رمان هكر قلب

۱۱۶ بازديد

با عجله اومدم توي اتاقم.خيالم راحت شد.الان هيچي به اندازه ي يه شام دوستانه بهم نميچسبيد.حداقل خيلي بهتر از اين بود كه بشينم كنار عموو خونوادش و به حرفاي اونا گوش بدم.از هر 5 تا جمله توي 4 تا از اونا ميگفتن عروسم.عموبختيار دوست بابام بود.و بيشتر اوقات با خانمش و تك پسرش كه آقا شروين باشن خونه ي ما بودن.من هم فرزند دومه خونوادم.بچه ي آخر.يه آبجي بزرگتر ازخودم دارم كه در حال حاضر رفته كيش..چند سال پيش مادرم رو از دست دادم.و الان فقط با بابام و خواهرم زندگي ميكنيم.مثل هميشه نشسته بوديم دور هم و حرف ميزديم كه نسرين زنگ زد و ازم خواست شام با سودابه و شهلا بريم بيرون.بابا اوايل بهم اجازه نمي داد تنها برم بيرون.ولي چند بار كه ديد به خوبي تونستم از خودم محافظت كنم بهم اطمينان كرد.انواع كلاس هاي رزمي رو رفته بودم.بابا و مامان ميگفتن لازمه واست.منم بدم نميومد از رزم.براي همين با علاقه به كارم ادامه دادم.شلوار لي آبي روشنم رو پام كردم.و مانتوي قهوه اي بلند و انداميم رو هم پوشيدم.سر كمد بودم تا شال انتخاب كنم كه در اتاق زده شد.بي توجه به كارم ادامه دادم و فقط گفتم:بفرمايين

صداي باز و بسته شدن در رو شنيدم.بلاخره يه شال قهوه اي رو پسنديدم.حس كردم يه نفر پشتمه.برگشتم.شروين بود.اخماشو انداخته بود توي هم و نگاهم ميكرد.سرمو كج كردم و گفتم:چيه؟كاري داري؟

_كجا داري ميري؟

_يه بار به بابام گفتم.دليلي نميبينم دوباره توضيح بدم.اونم واسه ي تو.

با دستم كنارش زدم و رفتم سمت آينه.دنبالم اومد.در حاليكه سعي ميكرد لحن صداش آروم باشه گفت:

_هيچ ميدوني ساعت چنده؟يه دختر نبايد اين ساعت بره بيرون.

_پس بقيه ي دخترا چرا ميرن بيرون.

نگاه خاصي بهم انداخت و گفت:خودتم ميدوني كه......

مكثي كرد و ادامه داد:برام با همه فرق داري.

بي توجه بهش شالمو درست كردمو گفتم:من ميتونم مواظب خودم باشم.

كيفمو از روي تخت برداشتم.دستمو گرفت و با عصبانيت گفت:

_من نميزارم اين وقته شب بري بيرون.

خنده ي پر تمسخري كردم و گفتم:تو كي باشي؟مثل اينكه خيلي هوا برت داشته.نه عزيزم.اين حرفايي كه عمو و خاله ميزنن فقط تورو خوشحال ميكنه.ديگه نميدونم بايد به چه زبوني بهت بگم من با تو ازدواج نميكنم.

با التماس نگاهم كرد.همه ي جذبه اش توي دو دقيقه تموم ميشد و بعد كارش به ناز كشيدن و التماس ميرسيد.بدون توجه از اتاق زدم بيرون.آخه چقدر وقاحت...چطوري روش ميشه بياد توي اتاقم و اداي آقا بالا سر ها رو در بياره.با لبخند از بقيه خداحافظي كردم.سوار پرايد زرشكيم شدم.جديدا تركونده بودن منو به خاطر اين پرايد.از بس كه متلك مينداختن.شده بوديم بچه پولدار.نفس عميقي كشيدم.رفتم ماشينو روشن كنم كه پشيمون شدم و دوباره نفسمو با آرامش بيرون دادم و شالمو توي آينه ي جلو درست كردم.كمربند رو بستم.آينه ي بغل هم يكم تكون خورده بود و اذيتم ميكرد.اونو هم درست كردم.صندليمو يكم آوردم بالا.چشمامو بستم.دنده رو جا انداختم و با يه گاز محكم پرواز كردم.فكر كنم صدا حتي تا طبقه ي دوازدهم كه خونه ي سميرا خانم همسايه ي توي ساختمونمون بود رفت.فكر كنم بچش افتاد.ما طبقه ي سوم بوديم.پشت چراغ قرمز با آرامش وايسادم.چند بار به بدنم كش و غوس دادم.سرعتم زيادي بالا بود.رژ لبمو با دقت فراوان تجديد كردم.چند بار لبامو روي هم فشار دادم.برگشتم سمت شيشه ي سمت چپ.يه پسر ريزه ميزه با دهني باز داشت به كار هاي من نگاه ميكرد.بي تفاوت رومو برردوندم سمت جلو ولي نگاه متعجبشو هنوز حس ميكردم.وقتي چراغ سبز شد حركت كردم..بلاخره رسيدم به رستوران هميشگي.رفتم داخل.بچه ها دور يك ميز نشسته بودن.در حاليكه دست همه روي ميز بود و سنگينيشونو روي دست هاشون انداخته بودن و بدون هيچ حرفي يا به ميز نگاه ميكردن يا به گل روي ميز.من هم بدون هيچ حرفي روي تنها صندليه باقي مونده نشستم.مرموزانه به همه شون نگاهي انداختم و مثل يك ربات گفتم:

_گذارش.

اول شهلا شروع كرد:لپ تاپ داداشمو تركوندم.ولي تا الان با مخفي كاري تونستم از عواقبش جوگيري كنم.

سودابه سرشو چند بار تكون داد و گفت:عاليه.

نگاهمو دوختم به نسرين كه بعد از شهلا نشسته بود.

نسرين:امروز غروب توي قرارم با شهرام بهم پيشنهاد س...ك...س داد و من در يك اقدام شجاعانه با كيف كوبيدم روي دستش كه باعث از دست دادن تعادل و برخورد ماشينش با ماشين عقبي شد.

سرمو با تاسف چند بار بالا پايين كردم و گفتم:واضح بود كه همچين درخواستي رو ميده.كاري بس به جا كردي.

به سميرا نگاه كردم.طوطي وار گفت:

_در دعواي امروزم با مامان در يك كار لحظه به مامانم گفتم دوستت دارم و از يك طوفان جلوگيري كردم.

شهلا دستشو كوبيد روي ميز و گفت:آره خودشه.آفرين.

و بعد از اين حرف همشون با كنجكاوي به من نگاه كردن.

_تحقيقمو كامل كردم.

چشماي هر 3 نفر گرد شد.و بعد از چند ثانيه يكي يكي به حرف اومدن.

سودابه:براوو هليا.

شهلا:دمت جيليز

نسرين با خنده ي شيطنت آميزي گفت:كارش ساخته اس.

شهلا با هيجان گفت:فكر كنم وقتي استاد  تحقيق تورو انتخاب كنه آتيش بگيره.پسره ي ايكبيريه خودخواه.

سودابه:خيلي دغل بازه.من كه خوشحال ميشم ضايع بشه.

بعد باپرسش نگاهم كرد و گفت:حالا مطمئني كه استاد تحقيق تورو به عنوان بهترين تحقيق انتخاب ميكنه؟

نيشم باز شد و گفتم:شك ندارم.الان يه ماهه همه چيزو كنار گذاشتم و فقط داشتم روي اين تحقيق كار ميكردم.

شهلا:به نظرتون عكس العملش چيه؟

بي تفاوت گفتم:خودش اين بازي رو راه انداخت.درسته موضوعي كه منو اون براي تحقيق پيشنهاد داديم يكي بود و استاد چون كار منو بيشتر قبول داشت اونو رد كرد.ولي به نظر من اين كارش كه منو ترغيب كرد تا ببينيم تحقيق كي اول ميشه يكم بچه گونه بود.

بچه ها به نشانه ي تاييد سرشون رو تكون دادن.

سودابه:حالا ميخواي تا چهار شنبه چيكار كني؟

دستامو ماليدم به هم و گفتم:معلومه.فقط عشق و حال.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد