رمان پارتي دردسر ساز8

۱۰۵ بازديد
با دخترا اومديم بيرون پسرام داشتن از تنقلاتي كه روي ميز چيده بوديم ميخوردن و باهم حرف ميزدن
فريد با ديدن نازي با اون ارايش و لباس پفك تو دهنش موند و خيره به نازي نگاه كرد ،نازي لبخندي زدو رفتم سمت اشپزخونه
درسا دست آوا رو گرفت و برد وسط و شروع كردن باهم رقصيدن
دست فرزاد و شايان و گرفتم و بردم وسط
اولش آوا و فرزاد باهم درسا و شايان هم باهم ميرقصيدن بعد چند دقيقه جاهاشون و باهم عوض كردن آوا به چشم هاي شايان نگاه نميكرد سرش و انداخته بود پايين و ميرقصيد
ديدم اين فريد مثل اين بدبختا زل زده بود به نازي ،دست نازي و كشيدم و بردمش وسط
پريسام ازون ور دست فريد كشيد و اورد وسط
اووووف كه اين نازي چه عشوه اي ميريخت بيچاره فريد چه جوري خودش و تحمل كرده بود
خودم و پريسام رفتيم خيلي راحت رو مبل نشستيم و شروع كرديم چيپس و پفك و پفيلا خوردن و بقيه رو هم كه اون وسط ميزقصيدن نگاه ميكرديم دلم واسه ميلاد سوخت به پريسا نگاه ميكرد و پريسام هي بهش چشم غره ميرفت
صورتم و بردم نزديك صورتشو گفتم
-مرض داري رواني اين ميلاد بدبخت و اينقدر اذيت مكني
بهم نگاه كرد و با لبخند شيطاني گفت
-براش لازمه
دستمو بردم بالا كه بزنمش كه سريع گفت
-نه...نه نزن ميرم
بلند شد و رفت سمت ميلاد دستش و گرفت و بردش وسط
مثل اينكه خيلي بهشون خوش گذشته بود دخترا و پسراي گلم كه اينقدر ميرقصيدن و خسته هم نميشدن
اهنگ كه تموم شد همشون باهم اومدن نشستن
آوا خودش و پرت كرد كنارم و بلند گفت
-بچه ها بابك و سارا در رفتن از رقصيدن ها،حواستون بود؟
يهو همشون خمصانه بهمون نگاه كرد
سرمو بردم بالا و مشغول سوت زدن شدم
آوا خواست بزنتم كه انگشت اشارمو با تهديد بردم بالا و گفتم
-دستت بخوره بهم ،كشتمت
دستش و انداخت پايين و بلند گفت
-خــــــــــر
-گاو
-گودزيلا
-مارمولك
رو اين كلمه خيلي حساس بود
جيغ بنفش كشيد و بلند شد از جاش
-باز گفتي مارمولك؟
خيلي سريع طبيعي كردم و گفتم
-كي؟من؟من كي گفتم؟
رومو كردم طرف بچه ها و گفتم
-آقا نه شما بگيد من گفتم مارمولك؟
خنديدن و چيزي نگفتن
با اومدن اهنگ عربي يهو دخترا ساكت شدن و بهم نگاه كردن
با جديت گفتم
-امكان نداره
نازي بلند شد و اومد طرفم و با لبخندي كه معلوم بود چه قصد شومي داره بهم نزديك شد و گفت
-داره عزيزم،امكان داره
-نــــــــــــه!!!!
يهو همشون باهم گفتن
-آره
درسا بلند شد و رفت از تو اتاقم و كمربند پولكي مخصوص رقصم و آورد
پسرا كه تازه با ديدن كمربند فهميدن قضيه چيه شروع كردن با دخترا دست به يكي كردن
به زور بلندم كردن و بردنم وسط
با بدبختي به پريسا نگاه كردم كه با لحن بيخيالي گفت
-اونجوري نگام نكن ،شرمنده اخلاقت ميشم
پوفي كردم و چيزي نگفتم
نازي اهنگ و دوباره از اول play كرد
منم كم كم حركاتم و با اهنگ هماهنگ كردم و به نرمي بدنم و تكون ميدادم
دخترا دست ميزدن و سوت ميزدن
پسرام همراهيشون ميكردن و با شگفتي نگام ميكردن
وقتي اهنگ تموم شد سريع نشستم كه ديگه بلندم نكنن


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد