رمان ازدواج به سبك اجباري17

۹۸ بازديد
يه دفه سيلي علي به دادم رسيد ، بغضم شكست و هزار تكه شد و همش از چشمام پايين اومد ، راه نفسم باز شده بود و تند تند نفس مي كشيدم...
علي محكم بغلم كرد و منو به خودش فشرد ، زجه مي زدم و اشك هام پيرهنشو خيس مي كرد...سرم گيج مي رفت نزديك بود بيفتم كه پيرهنشو چنگ زدم...يه دستشو انداخت زير پام و بلندم كرد روي مبل نشست و منم روي پاهاش نشوند و سرمو روي سينش گذاشت و شروع به نوازش موهام كرد... بعد چند لحظه دم گوشم گفت :
آروم شدي خانومم؟
سرمو بلند كردم و توي چشمام خيره شدم و همونجور كه گريه مي كردم گفتم :
چجوري آروم باشم ؟ چجوري ؟ مگه ميشه ؟ يه عمره نا آرومم ، يه عمره رنگ آرامشو نديدم ، 21 سال در نا آرومي زندگي كردم...بعد 21 سال هم تا رنگ آرامش خواست به زندگيم بياد رنگ سياه نا آرومي دوباره خودشو مثل بختك روي زندگيم انداخت...علي من خيلي بدبختم ؟ چرا نمي تونم براي چند ساعت هم كه شده رنگ عشق و ارامشو ببينم؟
خسته ام ، خيلي خسته ام ، كاش بخوابم براي هميشه و ديگه هم بيدار نشم...
علي دستشو روي لبام گذاشت و گفت :
هييييييييييييش خانومم حرف از خواب هميشگي نزن كه تو اصلا حق نداري بدون من بخوابي...عزيزم زندگي پستي و بلندي داره بايد با اين پستي ها و بلندي ها جنگيد...
داد زدم :
تا كي ؟ تا كي علي ؟ تا كي بايد بجنگم ؟ بخدا ديگه خسته شدم ، ديگه جوني براي جنگ ندارم....خداياااااااااااااا ااااااا منو مي بيني؟
با دستام صورتمو پوشوندم و گريم شدت گرفت . علي محكم منو به خودش مي فشرد و من تك تك سلولام آروم مي شدن...
يه دفه حس كردم تمام محتويات معدم قراره بيرون بيان سريع از بغل علي پريدم پايين و رفتم دست شويي فقط حالت تهوع داشتم ، حال خيلي بدي بود ، علي هم مدام به در مي زد و مي گفت :
سارا ، سارا جان حالت خوبه؟
صورتمو شستم و بيرون اومدم ، علي نگران اومد جلو و گفت :
حالت خوبه عزيزم ؟
آروم گفتم :
آره خوبم ، بريم؟
مي خواي اول بريم دكتر؟
نه گفتم كه خوبم.
خيلي خب حاضر شو بريم.
مانتو مشكي كه قدش تا سر زانوهام بود با شلوار جين مشكي با شال مشكي پوشيدم ، كيف و كفش مشكيم رو هم برداشتم و با علي سوار ماشين شديم...
به عزت شرف لا اله الا الله...جسم خانم بزرگ پيچيده در يه كفن سفيد داخل قبر گذاشته شد..احساس كردم نفسم داره بند مياد و دوباره همون حس خفگي...خاك ها ريخته مي شد و قرار بود اونجا بشه خونه ي ابدي خانم بزرگ...ولي خانم بزرگ من زنده بود چرا داشتن دفنش مي كردن؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
الان عصباني ميشه ، سريع رفتم جلو و بيلو محكم گرفتم همه با تعجب بهم نگاه مي كردن ، صداها قطع شده بود...
آروم گفتم :
چي كار مي كنيد؟ خانم بزرگ زندس چرا داريد زنده به گورش مي كنيد؟
كم كم صدام اوج گرفت :
مگه نمي دونيد خانم بزرگ از اينكه كسي چيزي رو بهش تحميل كنه بدش مياد؟ الان شما داريد مرگو بهش تحميل مي كنيد ، زود باشيد درش بياريد الان عصباني مي شه هااااااااا ، خانم بزرگ من زندس ، خانم برگ بايد باشه و به همه دستور بده ، بايد باشه تا به رفتارهاي بچگونه من چشم غره بره و منم حساب ببرم...خانم بزرگ بيا بيرون من كمكت مي كنم ، بيا دستتو بده به من...
با زانوهام روي زمين افتادم و شروع به كنار زدن خاك ها كردم ، يه دستي زير بغلمو گرفت و آروم گفت :
خانومم ، عزيزم خانم بزرگ مرده بزار همينجا روحش آروم بگيره...
برگشتم علي بود ، اشكام تند تند پايين ميومد با التماس گفتم :
تو رو خدا علي بزار خانم بزرگو نجاتش بدم الان اون زير خفه ميشه...تو رو به هر چي مي پرستي قسم بزار از زير اين همه خاك درش بيارم الان بدنش درد مي گيره ها...
علي با چشماي اشكي اومد بغلم كرد و به زور بردم عقب ، دوباره خاك هايي بود كه ريخته مي شد جيغ زدم و داد زدم :
ننننننننننننننننننننننننه
با احساس دردي زير شكمم جلوي چشمام سفيد شد و ديگه هيچي نفهميدم...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد