رمان پارتي دردسرساز4

۱۱۲ بازديد
عصر رفتيم دنبال لباس
هركدوممون دنبال يك چيز خاص بوديم
يه چيزي كه باهاشون پسرا رو بسوزونيم
ميخواستم تيپ اسپرت بزنم ولي بچه ها نذاشتن و يك لباس شيك واسم خريدن
نازي يك لباس مجلسي قهوه اي برداشت كه كوتاه بود با كفشاي پاشنه ده سانتي قهووه اي خيلي شيك بود و كيپ تنش
http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...s4op5ddsc0.jpg
پريسا يك لباس دكلته كوتاه سفيدرنگ كه خيلي خيل شيك بود برداشت با كفشاي پاشنه ده سانتي سفيدش
http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...xwo0ks5k9e.jpg

آوا يك لباس مجلسي مشكي كوتاه كه پشت گردنش بسته ميشد برداشت با كفشاي پاشنه بلند مشكي رنگ

http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...bnkhym9mq0.jpg

درسام يك لباس شيك برداشت كه يه جورايي شبيه مال نازنين بود

http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...wkjfgfk3tr.jpg

منم به اصرار بچه ها يك لباس مجلسي كوتاه قرمز و مشكي با ساپورت مشكي با كفشاي پاشنه ده سانتي قرمز خريدم

http://www.up3.98ia.com/viewer.php?f...6wwptxr0sn.jpg

(بچه ها اگه بازنكرد اين لينكارو كپي كن تو قسمت سرچتون مياره )

خسته و كوفته رفتيم خونه ،شاممون و بيرون خرده بوديم فقط دوست داشتم سرمو بذارم رو بالش و بخوابم
------
امروز پنج شنبه است بچه ها كلي ذوق و شوق دارن
نشستن جلوي اينه و دارن خودشون و خوشگل ميكنن
قرار گذاشتيم هممون موهامون و صاف كنيم و بريزيم كميشو از دوطرف جلو و بقيش و با يك گيره بالاي سرمون جمع كنيم تا ابشاري بياد پايين
ارايشامونم حالتش يكي باشه ولي رنگ لباسامون
خط چشمارو من ميكشيدم
گونه ها كار درسا بود و لبام كه هركي خودش ارايش ميكردشون
موهامو با اتو صاف كردمو درستشون كردم
خط چشم پررنگي كشيدم كه چشام خيلي خيلي جذاب شد
درسا اومد و شروع كرد ارايش كردنم
رژ لب قرمزم و برداشتم زدم
بچه ها يكي يكي ميومدن تا خط چشم بكشم براشون
همگي اماده و خوشگل كرده رفتيم تو ماشين
-پيش به سوي بسر كشي
هممون خيلي جذاب شده بوديم
طوري كه خودمون دلمون ضعف ميرفت واسه همديگه
جلوي در خونه ماشين و پارك كردم و پياده شدم
خونه شادي اينا خيلي بزرگ بود و لوكس
توي اسانسور خودم و توي اينه نگاه كردم
همه چي عالي بود
صداي موزيك ميومد
با بچه ها براش پلاكي طلا خريده بوديم كه اسمشو به خارجي نوشته بود
تو اين گروني كلي پول بابتش داديم
رفتيم داخل
پسرا رو ديدم كه روي يك مبل نشسته بودن و داشتن به كسايي كه وسط ميرقصيدن نگاه مركدن بابكم باهاشون بود
تعجب كردم پليس و اين كاررا
شادي راهنماييمون كرد بريم تو اتاق تا لباسامون و عوض كنيم
پريسام مثل من ساپورت مشكيش و پوشيد
لبخندي بهم زديم و اومديم از اتاق بيرون
موزيك تموم شده بود و همه شسته بودن
با ورود ما نگاها چرخيد طرفمون
سنگيني نگاه پسرا رو حس ميكرديم

بدون توجه به نگاه خيره اطرافيانمون رفتيم نشستيم روي يك مبل
خيلي شلوغ بود
همه با دوست دختراشون يا پسراشون اومده بودن
مامان باباي شاديم بودن
برامون شربت اوردن
هركدوممون يك طعمي رداشتيم
پسرا زوم بودن رومون
برگشتم طرفشون كه ديدم با اخم دارن نگامون ميكنن
طبيعي نشستم سرجامو اب پرتقالم و مزه كردم
هنوز نشسته بوديم درخواست رقص بود كه هجوم مياورد روي سرمون
پامو انداختم رو پامو تكيه دادم به مبل و اطرافم و نگاه ميكردم
پسري اومد جلوي خودش نويد معرفي كرد
رو كرد به من و گفتم
-ميتونم افتخار اين و داشته باشم كه باهاتون برقصم
لبخندي زدم كه فكر كرد قبولم كردم
-نه ممنون حسش نيست
لبخندش ماسيد
بچه ها ريز ريز ميخنديدن
پسره دست از پا دراز تر برگشت و رفت
درسا-سارا چرا با احساسات جووناي مردم بازي ميكني
بعدم باهم زديم زير خنده
دختري رفت طرف شايان و بهش چيزي گفت
اونم با لبخند از جاش بلند شد و دستشو انداخت دور دختره و رفتن وسط تا برقصن
نگاهي به آوا كرديم كه خونسرد داشت نگاه ميكرد
پريسا با بهت گفت
-آوا خوبي؟
لبش و جوييد و با حرص گفت
-نه بابا چه خوبي؟پسره احمق!حالتو جا ميارم
با درخواست رقصي كه بهش دادن بلند شد و رفت
واسش فرق نداشت كي بود فقط ميخواست لج شايان و در بياره
نگاه خشمگين شايان بود كه رو بدن آوا بالا و پايين ميومد
آوام تا ميتونست واسه پسر رو به روش عشوه ميومد
شايان هيچ توجهي به دختري كه داشت باهاش ميرقصيد نداشت
اهنگ بدي دخترا پاشدن رفتن وسط برقصن ولي من هيچوقت دوست نداشتم جايي كه پسر هست برقصم
روي مبل نشسته بودمو با لبخند به دخترا نگاه ميكردم
كسي كنارم نشست نگاه كردم بابك بود
لباس مردونه جذب طوسي پوشيده بود با شلوار كتون جذب مشكي يقش تا روي سينش باز بود موهاشم خيلي شيك و داده بود بالا ،صورتشم شيش تيغ كرده بود
توله سگ خيليم خوشگل شده بود
صورتمو برگردوندم و بي توجه بهش به ديد زدن اطراف مشغول شدم
-قبلا ادب داشتي سلام ميكردي
-گيرم من بي ادب باشم بهتر نيست از كنا اين بي ادب بلند شي بري يك جاي ديگه بشيني جناب سرهنگ
خشمگين نگام كرد و گفت
-مرض جناب سرهنگ
جدي نگاش كردم كه گفت
-اين چه سر و وضعيه كه واسه خودتون درست كرديد
جوش اوردم به اين چه ربطي داشت كه تو هر كاري دخالت ميكرد؟
خشمگين نگاش كردمو گفتم
-ببينم بهت گفتم تو مسايلي كه به تو ربطي نداره دخالت نكن فكر كردم زبون ادميزاد ميفهمي ولي الان....
سري با تاسف تكون دادم و چيزي نگفتم
فريد نشست اين طرفم و با خشم گفت
-ميبينم كه همتون خوشگل كردين
خيلي ريلكس جوابشو دادم
-به شما ربطي داره؟
-اره
-خر كي باشي؟
-درست صحبت كن سارا
شونه اي بالا انداختم
دخترا اومدن طرفمون
نازي با ديدن فريد هول شد ولي سريع به خودش اومد و سرد گفت
-سارا جوني ؟
-جونم؟
چشاش برق زد و خم شد در گوشم اروم گفت
-مياي بريم كرم ريزي؟
خنديدم و گفتم
-اره هستم
دستمو گرفت و گفت
-پس بلند شو
فريد همچنان داشت به نازي نگاه ميكرد ولي نازي پشت چشمي واسش نازك ميكرد كه نگو
نازي داشت عقب عقب راه ميرفت و من و دنبال خودش ميكشوند
خورد به يك پسري كه مست بود
سريع جداش كردم از پسره دستشو كشيدم و ررفتم
درسا پيش بچه ها نبود
با تعجب بهشون گفتم
-بچه ها درسا كوش پس؟
با نگراني به اطراف نگاه كردن
پريسا-الان همينجا بود به خدا
رفتم بالا
گوشيش و گرفتم
صداش از تو اون يكي اتاق ميومد با وحشت با بچه ها رفتيم تو اون اتاق
در و كه باز كردم
مونده بودم بخندم يا گريه كنم
درسا بيخيال داشت با گوشيش ور ميرفت و ادامس ميتركوند و فرزادم با عصبانيت باهاش حرف ميزد
با باز شدن در درسا ادامسش و كرد تو حلقش و گفت
-ااا شمايين؟بياين تو
يه نگاهي به فرزاد كه داشت با خشم نگاش ميكرد ،كرد و گفت
-اينم داشت ميرفت
انگار داشت در مورد يه اشغال حرف ميزد
ميدونستم الان تو دلش عروسيه كه فرزاد پيششه ولي خوب خودشو نگه داشته بود

فرزاد با عصبانيت بهم تنه زدو رفت از اتاق بيرون
شونمو گرفتم و رو به درسا گفتم
-عجب بيشوريه ها
درسا-اخي عزيزم ديدي چه جوري عصباني شد؟
چپ چپ نگاش كردم كه چشاش و واسم لوچ كرد
پريسا-تو اينجا با فرزاد چه غلطي ميكردي؟
شونه اي بالا انداخت و گفت
-هيچي بابا داشتم با يك پسره ميرقصيدم يهو اين وحشي اومد دستمو گرفت و كشوندم اينجا كليم سرم داد زد ولي من محلش ندادم
آوا دستشو برد بالا و گفت
-حقا كه دوست خودمي بزن قدش
محكم دستاشون و كوبوندن بهم
غري زدم و با ناراحتي گفتم
-بچه ها حوصلم سر رفت،خيلي مسخرست
نازي با هيجان گفت
-كجاش مسخرست؟كلي داريم پسرا رو زجر كش ميكنيم
درسا-اينا رو ولش كن بابك و ديدين عجب تيكه اي شده بود؟
پريسا-اره كصافططط داشتم نقشه ميكشيدم برم تورش كنم
وارد بحثشون شدم و بي حوصله پامو محكم كوبوندم رو زمين كه پاشنه پام رو زمين ليز خورد و تققققققق افتادم رو اون سراميكا و پاهام رفت رو هوا خيلي شيك داغون شدم
بچه ها اول با بهت بهم نگاه كردن و يهو همشون زدن زير خنده
روي تخت جنازه شده بودن و ميخنديدن
ب ا س ن م داغون شد كفشمو در اوردم و پرت كردم طرف آوا كه صداش از همه بلند تر بود
خورد تو سرش با گيجي بهم نگاه كرد و دسش و گذاشت رو سرش
دوباره شليك خنده بود كه رفت رو هوا ايندفعه منم همراهيشون ميكردم
بزن بزني راه انداخته بوديم كه نگو و نپرس
از خنده سرخ شده بوديم درسا از بس خنديده بود اشك از چشاش ميومد
خيلي وقت بود تو اتاق بوديم واسه همين سريع بلند شديم و ارايشمون و درست كرديم و لباسا و موهامونم مرتب كرديم و رفتيم سمت در اتاق
درسا پشت در واستاده بود تا ماهم بهش برسيم كه يهو در باشدت باز شد و درسا كه پشت در بود كتلت شد و چسبيد به ديوار
همين كافي بود تا دوباره جنازه شيم كف اتاق از خنده
من يكي كه ديگه نا نداشتم حتي بخندم
شادي بدبخت مات شده بود به ما
نميدونست چرا داريم ميخنديم
درسا همونطور كه دماغشو گرفته بود درو با پاش محكم هل داد طرف شادي كه محكم خورد تو صورتش
روي زمين قل ميخورديم و ميخنديدم
شادي بدبخت صورتش داغون شد
درسا با حرص از پشت در اومد بيرون و رو به شادي گفت
-گوساله من به اين بزرگي و نديدي كه در و كوبوندي تو صورتم؟
شادي غرغر كرد
-كوره خر اخه پشت در بودي چطور ببينمت؟
داشتن باهم بحث ميكردن
مامان شادي اومد تو اتاق كه سريع بلند شديم و خودمون و جمع و جور كرديم
با شك بهمون نگاه كرد و گفت
-دخترا شماها كجايين؟
پريسا كه هنوزم داشت ميخنديد گفت
-الان ميايم خاله جون
مامانش سري تكون داد و رفت
ايندفعه اومديم بيرون ولي از بس خنديده بوديم گرممون شده بود
روي مبل روبه روي پسرا نشستيم
درسا نوك بينيش سرخ شده بود
با نگاهي كه بهش كرديم دوباره زديم زير خنده
تو حين خنده نگام به بابك خورد كه با خشم گفت
-مرض ببند
خندم قطع شدو با تعجب بهش نگاه كردم
اشاره كردم با مني؟
-نه پس باعممم
-خوش باش با عمت
خوشم ميومد خوب داشتيم حرصشون ميداديم

برگشتم طرف درسا مشغول حرف زدن باهاش بودم
دختر و پسر اون وسط داشتن باهم ميرقصيدن وخوش بودن


-سارا دلم يكم هيجان ميخواد

-اين همه هيجان برو يكم حال كن

-نه بابا ازين هيجانا نميخوام ،يك هيجاني ميخوام كه واقعا هيجان باشه

-بيخيال بابا،از هفته بعد دوباره بايد بريم دانشگاه ديگه كي حوصله هيجان داره

با دستش زد به بازوي لختم و گفت

-اه سارا توم كه همش ضدحالي يكم پايه باش بابا

شونه اي بالا انداخم و با بيخيالي پرتقالي كه تو ظرفش بود و برداشتم و شوت كردم تو دهنم

نازي و پريسا داشتن در گوش هم پچ پچ ميكردن و ميخنديدن

آرمان با چندتا پسر اومد طرفمون

با لبخندي به لب از جام بلند شدم

بچه هام پشت سرم بلند شدن و مشغول احوال پرسي با ارمان

ارمان و دوسش داشتم مثل پسراي ديگه اي كه مشناختم نبود مثل داداش نداشتم دوسش داشتم

ارمان-خوبي ابجي سارا؟چه عجب ماشما رو ديديم!! ستاره سهيل شدي خانوم

لبخندي زدم


-نه بابا هستيم شما نيستي برادر من برو از شادي بپرس چقدر ازت ياد ميكنم

چشمكي زد و گفت

-باشه تو راست ميگي



برگشت و به دوستاش اشاره كرد
-دخترا اينا دوستاي منن،خيلي دوست داشتن باهاتون اشنا بشن
واسه همين اوردمشون يكم باهاتون اشناشون كنم
دخترا نيششون شل شد
اي خاك تو سر بي جبشون كنم
ارمان اونا رو عرفي كرد و خودش رفت تا به مهموناي ديگه برسه
پسرا هركدوم ابراز خوشحالي كردن و كنارمون نشستن
با چشم به بچه ها اشاره كردم زيادي بهشون محل ندن اونام با سر تاييد كردن
پسري كه كنارم نشسته بود اسمش امير بود

از قيافش و تيپش معلوم بود خيلي ادم باحالي و پولداري باشه
ولي خوب من ادمي نبودم كه بخوام با يك پسر دوست بشم مگه اينكه كه خيلي از طرف خوشم بياد تا بهش اوكي بدم
اونم نه مثل دوست دخترش باشم بلكه مثل دوتا دوست معمولي
امير-خوب سارا خانوم حالتون خوبه؟
خيلي عادي جوابشو دادم
-خيلي ممنون شما خوبي؟
-ممنون،خيلي تعريفتون و از ارمان شنيدم
-لطف داره همچين تعريفيم نيستم
با غرور گفت
-نه بابا خودتون و دست كم گرفتيد
پسراي ديگم باهركردوم از دخترا مشغول بودن
تكيه دادم و پامو انداختم رو هم و دستامو روشون گذاشتم
-ممنون لطف دارين
-راستش با تعريفايي كه ارمان ازتون كرد خيلي ازتون خوشم اومد
تو دلم گفتم
-باز شروع شد خالي بندياشون ،اوه خداي من خودمو به تو ميسپارم تا نزنم لهش كنم
لبخند سردي بهش زدم و چيزي نگفتم
خيلي رو اعصاب بود همش فك ميزد
دنبال كسي بودم كه من واز شرش نجات بده
دخترا كه هيچكدوم حواسشون بهم نبود
يك نگاهي به اطراف انداختم
چشمم به بابك افتاد كه داشت خيلي عادي بهمون نگاه ميكرد
تمام عجزم و تو چشمام ريختم

با ديدن نگام يك ابروش و داد بالا و با تعجب نگام كرد
اوف ازنم بخاري بلند نميشد
بي حوصله سري براي تاكيد حرف امير كه يك سره داشت فك ميزد تكون دادم
-سارا خانوم ببخشيد
با سرعت و خوشحالي سرمو بلند كردم
بابك بود
تا حالا هيچوقت اينقدر خوشحال نشده بودم
با ذوق گفتم
-بله،كاري داريد؟
پوزخندي بهم زدو گفت
-بله اگه ميشه چند لحظه
با سرعت بلند شدم و محل به امير كه با بهت داشت نگام ميكرد ندادم

دنبال بابك راه افتادم ولي اون راهشو كج كردو ازم جدا شد و رفت سر جاش نشست
اولش با بهت بهش نگاه كردم اين چرا اينجوري كرد؟
روي مبل نشست و با پوزخند نگام كرد
سريع به خودم اومدم و شدم همون ساراي مغرور
به سردي بهش نگاه كردمو رفتم سمت خوراكي هايي كه روي ميز چيده شده بود
واسه خودم يكمي چيپس و پفك برداشتم و رفتم نشستم كورترين نقطه اي كه تو ديد بود
ميخوردمو و اطرافم و ديد ميزدم
با روشن شدن چراغ گوشيم نگاهمو از اطراف گرفتم
اس ام اس از طرف آوا
-sara jon harki dost dari bia maro nejat bde ravanimon kardan
خنده اي كردمو در جوابش نوشتم
-chi shod shoma k dashtin hal mikardin?
-sarraaa !!!!baw asan sa@t 12 babam negaran mishe
-gomsho omadam
از جام بلند شدم و رفتم طرفشون
-دخترا؟
برگشتن طرفم و با خوشحالي نگام كردن
-بهتره بريم ديگه ديروقته
سري تكون دادن و مشغول خداحافظي شدن
منم بدون توجه بهشون رفتم تو اتاقي كه لباسامو گذاشته بودم
سريع لباسامو عوض كردمو منتظر بچه ها موندم
بالاخره تشريف فرما شدن
سريع از اتاق زديم بيرون و بعد مراسم طولاني خداحافظي رفتيم طرف ماشين
پسرام داشتن سوار ماشينشون ميشدن اونام دوتا ماشين اورده بودن
پام و روي پدال گاز فشار دادم و برو كه رفتي
بچه هارو رسوندم خونشون با خستگي تمام رفتم سمت خونه
گاهي وقتا از تنهايي تو اين خونه درندشت خيلي مسترسيدم
با كليد درو باز كردم و رفتم داخل
چشمام پر از اشك شد
هميشه وقتي اينقدر دير ميومدم خونه مامان شاكي ميشد و با نگراني ازم ميپرسيد كجا بودم
ولي الان يك سال بود كه ديگه كسي چشم انتظارم تو اين خونه نبود
قطره اشك سمجي كه سعي داشت بياد پايين با شدت پس زدم و رفتم تو
لباسامو كندم و روي تختم افتادم
فكرم رفت سمت سپهر
داداش كوچولوي يك و نيم ساله من كه از وقت فوت مامان و بابا دايي برده بودتش پيش خودش
دلم واسش يه ذره شده بود
خيلي وقت بود بهش سري نزده بودم
چند روزي بود با خودم درگير بودم كه بيارمش پيش خودم
هرچيم كه بود داداشم بود
خدايا من به جهنم چرا به خاطر اين طفل معصوم مامانشون و نجات ندادي؟
چرا اين بچه باايد يتيم تو اين دنيا زندگي كنه
اولش كه دايي اين پيشنهاد و داد به شدت مخالفت كردم دلم نميخواست سپهر و كه اينقدر بهش وابسته بودم از خودم دورش كنم
هميشه از زندايي مرجان بدم ميومد خيلي ادم پررو و مغروري بود
تا الانم از ترس دايي بود كه حرفي نزده بود
فردا بايد برم ببينمش و با دايي حرف بزنم تا بزاره سپهر و بيارمش پيش خودم
آره من ديگه الان بزرگ شدم ميتونم مراقب داداشيم باشم
به سپهر فكر كردم كه چقدر الان بايد بزرگ شده باشه
1 ماه بود نديده بودمش
با ياداوري خاطرات لبخندي روي لبم اومد
به اميد اينكه فردا داداشيم و ميبينم چشمام و بستم
صبح با نوري كه توي چشمم خورد چشمام و باز كردم و به خورشيد فحش ميدادم
غلطي زدم و به پهلو دراز كشيدم
ولي خواب از سرم پريده بود
بلند شدم و رفتم تا صبحونه بخورم
ساعت 8 بود بايد ميرفتم خونه دايي
تند تند يه چيزي خوردمو سريع اما ده شدم
در خونه دايي كه رسيدم مكث كردم
ولي با ياداوري چهره معصوم سپهر مصمم شدم و زنگ و فشردم
-كيه؟
-منم زندايي
-به خانوم چه عجب
واي خدا باز شروع شد
-لطفا درو باز كنيد
-بفرماييد
در با صداي تيكي باز شد و رفتم داخل
زندايي و دايي مراد بچه دار نميشدن
ولي زندايي از سپهر و من به شدت بدش ميومد
رفتم داخل اسانسور
طبقه سوم پريدم بيرون
در خونه با بود
رفتم داخل سپهر كوچولوي من روي موكت خوابش برده بوده
زندايي حتي زحمت نكشيده بود ببرتش سرجاش بخوابونتش
عصباني شد اينا اينجوري از سپهر مراقبت ميكردن؟اين بود منم منماشون؟
مرجان جلوم ظاهر شد
با اخم بهم نگاه كرد
به سردي بهش سلام دادم
با طلبكاري بهم نگاه كرد
-چيه ارث بابات و خوردم سارا خانوم كه اينجوري سلام ميكني؟شب تا صبح كلفتي داداشت و ميكنم بايد اينجوري برخورد كني؟
با طعنه و پوزخند جوابشو دادم
-بله معلومه چقدر ازش نگهداري ميكنيد
رفتم طرف سپهر و بغلش كردم
رد موكت روي صورتش مونده بود
جيگرم خون شد
رو به مرجان گفتم
-وسايلاش و اماده كن ميخوام ببرمش
دست به كم شد و گفت
-بله بله؟كجا اونوقت؟
-فكر نميكنم به شما ربط داشته باشه!برادرمه ميبرمش ازين به بعد پيش خودم تا شما ديگه مجبور نباشيد كلفتيشو كنيد
با يك پوزخند زل زدم بهش
به خودش اومد و با طلبكاري گفت
-بهتر !برو گمشو از اون اتاق لباساشا و جمع كن و برو سريعتر از خونم بيرون
سپهر همچنان تو بغلم خواب بود
گذاشتمش رو كاناپه و رفتم تموم وسايلش و جمع كردم
بردم تو ماشين گذاشتم و اومدم بغلش كردمو دوباه رفتم بيرون
مرجان-اون زهره يه ذره ادب به توله هاش ياد نداده،اصلا تشكر لازم نيست
محلش ندادم و رفتم تو ماشين
روي پام خوابوندمش و رفتم طرف خونه
بعد اينكه تو خونه مستقر شدم به نظرم رسيد كه يك تخت دونفره بخرم تا سپهرم كنار خودم بخوابونم
زنگ زدم به درسا و ماجرا رو براش تعريف كردم كلي خوشحال شد و كارم و تاييد كرد
نيم ساعت بعد بچه ها همه اومدن خونه
سپهر بيدار شده بود و واسه خودش بازي ميكرد
با ديدن بچه ها اومد تو بغلم
بهشون اشاره كردم فعلا نزديك نيان تا سپهر اناليزشون كنه
داداشيم اينقدر خوردني بود كه هرچي بگم كم گفتم
بعد چند دقيقه رفت تو بغلشون و باهاشون دوست شد
-بچه ها ميخوام امروز برم تخت دونفره بخرم
همشون باهم هوووو كشيدن و گفتن
-نه بابا خبريه؟
خنديدم و گفتم
-گمشيد اسه خودم و سپهر خوبه نه؟
درسا-اره خوبه؟
پريسا-كي ميري؟
-اگه بشه عصري
پريسا-ماهم ميايم
-باشه
رفتم تو اشپزخونه و مشغول درس كردن غذا شدم
پاستا درست كردم
واسه سپهرم سوپ درست كردم
به كمك بچه ها سفره رو پهن كرديم
سپهر و كنارم نشوندم و شروع كردم بهش غذا دادن
با عشق بهش غذا ميدادم و باهر شيرين كاريش غش غش ميخنديدم
بچه ها با لبخند بهمون نگاه ميكردن
نازي-سارا مامانم گفت اگه به مشكلي برخوردي يا جايي كار داشتي سپهر و بياري خونه ما
با لبخند بهش نگاه كردم و تشكر كردم
سپهر كه تازه ميتونست چند كلمه بگه گفت
-ساآ جيش
قربونش برم من
محكم بوسيدمش
ولي فكر اينجاش و نكرده بودم يعني من باسد ميبردمش دستشويي
با درموندگي به بچه ها نگاه كردم كه همشون رفتن تو فكر
نازي داوطلب شد
-بده من اين جيگر خاله رو خودم ميبرمش
با خوشحالي نگاش كردم
سپهر و بغل كرد و بردش دستشويي
ولي اينجوري نميشد كه بچه ها كه هميشه اينجا نبودن

شونه اي بالا انداختم و مشغول خوردن ادامه غذام شدم
نازي با سپهر بيرون اومد
چهرش درهم بود
واي خداي من خرابكاري كرده سپهر حتما
چشمام و گرد كردم و به نازي خيره شدم
سنگيني نگاهم و حس كرد
-سارا پي پي كرد
صداي عق زدن بچه ها بلند شد
با ناراحتي دستمو گذاشتم جلوي دهنم
خداياااا حالا من چه غلطي بكنم
سپهر و ازش گرفتم و با لحن مغمومي گفتم
-مرسي نازي
-خواهش ميكنم عزيزم
رفتم تو اشپزخونه و مشغول شدن ظرفا شدم
درسا-سارا سپهر خوابش مياد چيكارش كنم؟
از همونجا داد زدم
-ببرش روي تخت من بخوابونش
-باشه
سپهر خوابيده بود و ما دخترام روبه روي tvنشته بوديم و چرت ميزديم
ساعت 7 اماده شديم تا بريم تختا رو ببينيم و بپسنديم
يك تي شرت و شلوارك سورمه اي تن سپهر كردم
لباساش خيي كهنه شده بود بايد واسش لباسم ميگرفتم
خودمم تيپ سورمه اي زدم و موهام و با يك تل كشي كه روش پاپيون كوچولو داشت دادم
بالا
سپهر و بغل كردم و رفتيم پايين
دخترا تو ماشين منتظر بودن بچه رو دادم دست پريسا كه جلو نشسته بود و خودمم رانندگي كردم
با به ها رفتيم داخل
خيلي تختاي شيكي داشت
در اخر يك تخت دو نفره مشكي قرمز انتخاب كردم خيلي شيك بود و سه ميلييون هزينه انداخت رو دستم
حالا نوبت خريد واسه سپهر بود
قرار شد فردا واسمون بيارنش
جلوي يك سيسموني نگه داشتم
دخترا از هرچيزي كه خوششون ميومد بر ميداشتنش
منم ديدم اگه اينا بخوان اينجوري پيش برن بايد تموم دارو ندارم و بفروشم
واسه همين خودم 4-5 دست لباس واسش خريدم
يك كالسكه ابي رنگم برداشتم
اينجام 300 تومن خرج گذاشت رو دستم
خسته و كوفته برگشتم خونه
دخترام رفتن خونشون
سپهر تو ماشين خوابش برده بود
با ريموت ماشين و قفل كردم و در ورودي و به هزار بدبختي باز كردم
همزمان بامن اقاي سالاري مستاجر طبقه پاييني با خانومش و دختر17 سالش اومدن از خونه بيرون
با تعجب بهم نگاه كردم
سلام كردم و جوابشو شنيدم
اينا تازه اومده بودن تو اين خونه شايد فكر كردن اين بچه رو از كجا اوردم
تو فكر بودم كه خانوم سالاري به صدا اومد و حواسم و جمع صحبتاي اون كردم
-سارا خانوم كوچولوي خودتونه؟
بعدم با شك ادامه داد
-البته شما كه ازدواج نكردين
بعدم با چشماي ريز شده نگام كرد
پوففف اوخه زنكه فوضول اگه بچه منه پس تا الان كجا بوده ؟من كي زاييدمش؟
اصلا اره بچه خودمه توروسنن؟
به سردي جواب دادم
-نخير برادرم هستن،بااجازه
صداي متعجبش و پشت سرم شنيدم
-برادرش؟
-اه مامان تو چيكار داري اصلا بيا بريم
ديگه صداش و نشنيدم و صداي بهم خوردن در خونه بود كه صداش اومد
دستم شيكست چقدر اين بچه سنگين بود
درو باز كردمش و با ارنجم كليد برق و زدم
خونه روشن شد
بردم سپهر و گذاشتم روي تختم و خودمم لباسامو عوض كردم
خيلي خسته شده بودم
رفتم تو دستشويي و ابي به صورتم زدم
بايد پوشك سپهر و عوض ميكردم
از وقتي نازي عوض كرده بود ديگه حتي يادشم نيوفتادم
به هزار بدبختي پوشك و در اوردم همش عق ميزدم
تو اين گير و دار شازده هم بيدار شد و شروع كرد گريه كردن
محلش ندادم پوشكش و انداختم تو سطل و با چندش سپهر و بغلش كردمو بردمش تو حموم ب ا س ن ش و شستم
اه خداي من فكر نميكردم بچه داري اينقدر سخت باشه
سپهرم كه اب ديده بود خوشش اومده بود و ساكت شده بود
به هزار بدبختي پوشكش كردم و شرتكش و پاش كردم
چند تا تيكه اسباب بازيم گذاشتم جلوش تا باهاشون سرگرم بشه
كتري و گذاشتم تا جوش بياد تا براش شيردرست كنم
اين يكي و ياد داشتم مامان گاهي وقتا مجبورم ميكرد واسه جوجو شير درست كنم
گوشيم زنگ خورد رفتم تو اتاقم تا از روي ميز ارايشم برش دارم
با ديدن اسم دايي مراد يه ابرومو دادم بالا و با تعجب به گوشي نگاه كردم
جواب دادم
-بله؟
-سلام دايي جون حالت خوبه؟
با طعنه گفتم
-خيلي ممنون از احوالپرسي هاي شما
به روي خودش نياورد
-دايي جان سپهر و كجا بردي؟كي مياريش؟
-اوردمش خونش ،ديگم نميارمش،اينجا خونشه همينجام ميمونه
دايي اولش سعي كرد اروم حرف بزنه ولي وقتي ديد من زير بار نميرم صداش و برد بالا و شروع كرد به داد و بيداد كردن
منم در اخر گفتم
-هركاري كه ميخوايد بكنيد
بعدم گوشي و قطع كردم
به ميز تكيه دادم و با همون ستي كه گوشي توش بود پوست لبمو ميكندم و فكر ميكردم
از بس تو فكر بودم حواسم به كلي از سپهر پرت شد
با دستي كه به پام خورد تكون شديدي خوردم و با ترس به پام نگاه كردم
با ديدن سپهر كه پام و گرفته بود و ميخنديد لبخندي رو لبم نشست
بغلش كردمو و محكم بوسش كرد
-قربونت برم جيگر من به چي ميخندي؟
خندش بيشتر شد
با هم از اتاق اومديم بيرون
رفتم تو اشپزخونه
كتري به جوش اومده بد
سپهر و گذاشتمش روبه روي تلويزيون و اومدم تا براش شير درست كنم
بعد اين كه اماده شد
رفتم طرفش و بغلش كردم روي كاناپه نشستم و سپهرم روي پام خوابوندم
با ذوق به شيشه اي كه دستم بود و داشتم تكونش ميدادم نگاه ميكرد
شيشه رو گذاشتم تو دهنش با ولع ميخورد
با دستم موهاشو از جلوي چشمش زدم كنار كه دست از خوردن كشيد و بهم خنديد
خم شدم و دوباره بوسيدمش
سپهر كه خوابيد
اروم گذاشتمش روي تخت و رفتم واسه خودم از غذاي ظهر گرم كردم
يكمي خوردم و رفتم جا انداختم رو زمين و بچه رم گذاشتم روش و خودمم كنارش خوابيدم
اينجوري بهتر بود تا فردا كه تخت و مياوردن اينجا خوابيديم
صبح با صداي زنگ گوشيم از خواب بيدار شدم
خوابالود جواب دادم
-الو؟
-سلام ببخشيد خانوم محمدي؟
-بله بفرماييد؟
-از گالري پريسا مزاحمتون ميشيم خواستيم ببينيم الان تخت و بفرستيم؟
به ساعت روبه روم نگا كردم ساعت 9 بود
-بله ممنون ميشم
-باشه پس تا يك ساعت ديگه اونجاست
-ممنون خداحافظ
گوشي و قطع كردم قبل اينكه كامل بيدار شم زنگ زدم به پريسا و گفتم با بچه ها پاشن بيان اينجا
اونم گفت
تا يك ساعت ديگه در خونن
بلند شدم و تاپ شلواركم و با يك تونيك استين بلند و شلوار گرمكن عوض كردمو صبحونه خوردم
بعد يك ساعت تخت و اوردن چند دقيقه بعدم بچه ها اومدن
دوباره تاپ شلواركم و پوشيدم و ارش و بردم اخراي سالن خوابوندمش چون قرار بود اتاق و بريزيم بهم
تخت و وسط اتاق گذاشتيم دقيقا روبه روي ميز ارايش
تخت قبليمم برديم تو اون اتاق قبلي
خيلي خوب شده بود
سپهر بيدار شده بود و تو بغل آوا بود ولي هي نق ميزد و ميخواست بياد بغلم
خيلي كثيف شده بودم
تصميم گرفتم سپهرم با خودم ببرم حموم
يك تاپ و شلوارك مشكي برداشتم واسه خودم واسه سپهرم يك بلوز شلوار راحتي سفيد برداشتم
حوله كوچولويم كه مخصوص حمومش بودم برداشت
تشت توي حموم و پر از اب كردم و لباساي خودم و به جز لباساي زيرم در اوردم سپهرم لباساشو كندم و گذاشتمش توي تشت
يكم باهم اب بازي كرديم
وقتي شستنش تموم شد
سرمو از حموم اوردم بيرون و داد زدم
-درسا كولر و خاموش كن،يكيتونم بياد سپهر و ببره حمومش تموم شد
در و همونطور نيمه باز گذاشتم
سپهر و پيچوندمش تو حولش
در باز شد و بچه ها همشون اومدن دم حموم
با ديدن من با اون تيپ
ستي زدن و مشغول تيكه پروندن شدن
-اي جونم عجب هيكل س*ك*س*ي داري سارا
درسا-عزيزم زنم ميشي
پريسا-عجب س.ي.ن.ه هايي داره
ديگه ديدم بحث داره به جاهاي باريك كشيده ميشه اخم كردم و سپهر و دادم تو بغل نازي و در و بستم
ولي مگه ول كن بودن
درسا-اااا سارا چرا درو بستي تازه داشتيم استفاده ميكرديم
بعدم با پريسا شروع كردن اواز خوندن
-درو وا كن تا بگم عاشقتم
از تو حموم داد زدم
-گمشيد دختراي هيز
شير و باز كردم و مشغول دوش گرفتن شدم
لباسم و پوشيدم و از حموم زدم بيرون
واي كه چقدر چسبيد
بچه ها با شيطنت نگام ميكردن
نازي لباساي سپهر و تنش كرده بود و يكي از روسري ها منم دور سرش پيچونده بود عينهو خاله قزيا شده بود قربونش برم



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد