رفتم روي مبل
هاي رو به روي آقاي وطني و كنار اون پسره نشستم و
گفتم:
_من مشكلي برام پيش اومده كه ازتون كمك
ميخوام.نميخواستم با پليس در ميون بزارم.براي همين اومدم
اينجا.
پسره روزنامه اي كه روي ميز بود رو برداشت.اينطوري
ميخواست خودش رو سرگرم كنه.خسته شدم از بس تو ذهنم پسره صداش كردم.آقاي وطني
كنجكاوانه گفت:شركتتون مورد حمله قرار گرفته؟!البته اين رو هم بايد بدونيد كه بايد
چند تا نامه برامون بيارين.در ضمن شما براي اينكار ها بايد ميرفتيد پيش آقاي
سربلندي.ولي خب حالا كه انقدر مهمه كه بدون هماهنگ كردن اومديد مشكلي
نيست.
در تمام مدتي كه اين داشت حرف ميزد چشمام گرد شده
بود.آخه منو چه به شركت.پشيمون شدم از اومدنم.آبروم ميره اگه بگم براي چي اومدم.كل
ابهتم ميره زير سوال...من چرا جديدا بدون فكر عمل ميكنم...اگه بگم فكر ميكنن
روانيم.كم مونده بود گريم بگيره و بلند شم برم.ولي خب اينكار ضايع تر بود.نبايد از
روي حرص عمل ميكردم.آقاي وطني دوباره به حرف
اومد:
_خانم منتظرم مشكلتون رو
بگين.
اون پسره هم روزنامه رو گذاشت روي ميز و با
كنجكاوي به من نگاه كرد.وضعيت بدتر شد.زير نگاه دو تاشون داشتم آب ميشدم.سرمو بالا
كردم و در حاليكه از درون به خودم شك داشتم با اعتماد به نفس
گفتم:
_منو هك كردن.يك نفر از طريق ايميلم وارد لپ تاپم
شد و كل اطلاعاتمو برداشت.مهم ترين مقاله ي دانشجوييه من هم بينشون بود.بعدش هم
ويندوز ريست شد و كل حافظم پاك شد.
ساكت شدم.دو تاشون
چند لحظه با تعجب منو نكاه كردن.قيافه يآقاي وطني از عصبانيت سرخ شده بود.داشتم
ميترسيدم كه ناگهان صداي خنده ي خيلي بلندي اومد.شوك زده به دسته ي مبل تكيه دادم و
به پسره نگاه كردم.خنده اش هم بند نميومد.آقاي وطني هم از عكس العملش متعجب شده
بود.با خشونت گفتم:مشكل من اصلا خنده دار نبود.من با كاركناتون در ميون گذاشتم ولي
كمكم نكردن.براي همين اومدم اينجا.
پسره در حاليكه
هنوز ته مايه هاي خنده توي صورتش بود رو به من گفت:خيلي جسوري دختر.واسه ي همچين
چيزي اومدي تو اتاق مدير؟
و دوباره زد زير خنده.داشتم عصباني
ميشدم:شايد از نظر شما خنده دار و پيش پا افتاده باشه ولي از نظر
من.
آقاي وطني ساكت شده بود و پسره حرف ميزد:چرا با
پليس در ميون نزاشتيد؟مطمئنن از پس اين مشكل بر
ميومدن.
چي بهش ميگفتم؟ميگفتم از سر لج و لج بازي ميخوام
هكش كنم؟اينطوري كه همين قدر احترامم برام قايل نميشن و از اتاق پرتم ميكنن
بيرون.
وقتي سكوتم رو ديد گفت اطلاعاتي از اون فرد
داري؟
آقاي وطني با اعتراض گفت:ولي آقاي
پارسيان...
بلاخره فاميليشو فهميدم.ولي از بحث
اون دو تا متعجب بودم.پارسيان گفت:
_آقاي وطني از
جسارتش خوشم اومد.اگه از نظر شما اشكالي نداشته باشه ميخوام بهش كمك كنم.و دوباره
رو به من پرسيد:داري؟
مثل ربات در حاليكه از اين اتفاقات
گيج شده بودم گفتم:آره دارم.
لپ تاپشو از توي
كيفش درآورد و روشن كرد.چه لپ تاپي بود لامذهب.آدم عشق ميكرد فقط نگاهش كنه.داشتم
بال در مياوردم.بهش نميومد هك كردن بلد باشه.شايد هم زياد وارد نيست.آخ حال ميكنم
جلوي آقاي وطني ضايع بشه.سرعت لپ تاپش نجومي بود.مخصوصا سرعت اينترنتش.يه لحظه فكر
كردم از كشور خارج شديم.اين سرعتا به ايران نميومد.در حاليكه چشمم به لپ تاپ بود و
داشت كار ميكرد گفت:چه اطلاعاتي داري؟
_آيدي و فيس بوكشو
دارم.
نميدونم چرا ولي
دوباره خنديد.حس ميكردم خيلي در برابرش بچه ام و اين اصلا براي من كه هميشه از بقيه
سر تر بودم خوب و خوشايند نبود.با همون لبخند مضحكش گفت:خب بهم
بدشون.
با حرص گوشيمو در آوردم و براش خوندم.يه لحظه مكث كرد.نميدونم دليلش چي بود.ولي عكس العملش بعد از خوندن آيدي و فيس بوك
كمي تعجب داشت....از اينكه
كارشو شروع كنه گفتم:مواظب باشين آقاي پارسيان. چند تا از همكاراتون وقتي ميخواستن
هكش كنن به خودشون حمله شد.يه وقت اطلاعات كامپيوترتون
نپره؟
دستاشو گرفت جلوي دهنش تا خنده شو جمع كنه ولي
زياد موفق نبود.ديگه داشت به حد مرگ روونيم ميكرد.با خنده رو به آقاي وطني
گفت:نميدونستم افراد اينجا هم قانون شكن شدن.
پارسيان سرشو تكون داد و به كارش مشغول شد.خبيثانه گفتم:ولي من هيچ اطلاعاتي به شما نميدم.اينكارا به من نيومده.
پارسيان با تعجب نگاهم كرد ولي وطني با عصبانيت گفت:خانم اينجا قاون داره.حتي اگه شما هم كمكمون نكنين پيداشون ميكنيم.اين شركت جاي همچين آدمايي نيست.
دوست نداشتم به خاطر من براي اون دو تا اتفاقي بيفته.گفتم:ولي اونا بخاطر من اينكارو كردن.من خيلي بهشون اصرار كردم.قصد نداشتن همچين كاري رو بكنن.من با قوانينتون آشنا نيستم.
وطني با طعنه گفت:كاملا معلومه كه شما با قوانين آشنا نيستيد.
از متلكش بدم اومد و بعد از اينكه با حرص نگاهش كردم چشممو به لپ تاپ دوختم.صداي پارسيان رو شنيدم كه گفت:فكر ميكنم بهتر باشه اين يه بار يك تذكر عمومي به همه بدين و بترسونينشون كه هم خطاكار ها ديگه دنبال اين كار نرن هم تذكري باشه واسه ي بقيه.البته اين يك تقاضاس.
به پارسيان نگاه كردم يكي از ابروهاشو انداخته بود بالا و داشت خيره به وطني نگاه ميكرد.بيشتر از تقاضا به اجبار ميخورد.دلم ميخواست بگم وطني ارباب رجوعه يا تو؟
وطني گفت:پيشنهاد خوبيه آقاي پارسيان.ممنون از كمكتون.
دو تا شاخ بالاي سرم سبز شد.چه ارباب رجوع محترمي بود اين آقاي پارسيان.حدود 45 دقيقه اي طول كشيد.هم پارسيان متعجب بود و شديدا توي كارش غرق شده بود و هم وطني از يه چيزي متعجب بود كه البته من نميدونستم چيه.ديگه داشتم خسته ميشدم.ميخواستم بگم من ميرم شما خبرشو بهم بدين كه سرشو از توي لپ تاپ آورد بيرون و حيلي آروم و مرموز گفت:خانم هيچ اثري از اطلاعات شما نيست.
چشمامو بستم.اه لعنتي.پاكشون كرده.آخرين اميدم رو به زبون آوردم:
_شما نميتونيد اطلاعاتش رو پاك كنيد تا حداقل جواب كار هاشو بگيره؟
هنوز هم متعجب بود ودر حاليكه توي فكر بود خيلي سر سري گفت:خير خانم.نميشه.خلاف سنگينيه.
خواستم بلند بشم كه كنجكاوانه ازم پرسيد:گفتين آقاي سهيل رجبي؟
با تعجب گفتم :بله
وطني هم از اين حرفا متعجب شده بود.حس يك مجرم رو پيدا كرده بودم كه يك پليس بد اخلاق داره ازش بازجويي ميكنه.
_توي كدوم دانشگاه تحصيل ميكنيد؟
_دانشگاه آزاد.
خيلي محكم و جدي شده بود دوباره پرسيد:رشته ي تحصيليه آقاي رجبي چيه؟
_روان شناسي ميخونن.
_ترم چند؟
_يه ترم از من جلو تره.ترم آخر.
_باشه....ممنون.
برام جالب بود كه سهيل متوجه نفوذ اين به كامپيوترش نشده بود و اين برام جالب تر بود كه سهيل هميشه توي اينترنته.داخل دانشگاه هم هميشه لپ تاپش باهاشه.
از جام بلند شدم و رو به هردوشون گفتم:ازتون ممنونم.فكر ميكنم بهتر باشه واسه اينكارش حداقل به پليس خبر بدم تا اونا بهاش برخورد كنن.
پارسيان در حاليكه با دستش روي پاهاش ضرب گرفته بود خون سرد گفت:
_اينكارو نكنين.
متعجب گفتم:ميتونم بپرسم چرا؟
لبخندي زد و گفت:اينطوري خيلي بهتره.
شونه اي بالا انداختم.از اون جا موندن خسته شده بودم.من كه نميتونستم ساكت بمونم.پيشنهاد هاي اين هم ب درد خودش ميخورن.گفتم:
_به هر حال ممنون. از كمكتون.
_خواهش ميكنم .
_خداحافظ
_خدانگه دارتون
_خدا حافظ
درو باز كردم و از اتاق خارج شدم.مطمئن بودم وطني منتظر بود تا من از اتاق خارج بشم تا پارسيان رو سوال بارون كنه.منشي وقتي منو ديد خيره نگاه كرد.بي توجه بهش از اتاق خارج شدم.پسره سرشو گذاشته بود روي ميز.دلم براش سوخت و رفتم از پشت شيشه بهش گفتم:نگران نباش.چيزي بهشون نگفتم.
سرشو بلند كرد و وقتي منو ديد با اخم نگاهم كرد و گفت:شما خوشتون مياد يكي رو بيكار كنين؟
لبخندي زدم و گفتم:گفتم كه اتفاقي نميفته.فقط شايد يه تذكر كلي بهتون بدن.ممنونم از كمك هاتون
و از كنار ميزش گذشتم.با اينكه حوصله ي كلاس بعد از ظهر رو نداشتم ولي بايد ميرفتم.در اولين فرصت هم بايد به پليس خبر ميدادم.