پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۶ ۸۶ بازديد
همه ميپرسند
چيست در زمزمه ي مبهم اب؟
چيست در هم همه ي دلكش برگ ؟
چيست در بازي ان ابر سپيد
روي اين ابي ارام بلند
كه ترا ميبرد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوتر ها؟
چيست در كوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده ي جام؟
كه توچندين ساعت
مات و مبهوت به ان مينگري؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
من به اين جمله نمي انديشم
من به تو مي انديشم
اي سرپا خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ي ابر هوا رو تو بخوان
تو با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوشفريدون مشيري با اندكي تخليص
اينم پست اول
بسم الله الرحمن الرحيم
مهرناز فدات بشم الهي مادر كجايي؟
صداي خانم جون تو گوشم پيچيد
توي حال خودم بودم و به زيبايي باغ رو به روم نگاه ميكردم
خانم جان: مهرناز جان مادر كجايي؟ الان مهرداد ميرسه هاجون من بيا بالا تا شر درست نشده
-اومدم خانم جون چقدر شلوغش ميكني هنوز تا اومدنش خيلي مونده
خانم جون: گل دخترم خودت كه ميشناسيش اگه الان سر برسه قيامت به پا ميكنه
ميدونستم كه خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولي واقعا دل كندن از اين طبيعت زيباي خدا سخت بود
معمولا صبح هاي زود بعد از رفتن مهرداد مي اومدم توي باغ پياده روي ميكردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنيمت ميشماردم و تو باغ سرك ميكشيدم
اصولا ادم پوست كلفت و كله شقي بودم
داشتم به سمت خونه برميگشتم كه صداي ماشين مهرداد به گوشم رسيد
احساس كردم خون تو رگام يخ بسته بود قدرت حركت نداشتم
خانم جون: مادر بيا بالا اگه سر برسه اينجا ببيندت بي چاره ميكنه هممونو
ولي نميدونست واسه بالا اومدنم دير شده بود
ماشين مهرداد جلوي در ايستاد و من مثل ادم هاي مسخ شده فقط نگاهش ميكردم
بابا علي از ماشين پياده شد و خودشو سريع به سمت در ماشين رسوند و اونو براي پياده شدن مهرداد باز كرد
با يه شال بي خودي جلوي در حياط بودم اين يعني فاجــــــــــعه
انگار تازه فهميده بودم تو چه موقعيت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم كه صداي مهرداد سر جام مبخكوبم كرد
مهرداد:وايستا سر جات
بابا علي مرخصي كاري داشتم خبرت ميكنم
تمام بدنم از ترس ميلرزيد
اروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم داد
با ارامش كامل كتشو در اورد و روي جالباسي اويزون كرد
مهرداد:اقدس اقدس كجايي؟؟؟؟؟؟؟؟بيا اين جا كارت دارم
اقدس:بله اقا جان اومدم
اقدس خودشو سريع به مهرداد رسوند توي خونمون اكثر كارا با اون و خواهرش بود
اقدس: بله اقا در خدمتتونم
مهرداد: ايشون كجا تشريف داشتتن؟
اقدس با اضطراب نگاهي به من انداخت
ميدونستم همه ي افراد خونه از بابا علي تا اقدس همه دوستم داشتن و نگرانم بودن
سرشو پايين انداخت و چيزي نگفت
مهرداد داد بلندي سرش كشيد و گفت: كــــــــــــر شدي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جواب بده
دلت نميخواد بدم پوست از تنت بكنن
دوباره نگاهش به نگاهم گره خورد فهميدم كه منتظر اجازه ي منه
سرمو به نشونه تائيد تكون دادم
اقدس: اقا رفته بودن يه ذره تو باغ هوا بخورن
مهرداد: به به چشمم روشن چه غلطا
خوب چند وقته تشريف ميبرن هوا خوري؟
اقدس ميدونست كه مهرداد خيلي عصبانيه ايندفعه جرات مكث هم نداشت
اقدس: يه چند وقتي هست اخه يه ذره حال و هواشون عوض ميشه حالشون جا مياد پوسيدن تو خونه اقا
مهرداد: حالشو كه خودم امروز جا ميارم
در همين حال خانم جون غر غر كنان به سمت در خونه اومد تا منو صدا كنه
ولي با ديدن دادگاه نظامي كه مهرداد تشكيل داده بود جا خورد
خانم جون:الهي فدات بشم اومدي پسرم ؟
مهرناز جان بدو واسه اقا داداشت شربت به ليمويي كه درست كردم بيار تا جيگرش خنك بشه بدو دختر اينجا واينستا
مهرداد: غلط كردي گفتم وايستا سر جات
مگه من نگفته بودم اين حق نداره پاشو از خونه بيرون بزاره؟؟؟؟؟؟؟؟گفته بودم يا نهـــــــــــه
خانم جون: بله اقا گفته بوديد ولي اخه حياط كه عيب نداره دل اين دختر پوسيد
من كاري به اين حرفا ندارم بهتون گفنه بودم از اين خونه بيرون نره
رو به من كرد و گفت:برو تو اتاقت تا به حسابت برسم
پاهام سست شده بود و ناي راه رفتن نداشتم اي كاش به حرف خانم جون گوش داده بودم و سريع تر برميگشتم خونه
مهرداد به سمتم اومد و با يه لگد به سمت پله ها پرتم كرد
از زور درد اشكم در اومده بود سريع به سمت اتاقم رفت وارد اتاق شدم و يه گوشه نشستم
صداي قدم هاي مهرداد تو گوشم ميپيچيد و التماس هاي خانم جون
خانم جون: اقا تقصير من بود خواهش ميكنم ببخشدش قول ميدم ديگه تكرار نشه
مهرداد:خانم جان نزار حرمت ها بشكنه شما جاي مادر ما بودي و هستي و احترامتون سر چشم من ولي من بايد ادمش كنم به خودشم گفته بودم نره بيرون من يه چيزاي ميدونم كه شما نميدونيد
وارد اتاق شد و بي توجه به التماس هاي خانم جون درو از پشت قفل كرد
از ترس تمام بدنم ميلرزيد
يه كم دور اتاق راه رفت ميدونستم خيلي عصباني بود و وقتي اين جوري ميشد ديگه هيچي نميفهميد
مهرداد: مگه من به تو نگفتم حق نداري بري باغ نگفته بوددددددددم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زبونم بند اومده بود فقط نگاهش ميكردم
مهرداد: پس لالم شدي من خبر نداشتم عيب نداره الان چنان به حرفت ميارم كه مثل بلبل بشي
اولين لگد كه به بدنم خورد دادمو در اورد البته به اين جور كتك خوردن عادت داشتم
ولي مشت و لگد هاي مهرداد هميشه درد خودشو داشت
صداي التماسم همه ي خونه رو برداشته بود
انقدر كتكم زد كه كم كم زير دست و پاش از حال رفتم صداي نامفهومي به گوشم مي رسيد و سيلي ارومي كه به صورتم مي خورد اروم اروم به هوش اومدمخانم جون: الهي فدات بشم مادر چقدر بهت گفتم بيا بالا ببين چه كرده باهات اخهاقدس و اشرف اروم خون لب و دماغمو پاك ميكردن بدنم درد ميكرد و استخونام ذوق ذوق ميكرداقدس: مهرناز جان الهي فدات بشم ببخش منو اقا گفتن مريم خانم ابجيتون دارن ميان زود حاظر شيدلال بشم شرمنده ها گفتن مريم خانم اگه بفهمن اقا پوستتون رو زنده زنده ميكننبه زور از جام بلند شدم ديگه چند وقت بود كه به اين جور كتك خوردن عادت داشتم بابا و مامان كه زنده بودن من دختر گل بابام بودم هيچ كس بالاتر از گل بهم نميگفت و مهردادم از من خيلي بزرگتر بود و اصولا كاري به كار هم نداشتيم تا بعد فوت بابا و مامان كه ديگه اين خونه برام جهنم شده بود حق بيرون رفتن از در خونه تنها نداشتم و بابت كوچيك ترين خطا و اشتباه البته به نظر مهرداد ديگه بايد كتك ميخوردمتغير رفتار مهرداد همه رو متعجب كرده بود ادم غيرتي بود ولي ديگه نه در اين حد-باشه اقدس جان كي ميان؟اقدس: از سفر برگشتن امروز بعد الظهر ميان سعي كردم از جام بلند بشم ولي واقعا همه ي بدنم درد ميكرد مثل جنازه ها شده بودم دوباره رو تخت ولو شدم دعا كردم مريم امشب نيادصداي تلفن بلند شد و اقدس معلوم بود داره با مريم صحبت ميكنهاقدس: مهرناز جان مريم خانم خبر دادن كه برادر و خواهر شوهرشون هم اومدن فردا شب تشريف ميارن خيالم راحت شد اروم روي تخت دراز كشيدم وقتي بچه بودم خواهر و برادر دكتر رو ديده بودم ولي الان 18 سال بود نديده بودمشون ولي ميدونستم پيمان برادرش پزشك شده بود و خواهرشم سپيده هم مهندسي خونده بودبلاخره با هزار جون قرص و مسكن خوابم برد صداي خانم جون رو ميشنيدمخانم جون: مادر جان عزيزم بلند شو ديگه گلم الان مريم خانم مياد ها پاشو يه دستي به سر و روت بكش مثل جنازه ها شدي دختر-اي بابا خانم جون خودت كه ميدوني مهرداد نميزاره من بيام تو جمع داداش دكتر هم هستخانم جون:نه خودت كه ميدوني چون مريم خانم هست نمي تونه اجازه نده فقط شما زياد به خودت نرس همين جوري دل همه رو بردي ناقلا خانم-وا خانم جون من دل كي رو بردم؟خانم جون: نگي من گفتم ها مهرداد قدغن كرده كسي حرفي بزنه هم حاجي مروت هم حاج فتاح توي مراسم نيمه ي شعبان ازش اجازه گرفته بودن واسه خواستگاري بيان اقا هم اجازه نداده بودن بيان-خوب دستش درد نكنه من فعلا ميخوام درس بخونم خانم جون خنده اي كرد و گفت:تو خونه ي مريم خانم بودي نديدي چه داد و بيدادي راه انداخته بود ميخواست قاصد طرفو بكشهخندم گرفته بود : وا مگه كسي رو هم به جرم خواستگاري ميكشن؟خانم جون: نميدونم والا من نميدونم اين پسر چرا اينقدر غيرتيهحالا ايشالا زودتر اقا مهدي بيان شايد يه كم بتونن اقا رو كنترل كنندلم واسه مهدي پر ميكشيد تو مشهد مهندسي ميخوند قرار بود 2 الي 3 ماهه ديگه فارق التحصيل بشه و برگرده توي خونمون هياهويي به پا بود واسه خاطر اومدن مهموناي مريم مهردادم مثل فرمانده ها بالاي سر همه وايستاده بود و به هركي يه دستوري ميدادمنم در حال عوض كردن لباسم بودم سارافون ابيمو پوشيدم با يه شال ابي ساعت حدود 7:30 بود كه صداي زنگ در اومد از پنجره ي اتاق نگاهي به بيرون كردم اول مريم اومد دست تو دست كاوه 5 سالي بود كه ازدواج كرده بودنبعد نوبت سپيده بود از عكسايي كه واسه مريم فرستاده بود شناختمش يه مانتوي سفيد با يه شلوار جين ابي پوشيده بود و شال سفيدي هم سرش بود شالش از سرش افتاده بود قسمتي از موهاش صاف دور گردنش ريخته بود و يه مقدارشو حلقه حلقه كرده بود و به صورت تل بالاي سرش جمع كرده بود و ارايش مختصر اروپايي هم رو صورتش ديده ميشد اخر از همه هم اقاي دكتر كوچيك وارد شد يه پسر قد بلند و چهارشونه ته ريش مختصري رو ي صورتش بود خوشتيپ هم تقريبا بود در حال ديد زدن بودم كه انگار فهميد سرشو بالا اورد و نيم نگاهي به پنجره انداخت خودمو سريع عقب كشيدم كه صداي مريم بلند شد مريم: مهرناز مهرناز خانم بيا ديگه كجايي دلم برات تنگ شده عزيزم به طرف سالن رفتم همه به احترامم از جاشون پا شدن مريم به سمتم اومد و محكم منو تو بغلش گرفت مريم: خوبي عزيزم دلم برات تنگ شده بود خواهري -من بيشتر فدات شم به سمت سپيده رفتم و گفتم:سلام خانم مهندس احوال شما ؟خوش اومديدسپيده: سلام مهرناز جون مرسي عزيزم چقدر بزرگ شدي خانم ؟-ممنون نظر لطفتونه بفرماييد بشينيد به سمت اقايون رفتم -سلام اقا كاوه خوش اومديد مشتاق ديدار؟كاوه: به به مهرناز خانم گل چطوري ؟با درسات چه ميكني ؟تا چند روز ديگه مدرسه شروع ميشه اين سال اخري بايد حسابي درس بخوني تا تو رشته ي خوبي تو دانشگاه قبول بشياز حرفش خندم گرفت چه خوش خيال بود اقا كاوه فكر ميكرد مهرداد اجازه مي داد من برم دانشگاه پيمان به احترامم از جاش بلند شده بود دستشو به سمت من دراز كرد پيمان: سلامم خانم ار اشنايي تون خوشبختمدستش رو بي جواب گذاشتم و گفتم: سلام اقاب ستوده بنده هم خوشبختم از اشناييتون دستش رو به سمت عقب كشيد و دوباره روي مبل كنار بردارش نشست سر سفره ي شام سپيده رو به مهرداد كرد و گفت: اقا مهرداد نظر شما راجبع به اين كه يه شركت مهندسي با كمك هم داير كنيم كه ما هم تو اينجا بي كار نمونيممهرداد سرشو تكون داد و گفت :خوبه ولي من با اين شغل دولتي پر دردسري كه دارم كم تر ميتونم در خدمتتون باشم ولي برادرم تا 2 الي 3 ماه ديگه فارق التحصيل ميشه و فكر كنم اون بهتر بتونه باهاتون همكاري كنه ولي من تا جايي كه وقتم اجازه بده هستم در خدمتتون مهرداد: خوب پيمان جان شما چه ميكني ؟اومدي بموني يا ميخواي برگردي؟پيمان: راستش خودمم دقيق نميدونم در واقع هنوز تصميم نگرفتم ولي بيشتر دوست دارم بمونم بعد شام مريم صدام كرد و گفت: تو چرا اينقدر كم حرف و پكر شدي مهرداد اذيتت ميكنه؟ ازش نترس بهم بگو -نه خواهر من من خواهرشم چرا اذيتم كنه يه نمه خسته و بي حوصله ام مريم: غصه نخور واسه فردا يه برنامه ي تفريحي توپ ميزارم يه سر بريم ويلاي جاجرود همه با هم چطوره؟مهرناز: خيلي خوب در واقع اگه بشه كه عاليه مهرناز رو به دكتر كرد و گفت: كاوه فردا وقت داري بچه ها رو ببريم ويلاي جاجرود؟كاوه: بله خانم خانما بنده هميشه براي شما وقت دارم تو وقت داري بياي ديگه مهرداد؟مهرداد:راستش فكر نكنم فردا بايد برم سر كار تو كه خودت بهتر ميدوني دكترمريم: پس ما مهرناز رو ميبريم مهرداد از رودرواسي با مريم قبول كرد ولي ميدونستم ته دلش اصلا راضي نيست بعد شام بعد خوردن چاي و ميوه مهمونا خداحافظي كردن و قرار شد 8 صبح فردا راه بيفتيم روي مبل نشسته بودم توي دلم جشن كوچيكي به پا بود خيلي وقت بود بيرون نرفته بودم مهرداد:فردا كه رفتي حواست به خودت باشه خودت ميدوني كه به خاطر مريم قبول كردم اتفاق حرف يا هرچي ديگه بيفته مسئوليتش پاي خودت چون من ميدونم با توميدونستم دلش نميخواد برم ولي داشتم دق ميكردم گفتم: چشم داداش قول ميدم دست از پا خطا نكنم قول ميدم مهرداد:به هر حال اميدوارخبر بدي به گوشم نرسهو با عصبانيت به سمت اتاقش رفتخانم جون با اقدس كنارم نشستنخانم جون:خدا پدر مريم خانمو بيامرزه داشتي تو خونه ميپوسيدي مادر جاناقدس: اره خانم كوچيك برو چند روزي حال و هوات عوض بشه -اي بابا دوست داشتم همه با هم ميرفتيمخانم جون:نه مادر همين كه تو بري دل هممون شاد ميشهفقط حواست باشه اقا داداشت حتي تو اين خونه وقتي هم نيست گوش داره با پيمان زياد گرم نگير كه خبرش به گوش داداشت برسه خون به پا مي كنه لباسات جمع كن مادر كه صبح زود بايد بري وسايلامو جمع كردم و خوابم برد صبح با صداي خانم جون از خواب بلتد شدم خانم جون: پاشو دختر ابجي خانومت زنگ زد الان ميان دنبالت از جام بلند شدم و لباسامو حاظر كردم و سر ميز صبحانه مهرداد هم بود دائم حرص ميخورد مهرداد: ديگه سفارش نكنم حواست به خودت باشه مهرناز دلم نميخواد كوچكترين چيزي بشنوم كه حتي بخواد گوشمو ازار بده فهميدي؟-بله داداش حتمارفتيم جلوي در مهرداد: سلام دكي جون چظوري خوبي؟كاوه : سلام برادر زن عزيز خوبم نمياي بريم؟مهرداد: نه شما بريد كاوه: حواسمون به مهرناز هست خيالت جمع زود برش ميگردونيم با همه خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم توي راه به جز كاوه تقريبا هممون خواب الود بوديمنزديك ويلا كه رسيديم انگار هواي تازه حال ما رو هم جا اورده بود رو به سپيده كردم و گفتم: راستي نازنين برگشت ؟سپيده: اره عزيزم ديشب با خانواده ي عموم رسيد امروز يه ذره ديرتر با پيمان مياننازي خواهر كوچيك كاوه بود و يار و ياور من تقريبا هميشه با هم بوديم از اواسط تابستون رفته بود كانادا پيش خانواده ي عموش به قول خودش تفريحات سالم!!!!!!!!!!!!!بابا صالح در ويلا رو برامون باز كرد از ماشين پياده شديم و به داخل ويلا رفتيم من مثل هميشه اتاق طبقه ي دوم كه رو به باغ و رودخونه باز ميشد رو انتخاب كردم البته با نازي چون ميدونستم اونم پيش من مياد لباسامو عوض كردم و پيش بقيه كه مشفول خوردن كيك و چاي بودن نشستم كاوه: خوب مهرناز خانم درساتو واسه كنكور مرور كردي؟-اره ولي فكر نكنم امادگي كافي رو داشته باشم كاوه:تلاشتو بيشتر كن من مطمئنم موفق ميشي-حتما سعيمو ميكنم مريم جون من مبرم تو باغ تا نازي برسهمريم : باشه عزيزم مواظب خودت باش سرمو تكون دادم و به طرف تاپ وسط باغ رفتم وروش نشستم و اروم چشمامو بستم فارغ از غم فارغ از همه ي دنيا ولي ايا اين ارامش پايدار ميموند؟ خدا ميدونستتو حال خودم بودم كه صداي ترمز شديدي از حال خودم پرتم كرد بيرون
چشمامو باز كردم و سرمو برگردوندم ماشين شيك و شسته و رفته اي وسط باغ بود نازي و پيمان و يه مردي كه قيافش نسبتا برام اشنا بود از ماشين پياده شدنبا ديدن نازي چنان ذوق زده شدم كه از وسط باغ بلند بلند صداش زدمنازي سرشو برگردوند و مثل ادمايي كه انگار 40 سال همديگرو نديدن به طرف هم دويدم نازي:مهرناززززززززززز الهي فدات شم دلم برات يه ذره شده بود تو كي اومدي؟؟؟؟؟؟؟ بعيد ميدونستم مهرداد بزاره بياي ولي ميدونم اين سورپرايز مريم جونمه كه الهي فداش بشم-بابا دختر تو كه منو ديوونه كردي 2 ماهه كجا گذاشتي رفتي دارم دق ميكنم نازي: از قيافه ي ضايعت معلومه چقدر درد فراق پيرت كرده-بچه پرو تو همين حال و هوا بوديم كه انگار تازه يادم اومد دو نفر ديگه مات و مبهوت و با يه لبخند رو لب دارن نگاهمون ميكنننگاهي به چهره ي اون ادم اشنا كردم يه پسري بود تقريبا 25 و 24ساله قد بلند صورت گردي داشت با چهره ي تقريبا معمولي موهاش وحشتناك لخت بود و چند تار روي پوشونيش ريخته بود ته ريش مختصري داشت عينك نيم فرمي رو صورتش بود و چشمايي كه سياهيش از زير عينك معلوم بود و نفوذش تا عمق وجود ادمو ميسوزوند يه بوليز سفيد تنش بود با يه شلوار جين مشكي و يه شال گردن مشكي هم دور گردنش بود بعد كلي ديد زدن طرف تازه اونم با تلنگر نازي تو پهلوم يادم اومد بايد سلام كنم -سلام اقاي ستوده سلام اقاپيمان: سلام خانم احوال شما؟مرد غريبه در حالي كه سرشو پايين انداخته بود گفت: سلام پيمان: معرفي ميكنم اقاي فرزاد فهيم دوست و رفيق گرمابه و گلستان كاوه و مهرداد تازه يادم اومد فرزاد فهيم اسمشو زياد شنيده بودم دو سه باري هم از دور ديده بودمش واسه همين قيافش برام اشنا بودپيمان:فرزاد جون ايشون هم خانم مهرناز موحد خواهر خانم كاوه و خواهر كوچيكه اقا مهردادفرزاد پوزخندي زد و گفت: خوشبختم خانمكاوه و مريم اومدن جلوي دركاوه: به به اقا فرزاد گل راه گم كردي ؟فرزاد: سلام كارت دارم اومدم زود ببينمت برگردم كاوه: اي بابا بزار عرقت خشك بشه برسي بعد ساز رفتن رو كوك كن مريم: اقا فرزاد لايق نميدونيد؟فرزاد محجوبانه سرش رو پايين انداخت و گفت: نه اين چه حرفيه ما نمك پروردتتونيم با نازي به سمت اتاقمون رفتيم تا لباساشو عوض كنهنازي: اي پسره ي از خود راضي و مغرور و بعد اداي فرزاد رو در اورد و گفت: از اشناييتون خوشبختم خانم -نازي زشته گفتم ميري اون ور با كلاس ميشي ادم نميشي تو؟نازي: اخه تو نميدوني كه از اول جاده مثل عصا قورت داده ها نشسته بود تا اخر انگار لال بود جون تو -نازي خانم چي كار به مردم داري تو بيا بريم تو باغ بگرديمنازي: داداش مهرداد اجازه داد بياي جل الخالق؟؟؟-واسه خاطر مريم بود وگرنه پدري تو اين دو ماهه ازم در اورده كه خدا ميدونهنازي كنارم نشست و لحنش جدي شد و گفت:چرا مگه چي شده؟-حتي نميزاره برم تو حياط چند وقت پيش رفتم تو باغ از شانس گندم دير اومدم بالا مهرداد رسيدنازي:خوب چي شد؟-چي ميخواستي بشه يه كتك حسابي خوردمنازي: الهي بميرم برات خيلي درد كشيدي؟-درد كشيدم؟ تمام تنم كبوده الاننازي: چرا به مريم نميگي؟-حرفا ميزني مهرداد پوستمو ميكنه اگه بفهمهنميدونم چي كار كنم ؟ بايد حساسيتاشو رعايت كنم تا حداقل مهدي بياد شايد بهتر باشهنازي: مهدي!!! مگه قرار بياد كي؟-اين ترم ديگه اون شب سپيده به مهرداد پيشنهاد داد مهدي كه برگشت سه تايي يه شركت مهندسي بزنننازي: عجب اين خواهر مغرور ما اين حرف رو زد؟جان مهرناز محل سگ هم به پسرا نميزارههمراه نازي به سمت طبقه ي پايين رفتيمو كنار بقيه نشستيممريم: ميگم كاوه بعد الظهر بريم با بچه ها يه والبيال حسابي بازي كنيم؟كاوه دستشو دور شونه ي مريم تنگ تر كرد و گفت:خانم جان ما تو اين يكي و دو روز در خدمت شما هستيم شما امر بفرما رئيسزندگي خوبي داشتن كاوه خيلي مريمو ميخواست همراه نازي به سمت حياط رفتيم و مثل بچه كوچيكا خودمونو رو تاپ انداختيمنازي: ميگم مهرناز اين يارو به درد تو ميخوره شخصيتتون مثل همه-كي رو ميگي تو نازي: برادر فرزاد فهيم ديگه-وا كجاش مثل منه ديوونهنازي: اخم و تخمش غرورش ايمانش ميدونستي جزء هيئت امنا هيئت محله؟-نه يه دقيقه هيچ كس هيچي نگه تو اين همه اطلاعات رو از كجا اوردي؟نازي: ديگه ديگه ما سوژه هاي خوبو زود تور ميزنيم-حالا چي كاره هست؟نازي: اينو ديگه نتونستم در بيارم انگار تازه فارق التحصيل شده كاوه ميگفت زيست شناسي خونده-پس از مهرداد و كاوه كوچكتره؟نازي: اره ديگه اول كاوه س بعد مهرداد بعد هم فرزادبعد الظهر تو بازي واليبال خيلي خوش گذشت تو حين بازي گاهي با فرزاد هم كلام ميشديم ولي اون اصلا نگاهمم نميكردوسط بازي يه توپ به زمين ما فرستاد كه مستقيم تو صورت من بدبخت خورد چقدر خون دماغ شدم بيچاره دائما ازم عذر خواهي ميكردولي در كل بعد اون همه تو خونه موندن اين تفريح خيلي بهم چسبيد كاوه جلوي در خونه نگه داشت و منو به قول خودش صحيح و سالم تحويل مهرداد دادتو باغ يه احساس دلتنگي عجيبي بهم دست داده بود ته دلم واسه اون چشماي مشكي تنگ شده بود سر سفره ي صبحونه مهرداد نگاهي بهم كرد و گفت:مهرناز خانم خوش گذشت؟-بله داداش ممنون كه اجازه داديد برممهرداد: صورتت چي شده؟-تو بازي توپ خورد تو صورتممهرداد: كي زد؟نميدونستم جوابشو چي بايد بدم سرمو پايين انداختم و گفتم: اقاي فهيممهرداد: مگه فرزادم اونجا بود؟-انگار با كاوه كار داشتمهرداد اوهومي كرد و بعد از خوردن غذاش به سمت تلفن رفتمهرداد: به به اقا فرزاد احوال شما؟بايدم خوب باشي زدي دماغ خواهر ما رو اوردي پايينعجب پس يه مشت تو دماغت بدهي من تا از اين به بعد چشماتو باز كني رو به روتو خوب ببينينميدونستم فرزاد چي ميگفت كه صداي خنده ي مهرداد كل خونه رو برداشته بود خيلي دلم ميخواست بدونم فرزاد چي ميگفتروزاي اخر تابستون رو ميگذونديم با نازي مشغول جمع كردن وسايلامون بوديم نازي: ميگم مهرناز امسال سال اخر بايد حسابي بخونيم حسابي هم خوش بگذرونيم-اره خيلي دلم گرفته ديگه مدرسه نميريمنازي: خوب جاش ميريم دانشگاه ديوونه اول عشق و حال اونجاست-تو واقعا فكر ميكني مهرداد با اين حساسيت اجازه بده من برم دانشگاه؟نازي: حالا غصه نخور كاوه راضيش ميكنه -راستي از بعد ويلا فرزاد رو نديدي؟نازي: اي اي دل عاشقت تنگ شده ؟ بسوزه پدر عاشقيگاهي اوقات پيش كاوه مياد ولي تو خونه نمياد-اره پيش مهردادم كه مياد تو نمياد هيچ وقتنازي: غصه نخور يوسف گم گشته باز ايد به تهران غم مخور بالاخره شنبه صبح رسيد لباس اونيفورم تنم كردم و اماده ي رفتن شدم مهرداد: صبر كن بابا علي ميبردت-اخه داداش با نازي قرار گذاشتيم پياده بريممهرداد: شما خيلي بي جا كردي از طرف خودت تصميم گرفتي همين كه گفتم نازي هم با ماشين مياد-اخه داداش............مهرداد داد بلندي سرم كشيد و گفت: گفتم رو حرف من حرف نباشه فهميدي يا جور ديگه حاليت كنم-بله داداش ببخشيدمهرداد: بعد مدرسه هم با بابا علي بر ميگردي-چشم حالم حسابي گرفته شده بود نازي دم در منتظرم بود با اخم تو همنازي: سلام شاهزاده خانم چه عجب تشريف فرما شدي؟ تميخواي روز اول خانم مستقيمي پرتمون كنه تو دفتر كه -سلام بايد با بابا علي بريمنازي: چي؟؟؟؟؟برو بابا عشق مدرسه به پياده رفتنشه-ميدونم مهرداد دستور داده جفتمون با بابا علي بريم جرات داري رو حرفش حرف بزننازي: اخه چرا؟-نميدونم تازه راه برگشت هم گفته با ماشين برگرديمنازي: واي خدا اين اولين حال گيري سال جديدبابا علي خدا خيرت بده بيا ببرتمون ديرمون شده حسابيجلوي در مدرسه مينا منتظرمون بود مينا دوست صميمي من و نازي بود در واقع ما تو مدرسه به سه تفنگدار معروف بوديممينا: سلام بچه هااااااا-سلام عزيزم چطوري و محكم تو بغلم گرفتمشنازي:سلام و درود بر تفنگدار سوم سركار خانم مينا راسخ و دستش رو به علامت احترام نظامي نگه داشت و تو بغل مينا خودشو ول كردزنگ خورد مثل هميشه ميز جلوي معلم مال من و مينا بود و مهسا نازي هم پشت سر ما ميشستنزنگ اول رياضي داشتيم و بازم اقاي زاهدي با اون قد كوتاه وعينك ته استكاني و سر كچل و همون اخم هميشگي البته دل مهربوني داشتزنگ دوم ادبيات داشتيم خانم اصفهاني با همون لحن فصيح و دلي بزرگو زنگ سوم زيست داشتيم و همه منتظر ورود خانم عزيزي بوديم ولي كسي كه به جاي اون وارد كلاس شد دهن هممون رو باز كرد