مرد غريبه اي كه من نميشناختمش يقه ي همون فرد اشنا رو گرفت و محكم به ديوار كوبيدتش
مرد:اخه احمق من چند بار بهت گفتم اينجا دنبال نگرد نميگي بلايي سرت بيارن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟به خدا ديوونه اي تو كيا
مرد كه حالا اسمش رو ميدونستم رو به مرد غريبه كرد و گفت :تو چرا دست از سر من برنميداري بابا بزار به حال خودم باشم
مرد:اها كه هر غلطي كه ميخواي بكني
اون دو تا مشغول دعوا و بگو مگو با هم بودند كه زن صاحب خونه جيغ بنفشي
كشيد و گفت :بريد از خونه ي من بيرون بعد هرچقدر ميخوايد داد و بيداد كنيد
هر دو مرد به خودشون اومدند و مشغول تكون دادن لباسشون شدند
نگاهم به ساعتم خشك شد حدود 8شد ه بود چه جوري بايد برميگشتم پرورشگاه ؟؟؟
نگاه تاسف بار ديگه اي به خونه كردم و رو به زن صاحب خونه گفتم :من شمارتون
رو دارم ميتونم فردا باهاتون تماس بگيرم خبر قطعي رو بدم ؟
زن:اره فقط زود كه اگه نخواستي من به فكر ادم ديگه اي باشم
از خونه بيرون اومدم و تو لحظه اخر چشمم بهش افتاد اونم با تعجب نيم نگاهي به من كرد
اين همون مردي بود كه اون روز توي پرورشگاه بهم برخورد كرده بوديم
درست مثل اون روز لباس تنش بود پيرهن و شلوار مشكي و يه باراني مشكي تا روي زانو
صورتش انگار هميشه ته ريش داشت و چشماي تيز بينش كه پشت عينك طبي نيم فرمش قايم شده بود
به خيالم سقلمه زدم به من چه اصلا
سريع راه برگشت رو در پيش گرفتم هرچي دعا بلد بودم خوندم تا سالم و بدون مزاحمت اين اشرار به سر خيابون برسم
تيكه ها و متلك ها و نگاهاي زشتشون رو نشنيده گرفتم و خدا رو شكر به اخرين اتوبوس رسيدم
حالا ذهنم از همه چيز پاك بود واقعا چاره اي انگار نداشتم و بايد اينجا رو
واسه گذروندن باقي زندگيم انتخاب ميكردم ولي اخه من يه دختر تنها بودم چه
جوري از خودم محافظت سهميكردم ؟يه ايستگاه زودتر پياده شدم سوز عجيبي
ميومد و بارون تندي كه شروع به باريدن كرده بود سرمو به سمت اسمون گرفتم و
با اشك از خدا خواستم به داد برزودتميخودمشدم سوز عجيبي؟مچاره اي نبود بايد ميرفتم توي همون خونه هوا حسابي توي هم رفته بود و قطره هاي بارون اروم اروم ميباريد
تا رسيدن به پرورشگاه بارون شدت بيشتري گرفته بود تقريبا موش اب كشيده شدم
به سمت اتاقم رفتم و وسايل كمي كه داشتم رو در عرض نيم ساعت جمع كردم
دلم براي بچه ها حسابي تنگ ميشد حسابي بهشون عادت كرده بودم بهشون تا نيمه
هاي شب بين بچه ها بودم اونا خواب بودن ولي من يه خداحافظي اساسي با همشون
كردم
صبح زود قبل از اين كه برم سر كار رفتم پيش خانم مدير
-سلام شرمنده تونم من بعد الظهر ديگه ميرم خواستم از همه ي زحمتاتون تشكر كنم
خانم مدير نگاه شرم زده اي بهم كرد و گفت :منو ببخش عزيزم كه نتونستم كمكي بهت بكنم
-نه اين حرف ها چيه شما لطف بزرگي به من كرديد
خداحافظي كردم و به سمت شركت رفتم بايد امروز زودتر ميومدم تا ميتونستم اسباب هامو ميبردم
كارمو طبق معمول زودتر شروع كردم و قرار ها رو توي دفتر رستگار نوشتم حسابي مشغول نوشتن بودم كه صداي عاطفه رو شنيدم
عاطفه :سلام سخت كوش ترين منشي دنيا چه خبر عزيزم
-سلام گلم چه طوري ؟مهموني ديشب خوش گذشت ؟
پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۶ ۹۹ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد