رمان ازدواج به سبك اجباري16

۹۵ بازديد


بغضمو خيلي سخت قورت دادم و گفتم : هيچ وقت فكر نمي كردم شما از همه ي لحظات زندگيم خبر داشته باشيد ولي انگار اون كسي كه بي خبر بوده تا حالا من بودم...خانم بزرگ شما بايد منو ببخشيد كه تا بحال رفتار خوبي باهاتون نداشتم. خانم بزرگ آروم خودشو كشيد و بالا و به پشتي تخت تكيه داد دستمو گرفت و منو توي آغوش گرمش جا داد و گفت : سارا وقتي تو رو مي بينم انگار دارم جووني هاي خودم رو مي بينم...اصلا جووني براي اشتباه كردنه پس مطمئن باش من هميشه دركت كردم پس نيازي به عذر خواهي نيست... آروم سرمو نوازش كرد و پيشونيمو بوسيد و گفت : برو كه مي خوام علي هم ببينم آخه وقت زيادي ندارم... وارد خونه كه شديم رفتم سمت اتاق تا لباساموعوض كنم ، بغض داشت خفم مي كرد ، لباسامو با تاپ و شرتك عوض كردم و وارد پذيرايي شدم علي با همون لباسا روي مبل نشسته بود و سرشو توي دستاش گرفته بود... احساس خفقان مي كردم دستمو بردم سمت گلومو شروع به مالشش كردم تا بهتر بشه ، موبايل علي زنگ خورد جواب داد : سلام جناب حكيمي مشكلي پيش اومده ما كه همين الان اونجا بوديم... سريع رفتم گوشي علي رو قاپيدم و روي آيفون زدم : متاسفانه خانم همين الان فوت كردن... گلومو با شدت بيشتري مالش دادم...علي نگران نگام مي كرد ، خودشم بغض داشت به زور گفت : ممنون كه خبر دادين ما خودمونو هر چه سريعتر مي رسونيم...خدانگهدار سريع اومد طرف من و گفت : خوبي سارا؟ نفس نفس مي زدم واقعا داشتم خفه مي شدم ، بريده بريده گفتم : علي...علي... علي نگران دستمو گرفت و گفت : جانم ، جان علي با همون حالت گفتم : دارم...دارم...دارم خفه... مي شم...خفه...مي شم منو بغل گرفت و گفت : سارا گريه كن عزيزم گريه كن.... ولي من نمي تونستم هيچ كاري بكنم فقط داشتم جون مي دادم ، جلوي چشمام داشت سياه مي شد كه يه دفه...

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد