رمان پارتي دردسرساز2

۸۱ بازديد

كنار خيابون ماشين و پارك كرديم و پياده شديم
كيفم روي شونم انداختم رفتم جلوي
بچه ها كه جلوتر از ما واستاده بودن
از خيابون رد شديم و وارد پاساژ شديم
از كنار هركسي رد ميشديم خيره نگاهمون ميكردن
قرار شد از هم جدا بشيم
من و نازي و پريسا و درسا و آوا همراه شايان و فريد و اقا پليسه و ميلاد و فرزاد
بقيم هركي واسه خودش رفت خريد
ما جلو ميرفتيم و پسرام پشت سرمون
پشت ويترين يك مغازه واستادم
يك تونيك نقره اي رنگ كه يك طرفش استين كه روي بازو ميوفتاد داشت و يك طرفشم نداشت به نظرم جالب بود
بچه هام واستادن بهشون نشون دادم اونام پيشنهاد كردن بپوشم
رفتم داخل و به طرف گفتم اونا واسم بياره
يك جوراب شلواري مشكيم برداشتم
رفتم اتاق و پرو خيلي تو تنم قشنگ بود
فروشنده خانوم بود واسه همين در اتاق و باز كردم
بچه ها با ديدن من سوتي كشيدن
نازي-اهي قربونت برم خيلي خوشگله تو تنت
درسا-منم ميخوامممم ،فرزاد بيا ببين اين قشنگه منم ببخرم؟
جااااااان ؟
فرزاد با پسرا اومدن داخل
همشون گفتم قشنگه و خيلي بهم مياد
به بابك نگاه كردم كه زوم بود روي بدنم
سريع اومدم داخل و لباس و در اوردم
بعد حساب كردن لباس كه دخترام رنگاي ديگشو واسه خودشون خريدن زديم از مغازه بيرون
خريددد و خيلي دوست داشتم بهم انرژي ميداد
رفتيم سمت بازار چيني ها خيلي جاي جالبي بود يك عالمه واسه خودمم خريدم
بعد كلي خريد رفتيم رستوران تا ناهار بخريم
وسايلام خيلي زياد شده بود
قرار گذاشتم برم اينارو بذارم تو ماشين و برگردم پيششون
واسه خودمم جوجه سفارش دادم و نشستم
با ديدن پسر بچه ي تپل و سفيدي كه كنار تختمون افتاد روي زمين سريع به طرفش رفتم
بغلش كردمو بوسيدمش
-عزيزم خوبي؟
با بغض گفت
-پام درد ميكنه
-اشكال نداره عزيزم
مامانش اومد طرفم و ازم تشكر كرد لبخندي زدم و رفتم سمت بچه ها كه با تعجب داشتن نگام ميكردن
شونه اي بالا انداختم و گفتم
-خوب چيه؟
كيارش-خودتي؟
-ها؟
-اصلا بهت نمياد روحيه لطيفي داشته باشي
-ميدوني به پسر جماعت نبايد رو داد وگرنه سوارت ميشن
دخترا دست زدن و پسرا هوووو كشيدن
نشستم كنار اقا پليسه ونوشابم و خوردم
گوشيم و در اوردم و مشغول بازي كردن شدم
ماشين سواري بود
وااااه كه چقدر هيجان داشت
يهويي گيم اور شدم
اه لعنتي
صدايي در گوشم گفت
-چرا پيچيدي اينور ؟داشتي ميبردي ها
برگشتم سمت صدا اوووووووووه اقا پليسه بود
يك ابرومو دادم بالا و با تعجب گفتم
-چي؟
-بده من بازي كنم
دستشو به طرفم دراز كرد
با ترديد گوشيو دادم دستش
كنار هم نشسته بوديم بازيش توپ بود
داشت به خط پايان نزديك ميشد
هيجان زده تشويقش ميكردم
-افرين ،افرين اقا پليسه
برگشت طرفم و با تعجب نگام كرد كه داد زدم
-بپا خوردي به ديوار سريع برگشت طرف گوشي
اااااررررررررررره خودشه برد
دستمو به نشونه اينكه بزن قدش بردم بالا
اونم با لبخند زد قدش
-ايول خيلي خوب بازي ميكني
سرمو برگردوندم طرف بچه ها كه داشت با لبخند و شيطنت نگامون ميكردن
چشام و لوچ كردم و گفتم
-به چي نگاه ميكنيد و لبخند ژكوند ميزنيد
فريد اولين نفري بود كه به خودش اومد
-ها هيچي ...هيچي
اروم گفتم
-رواني
بابك ريز ريز خنديد
نگاهي بهش كردم و گفتم
-دوستاشم مثل خودشن
خندش بلند تر شد
همه مشغول حرف زدن بودن
پاهام و دراز كردم و لم دادم
بابك اروم گفت
-چرا بهم گفتي اقا پليسه؟
با تعجب بهش نگاه كردم
-من؟كي گفتم؟
-وسط بازي
يكم به مغزم فشار اوردم
اخخخخخ كه باز من سوتي داده بودم
براي اينكه سوتي و جمع كنم گفتم
-اهااا ،خوب مگه پليس نيستي؟
چپ چپ نگام كرد
با لبخند گشادي گفتم
-راستي تو اسلحه هم داري؟اينقده دوست دارم سوار ماشين پليس بشم
-معلومه كه دارم،وا مگه خري؟
بد نگاش كردم و گفتم
-خودتي،بعدشم ارزو داشتم يك روز يا سوار امبولانس بشم يا سوار ماشين پليس
-ارزوهاتم مثل ادم نيست
-شنيدم چي گفتي ها پليس
-زهرمار پليس من اسم دارم
-خوب اسمت چيه؟
طوري نگام كرد كه خر خودتي منم خودم زدم به اون راه و گفتم
-نه جدي من يادم نيست اسمتو
-بابك
-اوكي بابي
بعدم زدم زير خنده
-به چي ميخندي؟
-هيچي گفتم بابي ياد سگ فريد افتادم
بهش نگاه كردمو با حالت سوالي پرسيدم
-اسم سگش و از روي اسم تو انتخاب كرده؟
با خشم بهم نگاه كرد
رو به فريد كردم و گفتم
-فريدددد
همه برگشتن طرفم
-ها؟
-يك سوال داشتم
-بگو
تو اسم بابي و از روي اسم اقا پليسه انتخاب كردي؟
با تعجب گفت
-اقا پليسه؟
با انگشت اشارم به طرف بابك اشاره كردم
همه زدن زير خنده
فريد با خنده گفت
-گمشو سارا ديوانه
با مظلوميت گفتم
-خوب سوال واسم پيش اومد
بابك دهنش و نزديك گوشم كرد و گفت

-حالت و ميگريم بي ادب
برگشتم طرفش و با نيش شل گفتم
-اينارو ولش كن كي من و سوار ماشين پليس ميكني؟
اشاره اي به تيپم كرد و گفتم
-نگران نباش به زودي هماهنگ ميكنم گشت ارشاد بياد ببرتت
با پروويي زل زدم تو چشماش و گفتم
-نه گشت ارشاد دوست ندارم بگو ازون الگانسا بياد من و ببره
لبخندي زد و گفت
-روتو برم
-باشه برو
از روي تخت پريدم پايين و گوشيم و در اوردم رو به بچه كردمو گفتم
-ژست بگيريد ميخوام ازتون عكس بگيرم
يهويي ولوله شد همه خودشون و درست كردن و با ژستاشون مودب نشتن
-يك...دو...سه
گوشي و انداختم طرف حامد و گفتم
-حالا بيا ازمون عكس بگير
بعد يك عالمه عكسي كه از بچه ها گرفتم
چون هوا گرم شده بود برگشيتيم هتل تا عصر بريم لب دريا
يك مانتوي كوتاه خنك سفيد با يك روسري بلند ابي اسموني با شلواركي كه پايين تر از زانوم بود پوشيدم
صندلي هاي لا انگشتي مشكييمم پوشيدم
عينك افتابيمو زدم رو موهام و گوشيم و برداشتم
ارايشمم كردمو رفتم پايين
همه اماده بودن
دخترام مثل من شلوارك پوشيده بودن
بابك با ديدن تيپ من اخم كرد
محلش ندادم و رفتم سمت پرشياي سفيد خوشگلم
پيش بسوي دريااااااا
بعد كلي اب بازي باز دوبار عكس گرفتيم
رفتم توي اب واستادم
كسي جز خودمون اون اطراف نبود
روسريمو برداشتمو موهام و ازاد كردم
گوشيم و دادم دست بابك تا ازم عكس بگيره
هي ژستاي مختلف ميگرفتم و اون ازم عكس ميگرفت
كلي اب بازي كرديم
خيس اب شده بودم
تا برگشتيم هتل سريع چپيدم تو حموم
يك دوش گرفتم تا شنايي كه بهم چسبيده بود برن
از حموم اومدم بيرون
يك تاپ دكلته سفيد نازك با شرتكش پوشيدم سمت چپ تاپ با سم راست شرتك پولكاي خوشمل داشت
حوله رو دور موهاي كاكائوييم بلندم كه تا نزديك باسنم بود پيچيدم
صداي در اتاق بلند شد
سرمو از لاي در بردم بيرون
اقا پليسه بود
-حموم بودي؟
وقتي فهميدم اونه
در و بيشتر باز كردم
-اوهوم
گوشيو گرفت طرفم
-بيا پيش من جا گذاشته بوديش
اومدم كه گوشيو ازش بگيرم كه در باز شد و بابك مات تيپ و هيكل سفيد من موند
سريع دوباره در و گرفتم و با هول گفتم
-چيزه...دستت درد نكنه
بعدم اومدم داخل و در و بستم
نفس عميقي كشيدم و به خودم فحش دادم
لباس زير سفيدم قشنگ از زير تاپ معلوم بود
گرفتم خوابيدم
ساعتاي 8 بود كه بلند شدم
نشستم و به سختي تموم موهامو اتو كردم و با يك كليپس پشتش و جمع كردم ولي جلو رو ريختم بيرون
زنگ زدم نازي با بچه ها بيان تو اتاقم
اونام با ديدن تيپم كلي هالي به هولي شدن
قضيه بابك و سوتي كه جلوش داده بودم و بهشون گفتم
اونام كلي بهم خنديدن و هوووو گفتن
موقع شام خجالت ميكشيدم به بابك نگاه كنم
تنها جاي خاليم جلوش بود
اصلا من نميدونستم اين پسرره اينجا چي ميخواست
برو خونتون ديگه بي ادب
سريع رفتم بالا
گوشيم صداي اس ام اسش بلند شدم
نازي بود
-سارا جوني فردا ظهر خونه بابك دعوتيم زود بلند شو از خواب
بهش تك زدم
لب تابم و باز كردم و واسه خودم اهنگ گذاشتم

چند دقيقه بعد خسته شدم و چشمام و بستم و به خواب رفتم

صبح طبق معمول ساعتاي 9 ،10 بود كه از خواب بيدار شدم
يك مانتو پوشيدم و يك شال انداختم روسرم با همون گرمكني كه بود پريدم تو اتاق بچه ها
همشون بيدار بودن و داشتن ميخنديدن و حرف ميزدن
خودم و كنار درسا پرت كردم و نشستم
پريسا-به به سارا خانوم صبحتون بخير
خميازه اي كشيدم و با سر جوابشو دادم
پريسا-بي شخصيت
با تعجب گفتم
-وا چرا؟
-اين چه وضعه جواب دادن
دستمو تو هوا تكون دادم و گفتم
-برو بابا
رومو كردم طرف نازنين و گفتم
-گشنمهههه
با ناز گفت
-ميخواستي زودتر بيدار شي بري صبحونه بخوري به من چه
ميدونستم واسم صبحونه اورده دلش نميومد من گرسنه بمونم
با لحن بچه گونه گفتم
-خاله نازي جون من كه ميدونم دلت نمياد من گرسنه بمونم بهم صبحونمو ميدي
از جاش بلند شدو رفت سمت يخچال كوچولي كه تو اشپزخونه اتاق بود
-از دست تو همش خرم كن
تكيه دادم و رو بهش گفتم
-دور از جون خر عزيزم
با اخم بهم نگاه كرد كه چشمكي تحويلش دادم
بعد خوردن صبحونه رو به دخترا كردمو گفتم
-پاشين بريم دور دور
آوا -اي جونم به خدا پوكيدم تو هتل
پريسا-باشه بريم
درسا-منم كه پايم
همه به نازنين نگاه كرديم كه گفت
-بايد از فريد اجازه بگيرم
صداي اعتراض همه بلند شد
بالشت و پرت كردم طرفش كه خورد تو شكمش
دستشو گذاشت روش و با مسخره بازي گفت
-بيشور بچم و كشتي !!! جواب باباش و چي بدم
دستشو كشيدم و گفتم
-پاشو لوس باز در نيار
رو به بقيه كردم و گفتم
-تا من اماده ميشم اماده شيد
رفتم سمت در ولي قبل ازاين كه درو باز كنم برگشتم طرفشون و با لحن تهديد اميزي گفتم
-به خدا اگه پسرا دنبالمون راه بيفتن فهميدين؟
با چشماي ريز شده نگاشون كردم كه سر تكون دادن به جز نازي
بهش نگاه كرديم كه با لحن ناراحتي گفت
-بچه ها اگه به فريد نگم ناراحت ميشه
بچه ها ريختن سرش با خنده گفتم
-از طرف منم بزنيدش
رفتم تو اتاقم و مشغول اماده شدن شدم
يك مانتوي سورمه اي كوتاه كه پايينش چين داشت،با جوراب شلواري كلفت مشكيم پوشيدم
موهامو و پوش دادم و بالاي سرم نگه داشتم دو طرفشم كه اتو بود از زير شال ريختم رو مانتوم
عينك افتابيم و برداشتم و يك رژلب نارنجي رنگ با خط چشم كشيدم و لنزاي خاكستريمم گذاشتم
اماده بودم شال سورمه اي و با كالج سورمه اي پام كردم
سوييچ و گوشيم و برداشتم و رفتم سمت اتاق دخترا
اماده بودن
يواش يواش اومديم پايين و وقتي مطمين شديم كسي نيست رفتيم بيرون
بچه ها ميخواستن برن خريد منم به شدت باهاشون موافق بودم
كلي تو پاساژ گشتيم و خنديديم
دو دست مانتو به رنگاي سفيد كه جنس نخ داشت و خنك بود با آب كاربني كه جنس كتون داشت خريدم
ديگه حوصله خريد نداشتم نزديكاي دواده و نيم بود كه برگشتيم
به بچه ها گفته بودم گوشي هاشون و خاموش كنن تا نتونن بهشون زنگ بزنن
با شوخي و خنده وارد هتل شديم
اوه اوه پسرا و دخترا با خشم و ناراحتي روي مبلاي لابي نشسته بودن
كيوان با صداي بلند گفت
-به به خانوما ،كدوم گوري بوديد
اوه بچه پررو با مايه
جدي زل زدم تو چشماش و گفتم
-فكر نميكنم به شما ربطي داشته باشه
خفه شد و چيزي نگفت
ميلاد،فريد،فرزاد و شايان داشتن با خشم بهمون نگاه ميكردن
خوب اينا حق داشتن نگران بشن
برگشتم طرف دخترا كه پشت سرم قايم شده بودن و حسابي ترسيده بودن
با صدايي اروم بهشون گفتم
-چه مرگتونه؟عادي باشين ما كه كار بدي نكرديم
نازي با صداي بغض الود اروم گفت
-بهتون گفتم بهشون بگيم،فريد و نگاه كن چه جوري بهم نگاه ميكنه
برگشتم طرف فريد كه داشت با چشاي عصباني به نازي نگاه ميكرد
رو به بچه ها كردم و گفتم
-بريم بالا
دنبالم اومدن مثل بيد به خودشون ميلرزيدن
رفتم با بچه ها تو اتاقشون تا خواستم در و ببندم
پسرا با عصبانيت اومدن تو
فريد خواست بره طرف نازنين كه سگ شدم
در و با پام بستم و جلوش واستادم و با چشماي خيلي سرد بهش خيره شدم
-كجا به سلامتي؟
از سردي چشمام جا خورد ولي سريع به خودش اومد
با اخم گفت
-برو كنار ببينم اين دختره اشغال تا الان كجا بود
به نازنين خيره شد
نازنين با ترس بهش نگاه كرد و اشكاش سرازير شد
-فريد....
-زهرمار فريد دختره كثافت چرا اون گوشيت و جواب نميدي؟
-به خدا ميخواستم بهت بگم
ساكت شد و بهم نگاه كرد با عصبانيت بهش نگاه كردمو گفتم
-سريع اشكات و پاك كن
اينقدر جدي گفتم كه خودم ترسيدم چه برسه به بقيه
ميلاد رفت طرف پريسا و يكي خوابوند تو گوشش
پرياسا با بهت دستش و گذاشت رو گونش بهش نگاه كردو اشكاش قطره قطره ريخت
پايين
تو يك ثانيه قاطي كردم اينا بهترين دوستاي من بودن جاي خواهرام و داشتن
با خشم رفتم طرف ميلاد و يكي خوابوندم تو گشش
پريسا اومد تو بغلم
با يك دست تو اغوشم نگهش داشتم و با دست ديگم رو به ميلاد با تهديد گفتم
-به ارواح خاك پدر و مادرم يك بار ديگه اگه هركدوم از شما ها روي عزيزترين كساي من دست بلند كنيد به قران بلايي سرتون ميارم كه مرغاي اسمون به حالتون گريه كنن
ميلاد با خشم و بهت داشت بهم نگاه ميكرد
صورتش سرخ شده بود
با جديت برگشتم طرفشون و گفتم
-برين از اتاق بيرون
با خشم بهم نگاه كردن و رفتن بيرون و در و محكم بستن
نازنينم اومد تو بغلم و گريه كرد
بغلوشون كردم و بوسيدمشون
با بغض گفتم
ه خدا ميكشمشون اگه به عزيزترين كسام پايين تر از گل بگن

درسا و اوام اومدن تو بغلم و گريه كردن

ارومشون كردم و باخنده گفتم

-اينقدر عر نزنيد بابا ريده شد تو ارايشتون
خنديدن و اشكاشون و پاك كردن


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد