رمان هكر قلب قسمت6

۱۰۰ بازديد

وارد ساختمون شدم.با هزار زحمت و به كمك شايان تونستم شركت سايبري ايران رو پيداكنم. داخلش خيلي با بيرون متفاوت بود.تزيين هاي عجيب و غريب و در عين حال مفهومي آدمو توي خلسه فرو ميبرد.رسيدم كنار قسمتي كه چند نفر براي پاسخ گويي نشسته بودن.رو به روي يه پسر جوون نشستم و از پشت شيشه براندازش كردم و گفتم:

_سلام.خسته نباشيد

_سلام.ممنون.امرتون؟

يه لحظه كپ كردم.من اينجا چيكار داشتم؟الان بايد چي ميگفتم...ترسيده بودم..اه از بيرون بايد در مورد حرفايي كه ميخواستم بزنم فكر ميكردم.در يك تصميم ناگهاني گفتم:

_من يك هكر قوي ميخوام.

پسره چند ثانيه نگاهم كرد و كم كم خنده اي روي صورتش شكل گرفت و در عرض صدم ثانيه به قهقهه تبديل شد.اطرافيان با تعجب نگاهمون كردن.سرمو بردم نزديك تر و به آرومي گفتم:
_آقا چرا ميخندين.حرف خنده داري براتون نزدم.
خنده شو جمع كرد و گفت:شما اصلا چطوري اينجارو پيدا كردين؟اينجا كه جاي بچه بازي نيست.
با كمي خشونت گفتم:شما با ايناش كاري نداشته باشين.هزينه شو پرداخت ميكنم.
به صندليش تكيه داد و گفت:كارتون چيه؟
_گفتم كه يه هكر ميخوام.
دوباره داشت ميخنديد كه با عصبانيت گفتم:آقـــا.
دستاشو گرفت جلوش و گفت:اكي.....ولي خب تو مثل اينكه چيزي از اينجا نميدوني.هكر هاي اينجا در خدمت دولت ايرانن.براي كار هاي شخصي نميتوني به ديدنشون بري.تو كارتو به من بگو شايد من تونستم كمكت بكنم.
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:اگه بخوام خودم آموزش ببينم چقدر وقت ميبره؟
_چندين ماه.البته اگه باهوش باشيد.
_به باهوش بودنم كه شك نكنيد.
در حاليكه خودكارشو روي ميز مبكوبيد گفت:بر منكرش لعنت.
چند ماه خيلي زياد بود.من ميخواستم زودتر به هدفم برسم.هميشه توي كارهام عجول بودم.
_خودتون كي وقت داريد بهم كمك كنين؟
دستاشو گذاشت روي ميز و خم شد روي مچ دستش و گفت:تو مشكلت رو بگو.
براش توضيح دادم كه يه نفر اطلاعاتمو دزديده و حالا من هم ميخوام اطلاعاتمو از توي كامپيوتر اون پس بگيرم.
لبخندي اومد روي صورتش و گفت:براي اينكارها كه بايد برين پيش پليس.اين كاري كه شما ميخواهيد من انجام بدم خلاف قوانينه.ولي.....
سرمو بردم جلو و گفتم:ولي چي؟
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:ولي.....
_سر پول باهم كنارميايم.
لبخند دو تامون عميق شد.
با افتخار گفت:حالا كه اينطوره نيم ساعت بيشتر وقت نميبره.
با هيجان چشمامو درشت كردم و دستامو كوبيدم به هم و گفتم:واقعا؟
سرشو انداخت پايين و گفت:آروم تر.
_اوه.باشه باشه.
سر كامپيوترو بيشتر به سمت خودش برگردوند و گفت:آيدي طرف رو داري؟
سريع گوشيمو در آوردم و گفتم:البته.
آيدي سهيل رو توي گوشيم ذخيره كرده بودم.براش خوندم.و زل زدم بهش.با دقت داشت كارشو انجام ميداد.....20 دقيقه اي گذشته بود.آدرس فيس بوكشم دادم...داشتم بال در مياوردم.تا 5 دقيقه ي ديگه مقاله رو ميگرفتم و براي استاد ايميل ميكردم و ميگفتم مقاله اي كه ديشب فرستادم اشتباه بود.دستامو توي هم قفل كردم...واي ...چه حس خوبي...
پسره ناگهان با صداي نسبتا بلندي گفت:فهميد....

 

و سريع دستش رفت سمت دكمه ي پاور كيس و با عجله از همون جا خاموشش كرد.
متعجب گفتم:چيشد؟كي فهميد؟

چهره ي پسره وحشت زده شده بود.رو به من گفت:پاشو خانم..پاشو..برو بزار به كارامون برسيم.
من كه كم كم داشتم از شوك بيرون ميومدم و عصباني ميشدم.از جام بلند شدم و با صداي نسبتا بلندي كه شبيه داد بود گفتم:درست حرف بزن...بگو اطلاعاتي كه ميخواستم چيشد.
توجه همه به سمت ما جلب شده بود.نگاهي به اطرافم انداختم.يك پسر حدودا سي ساله با لباس هاي نه چندان نو و شيك از پله ها پايين ميومد..به خاطر داد من چند لحظه با تعجب سمت مارو نگاه كرد......عجب قيافه اي داشت....چه چشمايي....هيكلشو.....توي صدم ثانيه با خودم فك كردم اگه اين لباس هاي بهتري ميپوشيد چه تيكه اي ميشد.كم مونده بود بلند رو بهش بگم اي جونم...ولي اون فقط همون يك نگاه رو انداخت و بي توجه به ما به راه خودش ادامه داد.بقيه داشتن بهمون نگاه ميكردن..به خودم اومدم و ادامه دادم:
_اگه كارمو انجام ندي اين شركتو رو سر خودتو اون صاحابش خراب ميكنم.اصلا رييست كو؟
به همه نگاه كردم تا شايد كسي جوابمو بده.اون مرد بد تيپه هموني كه قيافش جيگر بود كنار در كه رسيد چند لحظه صبر كرد و بعد رفت بيرون.شونه اي بالا انداختم.پسره كه از عكس العمل من بيشتر ترسيده بود گفت:لطفا بشينين براتون توضيح ميدم.
با عصبانيت دوباره سرجام نشستم و نفسمو دادم بيرون.
_توضيح نميخوام.مقاله ي منو بده.
در حاليكه سعي ميكرد آروم باشه و من رو هم آروم كنه گفت:ببينين خانم...من از همون اول هم اشتباه كردم.شما بايد مشكلتون رو با پليس در ميون بزاريد...
خواستم بيام وسط حرفش كه دستشو آورد بالا و گفت:صبر كنين خانم تا حرفمو بزنم.
به دورو اطرافش نگاه كرد و سرشو آورد جلوتر و آروم طوري كه فقط من بشنوم گفت:
_من سعي كردم وارد كاميپوترش بشم...ولي شما به من نگفته بودين با يه آدم فوق العاده حرفه اي طرفم...خودش هم توي اينترنت بود و نميدونم چطوري فهميد كه من دارم بهش نفوذ ميكنم.غير از اينكه خيلي سريع منو بيرون كرد نزديك بود اطلاعات اينجارو هم به هم بريزه.ميدونين اون وقت چه فاجعه اي رخ ميداد؟رييسم ميفهميد من بيچاره ميشدم...
گنگ نگاهش كردم...يعني سهيل تا اين حد وارد بود؟
ادامه داد:شما ميتونين پليس رو در جريان بزارين...ميتونن خيلي بهتون كمك...
اومدم وسط حرفش و نفهميدم چي شد كه اين حرف خبيثانه رو زدم:
اگه بهم كمك نكنين رييستون رو در جريان ميزارم.
پسره با تعجب و ترس نگاهم كرد.خودم هم بعد از حرفم پشيمون شدم.آخه اين چه حرفي بود كه زدم.خيلي نامردي كردم.ولي حاضر هم نبودم از حرفم برگردم..
بعد از يه مدت كه با نگاهمون دوئل كرديم گفت:
_شما برين شنبه بياين من با رفيقم كه توي همين شركت هكره ميگم يه راه حلي پيدا كنه.
با اعتراض گفتم:ولي شنبه خيلي ديره.من ميخوام همين امروز انجام بشه.
_خانم يه بار بهتون گفتم اين كسي كه شما ميخوايد هكش كنين يه كاربر عادي كامپيوتر يا يك بچه اسكريپتي نيست.
با پرسش گفتم:بچه اسكريپتي؟
كلافه گفت:يك نوع از هكر ها هستن.ولي خيلي وارد به كارشون نيستن.
از جام بلند شدم.سرمو تكون دادم و حركت كردم.دوقدم نرفته بودم كه برگشتم و گفتم:فقط تا شنبه صبر ميكنم.
و دوباره راهمو گرفتم و رفتم..........


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد