رمان پارتي دردسرساز6

۱۰۱ بازديد
با عصبانيت به ساعت نگاه كردم ساعت 5 بود بچه ها اسكولم كرده بودن و نيومده بودن
سريع لباساي سپهر و عوض كردم از خونه زدم بيرون
بايد ميومدن و پشت در ميموندن تا ادم ميشدن
به سرعت رفتم سر خيابون در بنگاه كه رسيدم پشت در واستادم و نفس عميق كشيدم بعدش رفتم داخل
در و هل دادم و رفتم داخل
با ديدن فريد و بابك داخل بنگاه تعجب كردم اونام با تعجب به سپهر نگاه كردم
سريع نگامو ازشون گرفتم و سلام كردم
اون دوتا هنوز تو شوك بودن
اقاي عبدي با مهربوني جوابمو داد
-بشين دخترم
سپهر و روي پام نشوندم و منتظر به آقاي عبدي نگاه كردم
-خوب اقاي عبدي اون اقايي كه گفتيد كجان؟
-ايشون هستن دخترم، گفتن اشناتون هستن
سپهر و كه تو بغلم دست و پا ميزد روي زمين گذاشتم تا واسه خودش راه بره
به بابك نگاه كردم و روبه اقاي عبدي گفتم
-شرايط و كه بهشون گفتيد؟
-بله
-باشه پس من مشكلي ندارم
-پس من قرار داد بنويسم ديگه اره؟
گوشيم زنگ خورد داشتم كلنجار ميرفتم تا از جيب شلوارم درش بيارم همونجور به عبدي گفتم
-بنويسيد
سپهر با صاي اهنگ گوشي به سرعت اومد طرفم و گفت
-ماما ،نانا
نازي بود ،جواب دادم
-جانم نازي؟
-خيلي بيشوري سارا مارو كاشتي خودتم رفتي بنگاه
روبه سپهر كردم و گفتم
-سپهر هيسسسس!!!!
هي نق ميزد
-نازي جان قرار ما ساعت 4:30 بود نه الان قربونت همتون الان در خونه ايد؟
-اره بيشور
-خيل خوب بيايد در بنگاه اقاي عبدي بعدش بريم بيرون
رو به سپهر با تحكم گفتم
-سپهر گفتم هيسس ماماني پسر خوبي باش عزيزم
نشست رو زمين و گريه كرد
با كلافگي گفتم
-نازي زود بيايد فعلا
منتظر جوابش نشدم و گوشي و قطع كردم بابك سپهر و از زمين بلندش كرد و بود و داشت ارومش ميكرد
بهش نگاه كردم عجب باباي جيگري ميشد ها خوش به حال زن و بچش
بلند شدم و روبه روش واستادم دستامو دراز كردم طرف سپهر ولي نيومد بغلم و خودش و تو بغل بابك قايم كرد و به گريش ادامه داد
به زور بغلش كردمو رو به اقاي عبدي گفتم
-اقاي عبدي من همين بيرونم قرارداد كه اماده شد صدام كنيد
اونم كه تو بهر نوشتن بود فقط سري تكون داد
سپهر و اوردم بيرون تا چند دقيقه اي اونجا بوديم كه دخترا اومدن
نازي با سرعت دوييد طرفمون كه هركي تو خيابون بود با تعجب نگاش كرد
سپهر و از بغلم رفت و لپش و محكم بوسيد
بقيه بچه هام ريختن سرش و به كل من و فراموش كردن
سرفه مصلحتي كردم و گفتم
-اهم اهم...عليك سلام خواهرا
برگشتن بهم چشم غره رفتن
همون موقع فريد اومد بيرون و گفت
-سارا بيا نوشت فقط مونده امضا تو
نازي با بهت به فريد نگاه كرد يهو چشاش غمگين شد و سرش و انداخت پايين رو به دخترا سلام كرد اونام به جز نازي خيلي عادي جوابشو دادن
اومدم داخل دخترام دنبالم راه افتادن
كلي از ديدن بابك خوشجال شدن و با گرمي باهاش برخورد كردن ولي نازي اروم روي صندلي كناريم نشست و به يك نقطه روي زمين خيره شد
بعد اينكه امضاها رو كرديم بابك رو بهم گفت
-خوب من كي وسيله هامو ميتونم بيارم؟
بهش نگاه كردم و گفتم
-اخر اين هفته بلند ميشن شما شنبه هفته اينده تشريف بياريد
-باشه ممنون
از اقاي عبدي تشكر كرديم و زديم بيرون
نازي زودتر از همه رفته بود بيرون واستاده بود پسر الافي كنارش واستاده بود و كنه شده بود بهش
فريد غيرتي شد و آوا رو كه داشت از در خارج ميشد و زد كنار و به سرعت رفت طرف پسره نازي با خوشحالي بهش نگاه كرد وقتي فريد روبه روي پسره قرار گرفت نازي سريع اومد طرفش و كنارش واستاد
لبخندي از ته دلم زدم خيلي خوشحال شدم
پسره دمش گذاشت رو كولش و در رفت
به بچه ها نگاه كردم كه برگشتن طرفم و با خوشحالي بهم نگاه كردن و چشمك زدن
برگشتن طرفمون كه فريد اخم كرد به نازي و گفت
-اين چه وضع لباس پوشيدنه؟....موهاتو بكن داخل...
نازي با اخم نگاش كرد و اومد كنارم واستاد
روبه پسرا كردم و گفتم
-خوب اقايون ما ميريم ديگه خوشحال شديم
درسا سپهر و پرت كرد بغلم و گفت
-بگير پسرت و دستم شيكست
-ااااا،بچم به اين كوشولويي دلت مياد ؟
يهويي با ذوق لپ سپهر و بوسيد كه باعث شد سپهر موهاشو بكشه
زديم زير خنده كه درسا يكي اروم زد چشت سر سپهر با اخم غليظي نگاش كردم كه به غلط كردن افتاد
بابك و فريد با تعجب و گيجي بهم نگاه ميكردن
ازشون خداحافظي كرديم و خواستيم راه بيفتيم كه تو لحظه اخر فريد رو به نازي گفت
-شب زنگ ميزنم گوشيتو جواب ميدي
نازي چيزي نگفت
كمي كه ازشون دور شديم نازي برگشت پشت سرش و نگاه كرد و با خوشحالي گفت
-واي خدا جون عاشقتم
برگشتيم و با يك حالت چندش مانندي نگاش كرديم كه سريع گفت
-خوب چيـــــــــــه؟ دوسش دارم ديگه ،بسمه ديگه هر شب با يادش گريه كنم
آوا يكي محكم زد پس كله اش و گفت
-خاك تو سرت كنم دختره ي bf نديده
نازي سرشو ماليد و گفت
-حالا نكه شايان بهت زنگ بزنه با كله جوابشو نميدي
آوا آهي كشيد و گفت
-همه كه مثل شما خر شانس نيستن همچين bf وفاداري داشته باشن،شايد فقط منتظر بود يه چيزي بشه باهام cut كنه
درسام حرفش و تاييد كرد ولي پريسا چيزي نگفت
رسيده بوديم در خونه كليد انداختم و رفتيم داخل
مثلا قرار بود بريم بيرون ولي با اين بحث جالب كسي ديگه حوصله بيرون رفتنم نداشت
شالمو از سرم كندم و شوت كردم رو كاناپه سپهرم همون پايين رو زمين ولش كردم اونم كنترل و برداشت و باهاش بازي ميكرد
-بچه ها دلـــــــــــــــــم مهموني ميخواد يه پارتي دخترونه
پريسا-واي اره منم همينطور
بعدم سريع برگشت طرف آوا و گفت
-آوا تولد تو كي بود؟
با ناراحتي بهمون نگاه كرد و گفت
-چه عجب يادتون اومد ديروز بود
با چشماي گرد شده نگاش كرديم
-درووووووغ ميگي؟
-مگه مريضم
خوب پس مهمونيم حل شد امروز سه شنبه است،5شنبه خونه آوا اينا
آوا-هوي خودتون و خونه ما دعوت نكنيد ها بچه پرروها
-خفه بمير بابا
قرار شد فردا بريم بازار و واسش كادو بخريم ولي خودش و با خودمون نبريم
كلي غرغر كرد كه منم ميام ولي با گفتن اينكه بايد بمون سپهر و نگه داره ساكت شد
بچه ها تا ساعتاي 10 بودن بعدشوم خداحافظي كردن و رفتن
صبح ساعت 9 تا 11 كلاس داشتيم بعد ازونجام ميرفتيم پاساژ
يك مانتوي مشكي تنگ كه به جاي دكمه زيپ طلايي داشت با مقنعه مشكي و شلوار تنگ مشكيم پوشيدم كفشاي عروسكيه مشكيمم پام كردم موهامم فرق وسط باز كردم
نغمه ميومد خونه مراقب سپهر باشه
همون موقع زنگ و زدن سريع رفتم پايين و بعد سفارشات كافي ازش خداحافظي كردم و با نازي راه افتاديم سمت دانشگاه
اهنگ سيگار احسان پايه رو گذاشته بودم
-چه خبر نازي؟
خميازه اي كشيد و گفت
-سلامتي
-فريد ديشب بهت زنگ زد؟
-اوهومـــــــــــــم زنگ زد
نگاهي بهش كردم و گفتم
-خوب حالا ذوق مرگ نشي دختري
-كلي باهم حرف زديم،كلي دعوام كرد
-دعوات كرد؟واسه چي؟
چپ چپ نگام كرد و گفت
-اگه اجازه بدي ميگم هااا،زبون به دهن بگير خوب
زبونمو واسش در اوردم
پشت چشمي نازك كرد و گفت
-واسه اينكه ديروز اونجوري لباس پوشيده بودم و موهام بيرون بود
اداي عق زدن در اوردم و گفت
-بابا غيرتش تو حلقت
ماشين و پارك كردم و ازش پياده شديم
وارد دانشگاه كه شديم كنار هم راه ميرفتيم نازي كنارم بود
-سارا يه چيزي بگم من و نزني باشه؟
-باز چه غلطي كردي؟
-ساااااررررااااا
-درد بگو ببينم چيكار كردي؟
ازم فاصله گرفت و گفت
-به فريد گفتم امروز ميريم خريد گفت اونام باهامون ميان
با چشماي ريز شده نگاش كردم تا حرفش و هضم كنم ببينم چي گفته
يهو چشمام گرد شد
نيش نازي شل شد
با سرعت رفتم طرفش و با كيفم محكم كوبوندم تو سرش
نازي با خنده سعي داشت از دستم در بره
ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت سالن كلاسا
نازي دنبالم با خنده ميدوييد و سعي در اروم كردنم داشت محلش ندادم
جلوي در كلاس پسرا واستاده بودن با خشم به فريد نگاه كردم اين بابك نره خر اخه اينجا چي ميخواست اي بابا
بهشون نزديك شده بوديم كه نازي دوييد جلوم واستاد
-بابا سارا يه دقيقه واستا زدي كلمو پوكوندي خوب
كيفمو اوردم بالا و گفتم
-نازي يك كلمه ديگه حرف بزني بازم ميزنمت ها
نازي با ناراحتي نگام كرد با خشم بهش نگاه كردم
-گمشووو نازي نبينمت
پسرا با تعجب به گفتگوي ما گوش ميكردن بدون توجه بهشون با اخم غليظي وارد كلاس شدم
يكي از پسراي دلقك كلاس گفت
-اي بابا سارا خانوم باز كه شما اخم كردي
چپ چپ نگاش كردم كه دهنش و بست
نازي پشت سرم اومد داخل
خودمو طبق معمول رو اولين صندلي ته كلاس پرت كردم
آوا -چيه سارا؟ سگ گازت گرفته؟
-نخير نازي خانوم گند زدن
-سارا
-حرف نزن نازي گفتم
با بغض نشست رو صندليش قضيه رو واسه بچه ها تعريف كردم اونام خيلي از دست نازي عصباني شدن و باهاش حرفي نزدن
هركي تو فكر خودش بود كه با صداي استاد كه پيرمرد مهربوني بود همه به خودمون اومديم
-خانوم شايسته طوري شده؟
به نازي نگاه كرديم كه اشكاش داشت رو گونه هاش ميريخت
با بهت بهش نگاه كرديم ما داشتيم با اين دختره دييونه شوخي ميكرديم
قبلش به بچه ها اس داده بودم و هماهنگ كرده بودم نازي و اذيتش كنيم
نازي با دست سريع اشكش و پاك كرد و سرشو تكون داد و گفت
-نه....نه استاد
-برو بيرون به صورتت اب بزن دخترم
نازي سرشو تكون داد و رفت
به بچه ها نگاه كردم يهو هممون باهم بلند شديم
همه با تعجب بهمون ناگاه ميكردن
استاد با تعجب بهمون نگاه كرد و گفت
-چي شد خانوما؟
سريع گفتم
-استاد ميشه بريم بيرون؟
بهمون نگاه كرد و گفت
-فقط يك نفرتون
به بچه ها نگاه كردم كه آوا اروم گفت
-برو كه خودت گند زدي
سرمو تكون دادم و اومدم از كلاس بيرون
نازي تو سرويسا بود و داشت گريه ميكرد
رفتم بغلش كردم و گفتم
-ديوونه چرا اينجوري ميكني؟
با هق هق گفت
-من... نميدون... نميدونستم ...كار بدي كردم
-خوب بابا ما داشتيم باهات شوخي ميكرديم رواني زر زروو
با بغض نگام كرد با جديت گفتم
-يك قطره ديگه اشك بريزي همچين ميزنمت كه ديگه بلند نشي ها
سريع اشكاش و پاك كرد و با مظلوميت گفت
-ديگه گريه نميكنم
با لبخند بغلش كردم اين دختر معصوم ترين كس بود كه تا حالا ديده بودمش بوسيدمش
گوشيش زنگ خورد
فريد بود جواب نداد
گوشي و ازش گرفتم و خودم جواب دادم
-الو نازي...عزيزم كجايي؟
-سارام فريد پيش منه ..كاريش داري؟
-سارا چي شد چرا گريه كرد
-هيچي بابا اين خانوم شما خيلي بي جنبه تشريف دارن شوخي حاليشون نميشه
نفس راحتي كشيد و گفت
-اوفففف ترسيدم گفتم چي شده
-نه بابا چزي نيس مام الان ميايم
نازي صورتشو شست و ارايشش و تجديد كرد دستمو گرفت و باهم رفتيم سركلاس
استاد-حالت بهتر شد خانوم شايسته؟
نازي لبخند كمرنگي زد و گفت
-بله استاد ممنون
استاد كه صورتشو برگردوند اوا يك محكم كوبوند پس كله نازي
با چشماي گرد شده بهش نگاه كردم تازگيا خيلي دستش هرز ميرفت ها
كسي نفهميد فقط پسرا كه خيلي حواشون بهمون بود بهمون نگاه ميكردن
آوا خيلي ريلكس ادامسش و جوييد و گفت
-دختره لوس بي جنبه
با تشر روبه آوا كردم و گفتم
-آوا بســـــــــه!!!!
صداي فريد و شنيديم كه رو به آوا گفت
-الهي دستت بشكنه اون از سارا كه صبح كوبوند تو سرش اينم از تو
شايان پوزخندي زد و با گوشيش مشغول شد
نازي سريع گفت
-تازه ديروزم زد تو سرم فريد
آوا برگشت طرفش و گفت
-اي اي حالم بد شد،خوب كاري كردم زدمت
يهو دست پريسا بلند شد و كوبوند تو سر آوا
پريسا-غلط كردي مگه بي صاحبه همش ميزنيش
آوا سرشو ماليد كه نازي رو به اوا با صداي بچگونه اي گفت
-مرسي مامان پريسا
بعدم واسش بوس فرستاد
پريسا-قابلتو نداشت دخترم
اوا با بغض ساختگي بهم نگاه كرد و گفت
-مامان
چشما 6 تا شد يهو هم ما هم پسرا زديم زير خنده ولي نه اونقدر بلند كه كل كلاس بفهمن
خداروشكر كلاسمون خيلي شلوغ بود

پريسا رو كرد به آوا گفت
-سارا مامان سپهره ، درسا مامان تو
آوا با لجبازي گفت
-نـــــــــيـــخوام سارا رو ميخوام،ســــــــارا؟
برگشتم طرفش و با لحن با حالي گفتم
-متــــــــــاسفم ،من پسرم و با دنيا عوض نميكنم
آوا-خـــــــاك تو سرت نامرد،درســــــا مامانم ميشي؟
درسا-نيشش باز شد و گفت
-نـــــــــــه !
باز همه زديم زير خنده
آوا-خيلي نامرديد مثلا تفلدمه ها :(
يهو همگي با هم زديم تو سرش و گفتيم
-تفلدت مباركــــــــــ اشغال
سرش و گذاشت رو ميز و گفت
-گمشيد بابا لطف كردنتونم مثل ادم نيست
كلاس كه تموم شد داشتم وسايلام و جمع ميكردم كه نازي گوشيش و گرفت طرفم
-سارا نغمه است ميگه سپهر بيتابي ميكنه
كلاس خالي شده بود فقط ما و پسرا مونده بوديم
سريع گوشي و گرفتم
-جانم نغمه؟گريه ميكنه؟
-
-ببخشيد تورو خدا گوشي و ميدي بهش؟
-
نازي-گريه ميكنه؟
-اره صداي گريش پشت گوشي ميومد
با گريه صداي نامفهومي از خودش در مياورد،فقط تونستم ماما رو از توش تشخيص دادم
-جان ماما؟چرا گريه ميكني عزيزم؟الان ميام باشه گل پسرم؟
ولي فقط گريه ميكرد كلافه شده بودم نغمه سعي داشت ساكتش كنه
رو به نغمه گفتم
-نغمه جان من الان ميام
گوشي و قطع كرد و دادن به نازي
-بچه ها شرمنده سپهر بيتابي ميكنه شماها خودتون بريد من يه وقت ديگه ميرم
سريع كيفمو انداختم رو شونمو و رفتم سمت در خروجي
با صداي فريد واستادم
-سارا؟
بر گشتم طرفش
-بله؟
-شكلي پيش اومده؟
-نه....نه..
-سپهر كيه؟
-نازي بهش بگو من بايد برم اگه تونستم بعد ميام شماها بريد فعلا
سريع سوار ماشين شدم و راه افتادم
در خونه ماشين و تو خيابون پارك كردم و سريع رفتم داخل
نغمه كلافه شده بود
سپهر چشما و صورتش سرخ شده بود بغلش كردم و ارومش كردم
-آروم مامان اينجاست گل پسري
نغمه عذر خواهي كرد و رفت خونشون
نيم ساعتي بود كه داشتم با سپهر بازي ميكردم
درسا بود
-بله؟
-سارا نمياي تو؟
-نه درسا نغمه رفت خونه ديگه نميشه بايد سپهر و نگه دارم شما بريد خوش بگذره بهتون
-خفه بابا ،باز كن در و پشت دريم
با تعجب رفتم طرف آيفون و ديدم هم دخترا هم پسرا پشت درن
آيفون و زدم و منتظر بودم بيان داخل
فقط مقنعه مو در اورده بودم
سپهر كه ديد رفتم سمت در دوباره صداش در اومد رفتم بغلش كردم و لباساش و سريع با يك تاپ شلوارك قرمز عوض كردم
در و باز كردم بچه ها پشت در بودن
آوا من و از جلوي در زد كنار و گفت
-برووو اونور بده من اين عشق من و ببين چشاش و چي شده از بس گريه كرده
سپهر بغلش نرفت و بغض كرد
-بيا تو اين تازه ساكت شده باز گريه ميكنه
همشون اومدن داخل به پسرا خوشامدي گفتم و تعارفشون كردم داخل
مثل اينكه همشون باهم اشتي كرده بودن
سپهر و گذاشتم رو زمين تا برم تو اشپزخونه تا خواستم بلند شم دوباره زد زير گريه
با بدبختي بهش نگاه كردم و هيچي نگفتم
دستمو گذاشتم رو پيشونيم و ناليدم
-اي خدا باز شروع شد...
نازي اومد طرفش و بغلش كرد
-قربونت برم چرا گريه ميكني؟
تو بغل نازي دست و پا ميزد و ميخواست بياد بغلم
بغلش كردم رو بهش گفتم
-حالا ديگه ساكت شو سپهر
كم كم اروم شد ولي از تو بغلم بيرون نميومد ،روبه درسا گفتم
-درسا ميشه بري وسايل پذيرايي و بياري؟
سرشو تكون داد و رفت
فرزاد گفت
-نميخواد سارا نميخواستيم مزاحمت شيم
سرمو تكون دادم وگفتم
-نه بابا اين چه حرفيه؟
داشتم اسباب بازياي سپهر و با پام شوت ميكردم يه گوشه
رو به پسرا گفتم
-تورو خدا ببخشيد اينجا اينقدر شلوغه
فريد لبخندي زد و گفت
-نه بابا با وجود اين بچه بايد همچين باشه
سپهر كم كم اروم شد و رفت تو بغل نازي
منم tv رو روشن كردم داشت اهنگ پخش ميكردو دم

نازي با سپهر كه بغلش بود رفت كنار فريد نشست و گفت
-ببينش فريد چقدر خوشمله
فريد خواست بغلش كنه كه بيشتر رفت تو بغل نازي
آوا اومد از تو بغل نازي گرفتش و كلي بوسش كرد كه تمام صورتش سرخ شد رفتم طرفش و سپهر و از بغلش كشيدم بيرون و گفتم
-بچم و له كردي ببين لپاش و ....ديگه بهت نميدمش
سپهر خنده اي شيرين كرد كه همه لبخند زديم
دستش و دور گردنم حلقه كرد و سرش و رو شونم گذاشت و گفت
-ماما،لالا
به خودم فشارش دادم و گفتم
-بريم سپهر لالا بشه
به بچه ها گفتم زودي بر ميگردم
پريسا رو صدا زدم و گفتم زنگ بزنه رستوران غذا سفارش بده
اونم رفت كه همين كارو انجام بده
سپهر كه خوابيد مانتوم و با يك تونيك آستين سه ربع قهوه اي عوض كردم با همون شلوار لي موهامم كه خووب بود
دخترام مانتوهاشون و در اورده بودن
دور هم نشسته بودن و داشتن حرف ميزدن
ميلاد با ديدنم بهم گفت
-خوابيد؟
لبخندي زدم و گفتم
-به بدبختي
لبخندي زد و گفت
-مثل مامانا شدي ها
پريسا گفت
-بدتر از مامانا شده
درسا-فكر كنم سارا سپهر و بيشر از بچه خودش دوست داشته باشه
با حق به جانبي گفتم
-اون كه صد در صد سپهر تموم زندگيمه
آيفون و زدن
جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم غذاهاتون و اوردم
-چند لحظه الان ميام
نازي-كي بود سارا
رفتم سمت اتاق كه شال و كيف پولمو بردارم همونطوريم جواب دادم
-غذاها رو اوردن
يهو صداي اعتراض پسرا رفت هوا
شالمو انداختم رو سرم و گفتم
-اصلا حرفشم نزنيد واسه اولين بار اومديد خونم بدون ناهار نميذارم بريد
بابك از جاش بلند شد و گفت
-بزار پس من حساب ميكنم
اخمي كردم و گفتم
-امكان نداره
سريع اومدم بيرون بابكم پشت سرم اومد در و باز كردم و رو به يارو گفتم
-ممنون اقا چقدر شد؟
قابلي نداره؟
-ممنون
-169 تومان
اي توروحت پريسا مگه چي سفارش دادي؟
سريع كيفمو باز كردم كه پولارو بردارم كه بابك زودتر ازمن به يار و پولارو داد
با اعتراض گفتم
-ااااا،بابك اين چه كاري بود؟
-بيا رو تو عزيزم بعد باهم حساب ميكنيم
با تعجب بهش نگاه كردم كه ديدم يارو زل زده بهم بابكم از شدت عصبانيت سرخ شده بود اخمي به مرده كردم و اومدم داخل
در و كه بست چون نايلون هاي غذا تو دستش بود سريع از فرصت استفاده كردم و پولارو گذاشتم تو جيب شلوار ليش
با اعتراض اسممو صدا زد
-نه بابك مهمون منيد همه
خواست اعتراض كنه كه نذاشتم و در خونه رو براش باز نگه داشتم
اشاره كرد كه اول من برم
رفتم داخل و شالم پرت كردم تو اتاق
بچه ها سفره رو پهن كرده بودن با تعجب به سپهر كه كنار نازي نشسته بود نگاه كردم و گفتم
-تو كي بيداري شدي بچه؟
خنديد
نازي-تو كه رفتي شروع كرد به گريه كردن مام اورديمش اينجا ببين بچم چه ساكت نشسته
لبخندي زدم و رفتم كمك بچه ها
هركي يه گوشه اي نشسته بود سر سفره سپهر و بلند كردم و رو سفره كوچيكي كه مخصوص خودش بود نشوندمش
يه ذره از اون كبابي كه اورده بودن بهش دادم كه خوشش نيومد مجبور شدم برم سوپ ديشبش و گرم كنم
نشستم كنارش و اروم اروم بهش دادم
وقتي سير شد يهو ظرفش و بلند كرد و رو شلوارم چپه كرد
با عصبانيت داد زدم
-ســــــــــــــــــــپهر
همه بهم نگاه كردن دخترا زدن زير خنده و پسرام ريز ريز ميخنديدن
سپهرم كه با خندشون شير شده بود واسه خودش ميخنديد
شلوارم داغون شده بود
رو به دخترا گفتم
-نخنديد اين پررو ميشه
رو به سپهر كردم و گفتم
-اين چه كاري بود كردي؟ها؟پسره بد
بغض كرد بدون توجه بهش بلند شدم رفتم تو اتاق و شلوارم و بايك شلوار ورشي عوض كردم
شلوارمم دستم گرفتم و انداختم تو سبد رخت چركا
سپهر رو پاي فرزاد نشسته بود و داشت به غذاش ناخونك ميزد
به درسا نگاه كردم كه داشت با عشق به فرزاد نگاه ميكرد و لبخند ميزد
واسش كارتون گذاشم و از بغل فرزاد بلندش كردم و روبه روي tv نشوندمش
شايان-بشين سارا خودت هيچي نخوردي
-شما بخوريد منم ميخورم
يك چشمم به سپهر بود كه گند نزنه يك چشمم به غذام
بچه ها ازم تشكر كردن بعد ناهارشون و عزم رفتن كردن

نازي با سپهر كه بغلش بود رفت كنار فريد نشست و گفت
-ببينش فريد چقدر خوشمله
فريد خواست بغلش كنه كه بيشتر رفت تو بغل نازي
آوا اومد از تو بغل نازي گرفتش و كلي بوسش كرد كه تمام صورتش سرخ شد رفتم طرفش و سپهر و از بغلش كشيدم بيرون و گفتم
-بچم و له كردي ببين لپاش و ....ديگه بهت نميدمش
سپهر خنده اي شيرين كرد كه همه لبخند زديم
دستش و دور گردنم حلقه كرد و سرش و رو شونم گذاشت و گفت
-ماما،لالا
به خودم فشارش دادم و گفتم
-بريم سپهر لالا بشه
به بچه ها گفتم زودي بر ميگردم
پريسا رو صدا زدم و گفتم زنگ بزنه رستوران غذا سفارش بده
اونم رفت كه همين كارو انجام بده
سپهر كه خوابيد مانتوم و با يك تونيك آستين سه ربع قهوه اي عوض كردم با همون شلوار لي موهامم كه خووب بود
دخترام مانتوهاشون و در اورده بودن
دور هم نشسته بودن و داشتن حرف ميزدن
ميلاد با ديدنم بهم گفت
-خوابيد؟
لبخندي زدم و گفتم
-به بدبختي
لبخندي زد و گفت
-مثل مامانا شدي ها
پريسا گفت
-بدتر از مامانا شده
درسا-فكر كنم سارا سپهر و بيشر از بچه خودش دوست داشته باشه
با حق به جانبي گفتم
-اون كه صد در صد سپهر تموم زندگيمه
آيفون و زدن
جواب دادم
-بله؟
-سلام خانوم غذاهاتون و اوردم
-چند لحظه الان ميام
نازي-كي بود سارا
رفتم سمت اتاق كه شال و كيف پولمو بردارم همونطوريم جواب دادم
-غذاها رو اوردن
يهو صداي اعتراض پسرا رفت هوا
شالمو انداختم رو سرم و گفتم
-اصلا حرفشم نزنيد واسه اولين بار اومديد خونم بدون ناهار نميذارم بريد
بابك از جاش بلند شد و گفت
-بزار پس من حساب ميكنم
اخمي كردم و گفتم
-امكان نداره
سريع اومدم بيرون بابكم پشت سرم اومد در و باز كردم و رو به يارو گفتم
-ممنون اقا چقدر شد؟
قابلي نداره؟
-ممنون
-169 تومان
اي توروحت پريسا مگه چي سفارش دادي؟
سريع كيفمو باز كردم كه پولارو بردارم كه بابك زودتر ازمن به يار و پولارو داد
با اعتراض گفتم
-ااااا،بابك اين چه كاري بود؟
-بيا رو تو عزيزم بعد باهم حساب ميكنيم
با تعجب بهش نگاه كردم كه ديدم يارو زل زده بهم بابكم از شدت عصبانيت سرخ شده بود اخمي به مرده كردم و اومدم داخل
در و كه بست چون نايلون هاي غذا تو دستش بود سريع از فرصت استفاده كردم و پولارو گذاشتم تو جيب شلوار ليش
با اعتراض اسممو صدا زد
-نه بابك مهمون منيد همه
خواست اعتراض كنه كه نذاشتم و در خونه رو براش باز نگه داشتم
اشاره كرد كه اول من برم
رفتم داخل و شالم پرت كردم تو اتاق
بچه ها سفره رو پهن كرده بودن با تعجب به سپهر كه كنار نازي نشسته بود نگاه كردم و گفتم
-تو كي بيداري شدي بچه؟
خنديد
نازي-تو كه رفتي شروع كرد به گريه كردن مام اورديمش اينجا ببين بچم چه ساكت نشسته
لبخندي زدم و رفتم كمك بچه ها
هركي يه گوشه اي نشسته بود سر سفره سپهر و بلند كردم و رو سفره كوچيكي كه مخصوص خودش بود نشوندمش
يه ذره از اون كبابي كه اورده بودن بهش دادم كه خوشش نيومد مجبور شدم برم سوپ ديشبش و گرم كنم
نشستم كنارش و اروم اروم بهش دادم
وقتي سير شد يهو ظرفش و بلند كرد و رو شلوارم چپه كرد
با عصبانيت داد زدم
-ســــــــــــــــــــپهر
همه بهم نگاه كردن دخترا زدن زير خنده و پسرام ريز ريز ميخنديدن
سپهرم كه با خندشون شير شده بود واسه خودش ميخنديد
شلوارم داغون شده بود
رو به دخترا گفتم
-نخنديد اين پررو ميشه
رو به سپهر كردم و گفتم
-اين چه كاري بود كردي؟ها؟پسره بد
بغض كرد بدون توجه بهش بلند شدم رفتم تو اتاق و شلوارم و بايك شلوار ورشي عوض كردم
شلوارمم دستم گرفتم و انداختم تو سبد رخت چركا
سپهر رو پاي فرزاد نشسته بود و داشت به غذاش ناخونك ميزد
به درسا نگاه كردم كه داشت با عشق به فرزاد نگاه ميكرد و لبخند ميزد
واسش كارتون گذاشم و از بغل فرزاد بلندش كردم و روبه روي tv نشوندمش
شايان-بشين سارا خودت هيچي نخوردي
-شما بخوريد منم ميخورم
يك چشمم به سپهر بود كه گند نزنه يك چشمم به غذام
بچه ها ازم تشكر كردن بعد ناهارشون و عزم رفتن كردن

آوا رو فرستادم تا صورتش و آب بزنه ،تو همين حين در خونه رو زدن رفتم سمت در و بازش كردم
سالاري بود
كليد خونه رو گرفت طرفم و گفت
-خانوم راد اينم كليداي خونه ، ديگه رفع زحمت ميكنيم ،خبي بدي ديديد به بزرگي خودتون ببخشيد
لبخندي زدم و گفتم
-هرجا كه هستيد موفق باشد
تشكري كرد و با خداحافظي طولاني بالاخره رفت
اومدم داخل و رو به بچه ها كليد نشون دادم و گفتم
-تموم شد رفت
بعدم دسته كليد و شوت كردم طرف بابك
رو هوا گرفتتش،همه باهم راه افتاديم پايين...
ساعت10 شب بود داشتيم وسايلارو مرتب ميكرديم و خونه رو ديزاين ميكرديم مثلا
شايان ساعتاي 2 ظهر بود كه برگشت خيلي گرفته و ناراحت بود
آوا با مظلوميت بهش نگاه ميكرد ولي اون بهش محل نداد
ماشاالله بابك چه همه وسيله داشت خونش از خونه من شيك تر شد
خودم و با خستگي پرت كردم رو مبل و سپهر و تو بغلم خوابوندم و لباشو بوسيدم يهو ديدم بچه ها ساكت شدن
سرم و آوردم بالا كه ديدم دارن با گوشي هاشون ازم عكس ميگيرن
با خستگي بهشون نگاه كردم و گفتم
-با اين قيافه عكس گرفتيد بيشورا؟
چيزي نگفتن
-امشب اينجا ميمونيد؟
نازي خودش و پرت كرد كنارم رو مبل و گفت
-من كه نا ندارم حتي راه برم ،امشب خونت ميمونم
درسا و پريسام باهاش موافق بودن
منتظر به آوا نگاه كرديم كه غمگين سرشو انداخته بود پايين و داشت فكر ميكرد اصلا گوش نميداد به حرفامون و معلوم بود تو خودشه
بايك زد رو شونش كه با ترس برگشت بهش نگاه كرد
بابك لبخندي زد و گفت
-واسه چي ترسيدي؟
آوا جواب لبخندش و داد گفت
-تو حال خودم بود يهو زدي ترسيدم
-آوا توم امشب ميموني؟
با تعجب گفت
-كجا؟
درسا-سر قبر سارا
يكي زدم تو سرش كه اخش درومد
-فرزاااااد
فرزاد-حقت بود درسا
درسا لباش و برچيد و نگاش كرد
فرزاد-ميام ميخورمت ها
درسا زبونش و دراز كرد و با قهر صورتش و برگردوند
همونطور كه سپهر تو بغلم بود بلند شدم و گفتم
-پسرا شمام اينجا بمونيد يا اگه خواستيد بيايد بالا چون اينجا كثيفه نيازه به تميز كاري داره دخترا شمام بلند شيد بريم بالا
قرار شد همه شب بيان خونه من بخوابن
با خستگي تو هال واسه پسرا جا انداختم تو اون يكي اتاقم واسه دخترا
خودمم تو اتاقم
سپهر و گذاشتم رو تخت و رفتم سمت حموم
واقعا به اين اب گرم نياز داشتم بوي عرق گرفته بودم و حسابي كثيف شده بودم
وقتي اومدم بيرون همه سرجاهاشون خوابشون برده بود چراغ و خاموش كردم و رفتم تو اتاقم و در و بستم
خيلي حال ميداد وقتي خسته اي بخوابي سريع خوابت ميبرد
صبح با سر و صدا بلند شدم
سپهر كنارم نبود رفتم بيرون همه بيدار بودن و داشتن حرف ميزدن
سپهرم تو بغل ميلاد بود
-صبح بخير
برگشتن طرفم و جوابمو دادن
رفتم دستشويي و بعدم رفتم صبحونه رو اماده كردم بعد خوردن صبحونه پسرا رفتن تا ادامه كارا رو انجام بدن
ما دخترام مونديم بالا
دلم واسه اوا خيلي سوخت توي يك تصميم ناگهاني وقتي آوا رفت دستشويي رو به بچه ها گفتم
-دخترا پايه ايد واسه اينكه آوا ازين حال و هوا در بياد واسش امشب جشن بگيريم؟
همشون موافقت كردن
قرار شد من و درسا بريم كاراي كادو و كيك و تزيين و انجام بديم نازي آوا رو ببره بيرون تا هوايي به سرش بخوره
پريسام خونه رو مزتب كنه و مراقب سپهر باشه
سريع رفتم پايين و به پسرام خبر دادم اونام موافقت كردن
رو به شايان كردم و گفتم
-شايان تو واسه خريد كادو مياي باهامون؟
فقط نگام كرد
فريد زد پشتش و گفت
-برو داداش توم يه چيزي واسش بگير از دلش در بيار
سري تكون داد و گفت
-باشه ميام
خوشحال شدم و رفتم بالا
ساعت 5 بود كه من و درسا از خونه زديم بيرون
اول رفتيم كيك فروشي و سفارش يك يك كاكائو كه شكل يه قلب بود سفارش داديم و گفتيم روش بنويسه
× آوا خره تولدت مبارك ×
بعدم رفتتيم واسش كادو از طرف همه بچه ها خريديم
منم يك عروسك الاغ خيلي گنده چشمم و گرفت خيلي بامزه بود همون و واسش خريدم كه 200 هزار تومن شد
شايان رفت تو جواهر فروشي و يك حلقه واسه آوا گرفت
از طرف بقيم
شال و كيف و لوازم ارايش و عطر و... خريديم
بعدشم ماشين جلوي يك مغازه نگه داشتم كه توش ازين وسايلاي تزيين ميفروختن
يه عالمه بادكنك و شرشره خريدم با شمع 21 سالگي وفشفشه به تعداد بچه هام كلاه تولد گرفتم
قرار بود بعدا با بچه ها پول خريدايي كه كردم و دنگي حساب كنيم
موقع برگشت رفتيم كيكم از شيريني فروشي گرفتيم
تو راه زنگ زدم به نازي كه اونم گفت با آوا رفتن خريد
خوب بود وقت داشتيم تا ساعت 8 كه ميومدن
سريع رفتيم تو خونه و شروع كرديم به تزيين كردن سپهر خيلي خوشش اومده بود و همش ميخنديد
پسرا رفته بودن خونه هاشون دوش بگيرنن و لباس عوض كنن و برگردن
واسه دخترام قبل ازينكه برگردم خونه رفته بودم از خونه هاشون لباس اورده بودم
ساعت 7 بود كه پسرا اومدن و ما دخترا رفتيم تا حاضر شيم

(دوستاي گلم اينم لينك لباس دخترا و پسرا )
لباس نازي

http://8pic.ir/viewer.php?file=10780157242269318781.jpg

لباس سارا

http://8pic.ir/viewer.php?file=74626039709606531861.jpg

لباس آوا
http://8pic.ir/viewer.php?file=73182204854602146352.jpg

لباس درسا

http://8pic.ir/viewer.php?file=40935916892719764249.jpg

لباس پريسا

http://8pic.ir/viewer.php?file=64424045589972100480.jpg

لباس فريد

http://8pic.ir/viewer.php?file=26157517372292756972.jpg

لباس بابك

http://8pic.ir/viewer.php?file=72600281508114063295.jpg

لباس ميلاد

http://8pic.ir/viewer.php?file=94536900300315066073.jpg

لباس فرزاد

http://8pic.ir/viewer.php?file=69751889803389225551.jpg

لباس شايان

http://8pic.ir/viewer.php?file=40087184832067457558.jpg

خودمون خوشمل كرديم و اومديم بيرون دخترا زير لباساشون ساپورت مشكي پوشيده بودن
پسرا با ديدنمون سوتي كشيدن ساعت 8 و 15 دقيقه بود كه زنگ و زدن
چراغارو خاموش كردم و در و باز كردم
تا اومدن داخل چراغارو روشن كرديم و بابك دوتا بادكنك تركوند همه باهم گفتيم
-تولــــــــــدت مبارك
آوا شك زده بهمون نگاه ميكرد كم كم شروع كرد به لبخند زدن


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد