدم و زير لب به بچه ها فحش ميزدم
يكي زد به شيشه برگشتم آقا فريد بودن
پوزخندي زدم و شيشه رو دادم پايين
-سلام سارا خانوم خوبين؟
همه نگاشون به ما بود
با حرص جواب دادم
-اگه اين دوست دختراي شما بزارن مام خوبيم
برگشت طرف اونا گفت
-مگه بهش نگفتين؟
آوا جواب داد
-نه بابا اصلا فرصت نداد مثل سگ پاچه گرفت
يك چشم غره مشتي بهش رفتم كه سريع ساكت شد
درسا گفت
-بابا اين تا يك ساعت بعد از خواب اخلاقش سگيه بعدش درست ميشه
از ماشين پياده شدم و روبه بقيه سلام كردمو به همشون معرفي شدم و اونام خودشون و معرفي كردن ولي من از بس زياد بودن نفهميدم كي به كيه
رفتم طرف سوپري كه كنارمون بود يك شير كاكائو و كيك صبحانه گرفتم و روي كاپوت ماشين نشستم و صبحونم و خوردم
پريسا-ااااسارا پس ما چي؟
شونه اي بالا انداختم و بيخيال گفتم
-هركي ميخواد خودش بره بخره
صبحونم كه تموم شد پريدم تو ماشين و گفتم
-من ميخوام حركت كنم سريع سوار شيد وگرنه ميرم
اونام كه ميدونستن خيلي كله شقم سريع سوار شدن
آوا جلو نشست و اون سه تام عقب
نيم ساعتي كه گذشت صداي خروپفشون رفت رو هوا سري به تاسف تكون دادم و واسه اينكه كار صبحشون و جبران كنم
ضبط و روشن كردم و صداش و تا اخر زياد كردم
صداي محسن چاووشي به صورت وحشتناكي تو ماشين پيچيد با وحشت از خواب پريدن و بهم نگاه كردم
داد زدم-نياوردمتون كه بگيريد بخوابيد بلند شيد ببينم
درسا-رواني كمش كن كر شدم
هركي از هر طرف يك چيزي ميگفت
واسه اينكه بيشتر حرصشون و در بيارم شيشه رو تا اخر دادم پايين و دستم و تكيه دادم بهش
روي موهاشون يك ساعت كار كرده بودن حالا همش ميرفت به فنا
خودمم خيالم راحت بود چون موهام و دم اسبي بسته بودم
-ساراااااااااااااا
صداي همشون در اومده بود جيغ ميزدن و سعي ميكردن شيشه رو بدن بالا ولي من اين اجازه رو نميدادم
اخلاقم مثل ادم شده بود و به حرص خوردنشون ميخنديدم
اخرين ماشين ما بوديم از حرص خوردن بچه ها خيلي خوشم ميامد
از جلو ماشين ميومد ولي فاصلش زياد بود
سريع ماشين و از لاين خودمون بيرون كشيدم و پام روي گاز فشار دادم و با اخرين سرعت حركت كردم
دخترا جيغ ميزدن
از ماشين پسرا كه رد ميشديم ديدم دارن با چشاي گرد شده نگامون ميكنن
با محسن چاووشي خوندم و دنده رو عوض كردم و نزديك به ماشين جلويي سريع رفتم طرف لاين خودمون كه باعث شد عقبيا پرت بشن روي هم
ميخنديدم و اونام از پشت ميزدن تو سرم
جاده خلوت بود و جز ما كس ديگه اي نبود
---ااااا نكنيد الان تصادف ميكنم رواني ها
ولي كو گوش شنوا فرمون و تكون دادم و ويراژ ميرفتم كه با عث شد سفت بچسبن سرجاهاشون با شيطنت نگاشون كردم
206 فريد اومد كنارم و اشاره كرد ضبط و كم كنم
به حرفش گوش دادم كه گفت
-چيكار ميكني ديواانه ميخواي بكشي اينارو؟
نيشم شل شد و گفتم
-نگران gf تي بيا برش دار ببرش ماشين خودت من رانندگيم همينه
پسر كنار فريد با لبخند نگام ميكرد
اين كي بود ديگه جز بي افاي بچه ها كس ديگه و نميشناختم
نيمچه لبخندي تحويلش دادم و دستم و به عنوان باي باي واسشون تكون دادم و برو كه رفتيم

خيلي ازشون جلو افتاديم سرعتمو كم كردم ولي هنوز روي 120 تا ميرفتم
بچه هام كه سرعتم واسشون عادي شده بود
داشتند واسه خودشون حرف ميزدن و ميخنديدن
درسا-سارا؟
-ها؟
-ناراحتي كه با ما اومدي؟
-فعلا كه بايد به ساز شما بنازم
درسا-ميدوني سارا يك چيزيت خيلي واسم عجبيه با اين كه خودت و شبيه دختراي امروزي ميكني،مثلا همين كه بينيت و عمل ميكني و موهات و رنگ ميكني
پريدم وسط حرفش و گفتم
-برو سر اصل مطلب دختر
نازنين-خوب راست ميگه سارا اصلا تو چرا دوست پسر نداري؟
از توي اينه بهش نگاه كردم و گفتم
ربون اون صداي ملوست برم،توكه دوست پسر داري چه گلي به سرت زدي كه من بزنم؟
نازي-ميدوني اصلا همين فريد خوب ... اگه نبود ....زندگي واسم خيلي سخت بود
- د باريكلا خودت ميگي اگه فريد نباشه
نازي-ااا زبونت و گاز بگير
-خوب حالا نپر وسط حرفم خودت ميگي اگه فريد نباشه واست خيلي سخته
-اره
-خوب چرا خودم و وابسته يكي كنم كه بعد كه از هم جدا شديم بشينم زانوي غم بغل بگيرم؟
پريسا-خوب ميدوني سارا ما احساس ميكنيم تو خيلي تنهايي ميخوايم جاي خاليه...
با خشم پريدم وسط حرفش و گفتم
-چي ميخواين جاي خالي پدر و مادرمو با يك پسر اشغال پر كنيد ؟نميخوام لطفا ازين كارا واسم نكنيد،هروقت خدايي نكرده پدر و مادرتون فوت شدن اگه تونستيد جاي خاليشون و پر كنيد منم ميكنم
چشمام پر از اشك شد
هيچكس هيچ حرفي نزد
صداي پچ پچ بچه هارو ميشنيدم كه دارن پريسا رو ملامت ميكنن
آوا دستشو گذاشت روي شونم و اروم صدام زد
دستشو پس زدم و گفتم
-حالم خوبه
پام روي پدال فشار دادم
با ديدن پليسي كه علامت ايست ميداد روي فرمون كوبوندم
-اه لعنتي تورو ديگه كجاي دلم بزارم؟
راهنما زدم و رفتم اون سمت جاده
كمربندمو باز كردم و مدارك و برداشتم و پياده شدم
چند نفر ديگرم جريمه كرده بود به ماشين تكيه دادم تا كار اونا تموم بشه تا بتونم برم پيششون
ماشينا رو ديدم كه ميخوان بيان پيشمون
دستمو و واسشون تكون دادم و اشاره كردم به راهشون ادامه بدن
ولي فريد اومد و كنار ماشين پارك كرد
شيشه رو داد پايين و گفت
-چقدر جريمه كرد
بي حوصله گفتم
-هنوز نرفتم جلو منتظرم اينا كارشون تموم بشه بعد برم
از ماشين پياده شد و اومد طرفم
فريد-گفتم اينقدر سرعت نرو
-حالا كه رفتم
سري از روي تاسف تكون داد و با گوشيش ور رفت
-به سلام جناب سرهنگ عزيز ،چطوري داداش؟
-
فريد قهقه اي زد كه چپ چپ نگاش كردم
نازي شيشه رو داده بود پايين و با كنجكاوي سعي داشت بفهمه فريد جونش با كي حرف ميزنه
اون چند نفر جريمه هاشون و گرفتن و رفتن
رفتم جلو مدارك و بهش تحويل دادم اونم نامردي نكرد و 120 هزار تومان جريمه نوشت
شروع كردم باهاش بحث كردن
هرچقدرم كه سرعتم زياد ميبود ديگه به 120 توومن كه ديگه نميرسيد
پسرا با شنيدن صداي بلند من اومدن طرفمون
شايان-چي سارا چرا داد ميزني
برگشتم طرفش و با عصبانيت گفتم
-اخه ببين چقدر جريمه نوشته!!!من هرچقدرم كه سرعت ميرفتم ديگه فوق فوقش 50-6- تومن بود نه 120 تومن
برگه جريمه رو ازم گرفت و شروع با حرف زدن با پليس كرد
اخر پليس تهديدمون كرد كه ماشين و ميخوابونه
با غرغر نشستم تو ماشين و راه افتادم
-مرديكه بيشور مگه چند تا سرعت ميرفتم كه 120 تومن نوشت
نازي-حالا حرص نخور دونگي حساب ميكنيم
-بحث پولش نيست عزيزم بحث اينه كه هرچقدر بخوان واسه خودشون مينويسن
( البته قصد بي احترامي به پليساي محترم و ندارم )
اوا راني باز كرد و گرفت طرفم
-حالا اين وبخور اينقدر حرص نخور،از صبح تا حالا داري اعصاب خودتو خورد ميكني
راني و از دستش گرفتم و خوردم
تشنم بود
الان چند ساعتي بود پشت فرمون نشسته بودم كمرم خشك شده بود
-بچه ها كمرم خشك شد اينا جايي وانميستن؟ناهاري استراحتي چيزي؟
پريسا-واستا زنگ بزنم به ميلاد
سري تكون دادم و اونم مشغول شماره گيري شد
-الو سلام عزيزم خوبي؟
-
-اوهوم خوبم،چه خبر؟
-
-قربونت برم خسته شدي؟

پوفي كردمو گفتم
-پريسا جان از موضوع اصلي منحرف نشو
چشم غره اي بهم رفت و مشغول حرف زدن شد
-عزيزم سارا ميگه يك جا واستين هم ناهار بخوريم هم استراحت كنيم
-
-باشه قربونت برم فعلا
-چي گفت؟
-هيچي گفت جلوتر يك رستورانه اونجا نگه ميدارن
خميازه اي كشيدم و چيزي نگفتم
جلوي رستوران پارك كردمو از ماشين پياده شدم
كش و قوسي به بدنم دادم كه ماشيناي ديگم رسيدن
مانتوم حسابي چروك شده بود
در ماشين و قفل كردمو به سمت رستوران راه افتادم
جاي نسبتا تميزي بود
صندلي و عقب كشيدم و روش نشستم
احساس كردم دستام كثيفه
دوباره بلند شدم و رفتم دستامو شستم دخترام پشت سرم راه افتادن
هركي كنار دوست دخترش نشسته بود جز چند تا از دخترا با 2 تا پسر
غذا رو كه اوردن شروع كردم به خوردن
نگاهي به بچه ها انداختم كه ديدم چقدر دارن شيك ميخورن
خندم گرفت اينارو اگه ميديدي توخونه چجوري بودن اينجا چجورين الان مرده بودي از خنده
چه كلاسي ميذاشتن واسه پسرا
غذام و تا ته خوردم و روي صندليم لم دادم اخ كه الان فقط يك خواب ميچسيبيد
فريد-نوش جونت
-قربونت
-من حساب ميكنم
-وظيفته
-نه بابا
-به جون نازي
-زهرمار جون خودت
دستمو كردم تو جيب شلوارم و يك ده تومني كشيدم بيرون رو ميز انداختم و گفتم
-بيا بابا سگ خور
با پرروي پولو برداشت و گذاشت تو كيف پولش
-من ميرم بخوابم
درسا-كجا؟
-توماشين ،نيايد اونطرفا ها
شيلا كه باهاش تازه اشنا شده بودم گفت
-چقدر ميخوابي تو!!!
-وا من چيكار به تو دارم ،من رفتم
سوييچ برداشتم و رفتم روي صندلي هاي عقب دراز كشيدم
بعد يك ساعتي كه بلند شدم
بچه هارو ديدم كه داشتن عكس ميگرفتن
رفتم دست و صورتمو شستم و يك صفايي به خودم دادم
ليوان چايي از بوفه اي كه اونجا بود گرفتم و شروع كردم به مزه مزه كردن
بعد نيم ساعت سوار ماشينا شديم و بكوب تا چابهار رونديم ساعتاي هشت شب بود كه رسيديم هتل ليپار
با خستگي كولمو برداشتم و رفتم داخل بچه هام پشت سرم ميامدن
قرار شد 5 تا اتاق بگيريم مثل اينكه تختاشون 4 نفره بود
ولي خوب بنده اتاق جدا ميخواستم چون احتمال ميدادم باز اينا نذارن من بخوابم منم كه حساسسسس روي خوابم
با بيان نظرم سيل اعتراض بود كه به سمتم ميومد
كليد اتاق و گرفتم و رفتم تو اتاقم
لباسامو عوض كردمو بعد يك دوش دبش پريدم روي تخت
يك ساعت ديگه تا شام وقت بود
هنسفريم و گذاشتم تو گوشم و روي تخت دراز كشيدم و چشمام و بستم موسيقي بهم ارامش ميداد
خسته بودم ولي خوابم نميومد
نزديكاي 9 بلند شدم تا اماده بشم
يك تونيك مشكي استين سه ربع بايك گرمكن مشكي كه سه تا خط سفيد كنارش داشت پوشيدم
موهامم شونه كردم و با يك تل بالاي سرم نگهشون داشتم
كليپس گندمم بهش زدم و اماده شدم
گوشيمو برداشتم و زدم بيرون
همه بچه ها تو رستوران نشسته بودن
رفتم طرفشون ولي با چيزي كه ديدم چشمام 4تا شد
سريع به خودمم اومدم و رفتم طرفشون كه متوجهم شدن
ميلاد-باز خواب بودي؟
-نه عزيزم
صندلي و كشيدم عقب و بين شروين و فرزاد نشستم
با كنجكاوي داشتم به پسري كه لباس پليس داشت و كنار فريد نشسته بود نگاه ميكردم
احساس كردم شدم شبيه يك علامت سوال بزرگ
فريد كه كنجكاويم و ديد لبخندي زد و گفت
-سارا جان اينم دوستم اقا بابك
بيخيال رو به اون يارو كردم و سرمو تكون دادم
اونم همين كارو كرد از چشماش غرور ميباريد
پوزخندي بهش زدم و صورتمو برگردوندم
گوشيمو برداشتم و زنگ زدم به شادي
-ها؟
-عليك
-حالا گيرم سلام بنال كه سرم شلوغه
-باز داري چه غلطي ميكني كه سرت شلوغه
-بنده الان تو گل فروشي جنابعالي هستم دارم مشتري راه ميندازم
با ياد اوري گل هاي عزيزم لبخندي روي لبام نقش بست
-مردي؟
-ها نه گلام خوبن؟
پوفي كرد و گفت
-واسه همين زنگ زدي؟
-نه دلم واسه تو تنگ شده بود زنگ زدم حالتو بپرسم
به فرزاد كه سرشو اورده بود نزديك من و سعي داشت بشنوه شادي چي ميگه نگاه كردمو گفتم
-بفرما تو
-مرسي همينجا خوبه
چپ چپ نگاش كردمو به شادي گفتم
-ديگه حوصلت و ندارم دوستم باي
منتظر جوابش نشدم و ايفون خوشگلم و گذاشتم روي ميز
بلند شدم و رفتم واسه ي خودم سوپ اوردم و مشغول خوردن شدم
سرمو بلند كردم ديدم اين يارو بابك داره با جديت نگام ميكنه
كم نياوردم و زل زدم تو چشاش
حالا نوبت اون بود كه پوزخندي تحويلم بده
جذاب بود يعني ازون هلو بپر تو گلوها بود
سنش ميزدم 27 و خورده اي باشه
موهاش و شيك زده بود بالا
لباس نظاميم تنش بود به درجش نگاه كردم
درجا خشكم زد
جاااااااان؟سرهنگ؟اين جوجه سرهنگه با اين سنش؟
به هيكلش نگاه كردم
اي وايييي عجب چيزي بود
صورتش برنزه بود
بينيش خوب بود به صورتش ميومد
لباشم كوچولو بود
وچشماااااش
به سبز تيره ميزد و خمار و كشيده بود
ته ريشم تو صورتش داشت و يدونه ازين ريشا كه كوچولويه زير لبشون ازونام داشت
خيلي خوشگل بود بيشرفت
اوه اوه خيلي وقت بود داشتم بهش نگاه ميكردم
به پهلوي فرزاد زدم كه گوششو اورد سمتم
تو گوشش گفتم
-اين يارو سرهنگه؟
-اره بابا
-اين كه خيلي بچست
-ازون كار درستاش قضيش مفصله حالا بيشتر باهم اشنا ميشين
بعدم با شيطنت نگاهم كرد
-حالا چرا اومده اينجا
-دوست فريد و ميلاده تو چابهار كار ميكنه
-هوممم،الان با لباس پليس اومده ما ازش حساب ببريم
بهم نگاه كرد و زد زير خنده
همه برگشتن طرفمون
درسا-چي ميگيد شماها به هم
به فرزاد نگاه كردم كه هنوز ميخنديد
با حرص گفتم
-زهرمار مگه دروغ ميگم
-خوب نه ولي خيلي باحال گفتي
-هرهر
غذارو اوردن و همه شروع كردن به خوردن منم در سكوت شامم و ميخوردم


اخرين نفري كه تموم كرد من بودم همه منتظر من نشسته بودن منم به روي مبارك خودم نياوردم و فقط ميخوردم
اقا پليسه از جاش بلند شد
بابك-خوب دوستان خوشحال شدم از اشناييتون،اگه اجازه بدين مرخص بشم
زير لب طوري كه كناريام بشنون گفتم
-شرت كم
همشون زدن زير خنده
منم خونسرد داشتم به اقا پليسه نگاه ميكردم كه ساكت شده بود و به بچه ها چشم دوخته بود
فريد-فدات بابك جان ،ببخشيد تورم از سركار كشونديم اينجا
-نه بابا اين چه حرفيه
دوباره گفتم
ظيفش بود
باز اين دلقكا خنديدن
داشت با عصبانيت بهم نگاه ميكرد مثل اينكه فهميد خنده هاي اينا كارمن بود
فريد چشم غره اي بهم رفت ادامه داد
-فردا كه نميري اداره؟
-نه فردا مرخصي گرفتم
-اوكي پس صبح اينجا باش بريم گردش و خريد و اينا
-باشه پس من 9 اينجام
خداحافظي كرد و رفت
توي لابي نشستم و بچه هام اومدن كنارم
فريد-چي ميگفتي اينا هي ميخنديدن
نيشم شل شد و گفتم
-كي؟مي؟به اينا؟به جون نازي اگه حرفي زدم
نازي با اون صداي ملوسكش منو كه دختر بودم به خودش جذب ميكرد چه برسه پسرارو گفت
-ااا سارا توم همش از جون من مايه بزار
بعدم صورتشو به حالت قهر برگردوند
-الهي فدات بشم ملوسك من قهر نكن جون اين پريساي چشم سفيد خوبه
پريسا دستمال كاغدي كه جلوش بود و به سمتم پرتاب كرد
جاخالي دادم و خورد تو سر كيارش
كيارش-هووووي چته وحشي؟
-ببخشيد اشتباه شد
خنديدم و گفتم
-دوستان ما رفتيم بخوابيم شبتون پر كابوس
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
كارت و زدم و وارد شدم
تا سرم به بالش رسيد خوابم برد
صبح 8 بيدار شدم و رفتم پايين صبحونه نوش جان كردم بچه ها هنوز واسه صبحونه نرفته بودن پايين
اومدم اتاقم تا اماده بشم
پنككم و زدم
و دور چشمام و مداد كشيدم تا اين چشاي عسليم بيشتر به چشم بياد
رژگونه نارنجيممزدم و رژلب قرمزمم كشيدم
موهامو اتو كردم و از دوطرف شال بيرون ريختم
پشتشم با يك كليپس گنده زدم بالا
يك مانتوي بهاره سفيد كه استيناش و زدم بالا بايك شلوار لي تنگ و شال مشكي چروكم پوشيدم
ساعتمم دستم كردم و بعد برداشتن وسايلام كفشاي عروسكي سفيدمم پام كردم
توي لابي نشسته بودم كه بچه ها از رستوران اومدن بيرون
اقا پليسم باهاشون بود اي جونم چه تيپيم زده بود
تيشرت قهوه اي با شلوار كتان قهوه اي پوشيده بود
بچه ها با ديدن من سوتي زدن
فريد رو كرد به بابك و گفت
-بابك جان تا وقتي ما اماده ميشيم تو بشين پيش سارا تا حوصلت سر نره
اونم از روي اجبار قبول كرد
اومد روي مبل روبه روم نشست
محلش ندادم و با بازي كه تو گوشيم بود شروع كردم بازي كردن
هين بازي كردن گوشيم زنگ خورد
اريا بود پسرخاله عزيزم
با خوشحالي جواب داد
-سلام اريا
-سلام دختر خاله ي ديوونه ما چطوري؟خوش ميگذره؟
-خوبم تو خوبي؟خاله اينا خوبن،جاي شما خالي
-كجايي؟
-هتلم الان ميخوايم بريم بيرون
-اوكي عزيزم مراقب خودت باش كاري نداري؟
-نه ممنون فعلا
-باي
سرمو بالا كردم ديدم اين اقا پليسه داره خيلي بد نگاه ميكنه
پشت چشمي واسش نازك كردمو مشغول بازي كردن شدم
يكي از پشت زد توي سرم
برگشتم آواي احمق بود
-كصصصصافط
-اخه ديدم تو حس بازي خواستم بيارمت بيرون
لبخند شيطوني زدم گفتم
-تلافي ميكنم عزيزم
خنديد و گفت
-پاشو برو ماشين بيار بيرون از پاركينگ
رفتم بيرون و ماشين و اوردم بچه ها جلوي در منتظر بودن گاز دادم و نزديكشون كه شدم

دستي و كشيدم كه باعث شد جيغ بكشن خيلي ريلكس عينكم و دادم پايين و گفتم
-hhhhiiiiii
آوا با حرص گفت
-كوفت hi بيشور
خنديدم و گفتم
-بپريد بالا ديگه
رو كردم به پسرا و گفتم
-كجا ميريد حالا
-بريم منطقه ازاد؟
-اونجا كجاست؟
-مركز خريدشون ديگه
-اوكي بريم
منتظر شدم اقا پليسه كه با ماشين فريد بود جلو برن و راهنماييمون كنن


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد