رمان پارتي دردسرساز3

۹۶ بازديد
حوصله نداشتم ارايشم و تجديد كنم
رفتم صورتمو شستم و فقط يك رژلب زدم
موهامم همه رو بالاي سرم جمع كردم وشالمم انداختم روي سرم
بچه ها نشسته بودن و دوباره داشتن ارايششون و تجديد ميكردن
-بچه ها رفتين پايين محل هيچكدوم از پسرا نميذاريد ها فهميدين؟
نازي خواست حرف بزنه كه پريسا با خشم گفت
-مرده شور همه شون و ببرم
اماده رفتيم سوار ماشين من شديم
بقيم پشت سرمون اومدن
فريد ادرس و داشت و جلو ميرفت
در خونه همه پياده شدن ماشالل كمم كه نبوديم 20 نفري ميشديم
خونشون معلوم بود بزرگه
رفتار ما دخترا خيلي خيلي سرد بود پسرام اخماشون تو هم بود
اقا پليسه در و باز كرد و ما رفتيم تو خونه
يك آذرا مشكي ازين گذر موقتا تو حياطشون پارك بود
اووووففف زحمت كشيده ماشينش گذر موقته كلاسم ميذاره
رفتيم تو
بابك با مادرش و خواهرش و باباش در خونه واستاده بودن
اخرين نفري بودم كه وارد شدم
با لبخند با خانوادش سلام و احوال پرسي كردم ولي وقتي چشمم به خودش كه داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد افتاد دوباره سرد شدم كه تعجب كرد
رفتم داخل
اون دختراي تازه به دوران رسيده سريع لباساشون و عوض كرده بودن
ولي دوستاي گل من نه عاشق همين اخلاقشون بودم
روي يك مبل دو نفره نشسته بودم
بابك اومد كنارم نشست
محلش ندادم
اقاي كيهاني-خيلي خوش امدين
مريم-ممنون اقاي كيهاني
هركي به نوبه ي خودش تشكر كرد
مادرش چپ ميرفت راست ميرفت لبخند ژكوند تحويلم يداد
خواهرشم از اول تا اخر زوم بود رو من هروقتم بهش نگاه ميكردم سريع خودش و ميزد به اون راه
پوفييييي كشيدم كه بابك در گوشم گفت
-چيه؟راحت نيستي
بدون اين كه نگاش كنم گفتم
-نه نميدونم اين خواهر و مادرتون چرا هي زومن رو من
برگشتم طرفش برگشته بود طرف خواهرش و با اخم نگاش ميكرد
خواهره متوجه نگاه بابك شد و چشمك زد كه بابك اخماش و بيشتر كرد توهم
پوزخندي زدم و با گوشيم بازي كردم
مادرش چايي گرفت جلوم كه با سردي تشكر كردم
اينا خيلي مشكوك ميزدن سعي كردم باهاشون صميمي نشم همينطوري كه سوارم ميشدن ديگه واي به حال اينكه بهشون رو بدم
-ممنون نميخورم
-بردار عزيزم
بهش نگاه كرم و با اخم گفتم
-ممنون من چايي نميخورم
از سردي نگام ترسيد
بابك-شماها چرا اينجورين؟
-چه جوري؟
-همتون اخميد
شونه اي بالا انداختم و گفتم
-چيزي نيست
بهناز بدو با يك بيسيم اومد طرف بابك و گفت
-داداش بيا دارن صدات ميكنن
بابك سريع بيسيم و گرفت و گفت
-شهاب به گوشم
-شهاب جان يك ميتوني خودتو برسوني سريع اداره
همه بهش داشتن نگاه ميكردن
با كلافگي گفت
-من امروز مرخصي بودم
-مشكلي پيش اومده رعيس خواستت
دستشو با عصبانيت لاي موهاش فرو كرد
-باش ميام،تمام
-ممنون،تمام
از جاش بلند شدو رو بهمون گفت
-من شرمندتونم ولي بايد برم
پوزخندي بهش زدم كه از چشماي تيزش دور نموند

چپ چپي نگام كرد كه صورتمو برگردوندم
يك فكري به سرم زد
بدون تصميم گيري يهويي با ذوق گفتم
-ميشه منم باهات بيام؟
همه با صداي من برگشتن و با تعجب و بهت بهم نگاه كردم
بابك-چيييييييي؟
لبامو برچيدمو با ناراحتي گفتم
-خوب دوست دارم بيام اونجا رو ببينم
اخمي كرد و گفت
-اونجا جاي بچه بازي نيست
چي اين به من گفت بچه
اخمام به شدت رفت تو هم
-بچه خودتي
مامانش-عزيزم بابك ميخواد بره اداره اونجا كه جاي مناسبي نيست
توروخدا راست ميگي؟من فكر كردم ميخواد بره دور دور
سرمو انداختم پايين و هيچي نگفتم
صداي اروم اوا رو كنار گوشم احساس كردم
-دختره خل ديوونه شدي؟ميخواي بري اداره پليس؟
مثل خودش اروم گفتم
-خوب تو كه ميدوني
نذاشت حرفم و ادامه بدم و سريع گفت
-بله من ميدونم شما از بچگي عاشق اين بوديد كه يا سوار ماشين پليس بشيد يا امبولانس ولي جان ما اداره پليس و بيخيال شو
با ناراحتي بهش نگاه كردمو با قهر صورتمو برگردوندم
اين كيوان رو اعصابم مدام زل زده بود به من
با اخم نگاش كردمو و گفتم
-چيه به چي نگاه ميكني؟
اخمي كرد و صورتشو برگردوند سمت ديگه
زير لب با خودم غر غر ميكردم
اه حالا مونده بود اينا مارو دعوت كنن؟ادم قحط بود؟اعصابم داشت خوردم ميشد
گوشيم و در اوردم و به شادي زنگ زدم از بيكاري و به در و ديوار نگاه كردن كه بهتر بود
پسرا هر چند دقيقه يك بار ميزدن زير خنده
حدوداي يك ساعت بعد بابك اومد و با خستگي خودشو كنار من روي مبل پرت كرد
مبل ه نفره بود كه من و اوا روش نشسته بوديم
اروم خودم و كشيدم و كنار و زير لب طوري كه خودش بشنوه گفتم
-بكش كنار بابا هيكل و خفم كردي!جا قحطه اومدي تو بغل من؟
-از خداتم باشه اومدم كنارت نشستم بعدشم ميبيني كه جا نيست برم بشينم وگرنه مطمين باش علاقه نداشتم كنار تو بشينم
پشت چشمي براش نازك كردم و گفتم
-ايش پسره ي چندش
-شنيدم ها
-خوب بشنو راست گفتم ديگه
-چيه دلت پره كه نبردمت اداره
جوابشو ندادم كه ديدم برگشت طرفم و گفت
-اخه جوجو من تور كجا ميبردم با خودم؟نميگفتن اين دختره كيه؟درثاني اونجا محيطي درستي نيست پراز ادم خلافكاره
با قهر گفتم
-خوب منم باهات ميومدم تو اتاقت
پوفي كرد و ساكت شد
-اه حوصلم سر رفت
-ميخواي بريم تو حياط
-بدم نمياد
از جاش بلند شد و گغت
-بچه ها هركي ميخواد بياد بريم تو حياط
بعضيا بلند شدن و بعضيا نشستن
اوا و درسا و پريسا و نازنين و كه بغ كرده يك جا نشسته بودن با خودم بردم تو حياط
نازينين خيلي به فريد وابسته بود و واسه همين كم محلياي فريد ديوونش ميكرد
دستمو انداختم دور شونشو همونطور كه راه ميرفتم گفتم
-قربونت برم ناراحت نبينمت ها
با بغض بهم نگاه كرد
با اخم ساختگي گفتم
-نازي يك قطره اشك بري پايين به قران پا ميشم ميرم كرمان و شماهارم با خودم ميبرم و نميذارم ديگه با اين پسراي مزخرف رابطه داشته باشين ها
همشون ازم حساب ميبردن و به شدت ميترسيدن
سرشو انداخت پايين
-نه قول ميدم ديگه گريه نكنم
صورتشو بوسيدم و گفتم
-حالا شد ،افرين ناناز من
روي تاب نشسته بويدم مشغول حرف زدن با بچه ها بودم كه اشاره بابك و ديدم
بهش نگاه كردم كه با ناراحتي و كنجكاوي به نازنين نگاه ميكرد
برگشتم و به نازي نگاه كردم
بغض كرده بود و به يك جا خيره شده بود
برگشتم و به جايي كه خيره شده ود نگاه كردم دقيقا رسيدم به فريد
اونم اخم كرده بود و داشت به نازي نگاه ميكرد
دوباره برگشتم طرف نازي كه يك قطره اشك از چشمش چكيد پايين
ديدم كه فريد با كلافگي دستشو كشيد تو موهاش و از جاش بلند شد
با عصبانيت به نازنين نگاه كردم
متوجه سنگيني نگاهم شد ولي به روي خودش نياورد
بلند غريدم
-بلند شو حاظر شو همين الان ميريم كرمان
همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه كردن
ولي من همچنان با خشم و عصبانيت زل زده بودم به نازي
اشكاش روون شد روي گونش
خودشو انداخت توي بغلم و گريه كرد
دستشو گرفتم و رو به دخترا گفتم
-ماهمين الان برميگرديم كرمان سريع اماده شيد اگه باهام ميايد
با بهت گفتن
-سارا؟
با حرص و خشم داد زدم
-زهرمار سارا،بسه هرچ اين سفر و زهرمارمون كرديد،معلوم هست چه مرگتونه؟به خاطر 4تا اشغال اينجوري عزا گرفتيد،اخه مگه پسر جماعت ارزش داره كه داريد خودتون و ميشيد؟ داريد ديوونم ميكنيد،من امروز برميگردم كرمان اگه اومديد كه هيچ وگرنه من ديگه دوستايي نخواهم داشت فهميديد؟
هر 4نفرشون داشتن با اشك بهم نگاه ميكردن
همه ريخته بودن تو حياط و با بهت بهم نگاه مركدن حتي خانواده بابك
با احترام رفتم جلوشون واستادم و گفتم
-خانوم كيهاني ببخشيد زحمت داديم دستتون درد نكنه با اجازتون مرخص ميشيم
با نگراني از پله ها اومد پايين و گفت
-اخه چرا دخترم من ناهار تدارك ديدم ؟نميذارم اينجوري برين
با ناراحتي برگشتم طرف دخترا و گفتم
-ممنون من كه اشتها ندارم الان برم هتل وسايلامو جمع كنم بعدم راه ميفتم كرمان
بابك-سارا الان درست نيست راه بيفتيد كرمان
اخمي بهش كردم كه منتظر نگام كرد
رومو برگردوندم طرف خانوادش و گفتم
-به هرحال من ميرم امروز بدون اين كه به سمت دخترا برگردم گفتم
-اينام حرفام و شنيدن اگهخواستن ميان اگرنه هم كه من خودم تنها ميرم
بعدم كيفمو از تو خونه اوردم و اومدم بيرون
دخترا واستاده ودن و با اشك نظاره كارام بودن
صداي اعتراض بچه ها بلند شد
توجهي نكردم
بعد خداحافظي و تشكر اومدم از خونه بيرون
دلم شكست دوستام باهام نيومدن يعني اندازه يك سوزنم واسشون ارزش نداشتم
همه باهام اومدن از خونه بيرون و با ناراحتي نگام ميكردن
در ماشين و باز كردم و خواستم بشينم توش كه با صداي اوا يك پام تو ماشين موند و اون يكي بيرون
با ناراحتي بهشون نگاه كردم كه اشكاش و پاك كرد و با كيفش اومد بيرون
اون 3تام پشت سرش اومدن بيرون
بعد خداحافظي خواستيم سوار ماشين بشيم كه فريد رو به نازنين با خشم گفت
ازنين بري ديگه نبايد به ادامه اين رابطه فكرم بكني يا من يا سارا!
نازنين بهت زده بهش نگاه كرد
ميلاد و فرزاد و شايانم حرف فريد و تكرار كردن
اولين نفر پريسا بود كه با حرص گفت
-معلومه كه سارا من هيچوقت دوستم و عزيز ترين كسم و به يك پسر نميفروشم
بعدم نشست تو ماشين و در و محكم بست
درسا با پوزخند حرص دراري زل زد به فرزاد و گفت
-با خودتون چه فكري كرديد معلومه كه سارا ،اون بيشتر از مادرم برام مادري كرده هيچوقت به پسر جماعت نميفروشمش
اونم نشست تو ماشين
قلبم از خوشحالي لبريز شده بود ولي به داشتن همچين دوستايي اافتخار كردم
فكرشم نميكردم كه بچه ها كه اينقدر دوست پسراشون و دوست دارن به اين راحتي به خاطر من بكشن كنار
همه منتظر چشم به نازنين دوخته بودن
قطره اشكي از گوشه نازي اومد پايين و با اشك رو به فريد گفت
-درسته كه واسم عزيزي و حتي بيشتر از خودم دوست دارم ولي سارا از همتون واسم عزيزتره
صد سال سياه نميخوام پيشم باشي درحالي كه سارا نباشه
نشست تو ماشين
همه با ناراحتي به اين موضوع نگاه ميكردن
پوزخندي به اون4تا زدم و سوار ماشين شدم
دنده عقب گرفتم و اومدم از كوچه بيرون
نازنين اشكش بند اومده بود و به بيرون نگاه ميكرد
با لطف بچه ها اشك تو چشمام جمع شد
برگشتم طرفشون و با بغض گفتم
-بچه ها اصلا فكرشم نميكردم كه اينقدر بهم لطف داشته باشين
با اين حرفم همشون بهم نگاه كرد
آوا از پشت دستش و گذاشت رو شونم و با مهربوني گفت
-اين چه حرفيه سارا تو بيشتر ازينا واسمون ارزش داري ما 12ساله باهم دوستيم يك پسر ارزش و اين و نداره كه ما دوستيمون و زير پا بذاريم
درسا-راست ميگه ديوونه ،ميدوني سارا من بيشتر از مامانم از تو حساب ميبرم تو واسمون مثل يك تكيه گاهي،اين كار ما در برابر لطفايي كه تو بهمون كردي هيچي نيست
پريسا-راست ميگن سارايي تو عشق همه مايي
نازنينم فقط با لبخند بهم نگاه كرد
خوشحال شدم خيلي خيلي
با شادي خنديدم
نازنين-حالا اون ضبط و زياد كن يكم حال كنيم بابا
با خنده بهش نگاه كردم
ضبط و تا ته زياد كردم
اهنگ جولياي سعيد كرماني بود
بلند باهاش ميخونديم و خودمون و تكون ميداديم
ناراحتيمون و فراموش كرده بوديم و صداي خندمون تو كل ماشين پيچيده بود
جلوي يك رستوران واستادم و ناهار و خورديم
گوشيم زنگ خورد
روي ميز جلوي آوا بود
آوا با شيطنت به گوشي نگاه كرد و با بدجنسي گفت
-اقا بابكه
با اين حرفش همشون برگشتن طرفم و با شيطنت نگام كردن
با بيخيال شونه اي بالا انداختم و رد تماس دادم
صداي اعتراضشون بلند شد
پريسا-ااااا،سارا چرا رد دادي ديوونه
با بي تفاوتي گفتم
-خوب چيكار ميكردم؟
درسا ادامو در اورد و گفت
-مرض و خوب چيكار ميكردم !!! برميداشتي
-ول كن بابا
دوباره گوشيم زنگ خورد
خواستم رد بدم كه نازي گوشيو از رو ميز قاپيد و قبل ازين كه من بتونم كاري كنم
جواب داد ولي قبل ازين كه حرف بزنه گوشي و داد دستم
با خشم بهشون نگاه كردم
با التماس نگام كردن
چشم غره اي بهشون رفتم و حرف زدم
-بله؟
-سلام
-عليك كاري داشتين؟
-چرا رد تماس ميدي؟
-همينجوري
از صداهايي كه ميومد فهميدم رو اسپيكره گوشيش و همه دارن گوش ميدن
به بچه ها علامت دادم كه بخندن و شاد نشون بدن
اول گيج بازي در اوردن ولي بعد فهميدن و شروع كردن به مسخره بازي
-كجايين شما الان؟
-ما الان تو يه رستوران داريم ناهار ميخوريم
-بچه هام با تون؟
-نه انداختمشون از ماشين بيرون ....سوالا ميپرسي ها خوب معلومه كه با منن
-اها...چيزه
صداي اوا بلند شد كه بلند زد زير خنده و رو به نازي گفت
-نازي فكر كنم تو گلوي اين يارو بد جور گير كردي خيلي ناموسي داره نگات ميكنه
با اين رفش به اون سمتي كه ميگفت نگاه كرديم و باهم زديم زير خنده
يك ادم سيبيلي كلفت خپل كچل همچين زل زده بود به نازي كه چي شده
نازي اخمي كرد و بلند گفت
-كوفت بيشورااااا،آوا خانوم ازين گارسونه كه بهتره كه هي داره بهت چراغ ميده
بابك-گوش ميدي دارم چي ميگم؟
با عصبانيت حرف ميزد
اصلا يادم رفته بود پشت خطه
-ها...ها ببشيد يادم رفت چي ميگفتي؟
-ميگم كي مزاحمتون شده
يهو به خودم اومدم جدي شدم و گفتم
-فكر نميكنم به شما ربطي داشته باشه
يهو ساكت شد معلومه جا خورده
پريسا با شيطنت گفت
-ميگم بچه ها شما ها كه كات كردين با بي افاتون بياين باهمينا دوست شين به خدا بهتر ازينا گيرتون نمياد
بعدم دستشو گذاشت زير چونشو با حسرت گفت
-ميبيني درسا ما كه ازين شانسا نداريم
اينقدر باهال گفت كه باز همه باهم زديم زير خنده
صداي عصبي پسرا رو از پشت تلفن ميشنيدم
-اقا بابك من كار دارم اگه كاري نداري من قطع كنم
-نه...نه خداحافظ
-باي
گوشيو قطع كردم و انداختم رو ميز
رو به بچه ها كردم و گفتم
-بد سوختن بچه ها دمتون گرم
با هيجان بهم نگاه كردن

بيخيال خودم و سرگرم غذا خوردن كردم و محل هيجانشون ندادم
آوا دستمالي كه دستش بود و پرت كرد طرفم و گفت
-اي بميري بنال ديگه
نيشم شل شد و گفتم
-چيو؟
درسا-مرض چيو خوب بگو از كجا فهميدي سوختن؟
لبخند گشادي زدم و با لحن كشداري گفتم
-اهااااا اونو ميگين
پريسا-سارا به خدا ميزنم تو سرت ها
-خوب بابا
نازنين-سارا عزيزم بگو ديگه
لبخندي به لحن پراسترسش زدم و گفتم
-هچي شما كه داشتين اين قضيه اين بي اف و اينارو ميگفتين اونا داشتن اون پشت از عصبانيتشون ميومد
درسا با هيجان گفت-خوب تو از كجا فهميدي؟
-اخه صداي عصبي فريد و شايان ميومد
نازي با لحن لوسي گفت-عزيزمممم!!!
هرسه تامون هم زمان گفتيم
-عوووووقققققق چندش
نازي پشت چشمي نازك كردو از جاش بلند شد
مام بلند شديم و بعد حساب كردن رفتيم طرف ماشين
يك ماشين پشت ماشينمون پارك كرده بود و راهمون بسته بود
كلافه از ماشين اومدم پايين عينكمو زدم روي چشمم
كلافه دورو برم و نگاه ميكردم
كه همون مرده سيبيل چنگيزي اومد طرف ماشين خندم گرفت
مرده لبخند چندشي زد
با خشم و جديت بهش گفتم
-ماشينتون و بردارين ميخوام ماشينمو ببرم بيرون
با لبخند مزخرفي سوار ماشينش و شد و رفت
ماشين و روشن كردم و راه افتادم
اوفففف كه چقدر گرم بود
كولر و تا درجه اخرش اوردم
اهنگ ارمين 2Fm شبا كجايي و گذاشتم و صداش و كم كردم
بچه ها يكي يكي درحال چرت زدن بودن
هنوز چند دقيقه اي هم نشده بود كه خوابشون برده بود
عاشق سكوت جاده بودم
با خونسردي واسه خودم رانندگي ميكردم
بعد 3 ساعت بچه ها از خواب بيدار شدن
داشتم ميتركيدم
كنار يك مسجد نگه داشتم و پريدم پايين
صورتمو اب دم و اومد بيرون
كش و قوسي به بدنم دادم
اخخخخخخ كمرم خشك شد
رفتم از سپري كه همونجا بود خرت و پرت خريدم
بچه هام نشستن تو ماشين
آوا-سارا اگه خسته شدي ميخواي بيا پايين من برونم
با شوق جام و با نازنين عوض كردم اون رفت عقب و من سرجاي اون
اوام راننده شد
صندلي و خوابوندم گرفتم خوابيدم
اينقدر خسته بودم كه سريع خوابم يرد
با صداي درسا بيدار شدم
درسا-سارا عزيزم بلند شو رسيديم
چشمام و باز كردم
جلوي در خونم بوديم
بچه ها شب اومدن خونه من
در و باز كردم و رفتم داخل
بچه هام پشت سرم وارد شدن
خونم يك ساختمون دو طبقه بود
طبقه اول و اجاره داده بودم و طبقه دومم كه بقول نازي زمين فوتبالي بود واسه خودش
واسه خودم بود
خونه اي بود كه بعد مرگ مامان و بابا بهم ارث رسيده بود با يك عالمه چيز ديگه
وقتي وارد ميشدي
روبه روش يك اشپزخونه بزرگ بد كه اپن نبود
دوتا اتاق كنار اشپزخونه و دستشويي و حمامم كنارشون بود
يك سالن خيلي بزرگم داشت
كلا خونه باحالي بود
ساكمو پرت كردم تو اتاقم لباسام و با يه شورتك لي و تاپ مشكي عوض كردم
موهامم با يك كش مهار كردم
رفتم تو دستشويي و واسه خودم حالي كردم راست ميگن هيجا خونه خود ادم نميشه
بچه هام لباساشون و عوض كرده بودن
پريسا-سارا ابگرمكن و روشن ميكني من يك دوش بگيرم بو عرق گرفتم حالم داره بهم ميخوره
سري تكون دادم و واسش روشن كردم
بعد چند دقيقه رفت تو حموم
بچه هام يكي يكي رفتن حموم
وقتي همشون رفتن منم رفتم يك دوش گرفتم
احساس سبكي ميكردم
هيچكي گرسنش نبود
جاهاشون و انداختم تو سالن خودمم اومد كنارشون خوابيدم
بعد يكم مسخره بازي خوابشون برد
ولي من كه تازه بيدار شده بودم خوابم نميومد
گوشيمو برداشتم و عكسايي كه گرفته بوديم و نگاه ميكردم
به عكس بابك كه يواشكي ازش گفته بودم نگاه كردم
خداييش پافي بود واسه خودش
خيلي جذاب و تو دل برو بود
براي نازي sms اومد صداي اهنگ گوشيش صداي خنده وحشتناكي بود كه همه ازجاشون پريدن و باگيجي بهم نگاه كردن
آوا فحشي زير لب به نازي داد و دوباره خوابيد
اون دوتا ديگم غرغر كردن و خوابيدن
نازي با چشماي بسته گوشيشو برداشت ولي با چيزي كه خوند يهو سيخ نشست
سرجاشو با خوشحالي جيغ كشيد
با ترس تو جامون نشستيم و بهش نگاه كرديم
نازي بلند شدو باهيجان بالا و پايين ميپريد
اوا خسته شد و با داد گفت
-زهرمار چه مرگته؟
نازي با خوشحالي گفت
-فريده...فريد اس داده
پوفي كرديم و حالا نوبيت بالشت بود كه رو سر نازي فرود ميومد
درسا-دختر بيشور كصافططططط
-خوب حالا چي گفته؟
با ذوق اشكاري گفت
-گفته به خدا اگه بفهمم ازون پسره بي همه چيز شماره گرفتي
با چشماي گرد شده بهش نگاه كرديم
-خوب چيه؟
-خاك توسرت اين الان ذوق كردن داشت؟تو الان بايد ب ر ي ن ي تو هيكلش نه اينكه اينجوري ذوق مرگ بشي دختره خر
يكم فكر كرد و سرشو تكون داد و گفت
-راست ميگي
كلش و كرد تو گوشيش و شروع كرد اس دادن
با خوشحالي تو جاش دراز كشيد
درسا-چي گفتي؟
-گفتم فكر نميكنم به شما ربطي داشته باشه مسايل شخصيم به خودم مربوطه
آوا غش غش خنديد و گفت
-مرده شور مرده نگاه چه نازيم اومده
همون موقع گوشيش زنگ خورد فريد بود
با هيجان گفت
-بچه ها چيكار كنم
-جواب نده
درسا-سارا راست ميگه جوابشو نده

نازنين به حرفمون گوش داد و گوشي و رو سايلنت گذاشت همه گرفتيم خوابيديم
صبح ساعت 8 بيدار شدم
بچه ها هنوز خواب بودن
بيدارشون كردم و بعد خوردن صبحونه اماده شدم
بچه ها رو بايد ميرسوندمشون خونشون بعدشم خودم ميرفتم گل فروشي
يك مانتو كرم با شلوار لي قهوه اي تنگ يا شال قهوه اي سرم كردم و بعد يك ارايش كامل موهامو چتري ريختم جلوي صورتم و پايين موهامم دادم از دو طرف شال بيرون
كالجاي كرمم پام كردمو زدم از خونه بيرون
پرشياي عزيزم و از تو پاركينگ اوردمش بيرون
جلوي خونه منتظر بودم تا بچه ها بيان پايين كه باديدن ماشين فريد اخمام رفت توهم
پسرام تو ماشينش بودن
جالبش اين بود كه بابكم باهاشون اومده بود
اين مگه نگفت فط يك روز مرخصي داره
والا
بچه ها با خنده اومدن بيرون
معلوم بود هنوز پسرا رو نديدن
درسا از در خونه داد زد
-سارا بيا اين درو قفل كن
از ماشين پياده شدم و درارو قفل كردم
دخترا سراينكه كي جلو بشينه داشتن باهم دعوا ميكردن
نازي و هل دادم عقب و درسا رو نشوندم جلو
سريع سوار ماشين شدم رو به بچه ها گفتم
-بچه ها سوتي ندين پسرا اينجان
با هيجان بهم نگاه كردن
-خاك توسرتون مثلا گفتم سوتي نديد
پام و گذاشتم رو گاز و دبرو كه رفتي
يكي يكي رسوندمشون خونه هاشون
ماشين فريد همچنان پشت سرمون ميومد
اخرين نفرم كه پياده كردم راه افتادم طرف گل فروشي عاشق اينجا بودم
يك گل فروشي بزرگ به اسم گل سراي سارا
از ماشين پياده شدم و رفتم داخل
شادي پشت ميز نشسته بود
با هيجان بغلش كردمو باهم روبوسي كرديم
يك شاخه رز برداشتم واسه خودم
سرم پايين بود و داشتم گلارو بازرسي ميكردم
كه يكي اومد تو مغازه سرم و بلند كردم
ديدم پسران
يا خدااااا چند نفر به يك نفر نامردا
با اخم بهشون نگاه كردم كه بابك سلام داد
به ارومي جوابشو دادم و طلبكارانه زل زدم به بقيشون
فريد-ميخوايم باهات حرف بزنيم
-من با شما حرف ندارم جناب
شايان-سارا الان وقت لجبازي نيست
با جديت بهش نگاه كردم و گفتم
-بفرماييد گوش ميدم
بابك به اطرافش نگاه كرد و بالبخند گفت
-چقدر اينجا خوشگله،به ادم روحيه ميده
سري تكون دادم و چيزي نگفتم
فريد-اماده شو بريم
-من كار دارم هر حرفي دارين همينجا بزنيد
-ولي...
-گفتم كار دارم
بابك رفته بود تو بهر گلا وبيرون بيا نبود

با سقلمه اي كه فرزاد بهش زد ازون حال و هوا اومد بيرون و سريع جدي شد
اهنگ وايستا شاهين s2 داشت با صداي ملايمي تو فضا پخش ميشد
به ميز پشت سرم تكيه دادم و دست به سينه شدم
با كلافگي گفتم
-فكر نميكنم اين همه راه پا شده باشين بياين اينجا تا سكوت كنيد اگه حرفي ندارين زحمت كم كنيد
همشون بهم نگاه كردن
ميلاد-ميخوايم ببينيم مشكل تو با ما چيه؟چرا همش دخترا رو ضد ما شير ميكني
شونه اي بالا انداخم و بي تفاوت گفتم
-من با شما هيچ مشكلي ندارم،فقط خوشم نمياد كسي خواهرام و اذيت كنه
فريد پوزخندي زد و به دورو برش نگاه كرد
در مغازه باز شد و يكي اومد تو
به اون سمت سرك كشيدم ديدم نازي و پريسان وا اينا اينجا چيكار ميكنن
هنوز متوجه پسرا نشده بودن
پريسا با شادي يدونه گل رز برداشت و كيفش و پرت كرد تو بغلم
-چطوري عشقم؟
لبخندي بهش زدم
-شماها كه باز پيداتون شد خوب همين 1 ساعت پيش رسوندمتون
نازي اومد طرفم ولپم و بوسيد و گفت
-طاقت دوريت نداشتيم عزيزم
بعدم با پريسا زدن زير خنده
پسرا با ورود دخترا خودشون و لابه لاي گلا مخفي كرده بودن تا دخترا متوجه شون نشن
ميخواستم لجشون و در بيارم
واسه همين ادامه دادم
-درسا و آوا كجان؟
پريسا-درسا كه مثل خرس گرفته خوابيده يك عالمه به اين فريد بدبخت فحش داده كه ديشب زنگ زده به نازي بدخوابش كرده
يك ابرومو دادم بالا
-خوب آوا كوش؟
هردوشون بهم نگاه كردن زدن زير خنده
-مرض چرا ميخندين؟
نازي-اوا نيما جون عشقش اومده بود كرمان مجبور شد ببرتش دور دور
ازهمونجام دست مشت شده شايان و ديدم
-اي جووون بالاخره نره خر تشريف اورد
نازي-اره ولي خداييش اگه شايان بفهمه دق ميكنه مگه نه؟
پريسا با جديت بهش گفت
-نازي تو هنوزم داري به فريد فكر ميكني؟نميشه ديگه حرف اون عوضيارو نزني؟
نازي بغض كرد و گفت
-خوب....خيلي سخته..
بهمون با مظلوميت نگاه كرد و گفت
-ولي سعيم و ميكنم فراموشش كنم ...بهم مهلت بدين...سخته..باشه؟
يك قطره اشك از چشمش اومد بيرون
با بهت گفتم
-ديوونه داري گريه ميكني؟
فريد برگشت طرفمون
ولي دخترا پشتشون بهشون بود و نميديدنش
-ساراااا...
هق هق گريش بلند شد
بغلش كردم و گفتم
-ديوونه من يعني اينقده دوسش داري؟
-بيشتر از اينقدر
پريسا با بغض بهم نگاه كرد و گفت
-دلم براي ميلاد تنگ شده سارا
اونم بغضش تركيد
پسرا برگشتن طرفمون كامل
پريسارم تو بغلم گرفتم
-اگه ازتون معذرت خواهي كنن ميبخشيدشون؟
پريسا از بغلم اومد بيرون و همونطور كه اشكاش و پاك ميكرد با جديت گفت
-نه....من نميبخشمش...
-ولي...
-ولي نداره سارا اونا با احساسات ما بازي كردن
نازي-راست ميگه ...منم نميخشمش
رو كردم سمت پسرا و گفتم
-ديدين تقصير من نيست من تلاشم و كردن
پريسا و نازي برگشتن به پشت سرشون ولي برگشتن همانا و خشك شدنشون همانا
نازي با بهت گفت
-فر...يد
پريسا برگشت طرفم و گفت
-ازت انتظار نداشتم سارا ...خيلي نامردي
زد زير گريه و رفت بيرون
نازيم پشت سرش با گريه دوييد دنبالش
با عصبانيت برگشتم طرفشون و گفتم
-همين و ميخواستيد؟دلتون خنك شد
سريع دوييدم بيرون و دنبال بچه ها رفتم

سريع رفتم دنبالشون ولي اونا سري دربست گرفتن و رفتن
دوييدم سمت مغازه پسرا هنوز همونجا واستاده بودن
بدون توجه بهشون كيفم و ريموت ماشين و موبايلم و برداشتم با عجله رو به شادي كه معلوم نبود كدوم گوري رفته بود گفتم
-من رفتم حواست به مغازه باشه خداحافظ
پسرام پشت سرم اومدن بيرون
سوار ماشين شدم و خواستم گاز بدم كه يكي درسمت شاگرد و باز كرد
با تعجب نگاش كردم اقا فرزاد بودن
با جديت بهش گفتم
-برو بيرون
كلافه دستش به صورتش كشيد و گفت
-الان وقت لجبازي نيست سارا برووو
پوفي كردم و پام و روي پدال گاز فشار دادم
چندتا چراغ قرمز رد كردم و ازميون ماشينا لايي ميكشيدم
فرزاد با چشماي گشاد شده به جلوش نگاه ميكرد و محكم به صندليش نشسته بود
پوزخندي بهش زدم
جلوي خونه نازي اينا نگه داشتم
ايفون و زدم
-كيه؟
-سلام نغمه سارام ،نازي خونست؟
-اره بيا تو
در با تيكي باز شد
با عجله رفتم تو در و پشت سرم بستم
نازي تو اتاقش بود و داشت گريه ميكرد
رفتم تو
با ديدن من خواست داد بزنه كه دستمو به معني صبر كن اوردم بالا
-خواهش نازي بايد به حرفام گوش بدي
-مگه حرفيم مونده؟
-اره مونده
-ميشنوم
-امروز بهتون گفتم پسرا دارن تعقيبمون ميكنن ...نه؟
سرشو تكون داد
-اومدم تو مغازه چند دقيقه بعدش اينام اومدن داخل
نازي با كنجكاوي بهم نگاه ميكرد
-خوب؟
-هيچي ديگه اقا فريدتون و شايان خان گفتن من چه دشمني باهاشون دارم كه شماها رو عليهشون شير ميكنم،منم گفتم هيچي ،همون موقعم شما دوتا اومدين
-خوب؟
مرض خوب ،درد خوب
-هيچي ديگه منم اين كارو كردم تا بفهمن من هيچ مشكلي باهاشون ندارم
نازي خيره تو چشام نگاه كرد
بعد يهووييي تو چشاش اشك جمع شد
-ولي خيلي بدي سارا،ما قرار گذاشته بوديم حالشون و بگيريم
-خوب به من چه كه شماها يهو ميزنيد زير گريه
-مرض
-خوب حالا توم پاشو بايد برم اون پريسا احمقم راضيش كنم
-منم باهات ميام
چپ چپ نگاش كردم
-خوب چيه؟حوصلم تو خونه سر ميره
سريع صوورتشو شست و ارايشش و تكميل كرد
-بريم
-يكم ديگه معطل ميكردي
-برو بابا
كفشامو پوشيدم و زدم از خونه بيرون
با باز كردن در خونه دوباره پوفي كردم
اينا كار و زندگي نداشتن همش اينجا پلاس بودن
با تلبكاري بهشون نگاه كردم
هيچي نگفتن
جلوي در واستاده بودم نازي سرش پايين بود و داشت تند تند ميومد
محكم رفت تو كمرم كه اخم درومد
نازي با نگراني بهم نگاه كرد و يهويي زد زير خنده
با خشم گفتم
-مرض دختره كور !من و به اين گندگي نديدي؟
-نه عزيزم ... من كلا تورو ريز ميبينم
با مشت خواستم بزنم تو شكمش كه سريع دستشو گذاشت روشو گفت
-نزني ها ني نيم ميوفته
با تاسف سري براش تكون دادم و گفتم
-تو ادم نميشي نه؟
-نه عزيزم من فرشتم....
-اوووف يكم خودتو تحويل بگير
نازي متوجه پسرا شد ولي چيزي نگفت
فرزاد از ماشين پياده شده بود
كوچه نازي اينا بن بست بود
ماشين و روشن كردم و دنده عقب گرفتم
ايندفه جلوي خونه پريسا نگه داشتم
اون وحشي كه تا خواستم حرف بزنم بالشش و پرت كرد كه خورد تو سرم
بعد هزارتا مكافات بالاخره خانومم راضي شد
زنگ زد به درسا و اوا باهاشون قرار گذاشت بيان رستوران .... بريم ناهار مهمون من
چيكار كنيم ديگه خراب رفاقتيم
اون دوتام از خدا خواسته قبول كردن

چند ساعتي خونه پريسا مونديم
ساعت حدود يك بود نشستيم تو ماشين و راه افتاديم سمت رستوران
درسا و آوا اومده بودن و حسابيم به خودشون رسيده بودن ولي خوب چه كنيم هيچكي كه به پاي ما نميرسه
درسا يك مانتوي كوتاه كتي مشكي با شال و شلوار سفيد رنگ پوشيده بود ارايششم كامل بود ،آوا يك مانتو قرمز با شال و شلوار مشكي پوشيده بود اونم ارايشش كامل بود
شده بوديم 5 قلوهاي پسر كش
هركي يك چيزي واسه خودش سفارش داد
خداروشكر نازي و پريسا چيزي راجب موضوع صبح نگفتن وگرنه كلم كنده بود
گوشيم زنگ خورد
از توي جيم درش اوردم و با ديدن اسم پفي كشيدم و با عصبانيت جواب دادم
-ببين اقاي به ظاهر محترم هيچ خوشم نمياد دم به دقيقه بهم زنگ ميزنيد
لطف كنيد ديگه زنگ نزنيد وگرنه مجبور ميشم جور ديگه اي باهاتون برخورد كنم خودتون كه بهتر از قانون سر در مياريد
گوشي و قطع كردم و گذاشتمش تو ليست سياه
بچه ها با تعجب و كنجكاوي نگام ميكردن
آوا-كي بود سارا چرا اينقده عصباني شدي؟
با اخم گفتم
-اين پسره بابك ديگه شورشو در اورده
بچه ها اخمي كردن و چيزي نگفتن
-من امرو نوبت ارايشگاه دارم شماها نمياين يك صفايي بدين؟
درسا-ميري پيش مژگان جون؟
-اره
-ميخواي صورتو صفا بدي؟
-هم اون همم ميخوام موهام وشرابي كنم
نازي با شوق گفت
-اره اين رنگ خيلي بهت مياد خيلي ناز ميشي
بچه ها با سر تاييد كردن
پريسا-ساعت چند ميري؟منم باهات مياماين!ميخوام موهام و فندقي كنم
درسا-شما دو نفر پايه ايد مام بريم موهامون و رنگ كنيم؟
آوا و نازي بهم نگاهي انداختن و بعد چند دقيقه گفتن
-باشه ولي چه رنگي كنيم؟
درسا-من كه ميخوام بلوند خيلي روشن كنم خوبه؟
-اوهوم بهت مياد
نازي-پس منم قهوه اي روشن ميكنم
سري از موافقت تكون داديم
-تو چي آوا؟
لبخند شيطنت اميزي زد و گفت
-ميخوام بلوند خيلي روشن خاكستري كنم
-چه تو اون فكر خرابته؟
بهم نگاه كرد و با شيطنت گفت
-شايان ازين رنگ متنفره
خنده اي كردم و حرفي نزدم
خيل خوب پس ساعت 6 اونجا باشيد
-باشه
پول و حساب كردمو راه افتادم سمت خونه
دخترا رو رسوندم خونشون
رفتم داخل و بعد اينكه لباسامو عوض كردم روي تختم دراز كشيدم و خوابيدم
ساعت 5 بلند شدم تا اماده شم
يك تاپ زير مانتوم پوشيدم و ست قهوه اي زدم و موهامو همه رو دادم بالا و فقط يك برق لب با يك خط چشم كشيدم
ارايشگاه نزديك خونه بود واسه همين پياده رفتم
توي مسير تيكه اي نبود كه بهم نندازن
رفتم تو خدارو شكر سرش خلوت بود
باهام شروع كرديم خوش و بش
ببعد يه عالمه خواهش و تمنا بالاخره زنگ زد به مشتريش و قراره شو انداخت واسه يك روز ديگه تا بچه هام بتونن موهاشون و رنگ كنن
صورتمو اصلاح كرد و به دستور خودم ابروهام و هشتي برداشت
موهاي بلندمم رنگ شرابي كرد
بچه هام اومده بودن و هركدومشون مشغول بودن
ساعت 9 شب بود كه زديم ازونجا بيرون
بازم بچه ها قرار بود شب خونه من پلاس باشن
رو كه نيست سنگ پايه
رفتم تو حموم و هم موهام و شستم و هم دوش گرفتم
خيلي موهام خوب شده بود دمش گرم
حولمو پيچيدم دورمو اومدم بيرون
بچه ها با ديدنم سوت زدن و كلي ازم تعريف كردن
اونام موهاشون و شستن و اومدن بيررون
رنگ موهاشون خيلي بهشون ميومد خيلي خوشگل شده بودن
سريع نيمرو درست كردم كنترل ال سي دي و برداشتم و زدم كانال pmc داشت اهنگ چلچراغ حميد طالب زاده رو ميذاشت
اي جان عجب اهنگ قر داري بود
بلند شدم و شروع كردم به رقصيدن
بچه ها واسم دست ميزدن و ميخنديدن
اخرشم خودشون بلند شدن و شروع كردن باهم رقصيدن
كلي خنديديم و خوش گذرونديم
درسا اهنگ عربي مهدي يراحي و گذاشت و كمربند رقص عربيم و دور كمرم بست و وادارم كرد برقصم
بچه ها دست ميزدن و منم براشون عربي ميرقصيدم
اهنگش و تازه شنيدم و خيلي ازش خوشم اومد باحال بود
اهنگ كه تموم شد خودمو پرت كردم رو كاناپه و باد زدم
گوشيم زنگ خورد
شادي بود
جواب دادم
-جانم؟
-سلام عزيزم خوبي؟
-مرسي گلم،جونم؟
-سارا جان ميخواستم بگم اخر هفته تولد گرفتم
قاطيه به بچه هام بگو همشون دعوتن
،كسي رم خواستن بيارن ،بيارن اوكي؟
-تا ببينم چي ميشه بهت خبر ميدم
معترض گفت
-ا سارا بايد بياي هم تو هم بچه ها لوس نشو باي
-باي
-بچه ها اخر هفته تولد شاديه،مختلطم هست دعوتتون كرد گفت ميتونيد با همراه بيايد
با خوشحالي جيغ زدن و دست زدن
با خشم گفتم
-مرگ پايين ادم زندگي ميكنه ها
ساكت شدن
آوا-ميگم خوب شد امروز رفتيم ارايشگاه ها
-آي خوشم مياد پسرام اونجا باشن
درسا-هستن صد در صد مگه نميدونيد ارمان دوست صميمي اوناست
پريسا-راست ميگه !!! واي چقدر خوش بگذره هاااا
نازي-من كه كلي برنامه دارم واسه شبش
درسا-كي بريم خريد؟
همشون برگشتن بهم نگاه كردن
-چرا اينجوري نگاه ميكنيد خوب؟فردا عصر خوبه؟
هورااايي كشيدن
قرار شد فردا عصر بريم خريد
تا هم لباس بگيريم همم كادو


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد