رمان من مادرش هستم

۱۰۱ بازديد

به دور تا دور خونه نگاهي انداختم ديگه چيزي براي فروش نداشت فقط همين چند تا وسيله ي اوليه واسه زنده موندن مونده بود و بايد اون ها رو هم براي فروش ميزاشتم چون خونه كه نداشته باشم ديگه به اونا هم نيازي نداشتم

با حالي خراب شروع به جمعو جور كردن و بسته بندي همون خورده وسايل شخصي كه داشتم كردم

با فكري كه واقعا درگير و مشغول بود خوابيدم تا صبح زودتر برم پيش بچه ها

توي كلاس نشسته بودم و بچه ها در حال امتحان دادن بودند و منم تو فكر خودم غرق بودم

ديگه واقعا چاره اي برام نمونده بود بايد ميومدم و توي بهزيستي ميموندم

بچه ها امتحانشون رو دادند و من ورقه ها رو جمع كردم و به سمت بچه هاي شير خوار رفتم من عاشق بچه ها بودم به خصوص نوزادان كه واقعا بوي بهشت ميدادند

سرمو به ديوار تكيه داده بودم و به اون فرشته هاي خدا روي زمين خيره شده بودم

كه حضور فردي رو كنار خودم حس كردم كه اونم مثل من مات و مبهوت بچه ها شده بود

نگاهمو دقيق تر كردم اره همون مرد سياه پوشي بود كه اون روز ديده بودم

چنان محو ديدن بچه ها شده بود كه واقعا ادم رو به تعجب وا ميداشت

در حال وارسي مرد غريبه بودم كه صداي زنگ موبايلم بلند شد براي اينكه بچه ها از خواب بيدار نشن از اتاق بيرون اومدم

شماره ي غريبه بود و نميشناختمش از ترس اينكه شهامت يا ناظمي باشند با اضطراب دكمه ي وصل رو زدم و با دلهره جواب دادم

مرد غريبه:سلام خانم صدر؟

-بله خودم هستم

مرد:شما براي استخدام ديروز به شركت ما مراجعه كرده بوديد و خوشبختانه شرايطتون با ما جور بود و فردا راس ساعت 2 شركت باشيد تا مذاكرات نهايي رو انجام بديم

از خوشحالي دلم ميخواست داد بزنم ولي زبونم بند اومده بود

مرد:خانم هنوز پشت خط هستيد ؟صداي منو ميشنويد ؟

به خودم مسلط شدم و با خوشحالي گفتم:بله اقا چشم حتما ميرسم خدمتون ممنونم از لطفتون

مرد:خواهش ميكنم خدانگهدار

-خداحافظ

از خوشحالي مثل بچه كوچولو ها بالا و پايين ميپريدم و واقعا بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم

با اين كه بايد خونمو تحويل ميدادم ولي همين كه يه كار برام درست شده بود و ميتونستم امورات اوليه زندگي خودمو بگذرونم خدا رو شاكر بودم تمام وسايل هرچند اندك خونمو جمع كرده بودم و به جز يه يه ساك دستي كوچولو كه يه سري لباس و يادگاري مامان و بابام بودند چيزي براي بردن نداشت
با يد با خانم مدير صحبت ميكردم حالا منم بچه بودم كه يتيم بود و نه جايي براي زندگي داشت و نه كسي كه بخواد با اون زندگي كنه تنهاي تنها
حالا شده بودم مثل ستاره شبنم نيما و.....تمام فرشته هاي اسموني كه توي هفت اسمون يه ستاره هم نداشتند
خانم مدير:پري ناز عزيزم چرا انقدر گرفته اي كشتي هات رو اب برده؟
با لبخند نگاه بهش كردم و گفتم :خانم رضايي ما اگه انقدر پول داشتيم كه كشتي هامونو اب ميبرد كه الان ميلياردر بوديم
خانم رضايي لبخندي پر از ارامش زد و گفت :عزيزم توكلت به خدا باشه اون خودش به بهترين شيوه ي ممكن مشكلات ادما رو حل ميكنه فقط ممكنه براي امتحان ما ادم هاش هم كه شده يه سري مشكلاتي سر راهمون قرار بگيره
-خانم رضايي شما به من اجازه ميديد كه اينجا زندگي كنم؟
خانم رضايي با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:مگه خودت خونه نداري عزيزمم؟
چشنام كه پر از اشك شده بود رو بهش دوختم و با گريه گفتم ديگه نه
دستشو روي شونم گذاشت و با لبخند گفت :دليلشو نميدونم ولي اينجا خونه ي خودته ميتوني وسايلاتو تو اتاق اخر بزاري
با خوشحالي نگاهش كردم و گفتم :مرسي خدا خيرتون بده
به شهامت تلفن زدم كه بياد و كليد رو بگيره خودمم براي اخرين بار به خونه اي كه يه عمر توش بزرگ شده بودم و همه جاش برام خاطره بود نگاه كردم اشكام سرازير شد ولي تقدير اين بود با دلي پر از حسرت از خونه دل كندم و كليد رو به شهامت عوضي كه هنوز كثيف نگاهم ميكرد دادم و بي هيچ حرفي به سنت شركت و اولين رور كاريم پرواز كردم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد