پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۶ ۱۰۶ بازديد
انيا:مامان مامان ديرم شد بدو ديگه
ناديا خانم(مادر انيا):اه دختر چه قدر غر ميزني اومدم ديگه تو برو اون ماشينتو روشن كن تا من بي
ناديا خانم(مادر انيا):اه دختر چه قدر غر ميزني اومدم ديگه تو برو اون ماشينتو روشن كن تا من بي
انيا:اخه مادر من اگه من برم كه شما 1ساعت ديگه مياي ناديا خانم:اومدم دخترم برووووو ....انيا:بالاخره اومدي ناديا خانم:توهنوز داري غر ميزني بچه راه بيفت راستي ديروز خاله نرجس زنگ زد گفت دارن بر ميگردن ايران براي هميشه بمونن انيا با شنيدن اسم خاله نرجس ياد ارتان افتاد(پسر خاله اش )كه هميشه با هم لج بودن انيا توي دلش گفت خدا به خير كنه با اين پسره انق(درست نوشتم انق يا انوق)مادرش رو خونه بيبي(مادر بزرگش)پياده كرد و رفت خونه الميراينا(دوست صميميش)وقتي رفت اونجا سحر و پريا پريسا اونجا بودن و همشون خوشحال بودند ادامه دارد...