خلاصه: دبيرستان عشق يه داستان روتين و عاشقانس
راجبع به يه دختر دبيرستاني كه عاشق معلمش ميشه
داستان يه دختر مثل تمام دختراي سرزمين من
و براي اون دسته از اقايوني كه غيرت رو توي محدود كردن و…….ميدونن در صورتي كه اصل غيرت داشتن به اينه كه زن احساس امنيت كنه
البته زود قضاوت نكنيد در مورد مهرداد و تا انتهاي داستان همراه باشيد
همه ميپرسند
چيست در زمزمه ي مبهم اب؟
چيست در هم همه ي دلكش برگ ؟
چيست در بازي ان ابر سپيد
روي اين ابي ارام بلند
كه ترا ميبرد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوتر ها؟
چيست در كوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده ي جام؟
كه توچندين ساعت
مات و مبهوت به ان مينگري؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
من به اين جمله نمي انديشم
من به تو مي انديشم
اي سرپا خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ي ابر هوا رو تو بخوان
تو با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش
فريدون مشيري با اندكي تخليص
اينم پست اول
بسم الله الرحمن الرحيم
مهرناز فدات بشم الهي مادر كجايي؟
صداي خانم جون تو گوشم پيچيد
توي حال خودم بودم و به زيبايي باغ رو به روم نگاه ميكردم
خانم جان: مهرناز جان مادر كجايي؟ الان مهرداد ميرسه هاجون من بيا بالا تا شر درست نشده
-اومدم خانم جون چقدر شلوغش ميكني هنوز تا اومدنش خيلي مونده
خانم جون: گل دخترم خودت كه ميشناسيش اگه الان سر برسه قيامت به پا ميكنه
ميدونستم كه خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولي واقعا دل كندن از اين طبيعت زيباي خدا سخت بود
معمولا صبح هاي زود بعد از رفتن مهرداد مي اومدم توي باغ پياده روي ميكردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنيمت ميشماردم و تو باغ سرك ميكشيدم
اصولا ادم پوست كلفت و كله شقي بودم
داشتم به سمت خونه برميگشتم كه صداي ماشين مهرداد به گوشم رسيد
احساس كردم خون تو رگام يخ بسته بود قدرت حركت نداشتم
خانم جون: مادر بيا بالا اگه سر برسه اينجا ببيندت بي چاره ميكنه هممونو
ولي نميدونست واسه بالا اومدنم دير شده بود
ماشين مهرداد جلوي در ايستاد و من مثل ادم هاي مسخ شده فقط نگاهش ميكردم
بابا علي از ماشين پياده شد و خودشو سريع به سمت در ماشين رسوند و اونو براي پياده شدن مهرداد باز كرد
با يه شال بي خودي جلوي در حياط بودم اين يعني فاجــــــــــعه
انگار تازه فهميده بودم تو چه موقعيت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم كه صداي مهرداد سر جام مبخكوبم كرد
مهرداد:وايستا سر جات
بابا علي مرخصي كاري داشتم خبرت ميكنم
تمام بدنم از ترس ميلرزيد
اروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم داد
با ارامش كامل كتشو در اورد و روي جالباسي اويزون كرد
مهرداد:اقدس اقدس كجايي؟؟؟؟؟؟؟؟بيا اين جا كارت دارم
اقدس:بله اقا جان اومدم
اقدس خودشو سريع به مهرداد رسوند توي خونمون اكثر كارا با اون و خواهرش بود
اقدس: بله اقا در خدمتتونم
مهرداد: ايشون كجا تشريف داشتتن؟
اقدس با اضطراب نگاهي به من انداخت
ميدونستم همه ي افراد خونه از بابا علي تا اقدس همه دوستم داشتن و نگرانم بودن
سرشو پايين انداخت و چيزي نگفت
مهرداد داد بلندي سرش كشيد و گفت: كــــــــــــر شدي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جواب بده
دلت نميخواد بدم پوست از تنت بكنن
دوباره نگاهش به نگاهم گره خورد فهميدم كه منتظر اجازه ي منه
سرمو به نشونه تائيد تكون دادم
اقدس: اقا رفته بودن يه ذره تو باغ هوا بخورن
مهرداد: به به چشمم روشن چه غلطا
خوب چند وقته تشريف ميبرن هوا خوري؟
اقدس ميدونست كه مهرداد خيلي عصبانيه ايندفعه جرات مكث هم نداشت
اقدس: يه چند وقتي هست اخه يه ذره حال و هواشون عوض ميشه حالشون جا مياد پوسيدن تو خونه اقا
مهرداد: حالشو كه خودم امروز جا ميارم
در همين حال خانم جون غر غر كنان به سمت در خونه اومد تا منو صدا كنه
ولي با ديدن دادگاه نظامي كه مهرداد تشكيل داده بود جا خورد
خانم جون:الهي فدات بشم اومدي پسرم ؟
مهرناز جان بدو واسه اقا داداشت شربت به ليمويي كه درست كردم بيار تا جيگرش خنك بشه بدو دختر اينجا واينستا
مهرداد: غلط كردي گفتم وايستا سر جات
مگه من نگفته بودم اين حق نداره پاشو از خونه بيرون بزاره؟؟؟؟؟؟؟؟گفته بودم يا نهـــــــــــه
خانم جون: بله اقا گفته بوديد ولي اخه حياط كه عيب نداره دل اين دختر پوسيد
من كاري به اين حرفا ندارم بهتون گفنه بودم از اين خونه بيرون نره
رو به من كرد و گفت:برو تو اتاقت تا به حسابت برسم
پاهام سست شده بود و ناي راه رفتن نداشتم اي كاش به حرف خانم جون گوش داده بودم و سريع تر برميگشتم خونه
مهرداد به سمتم اومد و با يه لگد به سمت پله ها پرتم كرد
از زور درد اشكم در اومده بود سريع به سمت اتاقم رفت وارد اتاق شدم و يه گوشه نشستم
صداي قدم هاي مهرداد تو گوشم ميپيچيد و التماس هاي خانم جون
خانم جون: اقا تقصير من بود خواهش ميكنم ببخشدش قول ميدم ديگه تكرار نشه
مهرداد:خانم جان نزار حرمت ها بشكنه شما جاي مادر ما بودي و هستي و احترامتون سر چشم من ولي من بايد ادمش كنم به خودشم گفته بودم نره بيرون من يه چيزاي ميدونم كه شما نميدونيد
وارد اتاق شد و بي توجه به التماس هاي خانم جون درو از پشت قفل كرد
از ترس تمام بدنم ميلرزيد
يه كم دور اتاق راه رفت ميدونستم خيلي عصباني بود و وقتي اين جوري ميشد ديگه هيچي نميفهميد
مهرداد: مگه من به تو نگفتم حق نداري بري باغ نگفته بوددددددددم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زبونم بند اومده بود فقط نگاهش ميكردم
مهرداد: پس لالم شدي من خبر نداشتم عيب نداره الان چنان به حرفت ميارم كه مثل بلبل بشي
اولين لگد كه به بدنم خورد دادمو در اورد البته به اين جور كتك خوردن عادت داشتم
ولي مشت و لگد هاي مهرداد هميشه درد خودشو داشت
صداي التماسم همه ي خونه رو برداشته بود
انقدر كتكم زد كه كم كم زير دست و پاش از حال رفتم
***
صداي نامفهومي به گوشم مي رسيد و سيلي ارومي كه به صورتم مي خورد اروم اروم به هوش اومدم
خانم جون: الهي فدات بشم مادر چقدر بهت گفتم بيا بالا ببين چه كرده باهات اخه
اقدس و اشرف اروم خون لب و دماغمو پاك ميكردن
بدنم درد ميكرد و استخونام ذوق ذوق ميكرد
اقدس: مهرناز جان الهي فدات بشم ببخش منو
اقا گفتن مريم خانم ابجيتون دارن ميان زود حاظر شيد
لال بشم شرمنده ها گفتن مريم خانم اگه بفهمن اقا پوستتون رو زنده زنده ميكنن
به زور از جام بلند شدم ديگه چند وقت بود كه به اين جور كتك خوردن عادت داشتم
بابا
و مامان كه زنده بودن من دختر گل بابام بودم هيچ كس بالاتر از گل بهم
نميگفت و مهردادم از من خيلي بزرگتر بود و اصولا كاري به كار هم نداشتيم تا
بعد فوت بابا و مامان كه ديگه اين خونه برام جهنم شده بود حق بيرون رفتن
از در خونه تنها نداشتم و بابت كوچيك ترين خطا و اشتباه البته به نظر
مهرداد ديگه بايد كتك ميخوردم
تغير رفتار مهرداد همه رو متعجب كرده بود ادم غيرتي بود ولي ديگه نه در اين حد
-باشه اقدس جان كي ميان؟
اقدس: از سفر برگشتن امروز بعد الظهر ميان
سعي كردم از جام بلند بشم ولي واقعا همه ي بدنم درد ميكرد مثل جنازه ها شده بودم
دوباره رو تخت ولو شدم دعا كردم مريم امشب نياد
صداي تلفن بلند شد و اقدس معلوم بود داره با مريم صحبت ميكنه
اقدس: مهرناز جان مريم خانم خبر دادن كه برادر و خواهر شوهرشون هم اومدن فردا شب تشريف ميارن
خيالم راحت شد اروم روي تخت دراز كشيدم
وقتي
بچه بودم خواهر و برادر دكتر رو ديده بودم ولي الان ۱۸ سال بود نديده
بودمشون ولي ميدونستم پيمان برادرش پزشك شده بود و خواهرشم سپيده هم مهندسي
خونده بود
بلاخره با هزار جون قرص و مسكن خوابم برد
صداي خانم جون رو ميشنيدم
خانم جون: مادر جان عزيزم بلند شو ديگه گلم الان مريم خانم مياد ها
پاشو يه دستي به سر و روت بكش مثل جنازه ها شدي دختر
-اي بابا خانم جون خودت كه ميدوني مهرداد نميزاره من بيام تو جمع داداش دكتر هم هست
خانم جون:نه خودت كه ميدوني چون مريم خانم هست نمي تونه اجازه نده فقط شما زياد به خودت نرس همين جوري دل همه رو بردي ناقلا خانم
-وا خانم جون من دل كي رو بردم؟
خانم
جون: نگي من گفتم ها مهرداد قدغن كرده كسي حرفي بزنه هم حاجي مروت هم حاج
فتاح توي مراسم نيمه ي شعبان ازش اجازه گرفته بودن واسه خواستگاري بيان اقا
هم اجازه نداده بودن بيان
-خوب دستش درد نكنه من فعلا ميخوام درس بخونم
خانم جون خنده اي كرد و گفت:تو خونه ي مريم خانم بودي نديدي چه داد و بيدادي راه انداخته بود ميخواست قاصد طرفو بكشه
خندم گرفته بود : وا مگه كسي رو هم به جرم خواستگاري ميكشن؟
خانم جون: نميدونم والا من نميدونم اين پسر چرا اينقدر غيرتيه
حالا ايشالا زودتر اقا مهدي بيان شايد يه كم بتونن اقا رو كنترل كنن
دلم واسه مهدي پر ميكشيد تو مشهد مهندسي ميخوند قرار بود ۲ الي ۳ ماهه ديگه فارق التحصيل بشه و برگرده
توي خونمون هياهويي به پا بود واسه خاطر اومدن مهموناي مريم
مهردادم مثل فرمانده ها بالاي سر همه وايستاده بود و به هركي يه دستوري ميداد
منم در حال عوض كردن لباسم بودم سارافون ابيمو پوشيدم با يه شال ابي
ساعت حدود ۷:۳۰ بود كه صداي زنگ در اومد
از پنجره ي اتاق نگاهي به بيرون كردم
اول مريم اومد دست تو دست كاوه ۵ سالي بود كه ازدواج كرده بودن
بعد
نوبت سپيده بود از عكسايي كه واسه مريم فرستاده بود شناختمش يه مانتوي
سفيد با يه شلوار جين ابي پوشيده بود و شال سفيدي هم سرش بود
شالش از
سرش افتاده بود قسمتي از موهاش صاف دور گردنش ريخته بود و يه مقدارشو حلقه
حلقه كرده بود و به صورت تل بالاي سرش جمع كرده بود و ارايش مختصر اروپايي
هم رو صورتش ديده ميشد
اخر از همه هم اقاي دكتر كوچيك وارد شد يه پسر قد بلند و چهارشونه ته ريش مختصري رو ي صورتش بود خوشتيپ هم تقريبا بود
در حال ديد زدن بودم كه انگار فهميد سرشو بالا اورد و نيم نگاهي به پنجره انداخت
خودمو سريع عقب كشيدم كه صداي مريم بلند شد
مريم: مهرناز مهرناز خانم بيا ديگه كجايي دلم برات تنگ شده عزيزم
به طرف سالن رفتم همه به احترامم از جاشون پا شدن
مريم به سمتم اومد و محكم منو تو بغلش گرفت
مريم: خوبي عزيزم دلم برات تنگ شده بود خواهري
-من بيشتر فدات شم
به سمت سپيده رفتم و گفتم:سلام خانم مهندس احوال شما ؟خوش اومديد
سپيده: سلام مهرناز جون مرسي عزيزم چقدر بزرگ شدي خانم ؟
-ممنون نظر لطفتونه بفرماييد بشينيد
به سمت اقايون رفتم
-سلام اقا كاوه خوش اومديد مشتاق ديدار؟
كاوه:
به به مهرناز خانم گل چطوري ؟با درسات چه ميكني ؟تا چند روز ديگه مدرسه
شروع ميشه اين سال اخري بايد حسابي درس بخوني تا تو رشته ي خوبي تو دانشگاه
قبول بشي
از حرفش خندم گرفت چه خوش خيال بود اقا كاوه فكر ميكرد مهرداد اجازه مي داد من برم دانشگاه
پيمان به احترامم از جاش بلند شده بود دستشو به سمت من دراز كرد
پيمان: سلامم خانم ار اشنايي تون خوشبختم
دستش رو بي جواب گذاشتم و گفتم: سلام اقاب ستوده بنده هم خوشبختم از اشناييتون
دستش رو به سمت عقب كشيد و دوباره روي مبل كنار بردارش نشست
سر
سفره ي شام سپيده رو به مهرداد كرد و گفت: اقا مهرداد نظر شما راجبع به
اين كه يه شركت مهندسي با كمك هم داير كنيم كه ما هم تو اينجا بي كار
نمونيم
مهرداد سرشو تكون داد و گفت :خوبه ولي من با اين شغل دولتي پر
دردسري كه دارم كم تر ميتونم در خدمتتون باشم ولي برادرم تا ۲ الي ۳ ماه
ديگه فارق التحصيل ميشه و فكر كنم اون بهتر بتونه باهاتون همكاري كنه ولي
من تا جايي كه وقتم اجازه بده هستم در خدمتتون
مهرداد: خوب پيمان جان شما چه ميكني ؟اومدي بموني يا ميخواي برگردي؟
پيمان: راستش خودمم دقيق نميدونم در واقع هنوز تصميم نگرفتم ولي بيشتر دوست دارم بمونم
بعد شام مريم صدام كرد و گفت: تو چرا اينقدر كم حرف و پكر شدي
مهرداد اذيتت ميكنه؟ ازش نترس بهم بگو
-نه خواهر من من خواهرشم چرا اذيتم كنه يه نمه خسته و بي حوصله ام
مريم: غصه نخور واسه فردا يه برنامه ي تفريحي توپ ميزارم يه سر بريم ويلاي جاجرود همه با هم چطوره؟
مهرناز: خيلي خوب در واقع اگه بشه كه عاليه
مهرناز رو به دكتر كرد و گفت: كاوه فردا وقت داري بچه ها رو ببريم ويلاي جاجرود؟
كاوه: بله خانم خانما بنده هميشه براي شما وقت دارم تو وقت داري بياي ديگه مهرداد؟
مهرداد:راستش فكر نكنم فردا بايد برم سر كار تو كه خودت بهتر ميدوني دكتر
مريم: پس ما مهرناز رو ميبريم
مهرداد از رودرواسي با مريم قبول كرد ولي ميدونستم ته دلش اصلا راضي نيست
بعد شام بعد خوردن چاي و ميوه مهمونا خداحافظي كردن و قرار شد ۸ صبح فردا راه بيفتيم
روي مبل نشسته بودم توي دلم جشن كوچيكي به پا بود خيلي وقت بود بيرون نرفته بودم
مهرداد:فردا
كه رفتي حواست به خودت باشه خودت ميدوني كه به خاطر مريم قبول كردم اتفاق
حرف يا هرچي ديگه بيفته مسئوليتش پاي خودت چون من ميدونم با تو
ميدونستم دلش نميخواد برم ولي داشتم دق ميكردم گفتم: چشم داداش قول ميدم دست از پا خطا نكنم قول ميدم
مهرداد:به هر حال اميدوارخبر بدي به گوشم نرسه
و با عصبانيت به سمت اتاقش رفت
خانم جون با اقدس كنارم نشستن
خانم جون:خدا پدر مريم خانمو بيامرزه داشتي تو خونه ميپوسيدي مادر جان
اقدس: اره خانم كوچيك برو چند روزي حال و هوات عوض بشه
-اي بابا دوست داشتم همه با هم ميرفتيم
خانم جون:نه مادر همين كه تو بري دل هممون شاد ميشه
فقط
حواست باشه اقا داداشت حتي تو اين خونه وقتي هم نيست گوش داره با پيمان
زياد گرم نگير كه خبرش به گوش داداشت برسه خون به پا مي كنه
لباسات جمع كن مادر كه صبح زود بايد بري
وسايلامو جمع كردم و خوابم برد
صبح با صداي خانم جون از خواب بلتد شدم
خانم جون: پاشو دختر ابجي خانومت زنگ زد الان ميان دنبالت
از جام بلند شدم و لباسامو حاظر كردم و سر ميز صبحانه مهرداد هم بود دائم حرص ميخورد
مهرداد: ديگه سفارش نكنم حواست به خودت باشه مهرناز دلم نميخواد كوچكترين چيزي بشنوم كه حتي بخواد گوشمو ازار بده فهميدي؟
-بله داداش حتما
رفتيم جلوي در
مهرداد: سلام دكي جون چظوري خوبي؟
كاوه : سلام برادر زن عزيز خوبم نمياي بريم؟
مهرداد: نه شما بريد
كاوه: حواسمون به مهرناز هست خيالت جمع زود برش ميگردونيم
با همه خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم توي راه به جز كاوه تقريبا هممون خواب الود بوديم
نزديك ويلا كه رسيديم انگار هواي تازه حال ما رو هم جا اورده بود
رو به سپيده كردم و گفتم: راستي نازنين برگشت ؟
سپيده: اره عزيزم ديشب با خانواده ي عموم رسيد امروز يه ذره ديرتر با پيمان ميان
نازي خواهر كوچيك كاوه بود و يار و ياور من تقريبا هميشه با هم بوديم
از اواسط تابستون رفته بود كانادا پيش خانواده ي عموش به قول خودش تفريحات سالم!!!!!!!!!!!!!
بابا صالح در ويلا رو برامون باز كرد
از
ماشين پياده شديم و به داخل ويلا رفتيم من مثل هميشه اتاق طبقه ي دوم كه
رو به باغ و رودخونه باز ميشد رو انتخاب كردم البته با نازي چون ميدونستم
اونم پيش من مياد
لباسامو عوض كردم و پيش بقيه كه مشفول خوردن كيك و چاي بودن نشستم
كاوه: خوب مهرناز خانم درساتو واسه كنكور مرور كردي؟
-اره ولي فكر نكنم امادگي كافي رو داشته باشم
كاوه:تلاشتو بيشتر كن من مطمئنم موفق ميشي
-حتما سعيمو ميكنم مريم جون من مبرم تو باغ تا نازي برسه
مريم : باشه عزيزم مواظب خودت باش
سرمو تكون دادم و به طرف تاپ وسط باغ رفتم وروش نشستم و اروم چشمامو بستم فارغ از غم فارغ از همه ي دنيا
ولي ايا اين ارامش پايدار ميموند؟ خدا ميدونست
تو حال خودم بودم كه صداي ترمز شديدي از حال خودم پرتم كرد بيرون
چشمامو باز كردم و سرمو برگردوندم ماشين شيك و شسته و رفته اي وسط باغ بود
نازي و پيمان و يه مردي كه قيافش نسبتا برام اشنا بود از ماشين پياده شدن
با ديدن نازي چنان ذوق زده شدم كه از وسط باغ بلند بلند صداش زدم
نازي سرشو برگردوند و مثل ادمايي كه انگار ۴۰ سال همديگرو نديدن به طرف هم دويدم
نازي:مهرناززززززززززز
الهي فدات شم دلم برات يه ذره شده بود تو كي اومدي؟؟؟؟؟؟؟ بعيد ميدونستم
مهرداد بزاره بياي ولي ميدونم اين سورپرايز مريم جونمه كه الهي فداش بشم
-بابا دختر تو كه منو ديوونه كردي ۲ ماهه كجا گذاشتي رفتي دارم دق ميكنم
نازي: از قيافه ي ضايعت معلومه چقدر درد فراق پيرت كرده
-بچه پرو
تو همين حال و هوا بوديم كه انگار تازه يادم اومد دو نفر ديگه مات و مبهوت و با يه لبخند رو لب دارن نگاهمون ميكنن
نگاهي به چهره ي اون ادم اشنا كردم
يه پسري بود تقريبا ۲۵ و ۲۴ساله قد بلند صورت گردي داشت با چهره ي تقريبا معمولي
موهاش وحشتناك لخت بود و چند تار روي پوشونيش ريخته بود
ته ريش مختصري داشت عينك نيم فرمي رو صورتش بود و چشمايي كه سياهيش از زير عينك معلوم بود و نفوذش تا عمق وجود ادمو ميسوزوند
يه بوليز سفيد تنش بود با يه شلوار جين مشكي و يه شال گردن مشكي هم دور گردنش بود
بعد كلي ديد زدن طرف تازه اونم با تلنگر نازي تو پهلوم يادم اومد بايد سلام كنم
-سلام اقاي ستوده سلام اقا
پيمان: سلام خانم احوال شما؟
مرد غريبه در حالي كه سرشو پايين انداخته بود گفت: سلام
پيمان: معرفي ميكنم اقاي فرزاد فهيم دوست و رفيق گرمابه و گلستان كاوه و مهرداد
تازه يادم اومد فرزاد فهيم اسمشو زياد شنيده بودم دو سه باري هم از دور ديده بودمش واسه همين قيافش برام اشنا بود
پيمان:فرزاد جون ايشون هم خانم مهرناز موحد خواهر خانم كاوه و خواهر كوچيكه اقا مهرداد
فرزاد پوزخندي زد و گفت: خوشبختم خانم
كاوه و مريم اومدن جلوي در
كاوه: به به اقا فرزاد گل راه گم كردي ؟
فرزاد: سلام كارت دارم اومدم زود ببينمت برگردم
كاوه: اي بابا بزار عرقت خشك بشه برسي بعد ساز رفتن رو كوك كن
مريم: اقا فرزاد لايق نميدونيد؟
فرزاد محجوبانه سرش رو پايين انداخت و گفت: نه اين چه حرفيه ما نمك پروردتتونيم
با نازي به سمت اتاقمون رفتيم تا لباساشو عوض كنه
نازي: اي پسره ي از خود راضي و مغرور
و بعد اداي فرزاد رو در اورد و گفت: از اشناييتون خوشبختم خانم
-نازي زشته گفتم ميري اون ور با كلاس ميشي ادم نميشي تو؟
نازي: اخه تو نميدوني كه از اول جاده مثل عصا قورت داده ها نشسته بود تا اخر انگار لال بود جون تو
-نازي خانم چي كار به مردم داري تو بيا بريم تو باغ بگرديم
نازي: داداش مهرداد اجازه داد بياي جل الخالق؟؟؟
-واسه خاطر مريم بود وگرنه پدري تو اين دو ماهه ازم در اورده كه خدا ميدونه
نازي كنارم نشست و لحنش جدي شد و گفت:چرا مگه چي شده؟
-حتي نميزاره برم تو حياط چند وقت پيش رفتم تو باغ از شانس گندم دير اومدم بالا مهرداد رسيد
نازي:خوب چي شد؟
-چي ميخواستي بشه يه كتك حسابي خوردم
نازي: الهي بميرم برات خيلي درد كشيدي؟
-درد كشيدم؟ تمام تنم كبوده الان
نازي: چرا به مريم نميگي؟
-حرفا ميزني مهرداد پوستمو ميكنه اگه بفهمه
نميدونم چي كار كنم ؟ بايد حساسيتاشو رعايت كنم تا حداقل مهدي بياد شايد بهتر باشه
نازي: مهدي!!! مگه قرار بياد كي؟
-اين ترم ديگه
اون شب سپيده به مهرداد پيشنهاد داد مهدي كه برگشت سه تايي يه شركت مهندسي بزنن
نازي: عجب اين خواهر مغرور ما اين حرف رو زد؟جان مهرناز محل سگ هم به پسرا نميزاره
همراه نازي به سمت طبقه ي پايين رفتيم
و كنار بقيه نشستيم
مريم: ميگم كاوه بعد الظهر بريم با بچه ها يه والبيال حسابي بازي كنيم؟
كاوه دستشو دور شونه ي مريم تنگ تر كرد و گفت:خانم جان ما تو اين يكي و دو روز در خدمت شما هستيم شما امر بفرما رئيس
زندگي خوبي داشتن كاوه خيلي مريمو ميخواست
همراه نازي به سمت حياط رفتيم و مثل بچه كوچيكا خودمونو رو تاپ انداختيم
نازي: ميگم مهرناز اين يارو به درد تو ميخوره شخصيتتون مثل همه
-كي رو ميگي تو
نازي: برادر فرزاد فهيم ديگه
-وا كجاش مثل منه ديوونه
نازي: اخم و تخمش غرورش ايمانش ميدونستي جزء هيئت امنا هيئت محله؟
-نه يه دقيقه هيچ كس هيچي نگه تو اين همه اطلاعات رو از كجا اوردي؟
نازي: ديگه ديگه ما سوژه هاي خوبو زود تور ميزنيم
-حالا چي كاره هست؟
نازي: اينو ديگه نتونستم در بيارم انگار تازه فارق التحصيل شده كاوه ميگفت زيست شناسي خونده
-پس از مهرداد و كاوه كوچكتره؟
نازي: اره ديگه اول كاوه س بعد مهرداد بعد هم فرزاد
بعد الظهر تو بازي واليبال خيلي خوش گذشت
تو حين بازي گاهي با فرزاد هم كلام ميشديم ولي اون اصلا نگاهمم نميكرد
وسط بازي يه توپ به زمين ما فرستاد كه مستقيم تو صورت من بدبخت خورد
چقدر خون دماغ شدم بيچاره دائما ازم عذر خواهي ميكرد
ولي در كل بعد اون همه تو خونه موندن اين تفريح خيلي بهم چسبيد
كاوه جلوي در خونه نگه داشت و منو به قول خودش صحيح و سالم تحويل مهرداد داد
تو باغ يه احساس دلتنگي عجيبي بهم دست داده بود ته دلم واسه اون چشماي مشكي تنگ شده بود
سر سفره ي صبحونه مهرداد نگاهي بهم كرد و گفت:مهرناز خانم خوش گذشت؟
-بله داداش ممنون كه اجازه داديد برم
مهرداد: صورتت چي شده؟
-تو بازي توپ خورد تو صورتم
مهرداد: كي زد؟
نميدونستم جوابشو چي بايد بدم سرمو پايين انداختم و گفتم: اقاي فهيم
مهرداد: مگه فرزادم اونجا بود؟
-انگار با كاوه كار داشت
مهرداد اوهومي كرد و بعد از خوردن غذاش به سمت تلفن رفت
مهرداد: به به اقا فرزاد احوال شما؟
بايدم خوب باشي زدي دماغ خواهر ما رو اوردي پايين
عجب پس يه مشت تو دماغت بدهي من تا از اين به بعد چشماتو باز كني رو به روتو خوب ببيني
نميدونستم فرزاد چي ميگفت كه صداي خنده ي مهرداد كل خونه رو برداشته بود
خيلي دلم ميخواست بدونم فرزاد چي ميگفت
روزاي اخر تابستون رو ميگذونديم با نازي مشغول جمع كردن وسايلامون بوديم
نازي: ميگم مهرناز امسال سال اخر بايد حسابي بخونيم حسابي هم خوش بگذرونيم
-اره خيلي دلم گرفته ديگه مدرسه نميريم
نازي: خوب جاش ميريم دانشگاه ديوونه اول عشق و حال اونجاست
-تو واقعا فكر ميكني مهرداد با اين حساسيت اجازه بده من برم دانشگاه؟
نازي: حالا غصه نخور كاوه راضيش ميكنه
-راستي از بعد ويلا فرزاد رو نديدي؟
نازي: اي اي دل عاشقت تنگ شده ؟ بسوزه پدر عاشقي
گاهي اوقات پيش كاوه مياد ولي تو خونه نمياد
-اره پيش مهردادم كه مياد تو نمياد هيچ وقت
نازي: غصه نخور يوسف گم گشته باز ايد به تهران غم مخور
بالاخره شنبه صبح رسيد لباس اونيفورم تنم كردم و اماده ي رفتن شدم
مهرداد: صبر كن بابا علي ميبردت
-اخه داداش با نازي قرار گذاشتيم پياده بريم
مهرداد: شما خيلي بي جا كردي از طرف خودت تصميم گرفتي همين كه گفتم نازي هم با ماشين مياد
-اخه داداش…………
مهرداد داد بلندي سرم كشيد و گفت: گفتم رو حرف من حرف نباشه فهميدي يا جور ديگه حاليت كنم
-بله داداش ببخشيد
مهرداد: بعد مدرسه هم با بابا علي بر ميگردي
-چشم
حالم حسابي گرفته شده بود نازي دم در منتظرم بود با اخم تو هم
نازي: سلام شاهزاده خانم چه عجب تشريف فرما شدي؟ تميخواي روز اول خانم مستقيمي پرتمون كنه تو دفتر كه
-سلام بايد با بابا علي بريم
نازي: چي؟؟؟؟؟برو بابا عشق مدرسه به پياده رفتنشه
-ميدونم مهرداد دستور داده جفتمون با بابا علي بريم جرات داري رو حرفش حرف بزن
نازي: اخه چرا؟
-نميدونم تازه راه برگشت هم گفته با ماشين برگرديم
نازي: واي خدا اين اولين حال گيري سال جديد
بابا علي خدا خيرت بده بيا ببرتمون ديرمون شده حسابي
جلوي در مدرسه مينا منتظرمون بود
مينا دوست صميمي من و نازي بود در واقع ما تو مدرسه به سه تفنگدار معروف بوديم
مينا: سلام بچه هااااااا
-سلام عزيزم چطوري و محكم تو بغلم گرفتمش
نازي:سلام و درود بر تفنگدار سوم سركار خانم مينا راسخ و دستش رو به علامت احترام نظامي نگه داشت و تو بغل مينا خودشو ول كرد
زنگ خورد مثل هميشه ميز جلوي معلم مال من و مينا بود
و مهسا نازي هم پشت سر ما ميشستن
زنگ اول رياضي داشتيم و بازم اقاي زاهدي با اون قد كوتاه وعينك ته استكاني و سر كچل و همون اخم هميشگي البته دل مهربوني داشت
زنگ دوم ادبيات داشتيم خانم اصفهاني با همون لحن فصيح و دلي بزرگ
و زنگ سوم زيست داشتيم و همه منتظر ورود خانم عزيزي بوديم ولي كسي كه به جاي اون وارد كلاس شد دهن هممون رو باز كرد
فرزاد فهيم
نزديك بود از تعجب شاخ دربيارم توي كت و شلوار با اون اخم و هيبت چه قدر خواستني به نظر ميرسيد نگاه گذرايي به كلاس انداخت روي صورت من چند دقيقه مكث كرد ولي انگار كه اصلا تا به امروز من و نازي رو نديده سرجاش نشست
فرزاد:سلام من فهيم هستم دبير زيستتون و به جاي خانوم عزيزي قرار كه امسال تدريس كنم شيوه كارمم اينجوري كه اولا ما تو اين كلاس با هيچكس شوخي نداريم دوما بعد از پايان هر فصل و يه امتحان كلي گفته ميشه و تست اون فصل كار ميشه سوما هر جلسه حداقل از ۲نفر درس پرسيده ميشه سر كلاس من اجازه داريد حداكثر سه جلسه غيبت كنيد و شاگرداي درس نخون مطمئن باشن تو اين كلاس جايي ندارن و اخراج ميشن
دستشو تو كيفش كرد و عينكشو در اورد و به چشماش زد كتشو روي صندلي اويزون كرد و پاي تخته رفت و شروع به درس دادن كرد
انقدر با ابهت رفتار كرد و درس داد كه هيچكس حتي جرات اظهار نظر هم نداشتن
با خوردن زنگ هم همه ي بچه ها بلند شد
نگاه تندي به كلاس كرد و گفت : من اجازه دادم كسي پاشه؟
همه ساكت موندن
فرزاد:تا وقتي كه من از كلاس خارج نشدم كسي حق سر و صدا نداره
جلسه ي بعد درس ميپرسم يادتون نره
كتشو از روي صندلي برداشت و از كلاس بيرون رفت
مينا: اوه اوه اوه اين ديگه چه گوشت تلخي بود خدا به خير بگذرونه با اين بي اعصاب تا اخر سال مگه خانم عزيزي جونم چش بود
من و نازي مات و مبهوت همديگرو نگاه ميكرديم
مينا: شما دو تا چتونه چرا مثل برق گرفته ها شديد؟
نازي زد زير خنده و رو ميز ولو شد
مينا: چه مرگته ديوونه
نازي: اي خدا چقدر زود مراد دل رو ميدي مهرناز خانم حالا بايد تا اخر سال با اقا فرزاد سر و كله بزني
مينا:وا نازي تو اسمشو از كجا ميدوني ؟اينجا چه خبره؟ نامردا به منم بگيد
نازي:فعلا بايد با مهرناز خانم بريم خونه اگه دير برسيم داداش مهرداد پوست از سرمون ميكنه رسيدم زنگ ميزنم همه چيزو واست تعريف ميكنم
مينا: من منتظرم از فوضولي دق ميكنم ها زود زنگ بزن
دم در بابا علي منتظرمون بود
نازي:نه جان مهرناز حال كردي اصلا به روي خودش نياورد كه من و تو رو ميشناسه انگار ما كشك بوديم
-خوب دليلي نداشت به رو خودش بياره اگه اين كارو ميكرد فقط الكي حرف و حديث و حساسيت بچه ها رو تحريك ميكرد
نازي: ولي خداييش خيلي سخت گيره پوست از سرمون مي كنه
توي فكر فرو رفتم انگار هيچي نميشنيدم
بابا علي نازي رو جلوي در خونه ي كاوه كه چند تا خونه با ما فاصله داشت پياده كرد
بابا و مامان نازي همراه بابا مامان من دو سال پيش تو يه تصادف به رحمت خدا رفته بودن
و هم ما هم كاوه اينا تو خونه هاي پدريمون زندگيمونو ميكرديم
هنوز شوك زده و هيجان زده بودم
خانم جون مثل هميشه جلوي در انتظارمو مي كشيد اگه اونو نداشتم چيكار مي كردم مثل مادر خدا
بيامرزم دور و برم مي گشتو ترو خشكم مي كرد
خانم جون : سلام مادر دورت بگردم مدرسه خوب بود ؟ خوش گذشت عزيزم ؟
-هي بد نبود مثل هميشه
به طرف اتاقم رفتم فكر فردا از سرم بيرون نمي رفت تو تمام اين سالها از دور ديده بودمش اسمش هم زياد تو خونه زندگيمون بود ولي اصولا خودش زياد نبود
سرمو تكون دادم اين فكرا چي بود من مي كردم برم بشينم درسمو بخونم
يك ماهي بود كه مدرسه شروع شده بود و همه چي طبق روال عادي پيش ميرفت
امسال
واسه مدرسه رفتن يه شور و حال ديگه اي داشتم الكي خودمو گول ميزدم چون سال
اخره اينجوريه ولي واقعيت امر چيز ديگه اي بود روزايي كه زيست نداشتيم يا
فرزاد تو مدرسه نبود من تا ظهر كسل بودم حوصله ي هيچ كسي رو هم نداشتم
نازي و مينا هم دست به يكي كرده بودن و دائما اذيتم ميكردن
ولي با تمام اين حرفا فرزاد دريغ از يك نگاه يه كلمه و يا حتي يه روي خوش
گاهي وقتا از دستش حسابي حرصم ميگرفت اخه كاملا معلوم بود كه دلش ميخواد نديده بگيرتم
ولي برعكس اون اقاي زند دبير فيزيكمون تمام كاراي كلاسش گردن من بيچاره بود البته من خودم درسمم خوب بود
توي
حياط مدرسه سه تايي نشسته بوديم و تست هاي كه فرزاد بهمون داده بود واسه
زنگ اخري كه زيست داشتيم حل ميكرديم در واقع از ترس فرزاد مگه كسي جرات درس
نخوندنم داشت ؟؟ از كلاس مستقيم پرت ميكرد تو دفتر عموما با كسي هم شوخي
نداشت
حكيمي يكي از بچه هاي كلاس بهم نزديك شد
حكيمي: موحد موحد
-بله
حكيمي: اقاي زند تو دفتر كارت داره گفت بري پيشش
-مرسي عزيزم خبر دادي
نازي: بدو برو الانه كه اقاي زند از دوريت دق كنه
مينا: واقعيت كه الان احتمالا اقاي فهيم كلتو ميكنه
بعد جفتشون زدن زير خنده
برام
جالب بود فرزاد اصولا به اقاي زند الرژي داشت و كافي بود من باهاش هم صحبت
غير درسي ميشدم اونوقت به قول مينا مثل شمر ميشد و سر كلاسش ديگه هيچ كس
جرات نفس كشيدنم نداشت
نازي: فقط خدا خيرت بده مهرناز جان زود بيا بيرون
ما حال و حوصله نداريم امروز اين فهيم دمار از روزگارمون دربياره بره
سوالاي مقطع دكترا رو در بياره از ما بدبختا بپرسه ما بي چاره ها هم با فك
باز نگاهش كنيم اخرم يه اخم وحشتناك بكنه بگه دفتتتتتتر
-خوب حالا شما ها هم يه جور برخورد ميكنيد انگار طرف ديوانه وار منو دوست داره خودتون ميبينيد كه هيچ توجهي اصولا به جنس مونث نداره
نازي: اينو خوب اومدي ميخواستيم غالبش كنيم به تو ديگه نميشه بايد فكرشو از سرمون در بياريم
-نازي تو ادم بشو نيستي من برم پيش زند ببينم چي كارم داره
مقنعه ام رو مرتب كردم و به سمت دفتر رفتم ميدونستم اقاي زند ورقه ي بچه ها رو كه داده بود صحيح كنم ميخواست
توي دفتر همه مشغول چايي خوردن و بحث بودن
وارد دفتر كه شدم فرزاد زير چشمي نگاهي بهم كرد
يه خشم محسوسي تو چشماش بود وقتي با زند حرف ميزدم
نميدونم چرا لذت ميبردم از اين حالتش شايدم ميخواستم بي اعتنايي هاي هميشگيشو تلافي كنم
-سلام اقا كاري با بنده داشتيد؟
زند:سلام موحد عزيز ورقه ها رو صحيح كردي؟
-بله اقا بفرماييد
زند با تحسين به ورقه ها نگاه ميكرد
زير چشمي نگاهي به فرزاد كردم اين بار مستقيما منو و زند رو ميپاييد
زند:عاليه دختر مثل هميشه گل كاشتي تو واقعا بي نظيري و به شدت هم با استعداد
-نظر لطفتونه اقا
فرزاد داشت منفجر ميشد اينو از خشم كاملا اشكار تو صورتش ميتونستم ببينم
-ميتونم برم اقا
زند: اره حتما مرسي بازم لطف كردي ورقه ي خودتم كه صحيح كردم نمره ي كامل شدي فردا بهت ميدم
-ممنون با اجازه
از دفتر زدم بيرون و به سمت كلاس راه افتادم كه صداي فرزاد سر جام ميخكوبم كرد
فرزاد: موحد
سرمو به سمتش برگردوندم و زير لب گفتم: بله اقا
فرزاد: ديگه حق نداري با اين پسره ي پرو انقدر گرم بگيري فهميدي؟
از اين حسي كه الان داشت خوشم ميومد نميدونستم چم شده بود و فرزاد چرا انقدر برام مهم شده بود
-ولي من گرم نگرفتم كه ايشون سوال پرسيدن منم جواب دادم
فرزاد :شما امانتي بهترين دوستمي مهرداد تو رو سپرده دست من و من نميزارم تو هركاري بخواي بكني
يه لحظه نميدونم ولي احساس كردم هرچي تو ذهنم بود خيال خوشي بيشتر نيست
-اقاي فهيم نيازي نيست شما نگران باشيد من رفتاري غير از رفتار دانش اموزي ازم سر زده ؟
با اجازتون اقا
با دلخوري شديد ازش جدا شدم و سر كلاس برگشتم
كلاس طبق معمول عروسي بود و نازي مثل هميشه در حال زدن روي ميز بود و بقيه هم در حال مسخره بازي و رقص
نازي با ديدنم دست از زدن رو ميز برداشت كه صداي همه رو در اورد
نازي: شرمنده ي اخلاقات ورزشيتون سعيده سعيده بدو بيا كار منو ادامه بده تا من برگردم
سعيده هم شروع به زدن رو ميز كرد و كلاس دو باره رفت رو هوا
نازي: چيه باز چرا كشتي هات غرق شده ؟ فرزاد پاچه گرفت باز؟
نگاه تندي بهش كردم نميدونستم چرا دلم نميخواست اين جوري پشتش حرف بزنه
نازي: خوب بابا چشمانتو مثل زن تنارديه نكن ترسيدم بگو چي شده؟
-هيچي ميگه مهرداد تو رو سپرده دست منو از اين حرفا
نازي: واه واه پرو بي خيالش بشو تهديدشم جدي بگير به داداش مهرداد كوچكترين اشاره اي بكنه خودت ميدوني كه مدرسه پر ميشه
در حال بحث بوديم كه فتانه با عجله و با ليز خوردن وارد كلاس شد
فتانه: بچه هاااااااااا بشينيد فهيم داره مياد
با ناباوري نگاهي به كلاس كردم و بي اختيار خندم گرفت همه مثل جت سر جاشون نشسته بودن و مثلا در حال همفكري براي حل تستاشون بودن
فقط من وسط كلاس وايستاده بودم كه مينا دستمو كشيد و رو نيمكت نشوندتم
با ورودش به كلاس همه از جاشون بلند شدن و با سر علامت داد كه بشينيم
اين قدر قيافش اخمو و عصباني بود كه همه مثل موش شده بودن انگار نه انگار كه همين دو دقيقه پيش كلاس رو هوا بود
مثل هميشه اول ورقه هاي تست رو از بچه ها گرفت
دفتر جلوشو باز كرد و نيم نگاهي به ليستش كرد
كلاس فضاي معنوي پيدا كرده بود همه در حال ايت الكرسي خوندن و صلوات فرستادن بودن كه اسم اونا صدا نشه
بالاخره از نفيسه و شيدا ي بخت برگشته درس پرسيد
سوالاي در حد تيم ملي ازشون پرسيد طفلكي ها كلي هم غر شنيدن
بعد هم شروع به درس دادن كرد مثل هميشه با بياني شيوا و خوب
زنگ كه خورد صدام كرد كه به سمت ميزش برم
-بله اقا
فرزاد ورقه هاي تست رو جلوم گرفت و گفت: اين ورقه ها رو واسم تصحيح كن عصر ميام خونتون ازت ميگيرم
-بله اقا چشم
كتشو برداشت و زير لب خداحافظي كرد و از كلاس خارج شد
نازي: اخ اخ ديدي گفتم افتادن تو دلبري زند يا فهيم؟ مسئله اين است
بعدم شروع به قر دادن و هو هو كردن كرد
دستشو كشيدم و گفتم : بيا بريم ديوونه خودتو لوس نكن
مينا: جان من خوب صحيح كني ها كم بياريم بي چارمون ميكنه ها
پشت چشمي براش نازك كردم و گفتم: خانمم هر نمره اي بياري همونو بهت ميدم من ارفاغ تو كارم نيست
طبق معمول كتابي بود كه از طرف همه ي كلاس رو سرم هوار شد و منم واسه نجات جونم به سمت در دويدم و سوار ماشين شدم
خونه كه رسيدم اولين كاري كه كردم ورقه ها رو صحيح كردم دوست داشتم خودمو نشون بدم
تمام دقت و سعي خودمو كردم ساعت ۵ بود هنوز ناهارم نخورده بودم
بالاخره ورقه ها رو صحيح كردم و رو تخم دراز كشيدم تا يه كم خستگيم در بره كه صداي زنگ در بلند شد
احساس كردم قلبم يه دفعه اومد تو دهنم حالتم درست مثل اين عاشقا شده بود
سريع به سمت كمد لباسام رفتم يه بوليز سبز كه روش با نگين كار شده بود رو
تنم كردم ويه روسري سبز يه كم روشن ترم سرم كردم تركيبش به صورتم ميومد با
رضايت نگاهي به چهرم تو اينه كردم
بعد از فوت بابا و مامان اين روزا تنها وقتايي بود شور و نشاط زندگي رو تو چشمام ميديدم
در اتاقم زده شد با دستپاچگي چادرمو سرم كردم و گفتم:بله بفرماييد
فرزاد: سلام فهيم هستم ميتونم بيام داخل
-بله اقا بفرماييد
فرزاد وارد اتاقم شد مثل هميشه با ديدنش هيجان عجيبي تو دلم بود
يه بوليز مردونه ي چهار خونه ي ابي سفيد تنش بود با يه شلوار مردونه ي مشكي
اينقدر تيريپش ساده و با ابهت و مردونه بود كه ادم ناخوداگاه دوست داشت ساعت ها فقط نگاهش كنه
فرزاد: سلام خانم جون ميگه هنوز ناهار نخوردي چرا؟
-اقا داشتم ورقه ها رو صحيح ميكردم وقت نكردم
فرزاد: كار خوبي نكردي بهش گفتم گرم كنه بري بخوري
صورتم گل انداخته بود سرمو پايين انداختم و گفتم: مرسي اقا ببخشيد داداش مهرداد اومده بود؟
فرزاد:اره ازش اجازه گرفتم بيام بالا ورقه ها رو بده ببينم
ورقه ها رو به سمتش گرفتم ازم گرفت و نگاه دقيقي بهشون انداخت
فرزاد:پس چرا ورقه ي خودتو صحيح نكردي؟
-گذاشتم شما صحيح كنيد
فرزاد
خنده ي نازي كرد و سرشو تكون داد و گفت: تو واقعا دانش اموز خوبي هستي در
واقع علت اينكه من ورقه ها رو دستت دادم يه مسئله ي مهميه و ميخواستم دقت و
سرعت عملتم بسنجم چون در مورد درست شكي نداشتم
قراره يه المپياد زيست شناسي برگزار بشه نفر اول ميره براي المپياد كشوري
من
تصميم گرفتم تو رو انتخاب كنم اگه اسمت رد بشه بايد اوقات زيادي رو با هم
كار كنيم و من ميخوام كه تو حتما رتبه بياري و ميدونم كه انگيزه و لياقتشو
داري
ياد حرف نازي افتادم ناخوداگاه لبخندي رو صورتم نشست ديوونه فكر ميكرد فرزاد از حرص زند ورقه هاشو داده من تصحيح كنم
فرزاد: و البته يه مطلب ديگه اين كه شما حق شركت توي هيچ المپياد ديگه اي از جمله دروس تخصصيت نداري
چون من ميخوام وقت و اعتبارمو براي اين المپياد بزارم و برام مهمه كه تو رتبه بياري
از اين همه اعتماد به نفسي كه داشت حرصم گرفته بود يه جوري باهام حرف ميزد كه انگار داره بهم لطف ميكنه
-ولي اقا فكر كنم من مناسب ترين فرد واسه اين المپاد هستم چرا يه جوري ميگيد انگار خيلي ها ميتونن جاي من باشن
فرزاد: اين طوري كه تو هم ميگي نيست مثلا همين حكمت يه ذره روش كار بشه ميشه ازش يه رتبه در اورد
از
عصبانيت صورتم سرخ شده بود كارد ميزدي خونم در نميومد احساس كردم ميخواد
گرم گرفتنامو با زند تلافي كنه چون همه ي دبيرا ميدونستن بين من و حكمت
رقابت وجود داشت در واقع خيلي سعي ميكرد به من برسه ولي هميشه از من عقب تر
بود
-خوب وقت و سرمايتونو رو اون بزاريد چرا من؟
بغضمو قورت دادم و لبامو گزيدم كه گريم نگيره هميشه حالم از اين رفتار خودم بد ميشد خيلي ضعيف بودم
فرزاد سكوت كرد و بعد نگاه گذرايي بهم كرد و گفت:چون من ميخوام تو باشي تو لياقتت استعداد از دختراي دور و برت خيلي بيشتره و بهتره
در
ضمن به عنوان معلم دو تا توصيه برات دارم اول هيچ وقت خودتو خيلي بالا در
نظر نگير چون خداوند اصلا تكبر رو دوست نداره و اصلا به تو نمياد تو راه
خداوند نباشي و اهل ريا و غرور بشي
و دوم اينقدر حساس و زود رنج نباش
زندگي خيلي سختي و پستي و بلندي داره اگه قرار باشه واسه هر چيز به اين
كوجيكي اشكت در بياد كه واويلاست
و البته يه موضوع ديگه بازم بهت ميگم و ازت ميخوام و نبينم كه با اين يارو زند گرم بگيري به نفعته به حرفم گوش بدي
انقدر عصباني بودم از دستش كه دلم ميخواست حالشو بگيرم و تنها نقطه ضعفه فرزاد زند شده بود
-ولي من اصلا با ايشون گرم نگرفتم در ضمن ايشون خيلي هم اقاي خوبي هستن
نگاه
تندي بهم كرد براي اولين بار نگاهم رو از نگاهش ندزديدم ولي برق و هيبت
نگاهش تا عمق وجود و تنم رو اب كرد و دستم اشكارا ميلرزيد
فرزاد: پشت
سرت هزار تا حرف و حديث در مياد تا الانم يه كم در اومده خودتم ميدوني اگه
به گوش مهرداد برسه خون به پا ميكنه حرف منو گوش كن دختره ي لجباز من واسه
خودت ميگم
سرمو پايين انداختم و با دلخوري گفتم: بله اقا سعيمو ميكنم
فرزاد:از
فردا زنگ هاي تفريح تو كتاب خونه درس ميخونيم چند جلد كتاب هم واست ميگيرم
خودمم برات تست ميارم همه رو حل ميكني مشكلاتتو ازم ميپرسي فردا سر كلاس
اعلام ميكنم كه تو واسه المپياد انتخاب شدي تا واسه كسي سوءتفاهم پيش نياد
-بله اقا چشم
درو اتاقم زده شد و خانم جون وارد شد
خانم جون: مادر غذات حاظره بيا يه چيزي بخور تا شام
اقا
فرزاد شام خانواده ي دكتر قراره واسه شام بيان اينجا اقا مهرداد امر
فرمودن شما هم بمونيد تا با اقا كاوه راجبع به محرم و هيئت برنامه ريزي
هاتونو بكنيد
فرزاد: اقا دفترشون تشريف دارن ؟
خانم جون: بله
فرزاد: بسيار خوب من ميرم پيش مهرداد تو هم غذاتو بخور تموم كه شد صدام بزن تا حالا كه وقت داريم يه كم با هم تست كار كنيم
-بله اقا حتما
همراه
با خانم جون به سمت ميز اشپزخونه رفتم فكرم هنوز درگير المپياد و فرزاد
بود كلي ته دلم جشن به پا بود حالا فرصت داشتم وقت بيشتري رو با فرزاد باشم
تو
همين و حال و اوضاع بودم كه خودم به خودم نهيب زدم انگار يادم رفته بود كه
مهرداد اگه كوچكترين چيزي ازم ببينه روزگارمو سياه ميكنه