رمان من مادرش هستم

۹۴ بازديد

سوار اتوبوس شده بودم و به سمت خونه ي جديدم ميرفتم
دلم براي بابا و مامانم حسابي تنگ شده بود تنهايي خيلي سخت بود سخت تر از چيزي كه حتي بشه تصورش كرد
وارد سالن شدم خيلي ناراحت بودم از اينكه.واسه گذران زندگي مجبور به كار كردن بودم و كمتر ميتونستم با بچه ها باشم
توي حال خودم بودم كه صداي ياسمن منو به خودم اورد
ياسمن:خانم صدر خانم مدير كارتون داره
با محبت صورتشو نگاه كردم و دستي به صورتش كشيدم و گفتم :باشه عزيز دلم ممنون كه گفتي عزيزم
سرشو تكون داد و با لبخند به سمت حياط دويد
به سمت اتاق خانم مدير رفتم و چند ضربه به در زدم
مدير:بله بفرماييد
-صدر هستم
مدير:بله بفرماييد داخل
وارداتاقش شدم و به احترام من كمي نيم خيز شد سر جاش و نشست و سرشو پايين انداخت
-چيزي شده؟
مدير:راستش نميدونم چطور بهت بگم از بالا دستور اومده كه تو نميتوني اينجا بموني اصرار ها و دلايل منم بي نتيجه بود واقعا نميدونم بايد چه جوري ازت عذر بخوام
ته قلبم خالي شد من جايي رو نداشتمكه بتونم اونجا زندگي كنم واقعا بايد كاتون خواب ميشدم
لب خند كذايي زدم و گفتم:ممنون از لطف شما همين كه بهم اجازه داديد چند روز اينجا باشم لطف ميكنيد
خانم مدير لبخند محزوني زد و گفت :منو ببخش كه كاري نميتونم انجام بدم
سرمو پايين انداختم و با صدايي كه سعي ميكردم نلرزه گفتم :تا كي ميتونم بمونم
خانم مدير با شرمندگي گفت :تا اخر ماه
و من مبهوت فقط نگاهش كردم امروز 20بود يعني 10روز من چي كار ميتونستم بكنم واي خدايا به دادم برس
چه ها من هنوز با موبايل پست ميدم و فوق العاده ناراحتم رمان انقدر كم استقبال شده ازش در هر حال شب هم به احتمال زياد يه پست ديگه داريماز در اونجا بيرون زدم و بي هدف تو خيابون ميگشتم
خدايا جايي رو نداشتم كه برم از شانس گند ما پدر و مادرم جفتشون تك فرزند بودن و من حتي عمه و خاله اي و عمو نداشتم كه بخوام پيش اونا بمونم
نميدونم چقدر راه رفتم ولي خودمو توي امام زاده صالح ديدم
اونجا چند ركعت نماز خوندم و خودمو و زندگيمو به خدا سپردم و سعي كردم سريع تر برگردم
صبح از هنه زودتر رسيده بودم شركت و توي دفتر كه براي ثبت قرار ها بود قرار هاي امروز رو جدا كردم و براي ياداوري بيش تر روي تخته ي اتاق اقاي رستگار نوشتم
هنوز كسي نيومده بود براي خودم چايي درست كردم و روي صندلي م نشستم و به بخار هايي كه ازش بيرون ميومد نگاه ميكردم كه يه خانومي وارد شد و با خوشرويي به سمت من اومد و گفت :سلام به به كلي دوست داشتم ببينمت شنيده بودم علي رضا يه كارمند جديد استخدام كرده و دوست داشتم زودتر ببينمت
من عاطفه رضايي هستم يكي از وكيل هاي شركت
-خوشبختم خانوم منم پري ناز صدر هستم
عاطفه:خيلي خوشبختم پري ناز عزيز خوشكل اميدوارم دوستاي خوبي براي هم باشيم
-مرسي عزيز م منم.اميدوارم
شما با اقاي رءف نسبتي داريد ؟
عاطفه كمي سرشو خاروند و با حالت با مزه اي گفت :راستش هنوز كه هيچي من خيلي دلم ميخواد كه نسبت پيدا كنيم اونو نميدونم
از صداقت كلامش خيلي خوشم اومد و انقدر شاد و خوشحال به نظر ميرسيد كه باعث ميشد ادم غم هاشو براي لحظه اي فراموش كنه
عاطفه :خوب من برم سركارم كه الانه كه رستگار بياد و ميگه خانم رضايي از زير كار در نروووو
تو هم بدو كاراتو انجام بده كه يه چيزي به تو نگه
خنده اي كردم و گفتم عاطفه جون من از صبح زود اينجام و كلي كار كردم
عاطفه بابا بي خيال سخت كوشيت منو كشته از الان انقدر بخواي خوب كار كني منو بيرون ميكنن ها بي دوست ميموني ها
-ما چاكر شما هستيم كلي
عاطفه بوسي برام فرستاد و به سمت اتاقش رفت
به نظرم دختر فوق العاده اي ميرسيد و ميتونست دوست خوبي برام باشه براي مني كه تنهاييم داشت از پا در ميورد منو
تو فكر خودم بودم كه صداي اقاي رستگار رو شنيدم
رستگار :سلام خانم صدر خوشحالم كه كارمند وظيفه شناس و وقت شناسي هستيد
-سلام ممنون از لطفتون قرار هاي امروز رو روي تخته اتاقتون نوشتم
رستگار:ممنون خانم صدر
اخر از همه هم رءف اومد و با سلام كوتاهي پاورچين پاورچين به سمت اتاق رفت و با اشاره بهم فهموند كه دير اومدنش رو نميخواد رستگار بفهمه
محيط خيلي خوبي بود و دوست داشتم تايم بيشتري رو اينجا مي بودم
خوب بچه ها اينم پست امشب من واقعا ناراحتم نه ستاره داريم نه تشكر نه مثبت مشغول جواب دادن به تلفن ها بودم كهصداي عاطفه رو شنيدم
عاطفه:پري ناز انقدر سخت كوشي نكن بيا راجبع به اتفاق مهمي كه قراره امشب باهات بحرفم
تلفنم تموم شده بود رو قطع كردم و گفتم :بفرماييد من در خدمت شما هستم
عاطفه كمي صداشو بالا برد و با يه حالت عشوه ي شتري گفت:امشب قراره برام خواستگار بياد پسره از فاميل هاي مامانمه ميشه نوه ي خاله ش مهندسه عمرانه يه شركت پيمانكاري داره اسمش وحيد به نظرت جواب بهش بدم يا نه ؟
با چشماي گرد شده نگاهش كردم و با صداي ارومي بهش گفتم :ديوونه مگه تو از اقاي رءوف خوشت نمياد ؟
عاطفه:چرا ولي هيج جوري پا جلو نميزاره اصلا بهم توجه نميكنه واقعا نميدونم
پدر و مادرم خيلي اصرار به ازدواج من دارن ولي واقعا نميدونم بايد چي كار كنم
-خوب الان كه دلت نميخواد خودت بري عشقتو بهش ابراز كني
عاطفه كمي پكر شد و خواست جواب بده كه در اتاق رستگار باز شد و من واقعا نفهميدم عاطفه چه جوري خودشو به اتاقش رسوند منم سرگرم پاك نويس كردن قرار هاي امروز بودم
رستگار :خانم صدر امروز يه اقايي به نام راحمي اگه تلفن زد قرارشو اگه ميشه زودتر بزاريد
-بله حتما
رستگار به سمت اتاق علي رضا رفت و منم چون كارم تموم بود فعلا با موبايلم شروع به شماره گيري از روي نيازمندي ها كردم تا شايد بشه يه خونه كه چه عرض كنم يه اتاق سه در چهار پيدا كنم ولي نميشد حتي من پول پيش خونه هم نداشتم
ساعت كاري تموم شده بود قبل از رفتن به سمت اتاق عاطفه رفتم معلوم بود خيلي تو خودش بود
-عاطفه جان من دارم ميرم كاري با من نداري؟
عاطفه:نه عزيزم مواظب خودت باش
-ببين عزيزم به خاطر حرف مردم و شرايطت اولا هيچ وقت خودتو كوچيك نكن و نرو عشق گدايي كن من خودم رءوف رو زير نظر ميگيرم و بهت ميگم كه نظرش چيه دوما خواستگاري امشب رو هم بزار بياد شايد شرايطش خوب باشه
عاطفه:مرسي عزيزم دستت درد نكنه خدا به همراهت
از در شركت بيرون زدم و با خودم فكر كردم به ادرسي كه امروز گرفته بود برم
درسته خيلي پايين شهر بود ولي خوبيش اين بود كه پول پيش نمي خواست و فقط اجاره ميخواست
خودمو با هزار سختي به ادرس رسوندم كه از ديدن منظره پيش روم واقعا شوك زده شدممات و مبهوت به منظره پيش روم نگاه كردم
سعي كردم بي تفاوت ازش بگذرم ولي نگاه خيره ي افرادي كه دور اتيش سر كوچه نشسته بودن واقعا معذبم ميكرد
با سختي و دردسر فراوون خودمو به خونه ي مورد نظر رسوندم
در چوبي خونه نيمه باز بود دقيق نگاه كردم به خونه ديوارش همه كاهگلي بود و كنده كاري هايي كه روش شده بود و به گربه اي كه روي ديوار نشسته بود و تيز رو به روش نگاه ميكرد
ظاهر خونه كه منو ياد فيلم هاي ترسناك مينداخت
در چوبي نيمه باز رو با دستم فشار دادم و به سختي در سنگين رو باز كردم
حياط رو به خوبي نگاه كردم يه حوض كوچيك وسطش بود و تعدادي ادم كه واقعا ازشون ميترسيدم
دورتادور حياط اتاق هاي كوچيك مختلف وجود داشت
در حال ديد زدن خونه بودم كه صداي زني توجهمو جلب كرد
زن:بله خانم كاري داري؟
--سلام من براي اجاره ي خونه اومدم
زن:پشت من بيا
بي توجه به نگاه هاي مختلفي كه بهم ميشد پشت سر زن وارد اتاق شدم
ولي نميتونستم باور كنم يه اتاق سه در چهار كه حتي توش نميشد نفس كشيد
نگاهم ناخود اگاه به مارمولك و سوسك كه كنار ديوار در حال جدال بودن افتاد و تنم لرزيد از تنهايي قطره اشكي از چشمم ريخت
زن:اين خونه س بالاخره تا فردا وقت داري خبرشو بهم بدي كه ميخواي يا نه
تو اين حال بوديم كه صداي داد و فرياد از حياط بلند شد
زن چادرش رو به دور كمرش بست و به سمت حياط رفت و بلند داد كشيد :چه خبره اينجا.........
تو بين همه ناگهان نگاهم به غريبه ي اشنايي افتاد كه گه گاهي ميديدمش
ولي اون اينجا چي كار ميكرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد