رمان من مادرش هستم

۷۹ بازديد
عاطفه: واي پري بيا بهت بگم
ديشب يارو اومد با مادر و خواهرش ديگه از عصا قورت داده هم گذشته بود چهار پايه قورت داده بود هبچي سرتو درد نيارم هيچي نميگفت حالا مادره و خواهره يه سره از اين تحفه ي نطنز تعريف ميكردند كه پسره ما مهندسه و اله و بله و از اين حرفا
باور كن دلم ميخواست جفت پا بيام تو حلقشون انقدر از دماغ فيل افتاده و پرو بودند
خنده اي كردمو و گفتم :ميدوني چيه عاطفه خانم تو به خاطر اينكه علي رضا رو دوست داري اصولا ادم ديگه اي چشمتو نميگيره اصل ماجرا اينجاست وگرنه اون بدبختا انقدر ها هم كه تو گفتي فكر نكنم بد باشن
عاطفه روي صندلي جلوي ميزم نشست و گفت :اره حق با تو من دارن همه رو رد ميكنم واسه خاطر هيچ بابا و مامانم حسابي دلخورن از دستم ولي باور كن دلم نميتونه فرد ديگه اي رو قبول كنه
تو همين حس و حال بوديم كه اقاي رءوف اومد و بي توجه به هردوي ما سلام سرد و كوتاهي داد و به سمت اتاقش رفت و در اتاقش رو بست
نگاهم بي اختيار به سمت عاطفه كشيده شد احساس كردم نگاهش پر از اشك و حسرت شد
-عزيزم نگران نباش هرچي خدا بخواد همون ميشه
عاطفه حرفي نزد و به سمت اتاقش رفت
سري تكون دادم و مشغول جواب دادن به تلفن ها شد
حدود ساعت بود كه اقاي رستگار اومد 9زودتر مرخصي گرفتم و به سمت پرورشگاه رفتم
همون وسايل كمي هم كه داشتم جمع كرده بودم وسايل ها رو بار ماشين كردم و دوباره دلم منو پيش بچه ها برد با تك تك شون انگار زندگي كرده بودم
با نگاه حسرت بار همشون رو ديدم و روي گونه هاي ناز و نرمشون دست كشيدم و بازم همون غريبه كه با چشماي بي فروغش به نوزاد ها زل زده بود و نگاهشون ميكرد
بي توجه به اون مرد هميشه سياه پوش
9به سمت اتاق خانم مدير رفتم و ازش خداحافظي كردم و به سمت اون محله راه افتادم تو دلم غوغايي به پا بود وسليلامو خالي كردم كنار حياط اولين كاري كه كردم اين بود كه با اب و جارو وجود اون اتاق رو از حيوانات موذي پاك كردم و با سختي همون وسايل اندكمو تو اتاق چيدم و قفل كتابي رو كه خريده بودم به در زدم و سعي كردم خوابم ببره فردا بايد 5صبح راه مي افتادم تا به موفع ميرسيدم خدا خودش كمكم كنه واقعا تو اين تاريكي رد شدن از اون كوچه كه بيشتر شبيه تونل وحشت بود كار هركسي نبودساعتمو كوك كردم و راس ساعت 5 صبح بيدار شدم كتريمو روي گاز گذاشتم يه چايي تلخ خوردم لباس هاي هميشگيمو تنم كردم و با يه ترس از خونه بيرون زدم
صداي سگ هاي ولگرد از راه دور ميومد و تاريكي شب كه اين ترس و وحشت رو چند برابر كرده بود
هواي سردي بود سوز سرما رو حس ميكردم انگار تا مغز استخونم نفوذ ميكرد دستامو توي جيب پالتوم فرو كردم و شال گردنم دور گردنم انداختم
از در خونه بيرون زدم و به سرعت به سمت خيابون اصلي حركت كردم
صدايي باعث شد كه سر جام ميخكوب بشه
مرد :كجا ميري خانم خوشگله اين وقت صبح؟
بيا پيش من با هم بريم
سعي كردم بهش توجه نكنم و به سرعت قدم هام اضافه كردم و ديگه داشتم ميدويدم
صداي قدم هاشو پشت سرم ميشنيدم ترس همه ي وجودمو گرفته بود
ديگه سرما رو فراموش كرده بودم
طرف داشت بهم نزديك ميشد و قبل از اين كه لباسمو تو دستش بگيره
انگار يه نفر اونو از من جدا كرد صداي كوبيده شدنش رو به ديوار حس كردم
توي يه لحظه به سمتش برگشتم
سايه روشن مرد ديگه اي رو ديدم كه كه يقه ي طرف رو گرفته بود
ديگه صبر نكردم ببينم چه اتفاقي مي افتاد
سريع به سمت خيابون دويدم و سوار اولين اتوبوس شدم و سعي كردم نفسمو كه به شماره افتاده بود مرتب كنم
صورتم كه حسابي از زور گر گرفتن داغ شده بود و قرمز به شيشه تكيه دادم تا شايد دماي بدنم كم بشه
ولي ديگه ريزش اشكم دست خودم نبود تا رسيدن به شركت هنوز احساس ترس و لرزش داشتم به شدت احساس تنهايي ميكردم از همه ي عالم گله داشتم
سرمو به پنجره دوباره تكيه دادم و توي دلم با خدا درد دل كردم
چرا بايد انقدر تنها ميبودم چرا نبايد هيچ كسي رو نداشته باشم
بالاخره بعد دو ساعت تو راه بودن رسيدم شركت رسيدم
امروز زياد كار نداشتم
چند نفر قرار بود بيان شركت
تو حال خودم بودم كه صداي اشنايي به گوشم رسيد
-ببخشيد من امروز قرار مشاوره دارم
سرمو بالا گرفتم تا چهره شو ببينم همون ادم اشناي كه توي پرورشگاه ميديدمش
همون تيريپ هميشگي رو داشت يكدست سياه پوش
در حال ديد زدنش بودم كه صداي عصبانيش به گوشم رسيد
خانم با شما هستم حواستون هست اصلا
-بله بله الان
تلفنو برداشتم و خبر دادم و اون داخل اتاق شد

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد