خسته و كوفته
از دانشگاه برگشتم.امروز كه فرصت نشد برم اداره ي پليس.در خونه رو با كليد باز كردم
و با آسانسور رفتم به طبقه ي سوم.زنگ خونه رو زدم.ميدونستم كه هما برگشته.براي همين
دوست داشتم اون در رو برام باز كنه.1 سال از من بزرگتر بود.ولي رابطه ي خيلي خوبي
با هم داشتيم.صداي دويدنش به سمت در رو شنيدم.بعد از اينكه درو باز كرد بهش نگاهي
انداختم و پريدم بغلش.
_سلام به آبجي هماي
گلم...
از توي بغلش اومدم
بيرون.
_سلام هليا...چه كوچيك
شدي...
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:رفتي به جاي اينكه آدم
بشي بدتر شدي
خواست يه دونه بزنه پس كله ام كه جا
خالي دادم و گفت:با خواهر بزرگت درست حرف
بزن.
لوچه امو براش كج كردم و در حاليكه به سمت اتاقم
ميرفتم گفتم:بابا كجاست؟تو كي رسيدي؟
اون هم پشت سرم
اومد و گفت:دوساعت ميشه اومدم.وقتي اومدم بابا يه ساعتي موند ولي بعدش گفت ميرم
بيرون.ميگم نكنه زير سرش بلند شده؟
لباس هامو در آوردم
و روي تخت ولو شدم و گفتم:به ما چه..بزار بابا هم خوش باشه.حداقل از تنهايي در
مياد.
هما روي تخت كنارم نشست و گفت:پاشو حداقل دست و
صورتتو بشور.
_همينطوري راحتم.ميگم اون
پسره...فرزاد...نيومد كيش؟
چشماشو گرد كرد و
گفت:وا...چه حرفايي ميزني هليا..اين سبك بازي ها به ما
نمياد.
روي تخت نيم خيز شدم و
گفتم:
_سبك بازي چيه خواهر من.اون كه اين همه ادعاي
عاشقي ميكنه و پاشنه درو از جا كنده اون وقت تو ميري كيش نمياد مواظبت
باشه؟
_اينكار ها مال بچه هاست.فرزاد كلي كار داشت.بيكار
كه نيست پاشه بياد اونجا.بعدش هم منم بچه نيستم كه اون بخواد بياد
دنبالم.
_آره ميدونم دختر پيغمبري...اصلا به هيچ پسري نگاه
نكردي.
چشم غره اي بهم رفت.ديدم هوا پسه.براي همين سريع
بحث رو عوض كردم و گفتم:سوغاتي كه ان شاء الله
آوردي؟
موهامو نوازش كردودر آخر كشيد و گفت:نمياوردم كه
تو واسم آرامش نميزاشتي.
در حاليكه موهام رو
از توي دستاش در مياوردم و بلند ميشدم گفتم:خب برو بيار ببينم چي
آوردي؟
_الان نميشه.صبر كن بابا هم
بياد.
_همـــــــا.من طاقت نميارم.برو سوغاتيامو
بيار.
از روي ناچاري بلند
شد و رفت تا از توي اتاقش ساكش رو بياره.بعد از چند دقيقه كه برگشت يه توپ روكمي
انداخت بالا و شوت كرد سمتم.روي هوا گرفتمش و با كنجكاوي نگاهش كردم.ساكش رو هم
آورده بود.بيشتر از اينكه من خوشحال باشم نيش اون باز بود.متعجب گفتم:اين
چيه؟
_توپ فوتبال اصله اصل.كلي پول براش دادم.توي بازي
بارسلونا و رئال مسي با همين توپ گل زد.نميدوني به چه زحمتي گير آوردمش.به مزايده
گذاشته بودن.
_نه
بـــــابا؟!!!
_مرگ تو...حق نداري يه ناخن بهش
بزني.انقدر كه روش پول داده بودم ميخواستم يه هواپيما اختصاصي بگيرم واسه
فرستادنش.
چند بار چرخوندمش.چه خوشگل بود.بعد مثل يك شي مقدس
گذاشتمش كنارم.
_خب بقيه رو باز كن ببينم ديگه چه
خبره.
دست كرد توي ساكش و چند تا لباس دخترونه و مردونه
بيرون كشيد.دو تا رو جدا كرد و گفت:اينا براي
بابان.
يك دونه كه روش به زبان نستعليق ايراني كلماتي رو
نوشته بود گذاشت سمت راستش و گفت اين واسه ي خودمه.دو تا لباس مشكي هم كه عكس جن و
روح داشت گرفت سمت من.از دستش گرفتم و گفتم:واي مرسي.هر دوتاشون
عالين.
لبخندي زد و گفت ميدونستم خوشت مياد.سپس چند تا
دستبند و گردن بند هم در آورد كه بين منو خودش تقسيم كرد.يه عروسك زشت و بزرگ هم
براي من آورده بود كه از بس خوشم اومد همون موقع به ديوار وصلش
كردم.
_شام چي
بخوريم؟
هما بود كه اين حرف رو زد.ابرويي بالا انداختم و
گفتم:مگه چيزي درست نكردي؟
_خيلي پررويي
هليا.
خنديدم و گفتم:از بيرون سفارش
ميديم.
سرشو تكون داد و گفت:آره خوبه...راستي تحقيقت به
كجا رسيد؟ايميلش كردي؟
دوباره غصه وجودم رو
گرفت.
_تحويلش دادم ولي اون چيزي كه ميخواستم
نبود.
متعجب گفت:يعني چي؟تو يك ماه وقت واسش صرف
كردي.تازه ميگي اون چيزي كه ميخواستي
نبود؟
براش همه چيز رو
تعريف كردم.از رفتنم به شركت سايبري هم گفتم.در آخر اون هم گفت:اشتباه كردي.بايد از
همون اول به پليس خبر ميدادي.
صداي باز شدن در رو
شنيديم.هما از جاش بلند شد و گفت:مثل اينكه
باباس.
شام رو از بيرون سفارش داديم و دورهم خورديم.شب
قبل از خوابيدن لپ تاپم رو روشن كردم.سرعتش بالا رفته بود.حق داشت از اون همه
برنامه ي سنگين راحت شده بود.خوبه هر سال يك بار از اين اتفاقات بيفته وگرنه من كه
دلم نمياد برنامه هام رو پاك كنم.به اينترنت وصل شدم و رفتم تو ياهو..عجيب بود كه
سهيل خاموش بود.ولي نسرين و سودابه و شهلا طبق قرار هر شبمون بودن.با هم كنفرانس
گذاشتيم و در مورد اتفاقات اين چند وقت بهشون گفتم.ديوونه ها داشتن از شروين حمايت
ميكردن و ميگفتن به شروين بگو تا بهت كمك كنه.دل خوشي داشتنا.فقط ظاهر شروين رو
ميبينن.بعد از حرف زدن باهاشون فيس بوك رو باز كردم...به چيز عجيب تري بر
خوردم.سهيل صفحه ي فيس بوكشو بسته بود...حتي توي جستجوي فيس بوك هم نميشد پيداش
كرد.متعجب لپ تاپ رو خاموش كردم و خوابيدم.فردا روز سنگيني رو در پيش داشتم.يكشنبه
ها واقعا عذاب آور بود.