پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۶ ۸۹ بازديد
بسم الله الرحمن الرحيم
نگاه نا اميدانه ي ديگه اي به روزنامه ي نيازمندي ها كه جلوي روم بود انداختم
ديگه واقعا نا اميد شده بودم با درد عميقي كه توي تك تك سلول هاي بدنم احساس ميكردم روي زمين دراز كشيدم
نميدونم چند جا براي كار سر زده بودم چند تا شركت رو بالا و پايين كرده بودم ولي نشده بود
دوباره چشم چرخوندم و بي رمق به اين خونه اي كه الان به جز حس درد چيز ديگه اي درونش نميديدم نگاهي انداختم
از تمام وسايلي كه با عشق و علاقه و زندگي توي واسه اين خونه خريده شده بود و با سليقه و نشاط و شادي چيده شده بود به جز يه فرش ساده و چند تا وسيله ي ديگه واسه حداقل امكانات زنده بودن چيز ديگه اي نمونده بود
نفس حبس شدمو با اهي كه توي درونم زيادي ميكرد بيرون دادم و دو طرف شقيقه هامو با دست فشار دادم
به سختي از جام بلند شدم بايد براي زنده موندنم هم كه شده بود يه چيزي ميخوردم
ولي اخه تو اين نكبتي كه من توش دست و پا ميزدم زنده بودن چه معنايي ميتونست داشته باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاهي به صفحه ي موبايلم كرده مثل هميشه تنها چيزي كه روش خود نمايي ميكرد تاريخ روز بود و ساعت
اره فقط اين دو تا مورد ميتونستند بهم بفهمونند كه چه قدر زمان براي ما انسان ها زود ميگذره و گذر زمان چقدر همه ي مسائل رو به هر نحوي كه ميتونه عوض ميكنه
بي توجه به حس نا اميدي كه توي وجودم موج ميزد از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم
مثل هميشه براي اينكه از سردردم كم كنم اول كتري چايي رو روي گاز گذاشتم و بعد به سمت يخچال رفتم تا شايد چيزي براي خوردن توش پيدا بشه
درشو رو كه باز كردم پوزخندي مهمون لب هام شد سرمو خاروندم و با خودم فكر كردم واقعا كه پر از خاليه
ولي نه هنوز خوشبختانه دو تا تخم مرغ و چند تا گوجه فرنگي داخلش پيدا ميشد
توي سفره يه نون بيات بربري داشتيم بازم خدا رو شكر همون كفايت شكم گشنه ي منو ميكرد
ديگه سفت بودن نون اين كه حتي نميشد گازش بزني هم برام مهم نبود فقط ميخواستم سير بشم تا خوابم ببره تا اين شكم گشنه ديگه سر و صدا راه نندازه و نزاره خوابم ببره
چايي تلخمو با بي ميلي قورت دادم و به رو به رو خيره شدم به اقايي كه توي تلويزيون ساده و كوچيكم داشت اخبار ميگفت
با خودم فكر ميكردم چرا بدبختي هاي من توي تيتر اول خبرهاشون نيست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با بي خيالي و پوست كلفتي كه ديگه عادتم شده بود به فكر خام خودم خنديدم و تلويزيون رو كه ديگه هيچ جذابيتي رو برام نداشت رو خاموش كردم موبايلمو براي ساعت 5 كوك كردم و پتو رو روي سرم كشيدم تا دوباره يه روز خسته كننده ي ديگه اي رو تموم كنم زنگ موبايلم دوباره توي مغزم رژه ميرفت تازه چشمام گرم شده بود از نگراني خوابم نبرده بود
با سختي و خستگي از جام بلند شدم نگاهمو به ساعت موبايلم انداختم و از جام بلند شدم
نمازمو خوندم و لباس هامو كه كم كم داشتند نخ نما ميشدند رو تنم كردم
پالتومو تنم كردم و حدود ساعت 6:30 بود كه از خونه بيرون زدم و به سمت بهزيستي راه افتادم
از سوز هوا دستامو توي جيب پالتوم فشار دادم تا شايد كمي گرم تر بشه
توي اتوبوس سرمو به صندلي تكيه دادم حقوقي كه توي اونجا ميگرفتم به اندازه ي خورد و خوراك روزانمم نميشد
ولي كنار اون بچه ها بهترين ساعت هاي عمرمو ميگذروندم اونا همشون مثل خود من بودن
و يه واژه ي اشنا كه بين هممون يكسان بود فقط يه چيزي بود يتيم
البته من با اونا يه فرق خيلي بزرگ داشتم اونا پدر و مادرشون تا حالا نديده بودند و شايد اين واژها اصلا براشون قابل درك نبود
ولي من هم پدر داشتم و هم مادر خيلي هم دوستشون داشتم ولي حيف بودن خيلي حيف بودند زود از دستشون دادم
نگاهمو به خيابون وليعصر دوختم به درخت هايي كه از برف پر شده بودند و جوي هاي ابي كه روان بودند
و به ادم هايي كه رفت و امد ميكردند و هركدوم يه دنيايي از غصه هاي مختلف براي خودشون داشتند
دنبال يه شغل ميگشتم تا بتونم بعد الظهر ها توش كار بكنم تو خونه هيچ كسي رو نداشتم كه چشم انتظارم باشه پس فرقي نميكرد كي خونه باشم
ولي اكثر شركت هايي كه براي منشي گري حتي ميرفتم ازم يه درخواست هاي نامعقول ديگه داشتند
با فكر هاي درهمي كه داشتم بالاخره به بهزيستي رسيدم
خانم رئوفي با خوشرويي از جاش بلند شد و باهام سلام و عليك كرد
رئوفي :به به پريناز عزيزم مثل هميشه زود رسيدي حالا چرا انقدر گرفته اي؟
-چيز خاصي نيست يه نمه فكرم درگيره راستش دنبال يه كار براي بعد الظهر هستم تا بتونم نيمه وقت هم كار بكنم
خانم رئوفي هم توي فكر فرو رفت و با قيافه ي غمگين رو بهم گفت:شرمنده تم پريناز منم نميتونم برات كاري انجام بدم ببخشدم
لبخندي زدم و دستي به شونه هاش زدمو و گفتم :همين كه به فكرمي يه دنيا ازت ممنونم
حالا هم برم پيش بچه ها كه كلي كار داريم براي امروز
رئوفي:باشه عزيزم موفق باشي