رمان گشت ارشاد

۱۱۲ بازديد

غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم يه صندلي كنار ميز تحريرم گذاشتم و كتاب زيستمو رو ميز گذاشتم به اقدس گفتم كه به فرزاد بگه من اماده امتا اومدنش نگاهي به درس فردا انداختم شانس كه نداشتيم فردا بدجنسي ميكنه ازم درس ميپرسه بي چارمون ميكنهحدود ده دقيقه بعد صداي در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شد كتاب تستي رو از كيفش در اورد و شروع به علامت زدن كرد و بعد كتابو بهم داد نيم نگاهي به ساعتش كرد و گفت: ده دقيقه وقت داري حل كني بعدم خودش شروع به قدم زدن كرد تقريبا بي چارم كرد انقدر تست داد حل كنم كه دعا ميكردم زودتر نازي برسه خلاص بشم زنگ در بلند شد ميدونستم نازيه چون طبق معمول با لودگي و مسخره بازي هميشگيش از اول راهرو صداش بلند شده بود نازي: مهرناز زود باش گوسفندتو بيار والا گوهر شاهدخت نازنين ستوده در حال تشريف فرمايي هستن اهايييييييي خبردار مهرناز خانم بدو كه واست خبر دسته اول دارم تو دلم خدا خدا ميكردم بيشتر از اين اراجيف نگه تا همين جا هم ابرومون جلوي فرزاد كلي رفته بود جلوي در اتاق كه رسيد تقريبا شوكه شد به لكنت افتاد معمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل هميشه افتضاح لباس پوشيده بود نازي: س س س لام اق ق ااافرزاد همون طور كه سرش پايين بود زير لب سلامي داد و با عذر خواهي از اتاق بيرون رفت نازي مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شد نازي: بي شعور نميتونستي يه خبر بدي اين برج زهر مارم اينجاست تا من درست لباس بپوشم؟-اين درس عبرتي واست شد ادم بشي از اين به بعد درست لباس بپوشينازي: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصيحت نكن يه لباس بده بپوشم اين اينجا چي كار ميكرد؟-برو از تو كمد هرچي ميخواي بردار قضيه المپيادو واسش تعريف كرديم نازي زد زير خنده و دو باره رو تخت ولو شد -چه مرگته ديوونه مگه جك تعريف كردم بعد در حالي كه ژست فرزاد رو ميومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمايمو واسه اين المپياد ميزارمنازي: نه بابا مينا امروز ميگفت انگاري اقاي زند سر كلاس دوم اعلام كرده ميخواد تو رو واسه المپياد انتخاب كنه خودت فكر كن ديگهميگم مهرناز بيا امشب بهش بگو ببينم چي ميگه غيرتي ميشه يا نه؟راستي داداشمم اومده اونم سوژه ي خوبيه واسه غيرتي كردن اقا معلم ها-دختر تو شيطون رو شير برنج ميدي پاشو بريم تا حرفات به گوش مهرداد نرسيده پاشو بچه نازي لباس نسبتا مرتبي تنش كرد و با هم پايين اومديمكاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هيئت و ماه محرم حرف ميزدن سپيده و مريم هم در مورد مدل موي دوست مريم بحث ميكردنپيمانم مثل هميشه با يه حالت مغرور و از خود راضي به حرف بقيه گوش ميدادسلام كردم و بعد از احوال پرسي و روبوسي با مريم و سپيده كنارشون نشستيم نازي در حالي كه مرموزانه فرزاد رو نگاه ميكرد گفت: جان مهرناز فردا ازمون درس ميپرسه ببين كي گفتم -حالا چيزي هم خوندي؟نازي: مگه از ترس اين اسطوره هيبت كسي جرات درس نخوندنم داره؟ پيمان: خوب مهرناز خانم مدرسه چطوره؟ سال اخر خوب تلاش ميكنيد ديگه؟-هي بد نيست ما تلاشمونو ميكنيم بقيه ي اميدمونم به خداستپيمان: عاليه من مطمئنم شما موفق ميشيد پشتكارتون عاليه -مرسي نظر لطفتونه سرمو پايين انداختم چون حس كردم مهرداد يه كم عصبي شده اصلا حوصله ي داد و بيدادشو بعد رفتن مهمونا نداشتم خانم جون واسه خوردن شام صدامون زد بعد خوردن شام از مهرداد اجازه گرفتم كه به فرزاد يه چيزي بگم نميخواستم الكي حساسيت مهرداد رو تحريك كنم روي مبل نشسته بود و متفكرانه به روبه روش خيره شده بود نميدونستم دقيقا چي پيدا كرده تو ديوار خالي -ببخشيد اقاحواسش سر جاش اومد و گفت: بله چيزي شده؟ مشكلي تو حل تستا داري؟-نه اقا ميخواستم يه مطلبيو بگم احساس كردم ضربان قلبم رو هزار رسيده و صورتم قرمز شده بود فرزاد: خوب بگو ببينم چي شده؟-راستش اقاي زند قراره اسم منو واسه المپياد فيزيك بفرسته قيافش به شدت در هم شد :اقاي زند خيلي غلط كرده تو از كجا خبر داري؟-نازي ميگه سر كلاس بچه هاي دوم گفته فرزاد: بهت گفته باشم مهرناز حق نداري قبول كني همين!فهميدي!دلم ناخوداگاه لرزيد واسه اولين بار بود كه اسممو اينقدر غير رسمي صدا ميزد فرزاد: خودت ميگي واسه خاطر المپياد زيست نميتوني شركت كني متوجه هستي كه؟-بله اقا چشم ساعت حدود 10 بود كه همه رفتن روز خوبي رو گذرونده بودم البته بيشتر واسه خاطر اينكه فرزاد كنارم بود رو تخت اتاقم نشسته بودم و بهش فكر ميكردم حداقل با خودم كه ميتونستم رو راست باشم هميشه از دور ميديدمش تا قبل از اينكه معلمم بشه شخصيتشو هميشه دوست داشتم اروم متين با وقار تو فكر خودم بودم كه مهرداد در زد و وارد اتاقم شد كنارم رو تخت نشست و گفت: چيه چرا انقدر تو فكري؟احساس كردم فكرمو داره ميخونه لبخند محوي زدمو و گفتم :هيچي داداش مهرداد: مهدي امروز زنگ زد واسه سه شنبه شب تهرانه قصد دارم واسه فارغ التحصيليش يه جشن بگيرم نظرت چيه؟-خيلي خوبه داداش عاليه مهرداد: به هر حال من واسه پنج شنبه شب تدارك دارم ميبنم نگاهي به عكس مامان و بابا كه رو ميز بود كرد و گفت: ميدونم اگه بابا هم بود همين كارو ميكرد تو هم اگه دوست داشتي دوستت مينا رو دعوت كن و البته يه مسئله ي ديگه دلم نميخواد با پيمان زياد هم كلام بشي اوكي؟-بله داداش حتما شب به خير گفت و از اتاق بيرون رفت فكر المپياد و فرزاد و همه و همه از ذهنم پر كشيد حالا فقط به داداش مهديم فكر ميكردم كه قراره بياد من از بجگي با مهدي انس و الفت بيشتري داشتم و خيلي با هم راحتر بوديم با ياد مهدي خوابم برد و صبح با صداي خانم جون واسه نماز صبح و مدرسه رفتن بيدار شدم زنگ اول رياضي داشتيم و من تمام مدت پاي تخته بودم زنگ دومم كه فيزيك داشتيم و اخر كلاس اقاي زند صدام زد كه سر ميزش برم يه كم دلهره داشتم اخه فرزاد دقيقا تو كلاس روبه روي ما بود -بله اقازند: ببين موحد من تو رو واسه المپياد فيزيك انتخاب كردم -ولي اگه امكان داره منو معاف كنيد زند:چرا؟-اخه من واسه المپياد زيست انتخاب شدم و درس زيست به عنوان درس اختصاصي منه اگه ميشه منو معاف كنيد زند نيم نگاهي به فرزاد انداخت كه از كلاس رو به روي در حال پاييدن ما بود زند: فهيم ازت خواسته؟-نه اقا اين چه حرفيه اگه قرار باشه واسه همه ي درسا يه نفر واسه المپياد انتخاب بشه بچه هاي ديگه انگيزشونو از دست ميدن مثلا ستوده هم تو فيزيك دست كمي از من ندارهزند: البته حق با تو من تسليمم زنگ تفريحم زده شد و من بخت برگشته هنوز تو كلاس بودم و كلاس دو باره رو هوا بود و شهناز و فتانه كه مشغول رقصيدن بودن نازي هم طبق معمول عمل خطير اهنگ نوازي رو بر عهده داشت منم در حال پاك كردن تخته بودم كه چند ضريه محكم به در زده شد همه به سمت در برگشتن و مثل موش سر جاهاشون نشستن فرزاد با يه اخم وحشتناك جلوي در وايستاده بود

فرزاد جلوي در وايستاده بود و با خشم بچه ها رو نگاه ميكرد رو به من كرد و گفت :خانم موحد ميتونم از شما به عنوان نماينده ي كلاس بپرسم اينجا چه خبره؟ بعد رو به كلاس كرد و گفت: اينجا دبيرستانه يا سالن رقص؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همه مثل موش شده بودن فكر كنم از ناظممون انقدر حساب نميبردن كه از فرزاد ميبردن با سر اشاره كرد كه بشينم ورقه اي كه نازي بهم داد نگاه كردم نوشته بود: باز چش شده پاچه ميگيره؟ خدا به خير بگذرونه امروزو فرزاد سرجاش نشست و با اخم نگاهي به دفتر كلاس انداخت و گفت: طبق ورقه هاي تستي كه ازتون گرفتم سه نفر اول به ترتيب موحد حكمت و شايقي هستن كه من نفر اول رو براي المپياد انتخاب كردم توي دلم درايتشو تحسين كردم نگاهي به دفتر كلاسش انداخت دوباره فضاي كلاس معنوي شده بود فرزاد: موحد بيا پاي تخته ياد حرف ديشب نازي افتادم اين بدجنس امروز ازمون ميپرسيد به سولايي كه مطرح كرد جواب دادم نازي هم دائما واسم شكلك در مياورد و خوشحال بود از اينكه فرزاد از اون درس نپرسيده بلافاصله بعد من اسم نازي رو صدا زد از خنده در حال انفجار بودم سرمو پايين انداختم كه صورت قرمزمو نبينه تو همين حالت محكم زد رو ميز و گفت: موحد برو بيرون خندت كه تموم شد برگرد احساس كردم يه سطل اب يخ روم خالي كردن چون انقدر اروم خنديده بودم كه حتي مينا هم كه كنارم بود نفهميده بود پس چه دليلي داشت جلوي همه اين جوري ضايعم كنه؟ بغضمو به زور قورت دادمو گفتم: ببخشيد اقا ديگه تكرار نميشه فرزاد: همتون اينو بدونيد من از لودگي و مسخره بازي اصلا خوشم نمياد و هركس كلاس منو به شوخي بگيره مطمئن باشه پرتش ميكنم بيرون و با كسي هم رودروايسي ندارم حتي اگه اون شخص شاگرد اول كلاس من باشه خيلي حس بدي داشتم نميدونم چرا توقع نداشتم اين جوري برخورد كنه فكر كنم ريشه ي لبخندم كاملا خشكيد و جاش دوباره همون غم هميشگي مهمون لبامو و نگاهم شد تا اخر كلاس اصلا نگاهش نكردم حتي وقتي درس ميداد به سوالايي هم كه سر كلاس پرسيد جواب ندادم زنگ اخر كه ورزش داشتيم قرار بود با هم البته با اجازه ي مدير مدرسه توي كتابخونه تست كار كنيم واسه همين زنگ تفريح وقت استراحت داشتم خودمم نميدونم چم شده بود دقيقا يه حس انتقام داشتم و تو فكر من تو اون موقع تنها كاري كه ميدونستم رو كردم كتاب فيزيكمو دستم گرفتم و با اجازه وارد دفتر شدم فرزاد و اقاي مجد دبير زمين شناسي در حال بحث سر يه مسئله ي اقتصادي بودن و اقاي زند با دو تا صندلي فاصله با اونا تو ارامش چاييشو ميخورد مستقيم جلو چشم فرزاد كه همه ي حواسش به من بود پيش اقاي زند رفتم -ببخشيد اقا وقت داريد چند تا سوال بپرسم؟ زند لبخندي زد و گفت: چرا كه نه واسه شما هميشه وقت داريم دو سه تا سوال تقريبا چرت و مزخرف كردم و زير نگاه پر از خشم و عصبانيت فرزاد از دفتر زدم بيرون و به سمت حياط رفتم نازي كنار مينا نشسته بود و دائما علامت سر بريدن و خفه كردن و انواع و اقسام پانتوميم ها رو با مينا اجرا ميكردن مينا: چي شد ؟ فهيم چي كار كرد؟ جون مهرناز گفتم كلتو كنده رفته؟ همون طور كه با بي خيالي سيبمو گاز ميزدم گفتم: به اون چه ؟ رفتم سوال درسي بپرسم نازي: زرشك خر خودت تشريف داري اخه اون سوال پرسيدي؟ بچه كلاس سوم دبستانم جوابشو بلد بود بگو ميخواستم فرزاد بي چاررو جز بدم -نه اينكه اون كم حال منو ميگيره اين به اون در مينا: ايشالا زنگ بعدم با اين اقاي فهيمي كه من از پشت پنجره ي دفتر ميبينم با اخم زوم كرده رو تو گردن جنابعالي هم پر بدون اينكه نگاهي به پنجره بندازم و گفتم: به اون چه اخه؟ بعد به سمت ابخوري رفتم و اب خوردم و طبق معمول پاكت پفكي كه دستم بود رو پر اب كردم و نا غافل رو نازي و مينا ريختم بي توجه به فرزاد كه ميدونستم الان خونمو حلال ميدونه به اب بازيمون رسيدم نميدونستم چرا فرزاد انقدر نسبت به من حساسه شايد دليلش حساسيت مهرداد باشه داشتم خودمو توجيح ميكردم كه حتما دليلش همينه با خوردن زنگ دلهرم تازه شروع شد از بچه ها جدا شدم مقنعه ام رو رو سرم مرتب كردم و به سمت كنابخونه رفتم و با زدن در وارد شدم و طبق معمول هميشه فرزاد با قيافه ي مير غضب رو به روم نشسته بود تو دلم گفتم :فاتحه محاكمه ي نظامي دارم الان با سر اشاره كرد بشينم خودمم نميدونستم چي تو چشاشه كه منو وادار به تسليم ميكنه انگار رگ خواب منو خوب ميدونست اين چشما برام اشنا بود احساس الفت روحي باهاش داشتم زياد حال الانمو دوست نداشتم دلم نميخواست به اين زودي دلمو ببازم اونم به معلمم و از همه بدتر بهترين دوست برادرم اگه مهرداد ميفهميد مطمئنن ميكشدتم چون هيچ توضيحي براش قابل قبول نبود دليل اين حسو نميفهميدم تو تمام سال هاي درس خوندنم معلم مرد زياد داشتم و يه امر طبيعي بود ولي حس و حالم به فرزاد يه چيز ديگه اي بود اروم رو صندلي رو به روش نشستم احساس شرمندگي به خاطر تلافي بچه گانم داشتم سرمو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي ميكردم اروم زير لب سلام كردم و منتظر جواب و طرز برخوردش موندم
فرزاد با عصبانيت نگاهم ميكرد از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد منم مثلا داشتم تست هايي رو كه بهم داده بود رو حل ميكردم برام عجيب بود تا اخر وقت هيچي بهم نگفت زنگم كه خورد با خداحافظي زير لب از كتابخونه بيرون رفت از كار خودم شرمنده شدم و با نازي به سمت خونه رفتيم انقدر ذهنم درگير شده بود كه نزديك بود يادم بره به نازي بگم مهدي داره برميگرده -راستي نازي خبر داري كه مهدي فردا شب ميادنازي مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:راست ميگييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و اي خيلي خوشحالم اصلا من ميام تا فردا شب خونتون تلپ ميشماز لحنش خندم گرفت-از دست تو حالا پنج شنبه شب قراره به خاطر فارغ التحصيليش يه جشن بگيريم نازي طبق معمول زد تو صورتش و گفت : لباس چي بپوشم من؟-ناززززززي خانم جون ناهار قرمه سبزي درست كرده بود تو خونمون هياهوي زيادي به پا بود همه مشغول راست و ريس كردن وسايل براي جشن پنج شنبه بودن منم تست هايي كه فرزاد براي فردا واسم تعين كرده بود رو حل ميكردم ذهنم حسابي درگيرش بود فكر ميكردم دعوام بكنه ولي هيچي نگفت منتظر موندم كه فردا زنگ دوم زيست داشتيم ببينم رفتارش باهام چه جوري بود صبح سر كلاس جامو با مهسا عوض كردم و صندلي عقب نشستم كه زياد تو چشمش نباشم اروم وارد كلاس شد و بي توجه به من كه جامو عوض كرده بودم شروع به درس دادن كرد تو كلاس شروع به راه رفتن كرد و سر ميز حكمت وايستاد و جواب سوالاشو داد نميدونم چه مرگم شده بود معمولا اين كارو واسه كسي نميكرد هركي ازش سوالاي داشت سر ميزش ميپرسيد قلبم تند تند ميزد به محض اينكه زنگ خورد از جام بلند شدم نگاه بدي بهم كرد و گفت: بشين سر جات موحد مگه من اجازه دادم از جات بلند بشي ؟؟؟؟؟؟نازي دستمو تو دستش فشار داد و مينا هم با نگراني نگاهم ميكرد كلاس تو سكوت بود منم با بغض فرو خورده و غرور شكسته سر جام وايستاده بودم كتشو برداشت و به سمت كتابخونه رفت مينا: بي خيال مهرنازي خودت كه اقاي فهيم رو ميشناسي اعصاب ندارهنازي: اره گلي زود برو گير بي خود نده بهت به سمت كتابخونه رفتم و سر ميز نشستم و بدون هيچ حرفي تست هامو حل ميكردم يه كم بالا سرم راه رفت و بعد كتابو رو ميز پرت كرد بي توجه به حالتش گفتم : ببخشيد اقا ميشه جواب اين تست رو بهم بگيد هركاري ميكنم نميفهممفرزاد: اره نميتوني بفهمي چون خودتو به نفهمي ميزنيو كارايي انجام ميدي كه در شئنت نيست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: بله اقا؟ منظورتونو نميفهمم؟فرزاد: من چند بار بهت گفتم با اين يارو گرم نگير گفتم يا نه؟-ولي اقا من گرم نگرفتم و سوال درسي پرسيدم فرزاد: ديگه حرفي نزن كه فكر كنم بچه فرضم كردي ؟ديدم چه سوالايي پرسيدي يه بچه دبستاني هم جوابشو ميدونست اون وقت تو نميدونستي استغرالله............ببين چي بهت ميگم فقط يه بار ديگه يه بار ديگه تكرار كني به جان خودت قسم به مهرداد ميگم -ولي اقا شما اشتباه ميكنيد فرزاد: باشه بهم ثابت كن كه از ترس مهرداد نيست كه رعايت ميكني و به خاطر شخصيت خودته-بله اقا مطمئن باشيد ديگه حرفي نزد انگار اروم تر شده بود تست ها رو واسه توضيح داد و سر زنگ پرورشي هم نرفتم سر كلاس و با هم درس كار كرديم زنگ خورد و مشغول جمع كردن وسايلام بودم كه گفت: واسه مهموني پنج شنبه چيزي لازم نداريد؟-نه اقا ممنوننميدونم چي ميخواست بگه هي اين پا اون پا ميكرد فرزاد: حالا شايد بعدالظهر اومدم خونتون واست چند تا تست اوردم بايد يه كتابي هست واست پيدا كنم تست هاي خوبي توش داره -باشه ممنون از لطفتتون اگه اجازه بديد من برم دير برسم مهرداد نگران ميشهفرزاد دستي تو موهاش كشيد و گفت: اره حتما زودتر برو دير نرسيسريع چادرمو سرم كردم و به سمت در دويدم و نميدونم شايد داشتم فرار ميكردم از يه نيروي ناشناخته


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد