رمان هكر قلب11

۹۳ بازديد
با صداي آلارم گوشيم كه مزخرف ترين صدا براي من شده بود بيدار شدم.يعني حساسيتي كه من به آلارم گوشيم پيدا كرده بودم به ناخن كشيدن روي تخته نداشتم.هنوز صداش در نيومده بود براي نشنيدن ادامه اش خيلي اتوماتيك با سرعت نور قطعش كردم.به ساعت نگاهي انداختم.9 بود.ساعت 10 تا 12 كلاس داشتم.از ساعت 3 تا 5 هم با شهلا و سودابه و نسرين توي يك كلاس بوديم.رفتم توي آشپز خونه.از شواهد معلوم بود كه بابا رفته و هما هم خوابه.يه ليوان شير خوردم.بيشتر از اين چيزي تبم نميگرفت.رفتم توي اتاقم تا حاضر بشم.شلوار لي آبيم رو پا كردم.مانتوي بهاري و اندامي اي رو هم پوشيدم.خط چشمي دور چشمام زدم.تو آينه به رنگ چشمام نگاه كردم.دوست داشتم رنگ چشمام مشكي ميشد.چشماي مشكي عاشق هاي واقعي و شاد و سرزنده رو دنبال خودشون ميارن.ولي رنگ خاكستري چشماي من شايد آدما رو ميخكوب ميكرد ولي اون طوري كه خودم دوست داشتم آدماي باحال و شوخ رو جذب نميكرد.هي خدا چي ميشد چشماي مشكي به من ميدادي.البته واسه همينم هزار بار شكرت.نكنه ازم بگيريشون.زياد از حد داشتم چرت ميگفتم.رژ صورتي اي رو زدم.با تل موهامو كاملا كشيدم.و مقنعه رو سرم كردم.داخل كيف خاكي كجي هم كه داشتم يه دونه كتاب با خط چشم و رژم رو هم گذاشتم.و بعد از اينكه روي دوشم انداختم از اتاق خارج شدم.

هما داشت از اتاقش بيرون ميومد.منو كه ديد خميازه اي كشيد و گفت:دانشگاه ميري؟


در حاليكه به سمت آشپز خونه ميرفتم گفتم:

_اوهوم.

اومد توي آشپزخونه و يه دونه زد روي كمرم و گفت:

_صبح بخير.

از توي يخچال بطري آبي رو برداشتم و گفتم:صبح بخير آبجي گلم.خوب خوابيدي؟

_آره.ولي خب عادت نداشتم.

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:حالا خوبه 22 سال از عمرتو همين جا بودي.

پشت ميز نشست و گفت:تا كي دانشگاهي؟

بعد از اينكه آب رو ريختم توي ليوان و خوردم گفتم:تا ساعت 5 كلاس دارم.حدودا 6 خونم.تو امروز ميخواي چيكار كني؟

_احتمالا يه سر ميرم خونه ي عمه شون.


_به عمه و سها سلام برسون.

از آشپز خونه خارج شدم و گفتم:من رفتم خدا حافظ

_خداحافظ.

يواشكي يه ديد به آشپزخونه انداختم.هنوز نشسته بود.به آرومي در اتاقش رو باز كردم و رفتم سمت ميزآرايشش و ادكولون محبوبش رو كه خدا تومن پولش
رو داده بود و جز درمواقع مهم استفاده نميكرد روي خودم خالي كردم.و بعد از اينكه نيش باز شده ام رو توي آينه ديدم از اتاق خارج شدم.بوي معركه اي داشت.سريع از خونه بيرون رفتم.هي به بابا ميگفتم برو ببين چرا ماشين درست نشده ولي اصلا گوش نميداد.دو روزي بود كه پرايد عزيزم سرفه ميكرد.براي همين سپرده بوديمش به تامير گاه.آخرشم بايد خودم ميرفتم دنبالش..سوار تاكسي شده بودم كه گوشيم زنگ خورد.هما بود.خيلي ملوس گفتم:

_جانم عزيزم؟

ولي مثل اينكه اون اصلا ملوس نبود.چون انفجاري تركوند:

_جانم و كوفت.جانم و زهر مـــــــار.مگه نگفتم به اين ادكولون من دست نزن.آخه بي انصاف حداقل يه بار ميزدي.چرا روي خودت خاليش كردي.
همينطوري غر ميزد من هم خندم گرفته بود.براي اينكه بيشتر حرصشو در بيارم دوباره با عشوه گفتم:

_باشه عزيزم.پس ميبينمت.

و بدون اينكه منتظر جواب دادنش باشم قطع كردم.گوشي رو گذاشتم توي كيفم و خندم تا دانشگاه از روي صورتم نرفت.لذتي كه توي استفاده كردن وسايل آبجيم هست توي داشتن 10 تا پاساژ لباس و مانتو عطر فقط براي استفاده ي خودم نيست.

جلوي دانشگاه از تاكسي پياده شدم.ورودي خواهران و برادران جدا بود و اين به نظر من مزخرف ترين قانون توي دانشگاه بود.جلوي در خانمه همچين از سر تا پام رو بر انداز كرد كه حس كردم با كلي آرايش و بدون لباس دارم از كنارش ميگذرم.خدا رو شكر بهانه اي نتونست جور كنه كه كارت دانشجوييم رو بگيره.15 دقيقه ي ديگه كلاس شروع ميشد.به آرامي به سمت كلاسمون حركت كردم.قبل از ورود به كلاس آرمان اميري جلوم در اومد.يه پسر امروزي و خوش هيكل.عاشق پژوي آلباوييش بودم.يعني انقدر كه من از پژوي اين خوشم ميومد از خودش خوشم نميومد.

_سلام خواهر طراوت.

_سلام برادر اميري.


دو تامون نيشخندي زديم.نميدونم چرا ولي ازش خوشم ميومد.شايد بخاطر همين اخلاق شوخش بود.

_چطوري؟خوبي؟

_مرسي.چيشد وسط راه جلومو گرفتي؟بيا بريم تو كلاس حرف ميزنيم.

در حاليكه سوييچ ماشينش رو توي انگشتش تكون ميداد گفت:

_من امروز كلاس نميام.با برو بچ داريم ميريم كافي شاپ.

خيره نگاهش كردم و گفتم:بازم شرط بستي؟

فقط نگاهم كردو سرشو كج كرد.

_خب حالا كارتو بگو آقاي اميري.

_غرض از مزاحمت.خواستم سفارش كنم جزوه ي اين كلاسو كه كامل برداشتي به هيچكس نده خودم ميخوامش.

_كي بر ميگردوني؟

_تو اول بگو تا ساعت چند دانشگاهي؟

_من تا 5 كلاس دارم.

_خب من 5 تا 7 كلاس دارم.زودتر ميام دم كلاس جزوه رو ازت ميگيرم با هم ميريم كپي ميگيريم.

_باشه.ولي تو برو انتشارات تا منم بيام.

_اوكي.پس فعلا.

خداحافظي كرديم.جلوي در كلاس شهناز رو ديدم كه با اخم نگاهم ميكنه.وقتي بهش رسيدم گفت:سلام. بهت چي ميگفت؟

_سلام عزيزم.جزوه ي اين ساعت رو ميخواست.نترس شهناز جون.ما چشمي به آقاتون نداريم.خودت گند زدي به ربطه تون ديگه.انقدر واسش ناز كردي حالا
مياد از من جزوه ميگيره.

دو تامون لبخندي زديم و رفتيم توي كلاس.

يعني وقتي استاد گفت خسته نباشيد داشتم بال در مياوردم.شديدا نگران فكش شده بودم.بعضي جاها نفسش ميگرفت از بس حرف ميزد.صداي نفس گرفتنشو ما ميشنيديم.حساسيت پيدا كرده بودم بهش.با يكي دو تا از بچه ها به سمت سلف حركت كرديم.سهيل رو ديدم كه با دو تا از دوستاش داشت ميرفت سايت.ولي وقتي منو ديد در حاليكه خيره نگاهم ميكرد به سمتم اومد.

_سلام خانم طراوت.

_سلام.

_حالتون خوبه؟

_ممنون.امري داشتيد؟

دستاشو توي جيب شلوارش كرد و گفت:تحقيق رو براي استاد ارسال كرديد؟

در حاليكه نميدونستم حرف اصليش چيه گفتم:بله چطور؟

_هيچي همينطوري سوال پرسيدم.بار آخر سر كلاس.....شما تهديد كرديد.يادتون مياد؟

متوجه منظورش شده بودم.همون روزي كه تصميم گرفتم مقابله به مثل كنم.بعد از اينكه مثلا كمي فكر كردم گفتم:آهان...بله يادم اومد.

لبخندي زد و گفت:هنوزم روي حرفتون هستيد؟

نميدونم چرا.ولي بهش نگفتم چه اقداماتي كردم.من هم خنديدم و گفتم:

_نه آقاي رجبي.اون روز عصباني بودم يه حرفي زدم.ولي بعدش تونستم تحقيقي رو آماده كنم.از نظر من آدم با شخصيتي مثل شما همچين كار هايي رو نميكنه.

و ابرويي بالا انداختم و در انتظار تاييدش موندم.اون هم سري تكون داد و در حاليكه توي فكر رفته بود گفت:البته.ببخشيد مزاحمتون شدم.من برم بچه ها منتظرمن.

_باشه.خدافظ

_روزتون خوش.



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد