رمان لجبازي دو عاشق9

۱۲۲ بازديد
-:ارتان چرا اينجوري ميكني؟؟؟بزار بغلت كنم داداشي


ارتان:داداشي چيه من كه تورو نميشناسم من اصلا خواهر ندارم


يه لحظه هنگ كردم نكنه فراموشي گرفته
واي نه خدا نكنه


-:ارتان عزيزم منم ارزو خواهرت يكم فكر كن ببين يادت مياد چه اتفاقايي افتاده


ارتان يكم فكر كردو با گنگي گفت:
من كه هيچ چيز يادم نمياد
بعدش با عصبانيت گفت:
برو بيرون خانم چرا منو اذييت ميكني مگه نميبيني مريضم تازه بهوش اومدم

نا امديد داشتم از اتاق ميرفتم
بيرون كه مامانم و خاله اومدن تو
يه لحظه خندم گرفت مامان با سرعت داشت ميرفت سراغ ارتان كه ارتان با حالت با مزه اي گفت:

نه نه تروخدا برو اونور خانم چرا اينجوري ميكنيد شما به من نامحرميد واسه چي ميخواييد بغلم كنيد اصلا ما كه با هم سنمي نداريم خانم

بعدش با صداي بلندي گفت بيرون

مامانو خاله با چشمايي از گريه پف كرده به ارتان نگاه كردن تو بهت بودن اونا هم

رفتم سمتشون و گفتم
مامان.خاله بياييد بيرون احتمال زياد فراموشي گرفته بايد برم دكترو خبر كنم

مامانم باز شروع كرد به گريه كردن و خاله هم اروم اشك ميريخت

هر دورو بردم بيرونو خودمم راه افتادم سمت اتاق دكتر ارتان

درزدم
دكتر:بفرماييد


-:سلام اقاي دكتر
دكتر يه پسر جوون همسن و سال خود ارتانينا بود

دكتر:بفرماييد

-:اقاي دكتر ببخشيد برادر من همون كه تصادف كرده به هوش اومده اما هيچ كدوم از مارو نميشناسه

دكتره نفس عميقي كشيدو گفت:
حدس ميزدم ضربه بدي به سرش خورده اما بايد بيام و معاينش كنم
-:اقاي دكتر حال دختر خالم چه طوره؟

دكتر:ايشون هنوز هيچ تغيري پيدا نكرد و همون جوري هستند

با غم نگاه به دكتر كردمو گفتم:باشه اقاي دكتر فقط يه سر به برادرم بزنيد
با هم به سمت اتاق ارتان راه فتاديم
درو باز كردم
ارتان پوفي كردو گفت:
باز اين دختره اومد
يه نگاه غمگين به ارتان و دكتر كردم
دكتر اروم گفت:
لطفا شما بيرون باشيد
رفتم بيرونو
به از 15دقيقه دكتر اومد بيرون و گفت:


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد