رمان هكر قلب9

۱۰۸ بازديد

خسته و كوفته از دانشگاه برگشتم.امروز كه فرصت نشد برم اداره ي پليس.در خونه رو با كليد باز كردم و با آسانسور رفتم به طبقه ي سوم.زنگ خونه رو زدم.ميدونستم كه هما برگشته.براي همين دوست داشتم اون در رو برام باز كنه.1 سال از من بزرگتر بود.ولي رابطه ي خيلي خوبي با هم داشتيم.صداي دويدنش به سمت در رو شنيدم.بعد از اينكه درو باز كرد بهش نگاهي انداختم و پريدم بغلش.

_سلام به آبجي هماي گلم...


از توي بغلش اومدم بيرون.

_سلام هليا...چه كوچيك شدي...

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:رفتي به جاي اينكه آدم بشي بدتر شدي

خواست يه دونه بزنه پس كله ام كه جا خالي دادم و گفت:با خواهر بزرگت درست حرف بزن.

لوچه امو براش كج كردم و در حاليكه به سمت اتاقم ميرفتم گفتم:بابا كجاست؟تو كي رسيدي؟

اون هم پشت سرم اومد و گفت:دوساعت ميشه اومدم.وقتي اومدم بابا يه ساعتي موند ولي بعدش گفت ميرم بيرون.ميگم نكنه زير سرش بلند شده؟

لباس هامو در آوردم و روي تخت ولو شدم و گفتم:به ما چه..بزار بابا هم خوش باشه.حداقل از تنهايي در مياد.

هما روي تخت كنارم نشست و گفت:پاشو حداقل دست و صورتتو بشور.

_همينطوري راحتم.ميگم اون پسره...فرزاد...نيومد كيش؟

چشماشو گرد كرد و گفت:وا...چه حرفايي ميزني هليا..اين سبك بازي ها به ما نمياد.

روي تخت نيم خيز شدم و گفتم:

_سبك بازي چيه خواهر من.اون كه اين همه ادعاي عاشقي ميكنه و پاشنه درو از جا كنده اون وقت تو ميري كيش نمياد مواظبت باشه؟

_اينكار ها مال بچه هاست.فرزاد كلي كار داشت.بيكار كه نيست پاشه بياد اونجا.بعدش هم منم بچه نيستم كه اون بخواد بياد دنبالم.

_آره ميدونم دختر پيغمبري...اصلا به هيچ پسري نگاه نكردي.

چشم غره اي بهم رفت.ديدم هوا پسه.براي همين سريع بحث رو عوض كردم و گفتم:سوغاتي كه ان شاء الله آوردي؟

موهامو نوازش كردودر آخر كشيد و گفت:نمياوردم كه تو واسم آرامش نميزاشتي.

در حاليكه موهام رو از توي دستاش در مياوردم و بلند ميشدم گفتم:خب برو بيار ببينم چي آوردي؟

_الان نميشه.صبر كن بابا هم بياد.

_همـــــــا.من طاقت نميارم.برو سوغاتيامو بيار.

از روي ناچاري بلند شد و رفت تا از توي اتاقش ساكش رو بياره.بعد از چند دقيقه كه برگشت يه توپ روكمي انداخت بالا و شوت كرد سمتم.روي هوا گرفتمش و با كنجكاوي نگاهش كردم.ساكش رو هم آورده بود.بيشتر از اينكه من خوشحال باشم نيش اون باز بود.متعجب گفتم:اين چيه؟

_توپ فوتبال اصله اصل.كلي پول براش دادم.توي بازي بارسلونا و رئال مسي با همين توپ گل زد.نميدوني به چه زحمتي گير آوردمش.به مزايده گذاشته بودن.

_نه بـــــابا؟!!!

_مرگ تو...حق نداري يه ناخن بهش بزني.انقدر كه روش پول داده بودم ميخواستم يه هواپيما اختصاصي بگيرم واسه فرستادنش.

چند بار چرخوندمش.چه خوشگل بود.بعد مثل يك شي مقدس گذاشتمش كنارم.

_خب بقيه رو باز كن ببينم ديگه چه خبره.

دست كرد توي ساكش و چند تا لباس دخترونه و مردونه بيرون كشيد.دو تا رو جدا كرد و گفت:اينا براي بابان.

يك دونه كه روش به زبان نستعليق ايراني كلماتي رو نوشته بود گذاشت سمت راستش و گفت اين واسه ي خودمه.دو تا لباس مشكي هم كه عكس جن و روح داشت گرفت سمت من.از دستش گرفتم و گفتم:واي مرسي.هر دوتاشون عالين.

لبخندي زد و گفت ميدونستم خوشت مياد.سپس چند تا دستبند و گردن بند هم در آورد كه بين منو خودش تقسيم كرد.يه عروسك زشت و بزرگ هم براي من آورده بود كه از بس خوشم اومد همون موقع به ديوار وصلش كردم.

_شام چي بخوريم؟

هما بود كه اين حرف رو زد.ابرويي بالا انداختم و گفتم:مگه چيزي درست نكردي؟

_خيلي پررويي هليا.

خنديدم و گفتم:از بيرون سفارش ميديم.

سرشو تكون داد و گفت:آره خوبه...راستي تحقيقت به كجا رسيد؟ايميلش كردي؟

دوباره غصه وجودم رو گرفت.

_تحويلش دادم ولي اون چيزي كه ميخواستم نبود.

متعجب گفت:يعني چي؟تو يك ماه وقت واسش صرف كردي.تازه ميگي اون چيزي كه ميخواستي نبود؟

براش همه چيز رو تعريف كردم.از رفتنم به شركت سايبري هم گفتم.در آخر اون هم گفت:اشتباه كردي.بايد از همون اول به پليس خبر ميدادي.

صداي باز شدن در رو شنيديم.هما از جاش بلند شد و گفت:مثل اينكه باباس.

شام رو از بيرون سفارش داديم و دورهم خورديم.شب قبل از خوابيدن لپ تاپم رو روشن كردم.سرعتش بالا رفته بود.حق داشت از اون همه برنامه ي سنگين راحت شده بود.خوبه هر سال يك بار از اين اتفاقات بيفته وگرنه من كه دلم نمياد برنامه هام رو پاك كنم.به اينترنت وصل شدم و رفتم تو ياهو..عجيب بود كه سهيل خاموش بود.ولي نسرين و سودابه و شهلا طبق قرار هر شبمون بودن.با هم كنفرانس گذاشتيم و در مورد اتفاقات اين چند وقت بهشون گفتم.ديوونه ها داشتن از شروين حمايت ميكردن و ميگفتن به شروين بگو تا بهت كمك كنه.دل خوشي داشتنا.فقط ظاهر شروين رو ميبينن.بعد از حرف زدن باهاشون فيس بوك رو باز كردم...به چيز عجيب تري بر خوردم.سهيل صفحه ي فيس بوكشو بسته بود...حتي توي جستجوي فيس بوك هم نميشد پيداش كرد.متعجب لپ تاپ رو خاموش كردم و خوابيدم.فردا روز سنگيني رو در پيش داشتم.يكشنبه ها واقعا عذاب آور بود.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد