رمان هكر قلب12

۱۰۴ بازديد

بعد از اينكه ازش خداحافظي كردم از خونه اومدم بيرون.قبلش به تاكسي تلفني زنگ زده بودم.جلوي در منتظرم بود.سوار شدم...از توي شيشه ي ماشين نگاهي به عقب انداخت...آستين مانتو رو داده بودم پايين...خدا رو شكر راننده اش مرد محترمي بود و معذبم نكرد.جلوي در دانشگاه وقتي از تاكسي پياده شدم عينك دودي رو هم زدم.موقع عبور از در نفسم توسينم حبس شده بود.ولي خوشختانه خانمه سر جاش نبود.احتمالا رفته بود نماز خونه نماز بخونه.يه گروه پسر كه توي آلاچيق نشسته بودن خيره شدن بهم.بدون توجه بهشون از سمت ديگه رفتم.وقتي وارد سالن شدم عينك رو در آوردم. دقيقا سر ساعت رسيده بودم.ولي خوبي اين كلاس اين بود كه استادش دير ميومد و زود تموم ميكرد.فقط آخر پيش پسرا واسم جا بود.نگاه بچه هايي كه آخر نشسته بودن رو حس ميكردم.كنار آرمان اميري واسم جا بود.پيشش نشستم.آرمان سرشو آورد نزديك و به آرامي سوتي كشيد و گفت:

_چه كردي هليا...واو...


چشم غره اي رفتم و گفتم:تو كلاس لطفا ببند.

كج به صندليش تكيه داد و با لبخند نگام كرد.بهش توجهي نكردم.سهيل جلو نشسته بود و متوجه اومدن من نشده بود.دوباره صداي آرمان رو شنيدم كه
گفت:اسم ادكولونت چيه؟بدجور داره مستم ميكنه.

استاد اومد.آروم گفتم:دخترونه اس.به درد تو نميخوره.

_به درك.مهم بوشه كه تاثير بدي روي آدم ميزاره..آدم هالي به هولي ميشه.

تهديد آميز گفتم:هيس.به استاد گوش كن.

وقتي كلاس تموم شد به آرامي وسايلم رو جمع كردم.بچه هايي كه جلو بودن تازه متوجه تغييراتم شده بودن.يكي از دخترا اومد سمتم و گفت:هليا مژه مصنوعي گذاشتي؟

لبخندي زدم و گفتم:نه عزيز.راستي كلاس قبلت شهلا رو نديدي؟

_نه.ولي فكر ميكنم سلف باشه.بيا با هم بريم اون جا.

_نه من بايد برم يه چند جايي كار دارم.

سهيل كه تازه برگشته بود ميخكوب داشت بهم نگاه ميكرد...خشكش زده بود...عكس العملش با پسراي ديگه فرق داشت...از نظر خودم كه خيلي هم
متفاوت نشده بودم كه اينا اينجوري عكس العمل نشون ميدادن.

_باشه هليا جون.پس من ميرم سلف.فعلا.

در حاليكه زير چشمي به سهيل نگاه ميكردم كه بهم خيره بود كيفم رو روي دوشم انداختم و از كلاس خارج شدم...رامين دنبالم اومد و كنارم گفت:

_شيطون نكنه خبريه؟

خنديدم و گفتم:دلت خوشه ها.خبر كجا بود.امروز واسه ي دل خودم تيپ زدم.

_ميري خونه؟

_نه يه چند جايي كار دارم بعدش ميرم خونه.

_پس بيا من ميرسونمت.

_نه مرسي خودم ميرم.

صداش جدي شده بود:گفتم ميرسونمت.

بهش نگاه كردم...چرا يهو اينطوري شد.رگ غيرتش زده بود بالا.

از سالن خارج شديم.عينكم رو زدم روي چشمم و ايستادم.آرمان هم ايستاد.بهش با لحن نسبتا خشني گفتم:من ميتونم مواظب خودم باشم.اصلا هم خوشم نمياد يكي بهم گير بده.پس حد و حدود خودتو بدون.

چشمم به سهيل افتاد كه پشت سرمون به فاصله ي چند قدم با دوستش ايستاده بود.بعد از زدن حرفم حركت كردم.متوجه شدم كه آرمان دوباره دنبالمه ايندفعه با خشونت بيشتري برگشتم و گفتم:دنبالم نيا آرمان.داري عصبانيم ميكني.

از صدام كپ كرد و سر جاش وايساد.از فرصت استفاده كردم و سريع تر حركت كردم.صداي موبايلم بلند شد.شروين بود.


_بله؟

_سلام.دانشگاهي هليا؟

_آره چطور؟

_من بيرون منتظرتم.امشب خونه ي ما دعوتين.خواستم زودتر بيام ببرمت..

نفسمو با حرص بيرون دادم وگفتم:نميخواد منتظر من باشي.من كار دارم. از اون سمت ميام خونتون.

_خب با هم ميريم كار تو انجام ميديم.

_نه شروين.تو برو منم ميام.

_داري لج ميكني هليا.ميدونم از دستم عصباني اي.هرچند من بايد از كارهات دلگير باشم ولي الان مياي بيرون.من منتظرتم.

پسره ي عوضي.باز داشت زياده روي ميكرد.با عصبانيت گفتم:يه بار حرفمو زدم اينم براي بار آخر.من خودم ميام.

گوشي رو قطع كردم.در بازديد حجاب خانم ها بسته بود..نفس راحتي كشيدم و ديگه آستينم رو پايين ندادم.از دانشگاه كه خارج شدم ماشين شروين رو ديدم.داخلش نشسته بود...با حرص رفتم سمتش.همون لحظه سهيل هم از خروجي آقايون بيرون اومد.نگاه كنجكاوش رو حس كردم.ماشين اون هم دقيقا كنار ماشين شروين بود.وسط راه يه سمندي رو ديدم كه چند قدم جلوتر از من وايساد.وقتي بهش رسيدم درش هم باز شد و طرف جلوي من پياده شد.با تعجب بهش نگاه كردم.اينكه اقاي پارسيان بود. ولي اون انگار متعجب نبود. باز هم تيپ خيلي ساده و قديمي اي زده بود...ولي با اين حال نميشد از جذابيتش چشم پوشي كرد.از روي آشنايي سري تكون دادم وگفتم:سلام

_سلام خانم طراوت.

اون از كجا منو با اين تيپ شناخته بود؟با عينك دودي زياد نميشد تشخيص داد.عينك رو زدم بالا توي موهام.متوجه نگاه خيره اش توي چشمام شدم ولي انگار نه انگار...هيچ عكس العملي نشون نداد.ادامه داد:

_ببخشيد ناگهاني جلوتون سبز شدم.ولي ميشه سوار ماشين بشيد؟بايد باهاتون حرف بزنم.

به سمت شروين نگاه انداختم.هم سهيل و هم شروين با تعجب داشتن اين سمت رو نگاه ميكردن.و جالب اينجا بود كه چشماي هر دوتاشون ريز شده بود و مرموزانه داشتن نگاهم ميكردن.عصباني شدن شروين طبيعي بود ولي سهيل نه.آقاي پارسيان  متوجه نگاه خيره ام به اون سمت شده بود ولي حتي برنگشت نگاهشون كنه. با لبخند گفت:مثل اينكه دو نفر منتظرتون هستند و اصلا از ملاقات ما خوششون نيومده.

لبخندش مهربون بود.ولي من از اومدنش به اينجا متعجب بودم.پرسيدم:ميشه بدونم چراا؟

_سوار بشين توي راه براتون ميگم.زياد وقتتون رو نميگيرم.

_اما من...

_اما شما چي؟

ميخواستم بگم من امروز ميخواستم برم اداره ي پليس ولي پشيمون شدم.ادامه داد:

_با آقايون قرار داشتيد؟

_خير كار ديگه اي داشتم.باشه بريم.

براي تاييد سري تكون داد و در ماشين رو برام باز كرد.حس ميكردم اگه به شروين چاقو بزنم خونش در نمياد.پارسيان هم سوار شد.سهيل روشو برگردوند و رفت توي ماشينش نشست ولي شروين با عصبانيت همون طور خيره موند.خدا رو شكر هيچكدومشون چهره ي پارسيان رو ندديدن.اه شروين ميديد دردسر بدي براش درست ميكرد.چه صحنه ي عجيبي بود.يعني پارسيان با من چيكار داشت.....قضيه اي پشت اين اتفاقاته...........


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد