رمان پارتي دردسرساز5

۹۵ بازديد

رفتم طرف سپهر و يك ماچ اب دار از روي لپاش كردم
سريع اخم كرد دلم ميخواست فشارش بدم ولي بيخيالش شدم گناه داشت بچه
برگشتم طرف درسا ديدم كلش تو گوشيشه و داره لبخند ميزنه رفتم پشت سرش واستادم ديدم عكس فرزاد و داره نگاه ميكنه
كرمم ريخت اذيتش كنم يهو داد زدم
-درساااااااااا
اون بيچارم كه اصلا تو باغ نبود برگشت طرفم و با ترس و گيجي نگاهم كرد
-هاااان؟
نيشم شل شد
-به چه داري اينجوري لبخند ميزني
با حرص بالشي و برداشت و به طرفم پرت كرد
مستقيم خورد تو شيكمم


يك هفته بعد

امروز بايد ميرفتم دانشگاه
ساعت 8 كلاس داشتم
سريع يك مانتوي سورمه اي بلند با شلوار جين تنگ مشكي و مقعنه مشكي سرم كردم
استيناي مانتومو زدم بالا
موهام و فرق ريختم تو صورتمو بقيشو پشت سرم جمع كردم
ارايش مليحي كردم دلم نميخواست همين روز اولي حراستي بشم
سپهر و همونجور كه خواب بود بغلش كردم كيفمو همراه با كيفش برداشتم و به سختي در خونه رو بستم رفتم سوار ماشين شدم
كيفارو انداختم روي صندلي بغليم
قرار بود سپهر و ببرم پيش خواهر درسا
خواهرش ازدواج كرده بود و خيلي بچه دوست داشت ازم خواسته بود روزايي كه كلاس دارم سپهر و ببرمش اونجا
منم كه از خدا خواسته ....
ساعت 7 و30 بود پام روي گاز فشار دادم و رفتم سمت خونه دنيا
با عجله سپهرو بغل كردم و پريدم زنگ و زدم
-كيه؟
-دنياجان سارام ،سپهر و آوردم
-اومدم عزيزم
بي حوصله پاهامو روي زمين ميكوبوندم
در باز شد و دنيا اومد بيرون
سريع بهش سلام دادم وگفتم
-شرمنده به خدا دنيا ،الان كلاسم شروع ميشه
با لبخند سپهر و ازم گرفت
كيفو گذاشتم تو خونه و گفتم
-همه وسايلاش اون تويه من رفتم باي باي
دستمو تكون دادم و سريع سوار ماشين شدم و پامو روي گاز فشار دادم
جلوي دانشگاه به هربدبختي كه بود ماشين و پارك كردم
ساعت 8 و 5 دقيقه بودم
به سرعت تو دانشگاه ميدوييدم
خداروشكر دانشگاه خلوت بود
پله هارو دوتا دوتا ميومدم بالا
به نفس نفس افتاده بودم
پشت در كلاس ايستادم و يك نفس عميق كشيدم
وقتي حالم جا اومد در زدم
صداي استاد اومد
-بفرماييد
در و باز كردم و با مظلوميت گفتم
-اجازه هست؟
-بيا تو دخترم
نفس اسوده اي كشيدم و رفتم تو
بچه ها ته كلاس نشسته بودن...
رفتم طرفشون و خودم و پرت كردم رو صندلي كنار آوا دقيقا نزديك رديف پسرا بودم
از پسراي كلاسمون اصلا خوشم نميومد يه مشت پسر تازه به دوران رسيده ي هيز كه اصلا رو اعصابم بودن
بدون توجه بهشون كه داشتن نخ ميدادن وچرت و پرت ميگفتن،نگامو معطوف استاد كردم
1 ونيم ساعت بالاخره تموم شد
كيفمو روي شونم انداختم و گفتم
-بچه ها بريم بوفه؟
موافقت كردن
داشتيم ميرفتيم سمت بوفه فريد واستاده بود داشت با يك دختره از ترم پاييني حرف ميزد و هي لبخند ژكوند تحويلش ميداد نازي به شدت ازين دختره بدش ميومد هميشه سعي داشت خودش و به فريد بچسبونه كه حالا موفقم شده بود ...
به نازي نگاه كرد كه داشت با چشاي اشكي بهشون نگاه ميكردم
هممون اخمامون رفت تو هم
دست نازي و گرفتم و به سمت خودم كشوندمش
-بيا اينجا دختره لوس...به خدا يه قطره اشك بريزي كشتمت
قطره اشكي كه روي گونه هاش لغزيد و به سرعت با دستش پاك كرد و بدون نگاه كردن به فريد رفيتم تو كافه
خيلي خوابم ميومد فقط دلم ميخواست سرم و بذارم يه جايي و بخوابم
به بخارايي كه از چاييم ميومد نگاه كردم
چشمام كم كم داشت خمار ميشد
به بچه ها نگاه كردم
نازي تو فكر بود و داشت با ساعتش بازي ميكرد
درسا سرش و گذاشته بود روي ميزو داشت فكر ميكرد
پريسا داشت با گوشيش ور ميرفت
آوام مشغول خوردن چيپسي بود كه خريده بود
هممون تو حال خودمو بوديم
در بوفه باز شدو پسرا با خنده وارد شدن
دخترا يك نگاه غمگين بهشون انداختن و سريع نگاهشن دزديدن
پسرا بي تفاوت روي ميز پشت سريمون نشستن
پلكام كم كم داشت روي هم ميوفتاد كه با چيزي كه كوبيده شود روي ميز با شدت از جام بلند شدم
هركي تو بوفه بود با تعجب بهم نگاه ميكرد
با گيجي به دخترا نگاه كردم كه همشون سرخ شده بودن و معلومه خيلي خودشون و نگه داشته بودن تا نخندن
فهميدم اين ديوونه ها كرم ريخته بودن
با حرص بهشون گفتم
-راحت باشيد ميتونيد بخنديد
يهو همشون زدن زير خنده
با حرص روي صندلي نشستم
اگه بهشون نميفتم بسه فكر كنم جنازه شده بودن بايد از رو زمين جمعشون ميكردم
با حرص بهشون گفتم
-دارم براتون....
نازي دلشو گرفته بود و سرخ شده بود
بريده بريده گفت
-خيلي باحال بود دمت گرم پري
با خشم به پري نگاه كردم
همشون زدن تو سر نازي و گفتن
-خرررر قرار شد نفهمه كدوممون بوده
نازي كه انگار تازه يادش اومده باشه گفت
-واي ببخشيد
سريع دستشو جلوي دهنش گرفت
همين كافي بد دوباره دخترا جنازه بشن البته منم همراهيشون ميكردم
همه بهمون نگاه ميكردن
پريسا از جاش بلند شد رفت اب معدني بگيره
بهش نگاه كردم مانتوي مشكي تا روي زانو پوشيده بود كه زيپ داشت با كفش آل استار مشكي و مقنعه مشكي موهاشم داده بود بالا
ما هيچكدوممون تو دانشگاه زياد ارايش نميكرديم ولي تيپمون هميشه تك بود واسه خودش
درسا مانتوي سبز پوشيده بود با شلوار جين تنگ و مقنعه مشكي
موهاشم داده بود بالا
نازيم تيپ سورمه اي زده بود كه خيلي ملوس شده بود موهاشو از وسط فرق زده بود
اوا مانتوي كرم با شلوار جين مشكي و مقعنه مشكي پوشيده بود و موهاش و فرق ريخته بود تو صورتش
با بلند شدن پريسا نگاه پسرا به خصوص ميلاد بهش جلب شد
پريسا با يك آب معدني بزرگ برگشت
به ساعتم نگاه كردم ساعت 5 دقيقه به 10 بود ،5 مين ديگه كلاس داشتيم
با چشاي گرد شده رو به بچه ها گفتم
-كلاس شروع شد بدوييد
به ساعتاشون نگاه كردن و سريع دوييديم بيرون
اين زنگ پسرام با ما كلاس داشتن
استادمون يك پسر 30 ساله بود به نظر من هميچين ماليم نبود ولي خوب دختراي كلاس خودشون و ميكشتن واسش
قبل اينك استاد وارد بشه پريديم تو
پسرام پست سرمون اومدن
پاتوقمون ته كلاس بود
هيچوقت يادم نميره وقتي اين درس و برداشتيم پسرا چقدر با دخترا دعوا كردن
اونام مجبور شدن بيان با اين استاد بردارن تا به قول خودشون مواظب جي افشاون باشه تا خدايي نكرده استاد مخشون و نزنه .....
پسرام اومدن ته كلاس نشستن
استاد شروع كرد به درس دادن خيلي استاد باحالي بود و مارم خيلي تحويل ميگرفت
سر كلاسش چرت ميزدم و گيج گيج بودم تو همون گيجي فهميدم
استاد نازي و صدا كرد
نازي با صداي ملوسش كه يكمم عشوه قاطيش كرده بود جوابش و داد
-بله استاد؟
استاد لبخندي زد و گفت
-يكي بزن به اين ساراي اتيش پاره خوابش بپره
با اين حرفش سريع چشامو باز كردم كه همه زدن زير خنده
اي مرض اخه چرا همش به من گير ميدي ايكبيري
ايشي كردمو پشت چشمي نازك كردم كه باز صداي خنده رفت رو هوا
با پسرا نگاه كردم كه اونام ميخنديدن ولي فريد اخماش توهم بود
نازي با عشوه دستشو بلند كرد
استاد-جانم؟
-استاد من اين تيكه رو متوجه نشدم
توله سگ خوب بلد بود عشوه بياد و حرص فريد و در بياره

استاد نميه لبخندي زد و گفت
-كجاشو؟
-همه شو
استاد سري تكون داد و با لبخند شروع كرد به توضيح دادن اون قسمت
نازي داشت زير چشمي به فريد نگاه ميكرد
فريدم خيلي خونسرد زل زده بود به استاد
نازي حرصش گرفت و دستمو محكم با ناخوناش فشار داد
سرخ شدم از درد خيلي خومو نگه داشته بودم نزنم لهش كنم
وقتي ديدم استاد كامل به طرفه تخته برگشت محكم با جزوم كوبوندم تو سر نازي كه صداي بدي ايجاد كرد
همه برگشتن طرفمون
نازي با بهت نگام كرد
چشم غره اي بهش رفتم و كف دستمو نگاه كردم
خوني شده بود
پسرا ريز ريز ميخنديدن
يه مرض زيرلبي بهشون گفتم
استاد با اخم نگامون ميكرد
اوه اوه حالا كي جواب اين و بده
استاد-خوب خانوم شريف ميشه اينجا رو دوباره توضيح بدين
اي خدا حالا چيكار كنم؟بهترين راهي كه ديدم گفتم الان بلند ميشم بعد خودمو ميزم به غش و ميوفتم دوباره رو صندلي اره همين خوبه
دستمو به صندلي گرفتم و بلند شدم سعي كردم قيافم و داغون نشون بدم
-استاد...
استاد منتظر نگام كرد
يهو دستمو گرفتم به سرمو خودم و پرت كردم رو صندلي
همه با نگراني نگام كردن حتي خود استاد
خوب خداروشكر تا اينجا خوب پيش رفتم
با پام زدم با آوا كه اونطرفم نشسته بود
اونم كه فهميد قصدمو شروع كرد چرت و پرت گفتن
-واي سارااا جونم چي شد؟باز قرصات و نخوردي؟
با اين حرفش اون چندتا گوسفندم شروع كردن
درسا نازي و ويشگون گرفت
نازيم زد زير گريه
ايول عجب رفقايي داشتم من
همه دورم جمع شده بودن
كم كم داشت خندم ميگرفت
درسا متوجه شد و يهوو با صداي بلند كه خودمم ترسيدم داد زد
-دورشو خلوت كنيد مگه نميبينيد حالش بده
پريسا و آوا كمكم كردن از رو صندلي بلند بشم
اون دوتا ديگم دنبالم اومدن
توي ماشين كه نشستيم يهو همه با هم زديم زير خنده
اي جان عجب فيلمي بازي كرديم

آوا-خاك توسر اين نقشه هاتم سارا
بعدم غش غش زد زير خنده
بعد اينكه كلي خودمون وخالي كرديم ماشين و روشن كردم
-خووب خانوماي بازيگر حالا كجابريم؟
آوا-بريم خريد بعدشم بريم ناهار بخوريم
سرمو به نشونه ي موافقت تكون دادم و گفتم
-اوووومممم خوبه!!! نظر شماها چيه؟
از اينه به عقب نگاه كردم
همه موافق بودن پامو گذاشتم رو گاز و رفتم سمت پاساژ
ماشين و پارك كردم و پياده شديم
عينكم و گذاشتم رو موهام و رفتم داخل اولين بوتيكي كه جلوم بود
دخترام دنبال اومدن
بعد كلي خريدي كه كرديم خسته و كوفته خودمون و تو اولين رستوران انداختيم و نشستيم سر يك ميز
گوشيم زنگ خورد
گوشي عزيزم سوخته بود و مجبور شدم واسه خودم يه دونه گلگسي نوت سفيد بخرم
بدون نگاه كردن به شماره با بي حوصلگي جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم حال شما؟
عجيب بود صدا خيلي واسم اشنا بود ولي هرچي فكر كردم به نتيجه اي نرسيدم
-ممنون شما؟
-هوووم پس نشناختين؟
با بي حوصلگي جواب دادم
-بايد بشناسم جناب؟
-بابك هستم ،بابك كيهاني
يهو سيخ نشستم رو صندلي و يه ابروم و با تعجب دادم بالا
-بله،كاري داشتين بامن؟
-خير خواستم حالي بپرسم ازتون
-اووم ممنون لطف كردين
-خواهش ميكنم كاري نداريد
-خير خدانگهدار
گوشي و قطع كردم
بچه ها منظر بهم نگاه ميكردن
درسا زودتر از همه پرسيد
-كي بود سارا؟
با جديت نگاش كردم
-واسه چي؟
با من من گفت
-اخه يهويي مودب شدي
شونه اي بالا انداختم و گفتم
-شخص مهمي نبود
با دلخوري بهم نگاه كرد محلش ندادم و مشغول خوردن ساندويچي شدم كه گارسون اورد

ياد سپهر افتادم كه خيلي وقت بود خونه دنيا بد اون بدبختم حتما خيلي خسته شده بود
سريع به ساندويچم گاز ميزدم
به صندليم تكيه دادم و جلد ساندويچ و انداختم روي ميز
-بچه ها من بايد برم دنبال سپهر اگه تموميد بريم
آوا با دهن پر جواب داد
-واسا بابا داريم كوفت ميكنيم
با حالت چندشي بهش نگاه كردم و گفتم
-ببند دهنت و اه حالم بد شد كثيف
يهو دهنشو تا ته باز كرد و خنديد
سريع دستمال و از روي ميز برداشتم و پرت كردم طرفش
خورد تو سرش كه باعث شد خندش بيشتر بشه
محلش ندادم و رفتم تو فكر
چرا بابك بهم زنگ زد،چرا بايد حال يكي مثل من و بپرسه؟اونم يكي مثل من كه اصلا بهش نميخورم يه جوجه سرهنگ و چه به سارا راد؟
با خوردن دستمال تو صورتم با عصبانيت به آوا نگاه كردم
شونه اي بالا انداخت و با بيخيالي گفت
-سه ساعته داريم صدات ميكنيم ها
بعدم چشاش و ريز كرد و اروم گفت
-به كي فكر ميكردي شيطون
با خنده نگاش كردم و از جام بلند شدم،بچه هام تموم شده بود خوردنشون
دنگامون و داديم درسا تا بره حساب كنه
سريع ماشين و روشن كردم و منتظر درسا شديم
تا نشست گازشو گرفتم و رفتم سمت خونه دنيا
پريسا-هوي گوسفند مارو داري كجا ميبري؟
نازي با حالت ترس رفت تو بغل آوا و گفت
-اين ميخواد مارو بدزده
جيغ آوا در اومد
خودشو ميزدم و عينهو اين پيرزنا نفرينم ميكرد
-اي پسره علاف بزن كنار،خير از جوونيت نبيني ايشاالله ،فكر كردي ما بي صاحابييم
ساكت شد و يك نگاه به پريسا كرد و اروم گفت
-خوب بي صاحابيم ديگه مگه نه
بلند زدم زير خنده
پريسا يكي محكم كوبوند تو سرش
با ناله سرشو گرفت و گفت
-اي تو روح عمتون چرا همه گير دادي به سر من امروز پوكيد خوب بابا بدبخت
در خونه ي دنيا ترمز كرم
درسا پياده شد و گفت خونه خواهرش ميمونه با هممون خداحافظي كرد و رفت داخل
دنيا با سپهر اومد بيرون
بعد كلي تشكر سپهر و دادم بغل نازي كه اومده بود جلو نشسته بود
داداشيه گلم تا رفت تو بغل نازي خوابش برد
بچه ها رو در خونه هاشون پياده كردم و خودمم رفتم سمت خونه
با بدبختي كليد انداختم و رفتم تو
با ورود من در خونه ي اقاي سالاريم باز شد و دخترش مهسا با يك پسر خنده كنان اومدن بيرون
مهسا با ديدن من خنده رو لبش خشك شد و مات بهم نگاه كرد
پسره ام كه بهش ميخورد همسن و سال من باشه زل زده بود بهم و داشت با نگاهش من و ميخورد
با سردي تمام زل زدم تو چشماي مهسا و گفتم
-به بابات ميگي دنبال يك خونه ديگه باشه
بي توجه از كنارشون رد شدم
وسط پله ها بودم كه مهسا صدام كرد اصلا ازش خوشم نميومد معلوم بود دختره خرابيه چند دفعه با پسراي ديگه ديده بودمش ولي به روي خودم نياوردم ولي ايندفعه ديگه نميشد گذشت كنم
واستادم ولي برنگشتم
با التماس گفت
-تورو خدا به بابام چيزي نگيد به خدا ميكشتم
برگشتم و با نفرت نگاش كردم
-به من ربطي نداره چه غلطي ميكني ولي من خوشم نمياد هر ادمي بي سرو پايي تو خونم رفت و امد داشته باشه،تا اخر هفته وقت داريد خونه رو خالي كنيد
بدون توجه به گريه ها و خواهش هاش رفتم بالا
سپهر و روي تخت گذاشتم و لباسامو عوض كردم
رفتم سرويس و دست و صورتمو اب زدم خيلي خوابم ميومد
تو اتاق رفتم و كنار سپهر دراز كشيدم
فرشته كوچولوي من راحت خوابيده بود
روي دستش بوسه اي زدم و موهاش و از روي صورتش كنار زدم

چشمام و بستم بايد به اقاي عبدي ميسپردم واسم مستاجر قابل اعتمادي پيدا كنه
چشمام گرم شدو به خواب عميقي فرو رفتم
با صداي زنگ خونه رو تخت غلطي زدم و غرغر كردم
-اي زهرمار
چشمام و دوباره بستم كه باز صداي زنگ بلند شد
با عصبانيت از تخت اومدم پايين و رفتم سمت در
-كيههه؟
-سالاري هستم سارا خانوم
پوفي كردم و جواب دادم
-چند لحظه صبر كنيد
رفتم صورتمو شستم و شالي روي سرم انداختم
در و باز كردم و بي حوصله گفتم
-سلام،بله؟
-سلام خانوم شبتون بخير
تو دلم گفتم
-اگه ريخت نحس تورو نميديدم واقعا بخير بود شبم
سرمو تكون دادم و گفتم
-امرتون؟
كمي من من كرد و گفت
-راستش مهسا بهمون گفت شما گفتيد بايد خونه رو خالي كنيم
باجديت جواب دادم
-بله؟
-اخه چرا؟
-خونه رو لازمش دارم
پوزخندي زد و گفت
-لابد ميخوايد پسرتون و دوماد كنيد
با خونسردي بهش نگاه كردم و گفتم
-اونش به خودم مربوطه،فقط يك هفته وقت داريد به اقاي عبدي سپردم مستاجر جديد واسم پيدا كنه،امر ديگه اي نيست؟
با خشم بهم نگاه كرد
بي توجه بهش با لحن سردي همونطور كه درو ميبستم گفتم
-شبتون خوش
خون خونمو ميخورد مرديكه ي دلقك اومده ميگه پسرتون و ميخوايد دوماد كنيد؟عوضي
گوشيمو برداشتم و به اقاي عبدي بنگاهي سر كوچه زنگ زدم
-بله؟
-سلام جناب،راد هستم
-به خانوم راد حالتون چطوره؟
عاشق اين پيرمرد مهربون بودم
-ممنونم شما خوبيد؟خانواده خوبن؟
-خوبن دخترم جانم بابا كاري داشتي؟
-بله اقاي راد راستش ميخواستم واسم مستاجر پيدا كنيد
با تعجب گفت
-مگه سالاري و بيرون كردي
با كلافگي گفتم
-اره اقاي عبدي اصلا ازين خانواده خوشم نمياد
-باشه دخترم واست پيدا ميكنم
با خوشحالي خداحافظي و تشكر كردم
سري به سپهر زدم هنوز خواب بود
رفتم تو اشپزخونه و سوپ درست كردم و منتظر شدم تا سپهر بيدار بشه
led رو روشن كردمو زدم من و تو
اوفففف اينم كه هيچي نداشت اي خدااااا
pmc يك اهنگ مزخرفي داشت پخش ميكرد به همون گوش دادم
داشتم كمكم كلافه ميشدم كه صداي گريه سپهر بلند شد
سريع از جام بلند شدم لامپ اتاق خاموش بود و سپهر ترسيده بود
چراغ و روشن كردم سپهر روي تخت نشسته بود و گريه ميكرد
با ذوق رفتم طرفش و بغلش كردم
-جونم داداشي من!گريه نكن قربونت برم،ابجي سارا اينجاست
-ماما
با تعجب وبهت بهش نگاه كردم
-ماما نه سارا
ولي اون هنوز گريه ميكرد
بغلش كردم و رفتم تو سالن يك اهنگ شاد داشت پخش ميشد
بشكن ميزدم و همونطور كه سپهر بغلم بود ميرقصيدم
كم كم گريش تموم شد و خنديد
رفتم صورتشو شستمو پوشكش و عوض كردم
يك كمي سوپ ريختم تو ظرق و بهش غذاشم دادم
حوصلم حسابي سر رفته بود
لباساي سفيد سپهر و تنش كردم خودمم تيپ سفيد زدم
گوشي و كليد خونه رو برداشتم و رفتم بيرون
ميخواستم برم پارك سر كوچه كالسكه سپهر و از تو راهرو اوردم بيرون و سپهر و گذاشتم توش
براي اولين بار داشتم با سپهر ميرفتم پارك
حس اين مامانا رو داشتم به پريسا كه خونشون نزديك خونه من بود اس دادم كه اونم بياد
سريع جواب داد
-ta 30 min dg onjam ejgham
لبخندي زدم و رفتم روي نيمكتي نشستم و سپهر و نشوندم رو پام
-خوب پسر گل كجا بريم؟
خنديد گذاشتمش رو زمين تا خودش راه بره
رفت جلوتر روي نيمكت اونوري چندتا پسر نشسته بودن
تاتي تاتي رفت جلوي پسرا واستاد و بهشون نگاه كرد
يكي از پسرا بلند شدو بغلش كرد
پسر خوشتيپي بود
پسره-واي بچه ها اين كوچولو رو چقدر خشگله،چطوري عمو؟
سپهر بهش نگاه كرد و زد زير گريه
بلند شدم رفتم طرفشون
توجه دوتا از پسرا بهم جلب شد و شروع كردن تيكه انداختن
-خانومي چه خوشگلي شما
اخمي كردمو رفتم طرف سپهر كه هي ماما ميگفت
جلوي پسره واستادم و دستمو طرف سپهر دراز كردم من و كه ديد گفت
-ماما
با گريه اومد تو بغلم
به خودم فشارش دادم و گفتم
جان ماما
لبخندي رو به پسره كه مات ببهم نگاه ميكرد زدم و گفتم
-شرمنده اقا
به خودش اومد و با تجب گفت
-خواهش ميكنم،پسر خيلي نازي داريد
-ممنون
خواستم بيام كه يكي از پشت بازومو گرفت
برگشتم ديدم پريساست
-سارا؟
-سلام عزيزم
-سلام عخشم،واي جيگر خاله رو باش چه خوشگل شده
سپهر با ذوق رفت تو بغل پريسا
برگشتم طرف پسره و گفتم
-با اجازه
با لبخند نگام كرد
رفتم سمت نيمكتي كه قبلش نشسته بودم تا نشستيم پريسا سريع گفت
-بله ديگه سارا خانوم تنها ميايد ددر دودور با پسرا ميحرفيد
زدم تو سرشو گفتم
-خفه بابا سپهر رفت طرفشون پسره بغلش كرد اينم زد زير گريه منم رفتم گرفتمش
-هومممم باشه
با ذوق گفتم
-واي پري بگو چي شده
اونم مثل من جوابمو داد
-چي شده؟
-سپهر بهم ميگه مامان
با تعجب يكم به من نگاه كرد يكم به سپهر كه تو بغلش بود يهو زد زير خنده
حالا مگه ول كن بود فقط ميخنديد
با حرص گفتم
-زهرمار ببند ديگه
به زور خودشو كنترل كرد و گفت
-اين كه تا همين ديروز بهت ميگفت
-اجي ساآ
-خودمم ميدونم امرروز از خواب بيدار شد گفت ماما،الانم جلوي اين پسرا بهم گفت ماما

-تعجب كردم اين پسرا بهت پيله نشدن،نگو اين وروجك كار خودشو كرده
لبخندي زدمو سرم و تكون دادم
-ولي سارا بعد واست مشكل نشه
با تعجب بهش نگاه كردم
-مشكل؟
-اره ديگه واسه ازدواجت...
حرفش و قطع كردم و با جديت گفتم
-اولا من نميخوام ازدواج كنم،دوما اگرم يه روز خر شدم هركي من و ميخواد بايد سپهرم بخواد من سپهر و از خودم جدا نميكنم
خواست حرفي بزنه كه سپهر پخش زمين شد
رفتم بلندش كردم ايندفعه ديگه گريه نميكرد
روبه پري گفتم
-بلند شو بريم
سري تكون داد و از جاش بلند شد
موقع رد شدن از جلوي پسرا يكيشون تيكه انداخت
-اي بابا ميبيني حامد تورو خدا يه دونه ازين مامان دافام نداريم
با اخم غليظي از جلوشون رد شدم و از پارك اومديم بيرون
رو به پريسا گفتم
-پري با من مياي يا ميري خونه؟
-نه ديگه برم خونه كلي كار دارم
-باشه عزيزم مرسي اومدي
يكي زد تو سرم و گفت
-زر نزن بابا
خم شد جلوي كالسكه و سپهر و بوسيد
دستشو تو هوا تكون داد و گفت
-باباي مامان سارا
خنديدم و گفتم
-برو گمشو ديوونه
راه افتادم سمت خونه كليد و كه انداختم با هزار بدبختي كلسكه رو بردم تو راه رو صداي دعوا از خونه سالاري ميومد
خداروشكر كردم كه بالاخره شرشون داره كم ميشه
زن سالاري مثل اينكه با صداي باز و بسته شدن در متوجه اومدنم شده بود با عصبانيت و حرصي كه انگار مال باباش و خوردم اومد بيرون و شروع كرد داد و فرياد كردن
-واسه چي ميخواي مارو بلند كني ها؟اين وقته سال از كدوم گورت برم خونه پيدا كنم
با خونسردي بهش نگاه ميكردم ادم به اين وقيحي نديده بودم تا حالا
سپهر از داد هاي بلندي كه ميزد ترسيد و شروع كرد به گريه كردن يك نگاه بهش كردم و با عصبانيت برگشتم طرف زن سالاري و با صداي بلندي كه خيلي وحشتناك بود داد زدم
-صداتو بيار پايين زنيكه شليطه،خونمه اختيارشو دارم،الان كه فكر ميكنم ميبينيم بايد زودتر از اينا بلندتون ميكردم بار اخرت باشه صداتو واسه من مياري بالا ها فهميدي؟
بعدم رفتم بالا
زنيكه اشغال فكر كرده كيه كه اينجوري سرمن داد ميزنه
بچه رو اروم كردم و گذاشتمش رو زمين اسباب بازياشم ريختم دورش
با حرص مانتو شلوارم و در اوردم و با يه تاپ صورتي با شلواركش پوشيدم
گوشيم زنگ خورد
جواب دادم اقاي عبدي بود
-جانم اقاي عبدي؟
-سلام دخترم خوبي؟
-ممنون شما خوبيد؟
-الحمد الله،راستش زنگ زدم بگم واست مستاجر پيدا كردم دخترم
خوشحال شدم و با ذوق روي كاناپه نشستم
-جدي؟چه خوب،حالا كي هست؟
-اره دخترم ادم خوبيه،فقط يك مشكلي هست
-چي؟
يكم من من كرد
-راستش.....راستش يك پسر مجرده
سريع اخمي كردم و گفتم
-نه اقاي عبدي ردش كنيد بره من گفته بودم شرايطمو قبلا بهتون
-دخترم ادم خوبيه...من تضمينش ميكنم...حالا شما فردا بيا بنگاه خوشت نيومد ردش ميكنم بره چطوره؟
يكم فكر كردم و گفتم
-باشه ميام
-ممنون دخترم پس فردا ساعت 5 منتظرتم
-ميبينمتون فعلا
گوشي و قطع كردم هنوز به ثانيه نرسيده بود دوباره شروع به زنگ خوردن كرد
يه ابرومو دادم بالا و با تعجب جواب دادم
-بله؟
-سلام سارا خوبي؟
-ممنون اقا فريد مشكلي پيش اومده؟
-هي تيكه بنداز حالا
بيخيال گفتم
-تيكه ننداختم كاري داري؟
-اره راستش ميخواستم راجب مساله اي باهاتون صحبت كنم
تكيه دادم به پشتي كاناپه و گفتم
-بفرماييد گوش ميكنم
-راستش راجبه بابكه....
صداي ميلاد ميومد كه داشت صداش ميكرد
-فريد...
-يك لحظه ببخشيد گوشي
-چيه؟
ميلاد-اين كت من و نديدي؟
-نه
-ببخشيد سارا
-خواهش ميكنم داشتيد ميگفتيد
تا خواست حرف بزنه صداي گريه سپهر رفت رو هوا
سريع رفتم طرفش دستش يه كوچولو بريده شده بود و داشت خون ميومد
-الهي قربونت برم چي شد عزيزكم؟
بلندش كردم و بردم دستشو شستم و روش چسب زخم كردم
تازه يادم افتاده فريد پشت خطه،سريع گوشي و برداشتم و گفتم
-واي ببخشيد
ديدم صدايي ازون ور نمياد
بلند تر گفتم
-اقا فريد
به خودش اومد و گفت
-سارا؟
-بله؟
-اون ...بچه كيه؟
-فكر نكنم واسه اين زنگ زده باشيد اگه كاري نداريد قطع كنم
-بعد باهات تماس ميگيرم باي
بعدم گوشي و قطع كرد با تعجب گوشي رو گوشم مونده بود
شونه اي بالا انداختم گوشي و پرت كردم كنارم
سپهر و تو بغلم خوابوندم و شروع كردم قلقلك دادنش
كلي ميخنديد و من ذوق مرگ ميشدم
بايد به بچه ها زنگ ميزدم ميگفتم بيان فردا كه من ميرم بنگاه مراقب سپهر باشن
زنگ زدم به نازي و باهاش هماهنگ كردم قرار شد يك ربع به پنج اينجا باشن
با خستگي سپهر و بلند كردم و بردم تو اتاق و رو تخت خوابوندمش خودمم كنارش خوابيدم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد