پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۳ ۱۵:۱۶ ۹۷ بازديد
فرزاد فهيم
نزديك بود از تعجب شاخ دربيارم توي كت و شلوار با اون اخم و هيبت چه قدر خواستني به نظر ميرسيد نگاه گذرايي به كلاس انداخت روي صورت من چند دقيقه مكث كرد ولي انگار كه اصلا تا به امروز من و نازي رو نديده سرجاش نشست
فرزاد:سلام من فهيم هستم دبير زيستتون و به جاي خانوم عزيزي قرار كه امسال تدريس كنم شيوه كارمم اينجوري كه اولا ما تو اين كلاس با هيچكس شوخي نداريم دوما بعد از پايان هر فصل و يه امتحان كلي گفته ميشه و تست اون فصل كار ميشه سوما هر جلسه حداقل از 2نفر درس پرسيده ميشه سر كلاس من اجازه داريد حداكثر سه جلسه غيبت كنيد و شاگرداي درس نخون مطمئن باشن تو اين كلاس جايي ندارن و اخراج ميشن
دستشو تو كيفش كرد و عينكشو در اورد و به چشماش زد كتشو روي صندلي اويزون كرد و پاي تخته رفت و شروع به درس دادن كرد
انقدر با ابهت رفتار كرد و درس داد كه هيچكس حتي جرات اظهار نظر هم نداشتن
با خوردن زنگ هم همه ي بچه ها بلند شد
نگاه تندي به كلاس كرد و گفت : من اجازه دادم كسي پاشه؟
همه ساكت موندن
فرزاد:تا وقتي كه من از كلاس خارج نشدم كسي حق سر و صدا نداره
جلسه ي بعد درس ميپرسم يادتون نره
كتشو از روي صندلي برداشت و از كلاس بيرون رفت
مينا: اوه اوه اوه اين ديگه چه گوشت تلخي بود خدا به خير بگذرونه با اين بي اعصاب تا اخر سال مگه خانم عزيزي جونم چش بود
من و نازي مات و مبهوت همديگرو نگاه ميكرديم
مينا: شما دو تا چتونه چرا مثل برق گرفته ها شديد؟
نازي زد زير خنده و رو ميز ولو شد
مينا: چه مرگته ديوونه
نازي: اي خدا چقدر زود مراد دل رو ميدي مهرناز خانم حالا بايد تا اخر سال با اقا فرزاد سر و كله بزني
مينا:وا نازي تو اسمشو از كجا ميدوني ؟اينجا چه خبره؟ نامردا به منم بگيد
نازي:فعلا بايد با مهرناز خانم بريم خونه اگه دير برسيم داداش مهرداد پوست از سرمون ميكنه رسيدم زنگ ميزنم همه چيزو واست تعريف ميكنم
مينا: من منتظرم از فوضولي دق ميكنم ها زود زنگ بزن
دم در بابا علي منتظرمون بود
نازي:نه جان مهرناز حال كردي اصلا به روي خودش نياورد كه من و تو رو ميشناسه انگار ما كشك بوديم
-خوب دليلي نداشت به رو خودش بياره اگه اين كارو ميكرد فقط الكي حرف و حديث و حساسيت بچه ها رو تحريك ميكرد
نازي: ولي خداييش خيلي سخت گيره پوست از سرمون مي كنه
توي فكر فرو رفتم انگار هيچي نميشنيدم
بابا علي نازي رو جلوي در خونه ي كاوه كه چند تا خونه با ما فاصله داشت پياده كرد
بابا و مامان نازي همراه بابا مامان من دو سال پيش تو يه تصادف به رحمت خدا رفته بودن
و هم ما هم كاوه اينا تو خونه هاي پدريمون زندگيمونو ميكرديم
هنوز شوك زده و هيجان زده بودم
خانم جون مثل هميشه جلوي در انتظارمو مي كشيد اگه اونو نداشتم چيكار مي كردم مثل مادر خدا
بيامرزم دور و برم مي گشتو ترو خشكم مي كرد
خانم جون : سلام مادر دورت بگردم مدرسه خوب بود ؟ خوش گذشت عزيزم ؟
-هي بد نبود مثل هميشه
به طرف اتاقم رفتم فكر فردا از سرم بيرون نمي رفت تو تمام اين سالها از دور ديده بودمش اسمش هم زياد تو خونه زندگيمون بود ولي اصولا خودش زياد نبود
سرمو تكون دادم اين فكرا چي بود من مي كردم برم بشينم درسمو بخونم يك ماهي بود كه مدرسه شروع شده بود و همه چي طبق روال عادي پيش ميرفتامسال واسه مدرسه رفتن يه شور و حال ديگه اي داشتم الكي خودمو گول ميزدم چون سال اخره اينجوريه ولي واقعيت امر چيز ديگه اي بود روزايي كه زيست نداشتيم يا فرزاد تو مدرسه نبود من تا ظهر كسل بودم حوصله ي هيچ كسي رو هم نداشتمنازي و مينا هم دست به يكي كرده بودن و دائما اذيتم ميكردنولي با تمام اين حرفا فرزاد دريغ از يك نگاه يه كلمه و يا حتي يه روي خوش گاهي وقتا از دستش حسابي حرصم ميگرفت اخه كاملا معلوم بود كه دلش ميخواد نديده بگيرتمولي برعكس اون اقاي زند دبير فيزيكمون تمام كاراي كلاسش گردن من بيچاره بود البته من خودم درسمم خوب بودتوي حياط مدرسه سه تايي نشسته بوديم و تست هاي كه فرزاد بهمون داده بود واسه زنگ اخري كه زيست داشتيم حل ميكرديم در واقع از ترس فرزاد مگه كسي جرات درس نخوندنم داشت ؟؟ از كلاس مستقيم پرت ميكرد تو دفتر عموما با كسي هم شوخي نداشتحكيمي يكي از بچه هاي كلاس بهم نزديك شد حكيمي: موحد موحد -بلهحكيمي: اقاي زند تو دفتر كارت داره گفت بري پيشش-مرسي عزيزم خبر دادينازي: بدو برو الانه كه اقاي زند از دوريت دق كنه مينا: واقعيت كه الان احتمالا اقاي فهيم كلتو ميكنهبعد جفتشون زدن زير خندهبرام جالب بود فرزاد اصولا به اقاي زند الرژي داشت و كافي بود من باهاش هم صحبت غير درسي ميشدم اونوقت به قول مينا مثل شمر ميشد و سر كلاسش ديگه هيچ كس جرات نفس كشيدنم نداشتنازي: فقط خدا خيرت بده مهرناز جان زود بيا بيرون ما حال و حوصله نداريم امروز اين فهيم دمار از روزگارمون دربياره بره سوالاي مقطع دكترا رو در بياره از ما بدبختا بپرسه ما بي چاره ها هم با فك باز نگاهش كنيم اخرم يه اخم وحشتناك بكنه بگه دفتتتتتتر-خوب حالا شما ها هم يه جور برخورد ميكنيد انگار طرف ديوانه وار منو دوست داره خودتون ميبينيد كه هيچ توجهي اصولا به جنس مونث ندارهنازي: اينو خوب اومدي ميخواستيم غالبش كنيم به تو ديگه نميشه بايد فكرشو از سرمون در بياريم-نازي تو ادم بشو نيستي من برم پيش زند ببينم چي كارم داره مقنعه ام رو مرتب كردم و به سمت دفتر رفتم ميدونستم اقاي زند ورقه ي بچه ها رو كه داده بود صحيح كنم ميخواست توي دفتر همه مشغول چايي خوردن و بحث بودن وارد دفتر كه شدم فرزاد زير چشمي نگاهي بهم كرديه خشم محسوسي تو چشماش بود وقتي با زند حرف ميزدم نميدونم چرا لذت ميبردم از اين حالتش شايدم ميخواستم بي اعتنايي هاي هميشگيشو تلافي كنم -سلام اقا كاري با بنده داشتيد؟زند:سلام موحد عزيز ورقه ها رو صحيح كردي؟-بله اقا بفرماييدزند با تحسين به ورقه ها نگاه ميكرد زير چشمي نگاهي به فرزاد كردم اين بار مستقيما منو و زند رو ميپاييد زند:عاليه دختر مثل هميشه گل كاشتي تو واقعا بي نظيري و به شدت هم با استعداد-نظر لطفتونه اقافرزاد داشت منفجر ميشد اينو از خشم كاملا اشكار تو صورتش ميتونستم ببينم -ميتونم برم اقازند: اره حتما مرسي بازم لطف كردي ورقه ي خودتم كه صحيح كردم نمره ي كامل شدي فردا بهت ميدم -ممنون با اجازه از دفتر زدم بيرون و به سمت كلاس راه افتادم كه صداي فرزاد سر جام ميخكوبم كرد فرزاد: موحدسرمو به سمتش برگردوندم و زير لب گفتم: بله اقافرزاد: ديگه حق نداري با اين پسره ي پرو انقدر گرم بگيري فهميدي؟از اين حسي كه الان داشت خوشم ميومد نميدونستم چم شده بود و فرزاد چرا انقدر برام مهم شده بود -ولي من گرم نگرفتم كه ايشون سوال پرسيدن منم جواب دادم فرزاد :شما امانتي بهترين دوستمي مهرداد تو رو سپرده دست من و من نميزارم تو هركاري بخواي بكني يه لحظه نميدونم ولي احساس كردم هرچي تو ذهنم بود خيال خوشي بيشتر نيست -اقاي فهيم نيازي نيست شما نگران باشيد من رفتاري غير از رفتار دانش اموزي ازم سر زده ؟با اجازتون اقا با دلخوري شديد ازش جدا شدم و سر كلاس برگشتم كلاس طبق معمول عروسي بود و نازي مثل هميشه در حال زدن روي ميز بود و بقيه هم در حال مسخره بازي و رقص نازي با ديدنم دست از زدن رو ميز برداشت كه صداي همه رو در اوردنازي: شرمنده ي اخلاقات ورزشيتون سعيده سعيده بدو بيا كار منو ادامه بده تا من برگردمسعيده هم شروع به زدن رو ميز كرد و كلاس دو باره رفت رو هوانازي: چيه باز چرا كشتي هات غرق شده ؟ فرزاد پاچه گرفت باز؟نگاه تندي بهش كردم نميدونستم چرا دلم نميخواست اين جوري پشتش حرف بزنهنازي: خوب بابا چشمانتو مثل زن تنارديه نكن ترسيدم بگو چي شده؟-هيچي ميگه مهرداد تو رو سپرده دست منو از اين حرفانازي: واه واه پرو بي خيالش بشو تهديدشم جدي بگير به داداش مهرداد كوچكترين اشاره اي بكنه خودت ميدوني كه مدرسه پر ميشهدر حال بحث بوديم كه فتانه با عجله و با ليز خوردن وارد كلاس شدفتانه: بچه هاااااااااا بشينيد فهيم داره ميادبا ناباوري نگاهي به كلاس كردم و بي اختيار خندم گرفت همه مثل جت سر جاشون نشسته بودن و مثلا در حال همفكري براي حل تستاشون بودن فقط من وسط كلاس وايستاده بودم كه مينا دستمو كشيد و رو نيمكت نشوندتم با ورودش به كلاس همه از جاشون بلند شدن و با سر علامت داد كه بشينيماين قدر قيافش اخمو و عصباني بود كه همه مثل موش شده بودن انگار نه انگار كه همين دو دقيقه پيش كلاس رو هوا بود مثل هميشه اول ورقه هاي تست رو از بچه ها گرفت دفتر جلوشو باز كرد و نيم نگاهي به ليستش كرد كلاس فضاي معنوي پيدا كرده بود همه در حال ايت الكرسي خوندن و صلوات فرستادن بودن كه اسم اونا صدا نشهبالاخره از نفيسه و شيدا ي بخت برگشته درس پرسيد سوالاي در حد تيم ملي ازشون پرسيد طفلكي ها كلي هم غر شنيدن بعد هم شروع به درس دادن كرد مثل هميشه با بياني شيوا و خوب زنگ كه خورد صدام كرد كه به سمت ميزش برم -بله اقا فرزاد ورقه هاي تست رو جلوم گرفت و گفت: اين ورقه ها رو واسم تصحيح كن عصر ميام خونتون ازت ميگيرم -بله اقا چشم كتشو برداشت و زير لب خداحافظي كرد و از كلاس خارج شد نازي: اخ اخ ديدي گفتم افتادن تو دلبري زند يا فهيم؟ مسئله اين است بعدم شروع به قر دادن و هو هو كردن كرد دستشو كشيدم و گفتم : بيا بريم ديوونه خودتو لوس نكن مينا: جان من خوب صحيح كني ها كم بياريم بي چارمون ميكنه هاپشت چشمي براش نازك كردم و گفتم: خانمم هر نمره اي بياري همونو بهت ميدم من ارفاغ تو كارم نيست طبق معمول كتابي بود كه از طرف همه ي كلاس رو سرم هوار شد و منم واسه نجات جونم به سمت در دويدم و سوار ماشين شدم خونه كه رسيدم اولين كاري كه كردم ورقه ها رو صحيح كردم دوست داشتم خودمو نشون بدم تمام دقت و سعي خودمو كردم ساعت 5 بود هنوز ناهارم نخورده بودم بالاخره ورقه ها رو صحيح كردم و رو تخم دراز كشيدم تا يه كم خستگيم در بره كه صداي زنگ در بلند شد احساس كردم قلبم يه دفعه اومد تو دهنم حالتم درست مثل اين عاشقا شده بود سريع به سمت كمد لباسام رفتم يه بوليز سبز كه روش با نگين كار شده بود رو تنم كردم ويه روسري سبز يه كم روشن ترم سرم كردم تركيبش به صورتم ميومد با رضايت نگاهي به چهرم تو اينه كردم بعد از فوت بابا و مامان اين روزا تنها وقتايي بود شور و نشاط زندگي رو تو چشمام ميديدم در اتاقم زده شد با دستپاچگي چادرمو سرم كردم و گفتم:بله بفرماييدفرزاد: سلام فهيم هستم ميتونم بيام داخل -بله اقا بفرماييد فرزاد وارد اتاقم شد مثل هميشه با ديدنش هيجان عجيبي تو دلم بود يه بوليز مردونه ي چهار خونه ي ابي سفيد تنش بود با يه شلوار مردونه ي مشكي اينقدر تيريپش ساده و با ابهت و مردونه بود كه ادم ناخوداگاه دوست داشت ساعت ها فقط نگاهش كنهفرزاد: سلام خانم جون ميگه هنوز ناهار نخوردي چرا؟-اقا داشتم ورقه ها رو صحيح ميكردم وقت نكردم فرزاد: كار خوبي نكردي بهش گفتم گرم كنه بري بخوريصورتم گل انداخته بود سرمو پايين انداختم و گفتم: مرسي اقا ببخشيد داداش مهرداد اومده بود؟فرزاد:اره ازش اجازه گرفتم بيام بالا ورقه ها رو بده ببينم ورقه ها رو به سمتش گرفتم ازم گرفت و نگاه دقيقي بهشون انداخت فرزاد:پس چرا ورقه ي خودتو صحيح نكردي؟-گذاشتم شما صحيح كنيدفرزاد خنده ي نازي كرد و سرشو تكون داد و گفت: تو واقعا دانش اموز خوبي هستي در واقع علت اينكه من ورقه ها رو دستت دادم يه مسئله ي مهميه و ميخواستم دقت و سرعت عملتم بسنجم چون در مورد درست شكي نداشتمقراره يه المپياد زيست شناسي برگزار بشه نفر اول ميره براي المپياد كشوري من تصميم گرفتم تو رو انتخاب كنم اگه اسمت رد بشه بايد اوقات زيادي رو با هم كار كنيم و من ميخوام كه تو حتما رتبه بياري و ميدونم كه انگيزه و لياقتشو داريياد حرف نازي افتادم ناخوداگاه لبخندي رو صورتم نشست ديوونه فكر ميكرد فرزاد از حرص زند ورقه هاشو داده من تصحيح كنمفرزاد: و البته يه مطلب ديگه اين كه شما حق شركت توي هيچ المپياد ديگه اي از جمله دروس تخصصيت نداري چون من ميخوام وقت و اعتبارمو براي اين المپياد بزارم و برام مهمه كه تو رتبه بياري از اين همه اعتماد به نفسي كه داشت حرصم گرفته بود يه جوري باهام حرف ميزد كه انگار داره بهم لطف ميكنه -ولي اقا فكر كنم من مناسب ترين فرد واسه اين المپاد هستم چرا يه جوري ميگيد انگار خيلي ها ميتونن جاي من باشن فرزاد: اين طوري كه تو هم ميگي نيست مثلا همين حكمت يه ذره روش كار بشه ميشه ازش يه رتبه در اورد از عصبانيت صورتم سرخ شده بود كارد ميزدي خونم در نميومد احساس كردم ميخواد گرم گرفتنامو با زند تلافي كنه چون همه ي دبيرا ميدونستن بين من و حكمت رقابت وجود داشت در واقع خيلي سعي ميكرد به من برسه ولي هميشه از من عقب تر بود -خوب وقت و سرمايتونو رو اون بزاريد چرا من؟بغضمو قورت دادم و لبامو گزيدم كه گريم نگيره هميشه حالم از اين رفتار خودم بد ميشد خيلي ضعيف بودم فرزاد سكوت كرد و بعد نگاه گذرايي بهم كرد و گفت:چون من ميخوام تو باشي تو لياقتت استعداد از دختراي دور و برت خيلي بيشتره و بهترهدر ضمن به عنوان معلم دو تا توصيه برات دارم اول هيچ وقت خودتو خيلي بالا در نظر نگير چون خداوند اصلا تكبر رو دوست نداره و اصلا به تو نمياد تو راه خداوند نباشي و اهل ريا و غرور بشي و دوم اينقدر حساس و زود رنج نباش زندگي خيلي سختي و پستي و بلندي داره اگه قرار باشه واسه هر چيز به اين كوجيكي اشكت در بياد كه واويلاست و البته يه موضوع ديگه بازم بهت ميگم و ازت ميخوام و نبينم كه با اين يارو زند گرم بگيري به نفعته به حرفم گوش بديانقدر عصباني بودم از دستش كه دلم ميخواست حالشو بگيرم و تنها نقطه ضعفه فرزاد زند شده بود -ولي من اصلا با ايشون گرم نگرفتم در ضمن ايشون خيلي هم اقاي خوبي هستننگاه تندي بهم كرد براي اولين بار نگاهم رو از نگاهش ندزديدم ولي برق و هيبت نگاهش تا عمق وجود و تنم رو اب كرد و دستم اشكارا ميلرزيد فرزاد: پشت سرت هزار تا حرف و حديث در مياد تا الانم يه كم در اومده خودتم ميدوني اگه به گوش مهرداد برسه خون به پا ميكنه حرف منو گوش كن دختره ي لجباز من واسه خودت ميگم سرمو پايين انداختم و با دلخوري گفتم: بله اقا سعيمو ميكنمفرزاد:از فردا زنگ هاي تفريح تو كتاب خونه درس ميخونيم چند جلد كتاب هم واست ميگيرم خودمم برات تست ميارم همه رو حل ميكني مشكلاتتو ازم ميپرسي فردا سر كلاس اعلام ميكنم كه تو واسه المپياد انتخاب شدي تا واسه كسي سوءتفاهم پيش نياد-بله اقا چشم درو اتاقم زده شد و خانم جون وارد شد خانم جون: مادر غذات حاظره بيا يه چيزي بخور تا شام اقا فرزاد شام خانواده ي دكتر قراره واسه شام بيان اينجا اقا مهرداد امر فرمودن شما هم بمونيد تا با اقا كاوه راجبع به محرم و هيئت برنامه ريزي هاتونو بكنيد فرزاد: اقا دفترشون تشريف دارن ؟خانم جون: بله فرزاد: بسيار خوب من ميرم پيش مهرداد تو هم غذاتو بخور تموم كه شد صدام بزن تا حالا كه وقت داريم يه كم با هم تست كار كنيم -بله اقا حتما همراه با خانم جون به سمت ميز اشپزخونه رفتم فكرم هنوز درگير المپياد و فرزاد بود كلي ته دلم جشن به پا بود حالا فرصت داشتم وقت بيشتري رو با فرزاد باشم تو همين و حال و اوضاع بودم كه خودم به خودم نهيب زدم انگار يادم رفته بود كه مهرداد اگه كوچكترين چيزي ازم ببينه روزگارمو سياه ميكنه