رمان ازدواج به سبك اجباري18

۹۶ بازديد
چيك چيك چيك چيك...توي گوشام زنگ مي خورد كم كم صداها برام قابل فهم شد صداي يه مرد بود كه مي گفت: جناب شايسته شما دقيقا كي اولين رابطتون انجام شده؟ دو روز پيش بدن خانم شما ضعيفه و همين طور كم خون هم هستن يه شك عصبي هم باعث شده كه بدنشون مقاومتشو از دست بده به هر حال من فكر مي كنم كه ايشون بايد از هر نظر تقويت بشن و هر گونه موردي كه باعث عصبي بودنش بشه براش مثل سم مي مونه الان مي تونن مرخص بشن ولي خيلي مواظب باشين... چشم دكتر.حتما... چشمامو باز كردم علي سريع متوجهم شد و اومد جلو دستمو بين دستاي مردونش گرفت و گفت : حالت خوبه خانمم؟ علي من اينجا چي كار مي كنم؟ عزيزم حالت بد شد البته چيز خاصي نيست فقط يه شك عصبي بوده... علي خانم بزرگ دفن شد؟ آره خانومي.موافقي لباساتو بپوشي تا با هم بريم سر خاكش؟ اوهوم موافقم. با كمك علي لباسامو پوشيدم و بعد از انجام كاراي ترخيص سوار ماشين شديم.... با يه دسته گل مريم نزديك قبر خانم بزرگ شديم اخه يادم بود كه خانم بزرگ عاشق گل مريمه... كنار قبرش نشستم ، يه كوپه خاك بود گلو روش قرار دادم ، گفتم : خانم بزرگ سلام. نبينم بزرگ فاميل كه هميشه جاش بالاي مجلس بود اينجوري زير يه خروار خاك خوابيده باشه. خانم بزرگ حرف زيادي براي گفتن ندارم فقط اينكه مي خواستم بگم دوستون دارم... يه فاتحه با علي خونديم و بلند شديم... مراسماي خانم بزرگ زودتر از اون چه كه فكرشو مي كردم تموم شد اين بين فريبا و ننه فولاد زره و بهنام و بهرام از مرگ خانم بزرگ خوشحال بودن و سر از پا نمي شناختن اگه بحث آبروشون نبود جشن مي گرفتن ، بقيه فاميل هم كه اصلا براشون مهم نبود فقط براي رفع تكليف در مراسما شركت مي كردن... از مراسم شب هفت بود كه برگشتيم و وارد خونه شديم.بي حوصله لباسامو با تاپ و شلوارك قرمز عوض كردم ، يه نگاهي به خودم تو آيينه انداختم ، كرم دست و صورت زدم و رژ قرمزمم رو لبام كشيدم... علي هم از دستشويي اومد بيرون با ديدن من لبخندي زد و اومد جلو دستاشو انداخت دور كمرم و گفت : به به مي بينم خانمم براي شوهرش خوشگل كرده... خودمو لوس كردم و گفتم : بله بالاخره آقامون هم دل داره... محكم بغلم كرد و گفت : سارا يه چيزي هست كه بايد بهت بگم. نگران شدم : بگو. من و مني كرد و گفت : يه ماموريت 15 روزس توي زاهدان كه بايد برم ناليدم : علي نميشه نري؟ نه عزيزم حتما بايد برم تا الانم به خاطر مراسماي خانم بزرگ عقب انداختمش... اشك توي چشمام حلقه زد : علي با دلم چي كار كنم كه برات بي تابي مي كنه؟ چشمامو بوسيد و گفت: سارا تو رو خدا برام سخترش نكن ، فكر كردي دوري از تو برام خيلي راحته اگه مجبور نبودم باور كن نمي رفتم. حالا كي مي ري؟ فردا صبح واي چه زود! سارا در نبود من خيلي مراقب خودت باش يه موقعي به خودت سختي ندي ها خوب بخور كه بدنت ضعيفه... علي بدون تو كه هيچ چي از گلوم پايين نمي ره... سرمو گذاشت روي سينش و گفت : گوش كن اين لامصب داره واسه تو خودشو مي كشه پس به خاطر اين قلب لعنتي هم كه شده مواظب خودت باش. زدم زير گريه ، دلم بدجور شور مي زد كاش همون موقع اين دل شوره رو جدي گرفته بودم... تا صبح با علي بيدار مونديم و از كنار هم بودن استفاده كرديم... علي بار ديگه منو بوسيد و گفت : خدا حافظت باشه عشقم... خدانگهدارت مرد من... و علي سوار ماشين شد و رفت و قلب منم با خودش برد ، ياد يه شعري افتادم از تلويزيون شنيده بودم الان حكايت من بود :

من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود

بعد از رفتن علي تازه ماجراي من شروع شد...
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد