رمان هكر قلب قسمت7

۹۶ بازديد

........
شنبه بعد از ظهر بايدميرفتم دانشگاه.براي همين صبح زود به سمت شركت سايبري رفتم.امشب هما هم از كيش برميگشت.سردر گم شده بودم.از من بعيد بود كه اين همه روي يه موضوع پافشاري كنم.شايد بهتر بود كه به پليس خبر ميدادم.ولي خب دوست داشتم خودم سهيل رو سر جاش بشونم.آره بايد خودم جلوش وايميستادم.من هيچي كمتر از اون نداشتم.وارد شركت شدم.پسره پشت ميزش نبود.اطراف رو دنبالش گشتم كه ديدم از توي آبدار خونه با يه فنجان قهوه اومد بيرون.وقتي من رو ديد.چند لحظه سرجاش وايساد و دوباره به سمت ميزش رفت.من م رفتم رو به روش نشستم.

پسره:سلام خانم طراوت
_سلام.خسته نباشيد.
_ممنونم.
بي حوصله گفتم:مشكل من حل شد؟

_ببينين خانم طراوت.من نميدونم همچين آدمي چطوري هك كردن رو ياد گرفته كه حتي اسمش تو ليست شاگرد هاي اينجا هم نيست.ايشون در سطح خيلي...

اومدم وسط حرفش و گفتم:تونستين كاري بكنين؟

نگاهم كردو گفت:نه.

چند تا نفس عميق كشيدم....بايد خونسرد ميموندم.نميدونم چرا يهو آمپر تركوندم.اون موضوع براي من خيلي مهم بود.من اين شركتو رو سرشون خراب ميكنم اگه مشكل من رو حل نكنن.خودش ادامه داد:


_رفيق من واقعا توي اين مسائل حرفه ايه.ولي ما نميدونيم با چه جور آدمي طرفيم.شايد ايشون...


از جام بلند شدم.حوصله ي گوش دادن به حرفاش رو نداشتم.روي راه پله يه فلش زده بود به سمت دفتر مدير.بدون توجه به پسره با عجله به اون سمت رفتم.اول تو شوك موند.بعدش دنبالم دويد.همه داشتن نگاهمون ميكردن.من سريع تر از پله ها بالا رفتم.چند تا اتاق بود.كه كنار يكيشون نوشته بود مدير.يك منشي هم كمي اون طرف تر نشسته بود.منشي هم تا خواست به خودش بياد خيلي دير شده بود و من محكم درو باز كردم.اوضاع اون جا هم وخيم بود.چون يه آقايي با تيپ ساده روي ميز وسط خم شده بود و رو به طرف مقابلش كه فكر ميكنم مدير بود با فرياد گفت:


_به اونا هيچ ربطي نداره


كت و شلواري به من نگاه كرد ولي اون فرد عصباني بدون نگاه كردن دوباره داد زد:خانم شهرزاد مگه نگفتم تا من نرفتم كسي پاشو توي اتاق نزاره.


سپس با خشونت به سمتم برگشت و وقتي منو ديد متعجب شد.چون خانم شهرزاد پشتمون بود.پس اين مدير شركت بود.به تيپش كه اصلا نميخورد.اينكه همون مرد اون روزيه كه داشت از شركت خارج ميشد.با اين تيپ ساده اش مگه ميتونستم فراموشش كنم.توي ذهن من بيشتر به آبدارچي ميخورد تا مدير.البته خيلي جوون بود.نميدونستم آدمي به جووني اين ميتونه مدير شركت هاي خاصي مثل اينجا بشه.
سرجاش نشست و و به رو به روش خيره شد.شهرزاد رو به كت و شلواريه

گفت:ببخشيد آقاي وطني.ناگهاني از پله ها اومدن بالا و پريدن توي اتاق.
آقاي وطني نگاهي به رو به روييش انداخت و بعد رو به شهرزاد گفت:اشكال نداره.شما بفرماييد بيرون.

لحظه اي كه در داشت بسته ميشد چهره ي ملتمس پسره رو پشت در ديدم.ديگه انقدر هم نامرد نبودم كه لوش بدم.

آقاي وطني در حالي كه توي خودش بود گفت:ببين دخترم اينجا قوانين خاص خودش رو داره.دليلي نميشه كه چون الان مراقبا جلوي در نيستن بدون هيچ اجازه اي وارد اتاق بشيد.اگه مشكلي پيش اومده بگيد.

حرفاش حوصله مو سر برد.رو به اون تيپ سادهه كردم و گفتم:آقاي مدير من چند تا حرف باهاتون داشتم.


نگاهي بهم انداخت و به آقاي وطني نگاه كرد و گفت:مدير ايشونن.

با تعجب گفتم:پس شما؟

با خون سردي جواب داد:من هم ارباب رجوعم.

ميخواستم بگم منم گوش مخمليم ولي ديدم اوضاع خيلي خيط ميشه.آقاي وطني بهم نگاه كرد و گفت:بفرمايين بشينين خانم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد