رمان لجبازي دو عاشق3

۸۵ بازديد


انيا:بله بفرماييد

خاله نرجس:سلام گل دخترم خوبي خوشگل خاله؟


انيا:واي سلام خاله جون ممنون شما خوبيد؟همهگي خوبند؟

خاله نرجس:مرسي دختركم ما هم خوبيم ميخواستم بگم كه ما امشب ساعت سه صبح ايرانيم

انيا كه شوكه شده بود با تته پته كفت:ك...ي؟


خاله نرجس:سه صبح دخترم بيايد فرودگاه كه دلم واستون يه ذره شده تو اين چهارده سال


انيا:چشم خاله حتما


خاله نرجس:كاري نداري عزيزم؟


انيا:نه خاله سلام برسونيد


خاله نرجس:سلامت باشي توام سلام برسون


انيا:چشم خداحافظ


خاله نرجس:خداحافظ


...

حالا ناديا خانم هم اومده بود
و انيا رفت سلام كرد و گفت كه خاله نرجس سه صبح ايرانن و ناديا خانم خيلي خوش حال شد
و شروع كرد به جمع كردن خونه ساعت دو صبح بود كه انيا همراه خانوادش راهي فرودگاه شد و ناديا خانم دل تو دلش نبود ساعت 3:15دقيقه بود كه يك دفعه انيا خاله اش و ديدو جيغ زد اون قيافه خاله اش رو ميشناخت چون قبلا خالش براش عكس فرستاده بود

انيا پريد بغل خاله اش و هم ديگرو بوس بارون كردند


انيا:واي خاله خوش اومدي

خاله نرجس:مرسي عزيز خاله خيلي برگ شدي ماشاالله


انيا از بغل خاله بيرون اومد و رفت بغل ارزو به او هم خوش امد گفت
و رسيد به ارتان با نگاه خاصي نگاش كردو گفت:خوش اومدي پسر خاله

ارتان:مرسي دختر خاله


خلاصه انيابا محمد اقا هم دست دادو به خانه برگشتند ناديا خانم از قبل براي هركس اتاقي در نظر گرفته بود كه اتاق ارتان دقيقا رو به رو اتاق انيا بود ناديا خانم همه رو صدا زد براي شام وقتي انيا داشت از اتاق بيرون ميرفت ...



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد