رمان دبيرستان عشق2

۱۰۰ بازديد

غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم يه صندلي كنار ميز تحريرم گذاشتم و كتاب زيستمو رو ميز گذاشتم به اقدس گفتم كه به فرزاد بگه من اماده ام
تا اومدنش نگاهي به درس فردا انداختم شانس كه نداشتيم فردا بدجنسي ميكنه ازم درس ميپرسه بي چارمون ميكنه
حدود ده دقيقه بعد صداي در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شد
كتاب تستي رو از كيفش در اورد و شروع به علامت زدن كرد و بعد كتابو بهم داد
نيم نگاهي به ساعتش كرد و گفت: ده دقيقه وقت داري حل كني
بعدم خودش شروع به قدم زدن كرد

تقريبا بي چارم كرد انقدر تست داد حل كنم كه دعا ميكردم زودتر نازي برسه خلاص بشم
زنگ در بلند شد ميدونستم نازيه چون طبق معمول با لودگي و مسخره بازي هميشگيش از اول راهرو صداش بلند شده بود
نازي: مهرناز زود باش گوسفندتو بيار والا گوهر شاهدخت نازنين ستوده در حال تشريف فرمايي هستن
اهايييييييي خبردار
مهرناز خانم بدو كه واست خبر دسته اول دارم
تو دلم خدا خدا ميكردم بيشتر از اين اراجيف نگه تا همين جا هم ابرومون جلوي فرزاد كلي رفته بود
جلوي در اتاق كه رسيد تقريبا شوكه شد به لكنت افتاد
معمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل هميشه افتضاح لباس پوشيده بود
نازي: س س س لام اق ق ااا
فرزاد همون طور كه سرش پايين بود زير لب سلامي داد و با عذر خواهي از اتاق بيرون رفت
نازي مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شد
نازي: بي شعور نميتونستي يه خبر بدي اين برج زهر مارم اينجاست تا من درست لباس بپوشم؟
-اين درس عبرتي واست شد ادم بشي از اين به بعد درست لباس بپوشي
نازي: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصيحت نكن يه لباس بده بپوشم اين اينجا چي كار ميكرد؟
-برو از تو كمد هرچي ميخواي بردار
قضيه المپيادو واسش تعريف كرديم
نازي زد زير خنده و دو باره رو تخت ولو شد
-چه مرگته ديوونه مگه جك تعريف كردم بعد در حالي كه ژست فرزاد رو ميومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمايمو واسه اين المپياد ميزارم
نازي: نه بابا مينا امروز ميگفت انگاري اقاي زند سر كلاس دوم اعلام كرده ميخواد تو رو واسه المپياد انتخاب كنه خودت فكر كن ديگه
ميگم مهرناز بيا امشب بهش بگو ببينم چي ميگه غيرتي ميشه يا نه؟
راستي داداشمم اومده اونم سوژه ي خوبيه واسه غيرتي كردن اقا معلم ها
-دختر تو شيطون رو شير برنج ميدي پاشو بريم تا حرفات به گوش مهرداد نرسيده پاشو بچه
نازي لباس نسبتا مرتبي تنش كرد و با هم پايين اومديم
كاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هيئت و ماه محرم حرف ميزدن
سپيده و مريم هم در مورد مدل موي دوست مريم بحث ميكردن
پيمانم مثل هميشه با يه حالت مغرور و از خود راضي به حرف بقيه گوش ميداد
سلام كردم و بعد از احوال پرسي و روبوسي با مريم و سپيده كنارشون نشستيم
نازي در حالي كه مرموزانه فرزاد رو نگاه ميكرد گفت: جان مهرناز فردا ازمون درس ميپرسه ببين كي گفتم
-حالا چيزي هم خوندي؟
نازي: مگه از ترس اين اسطوره هيبت كسي جرات درس نخوندنم داره؟
پيمان: خوب مهرناز خانم مدرسه چطوره؟ سال اخر خوب تلاش ميكنيد ديگه؟
-هي بد نيست ما تلاشمونو ميكنيم بقيه ي اميدمونم به خداست
پيمان: عاليه من مطمئنم شما موفق ميشيد پشتكارتون عاليه
-مرسي نظر لطفتونه
سرمو پايين انداختم چون حس كردم مهرداد يه كم عصبي شده اصلا حوصله ي داد و بيدادشو بعد رفتن مهمونا نداشتم
خانم جون واسه خوردن شام صدامون زد
بعد خوردن شام از مهرداد اجازه گرفتم كه به فرزاد يه چيزي بگم
نميخواستم الكي حساسيت مهرداد رو تحريك كنم
روي مبل نشسته بود و متفكرانه به روبه روش خيره شده بود نميدونستم دقيقا چي پيدا كرده تو ديوار خالي
-ببخشيد اقا
حواسش سر جاش اومد و گفت: بله چيزي شده؟ مشكلي تو حل تستا داري؟
-نه اقا ميخواستم يه مطلبيو بگم
احساس كردم ضربان قلبم رو هزار رسيده و صورتم قرمز شده بود
فرزاد: خوب بگو ببينم چي شده؟
-راستش اقاي زند قراره اسم منو واسه المپياد فيزيك بفرسته
قيافش به شدت در هم شد :اقاي زند خيلي غلط كرده تو از كجا خبر داري؟
-نازي ميگه سر كلاس بچه هاي دوم گفته
فرزاد: بهت گفته باشم مهرناز حق نداري قبول كني همين!فهميدي!
دلم ناخوداگاه لرزيد واسه اولين بار بود كه اسممو اينقدر غير رسمي صدا ميزد
فرزاد: خودت ميگي واسه خاطر المپياد زيست نميتوني شركت كني متوجه هستي كه؟
-بله اقا چشم
ساعت حدود ۱۰ بود كه همه رفتن روز خوبي رو گذرونده بودم البته بيشتر واسه خاطر اينكه فرزاد كنارم بود
رو تخت اتاقم نشسته بودم و بهش فكر ميكردم حداقل با خودم كه ميتونستم رو راست باشم هميشه از دور ميديدمش تا قبل از اينكه معلمم بشه شخصيتشو هميشه دوست داشتم اروم متين با وقار
تو فكر خودم بودم كه مهرداد در زد و وارد اتاقم شد
كنارم رو تخت نشست و گفت: چيه چرا انقدر تو فكري؟
احساس كردم فكرمو داره ميخونه لبخند محوي زدمو و گفتم :هيچي داداش
مهرداد: مهدي امروز زنگ زد واسه سه شنبه شب تهرانه قصد دارم واسه فارغ التحصيليش يه جشن بگيرم نظرت چيه؟
-خيلي خوبه داداش عاليه
مهرداد: به هر حال من واسه پنج شنبه شب تدارك دارم ميبنم
نگاهي به عكس مامان و بابا كه رو ميز بود كرد و گفت: ميدونم اگه بابا هم بود همين كارو ميكرد تو هم اگه دوست داشتي دوستت مينا رو دعوت كن
و البته يه مسئله ي ديگه دلم نميخواد با پيمان زياد هم كلام بشي اوكي؟
-بله داداش حتما
شب به خير گفت و از اتاق بيرون رفت
فكر المپياد و فرزاد و همه و همه از ذهنم پر كشيد حالا فقط به داداش مهديم فكر ميكردم كه قراره بياد
من از بجگي با مهدي انس و الفت بيشتري داشتم و خيلي با هم راحتر بوديم
با ياد مهدي خوابم برد و صبح با صداي خانم جون واسه نماز صبح و مدرسه رفتن بيدار شدم
زنگ اول رياضي داشتيم و من تمام مدت پاي تخته بودم
زنگ دومم كه فيزيك داشتيم و اخر كلاس اقاي زند صدام زد كه سر ميزش برم
يه كم دلهره داشتم اخه فرزاد دقيقا تو كلاس روبه روي ما بود
-بله اقا
زند: ببين موحد من تو رو واسه المپياد فيزيك انتخاب كردم
-ولي اگه امكان داره منو معاف كنيد
زند:چرا؟
-اخه من واسه المپياد زيست انتخاب شدم و درس زيست به عنوان درس اختصاصي منه اگه ميشه منو معاف كنيد
زند نيم نگاهي به فرزاد انداخت كه از كلاس رو به روي در حال پاييدن ما بود
زند: فهيم ازت خواسته؟
-نه اقا اين چه حرفيه اگه قرار باشه واسه همه ي درسا يه نفر واسه المپياد انتخاب بشه بچه هاي ديگه انگيزشونو از دست ميدن مثلا ستوده هم تو فيزيك دست كمي از من نداره
زند: البته حق با تو من تسليمم
زنگ تفريحم زده شد و من بخت برگشته هنوز تو كلاس بودم
و كلاس دو باره رو هوا بود و شهناز و فتانه كه مشغول رقصيدن بودن
نازي هم طبق معمول عمل خطير اهنگ نوازي رو بر عهده داشت
منم در حال پاك كردن تخته بودم كه چند ضريه محكم به در زده شد
همه به سمت در برگشتن و مثل موش سر جاهاشون نشستن
فرزاد با يه اخم وحشتناك جلوي در وايستاده بود

فرزاد جلوي در وايستاده بود و با خشم بچه ها رو نگاه ميكرد
رو به من كرد و گفت :خانم موحد ميتونم از شما به عنوان نماينده ي كلاس بپرسم اينجا چه خبره؟
بعد رو به كلاس كرد و گفت: اينجا دبيرستانه يا سالن رقص؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه مثل موش شده بودن فكر كنم از ناظممون انقدر حساب نميبردن كه از فرزاد ميبردن
با سر اشاره كرد كه بشينم
ورقه اي كه نازي بهم داد نگاه كردم نوشته بود: باز چش شده پاچه ميگيره؟ خدا به خير بگذرونه امروزو
فرزاد سرجاش نشست و با اخم نگاهي به دفتر كلاس انداخت و گفت: طبق ورقه هاي تستي كه ازتون گرفتم سه نفر اول به ترتيب موحد حكمت و شايقي هستن كه من نفر اول رو براي المپياد انتخاب كردم
توي دلم درايتشو تحسين كردم
نگاهي به دفتر كلاسش انداخت دوباره فضاي كلاس معنوي شده بود
فرزاد: موحد بيا پاي تخته
ياد حرف ديشب نازي افتادم اين بدجنس امروز ازمون ميپرسيد
به سولايي كه مطرح كرد جواب دادم نازي هم دائما واسم شكلك در مياورد و خوشحال بود از اينكه فرزاد از اون درس نپرسيده
بلافاصله بعد من اسم نازي رو صدا زد از خنده در حال انفجار بودم
سرمو پايين انداختم كه صورت قرمزمو نبينه
تو همين حالت محكم زد رو ميز و گفت: موحد برو بيرون خندت كه تموم شد برگرد
احساس كردم يه سطل اب يخ روم خالي كردن چون انقدر اروم خنديده بودم كه حتي مينا هم كه كنارم بود نفهميده بود پس چه دليلي داشت جلوي همه اين جوري ضايعم كنه؟
بغضمو به زور قورت دادمو گفتم: ببخشيد اقا ديگه تكرار نميشه
فرزاد: همتون اينو بدونيد من از لودگي و مسخره بازي اصلا خوشم نمياد و هركس كلاس منو به شوخي بگيره مطمئن باشه پرتش ميكنم بيرون و با كسي هم رودروايسي ندارم حتي اگه اون شخص شاگرد اول كلاس من باشه
خيلي حس بدي داشتم نميدونم چرا توقع نداشتم اين جوري برخورد كنه فكر كنم ريشه ي لبخندم كاملا خشكيد و جاش دوباره همون غم هميشگي مهمون لبامو و نگاهم شد
تا اخر كلاس اصلا نگاهش نكردم حتي وقتي درس ميداد به سوالايي هم كه سر كلاس پرسيد جواب ندادم
زنگ اخر كه ورزش داشتيم قرار بود با هم البته با اجازه ي مدير مدرسه توي كتابخونه تست كار كنيم
واسه همين زنگ تفريح وقت استراحت داشتم
خودمم نميدونم چم شده بود دقيقا يه حس انتقام داشتم و تو فكر من تو اون موقع تنها كاري كه ميدونستم رو كردم
كتاب فيزيكمو دستم گرفتم و با اجازه وارد دفتر شدم
فرزاد و اقاي مجد دبير زمين شناسي در حال بحث سر يه مسئله ي اقتصادي بودن
و اقاي زند با دو تا صندلي فاصله با اونا تو ارامش چاييشو ميخورد
مستقيم جلو چشم فرزاد كه همه ي حواسش به من بود پيش اقاي زند رفتم
-ببخشيد اقا وقت داريد چند تا سوال بپرسم؟
زند لبخندي زد و گفت: چرا كه نه واسه شما هميشه وقت داريم
دو سه تا سوال تقريبا چرت و مزخرف كردم و زير نگاه پر از خشم و عصبانيت فرزاد از دفتر زدم بيرون و به سمت حياط رفتم
نازي كنار مينا نشسته بود و دائما علامت سر بريدن و خفه كردن و انواع و اقسام پانتوميم ها رو با مينا اجرا ميكردن
مينا: چي شد ؟ فهيم چي كار كرد؟ جون مهرناز گفتم كلتو كنده رفته؟
همون طور كه با بي خيالي سيبمو گاز ميزدم گفتم: به اون چه ؟ رفتم سوال درسي بپرسم
نازي: زرشك خر خودت تشريف داري اخه اون سوال پرسيدي؟ بچه كلاس سوم دبستانم جوابشو بلد بود بگو ميخواستم فرزاد بي چاررو جز بدم
-نه اينكه اون كم حال منو ميگيره اين به اون در
مينا: ايشالا زنگ بعدم با اين اقاي فهيمي كه من از پشت پنجره ي دفتر ميبينم با اخم زوم كرده رو تو گردن جنابعالي هم پر
بدون اينكه نگاهي به پنجره بندازم و گفتم: به اون چه اخه؟
بعد به سمت ابخوري رفتم و اب خوردم و طبق معمول پاكت پفكي كه دستم بود رو پر اب كردم و نا غافل رو نازي و مينا ريختم
بي توجه به فرزاد كه ميدونستم الان خونمو حلال ميدونه به اب بازيمون رسيدم
نميدونستم چرا فرزاد انقدر نسبت به من حساسه شايد دليلش حساسيت مهرداد باشه
داشتم خودمو توجيح ميكردم كه حتما دليلش همينه
با خوردن زنگ دلهرم تازه شروع شد از بچه ها جدا شدم مقنعه ام رو رو سرم مرتب كردم و به سمت كنابخونه رفتم و با زدن در وارد شدم
و طبق معمول هميشه فرزاد با قيافه ي مير غضب رو به روم نشسته بود
تو دلم گفتم :فاتحه محاكمه ي نظامي دارم الان
با سر اشاره كرد بشينم خودمم نميدونستم چي تو چشاشه كه منو وادار به تسليم ميكنه
انگار رگ خواب منو خوب ميدونست
اين چشما برام اشنا بود احساس الفت روحي باهاش داشتم
زياد حال الانمو دوست نداشتم دلم نميخواست به اين زودي دلمو ببازم اونم به معلمم و از همه بدتر بهترين دوست برادرم
اگه مهرداد ميفهميد مطمئنن ميكشدتم چون هيچ توضيحي براش قابل قبول نبود
دليل اين حسو نميفهميدم تو تمام سال هاي درس خوندنم معلم مرد زياد داشتم و يه امر طبيعي بود ولي حس و حالم به فرزاد يه چيز ديگه اي بود
اروم رو صندلي رو به روش نشستم احساس شرمندگي به خاطر تلافي بچه گانم داشتم
سرمو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي ميكردم اروم زير لب سلام كردم و منتظر جواب و طرز برخوردش موندم

فرزاد با عصبانيت نگاهم ميكرد از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد
منم مثلا داشتم تست هايي رو كه بهم داده بود رو حل ميكردم
برام عجيب بود تا اخر وقت هيچي بهم نگفت زنگم كه خورد با خداحافظي زير لب از كتابخونه بيرون رفت
از كار خودم شرمنده شدم و با نازي به سمت خونه رفتيم انقدر ذهنم درگير شده بود كه نزديك بود يادم بره به نازي بگم مهدي داره برميگرده
-راستي نازي خبر داري كه مهدي فردا شب مياد
نازي مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:راست ميگييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟و اي خيلي خوشحالم اصلا من ميام تا فردا شب خونتون تلپ ميشم
از لحنش خندم گرفت
-از دست تو حالا پنج شنبه شب قراره به خاطر فارغ التحصيليش يه جشن بگيريم
نازي طبق معمول زد تو صورتش و گفت : لباس چي بپوشم من؟
-ناززززززي
خانم جون ناهار قرمه سبزي درست كرده بود تو خونمون هياهوي زيادي به پا بود همه مشغول راست و ريس كردن وسايل براي جشن پنج شنبه بودن
منم تست هايي كه فرزاد براي فردا واسم تعين كرده بود رو حل ميكردم
ذهنم حسابي درگيرش بود فكر ميكردم دعوام بكنه ولي هيچي نگفت
منتظر موندم كه فردا زنگ دوم زيست داشتيم ببينم رفتارش باهام چه جوري بود
صبح سر كلاس جامو با مهسا عوض كردم و صندلي عقب نشستم كه زياد تو چشمش نباشم
اروم وارد كلاس شد و بي توجه به من كه جامو عوض كرده بودم شروع به درس دادن كرد
تو كلاس شروع به راه رفتن كرد و سر ميز حكمت وايستاد و جواب سوالاشو داد
نميدونم چه مرگم شده بود معمولا اين كارو واسه كسي نميكرد هركي ازش سوالاي داشت سر ميزش ميپرسيد
قلبم تند تند ميزد به محض اينكه زنگ خورد از جام بلند شدم
نگاه بدي بهم كرد و گفت: بشين سر جات موحد مگه من اجازه دادم از جات بلند بشي ؟؟؟؟؟؟
نازي دستمو تو دستش فشار داد و مينا هم با نگراني نگاهم ميكرد
كلاس تو سكوت بود
منم با بغض فرو خورده و غرور شكسته سر جام وايستاده بودم
كتشو برداشت و به سمت كتابخونه رفت
مينا: بي خيال مهرنازي خودت كه اقاي فهيم رو ميشناسي اعصاب نداره
نازي: اره گلي زود برو گير بي خود نده بهت
به سمت كتابخونه رفتم و سر ميز نشستم و بدون هيچ حرفي تست هامو حل ميكردم
يه كم بالا سرم راه رفت و بعد كتابو رو ميز پرت كرد
بي توجه به حالتش گفتم : ببخشيد اقا ميشه جواب اين تست رو بهم بگيد هركاري ميكنم نميفهمم
فرزاد: اره نميتوني بفهمي چون خودتو به نفهمي ميزنيو كارايي انجام ميدي كه در شئنت نيست
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: بله اقا؟ منظورتونو نميفهمم؟
فرزاد: من چند بار بهت گفتم با اين يارو گرم نگير گفتم يا نه؟
-ولي اقا من گرم نگرفتم و سوال درسي پرسيدم
فرزاد: ديگه حرفي نزن كه فكر كنم بچه فرضم كردي ؟
ديدم چه سوالايي پرسيدي يه بچه دبستاني هم جوابشو ميدونست اون وقت تو نميدونستي استغرالله…………
ببين چي بهت ميگم فقط يه بار ديگه يه بار ديگه تكرار كني به جان خودت قسم به مهرداد ميگم
-ولي اقا شما اشتباه ميكنيد
فرزاد: باشه بهم ثابت كن كه از ترس مهرداد نيست كه رعايت ميكني و به خاطر شخصيت خودته
-بله اقا مطمئن باشيد
ديگه حرفي نزد انگار اروم تر شده بود تست ها رو واسه توضيح داد و سر زنگ پرورشي هم نرفتم سر كلاس و با هم درس كار كرديم
زنگ خورد و مشغول جمع كردن وسايلام بودم كه گفت: واسه مهموني پنج شنبه چيزي لازم نداريد؟
-نه اقا ممنون
نميدونم چي ميخواست بگه هي اين پا اون پا ميكرد
فرزاد: حالا شايد بعدالظهر اومدم خونتون واست چند تا تست اوردم بايد يه كتابي هست واست پيدا كنم تست هاي خوبي توش داره
-باشه ممنون از لطفتتون اگه اجازه بديد من برم دير برسم مهرداد نگران ميشه
فرزاد دستي تو موهاش كشيد و گفت: اره حتما زودتر برو دير نرسي
سريع چادرمو سرم كردم و به سمت در دويدم و نميدونم شايد داشتم فرار ميكردم از يه نيروي ناشناخته
خونه كه رسيدم مريم اونجا بود و با خانم جون تدارك جشن رو ميديدن واي خدا از اين بهتر نميشد امروز مهدي برميگشت ساعت ۱۰ پرواز داشت

مريم: مهرناز لباس داري واسه پنج شنبه؟ منو و نازي و سپيده داريم ميريم خريد اماده شو با هم بريم

تو دلم پوزخند زدم مريم طفلكي خبر نداشت من خيلي وقت بود كه به جز مدرسه و خونه حق جاي ديگه رفتنو نداشتم

مهرداد اصولا سر كار بود درسته مدركش مرتبط نبود ولي پليس بود خودش اين شغلو خيلي بيشتر ميپسنديد

و من كه اجازه نداشتم تا باغ برم خودشم كه هيجا نميبردتم فقط منو تو خونه حبس كرده بود

-نه ابجي من لباس دارم شما بريد خوش باشيد همون ساتن ابيه كه خريديم با هم هست

مريم اخم خوشگلي به ابرو هاي هشتيش داد و گفت: چشم همينم مونده فاميل برگردن بگن عرضه نداشته واسه خواهرش يه لباس درست بگيره حرف نباشه رو حرف من بدو برو حاظر شو

نگاه نگرانمو به خانم جون دوختم اونم مثل من دلهره داشت

خانم جون: فدات شم مريم جان يه زنگ بزن از اقا داداشت اجازه بگير

مريم: وا از كي تا حالا مهرداد شده همه كاره ي مهرناز ؟ حق نداره رو حرف خواهر بزرگترش حرف بزنه چيزي گفت بگو مريم بردتش

برو حاظر شو الان بچه ها ميرسن مهرناز خانم

نميتونستم مخالفتي كنم با دلهره به سمت اتاقم رفتم لباسمو پوشيدم دائم با خودم كلنجار ميرفتم اخر خودمو راضي كردم اصلا به من چه مريم اصرار كرد مهرداد هم كه اصولا رو حرف مريم چيزي نميگفت

مريم : مهرناز من دم در منتظرتم دير نكني بچه ها منتظرن

خانم جون با نگراني به سمتم اومد

خانم جون: مهرناز جان مادر زود برگردي داداشت برسه قيامت به پا ميكنه ميشناسيش كه تا توي باغ حساسيت نشون ميده چه برسه بري بازار

-خوب چي كار كنم ديديد كه مريم اصرار ميكنه وگرنه من خودمم دارم از نگراني ميميرم

خانم جون : نگران نباش مادر ايشالا كه چيزي نميشه زود برو كه زودتر برگردي

گونه ي خانم جون رو بوسيدم و به سمت در رفتم

چادرمو رو سرم مرتب كردم و با بچه ها به سمت بازار رفتيم

سپيده و مريم تو يه مغازه سر قيمت لباس سپيده در حال چك و چونه زدن بودن

منم چشمم يه كت و دامن كرم قهوه اي رو گرفته بود كه روش سنگ دوزي شده بود كه با موافقت مريم خريديمش

نازي هم يه لباس عروسكي خيلي خوشگل خريد ته دلم يه كوچولو بهش حسوديم شد خوش به حالش كه ميتونست اين لباسا رو بپوشه

البته باز خودم از فكر خودم خندم گرفت مهموني مختلط بود منم خودم ادمي نبودم كه بخوام جلوي همه اين جوري لباس بپوشم حتي اگه مهرداد هم ميزاشت

بلاخره خريد هامونو كرديم و مريم و سپيده به سمت مغازه طلا فروشي رفتن من و نازي هم يه گوشه وايستاده بوديم و من داشتم اتفاق امروز بين خودمو و فرزاد رو كه تو ماشين جلوي بابا علي نميشد تعريف كنم ميگفتم كه صداي اشنايي بغل گوشم شنيدم

فرزاد: سلام بچه ها اين جا چي كار ميكنيد؟

-سلام اقا

نازي: سلام اقا اومديم خريد

فرزاد چشماشو تنگ كرد و حالت مردونه و جذابي به صورتش دادو گفت: اونوقت خودتون دو تا ؟ تنهايي؟ وسط بازار؟

-نه اقا با ابجي مريمم و خواهر نازي اومديم

دوباره با همون حالت پرسيد: پس كجان اونا كه شما دو تا اين وسط كه هزار جور ادم مياد و ميره و هزار جور چشم كثيف هست وايستاديد؟ مهرناز خانم نميگي الان مهرداد بخواد بياد اين اطراف گشت ببيندت؟

نازي: نه الان ميريم ديگه مريم و سپيده دارن ميان

فرزاد نگاهي بهم كرد و دستشو مثل هميشه كه كلافه ميشد تو موهاش كشيد و اروم پرسيد: مهرداد خبر داره اومدي بازار؟

اين حالتش دوباره استرسو به جونم انداخت همون طور كه لبامو ميگزيدم و با انگشتاي دستم بازي ميكردم گفتم : نه اقا نميدونه به اصرار خواهرم اومدم

فرزاد: زياد نمون برو خونه تا برنگشته ميشناسيش كه

-بله اقا چشم

مريم و سپيده هم باهاش سلام و احوال پرسي كردن و مريم از طرف خودش و كاوه براي جشن پنج شنبه شب دعوتش كرد

بالاخره ساعت حدود ۸ بود كه رسيديم خونه از استرس معده درد گرفته بودم

مريم منو جلو خونه گذاشت و خودشون به سمت خونش رفتن

جرات اينكه برم تو خونه رو نداشتم

حال اينكه به مريمم بگم بياد به مهرداد بگه اون منو برده رو نداشتم چون دوباره بحثشون ميشد

اروم رفتم داخل معدم به شدت ميسوخت به سمت اتاقم اروم رفتم كه صداي مهرداد سر جام ميخكوبم كرد

مهرداد: به به چه عجب تشريف اورديد

دستام ميلرزيد و مثل هميشه يه استرس ميگرفتم شروع به شكستن انگشتاي دستم كردم : سلام داداش

اومد نزديكم وايستاد فقط دعا ميكردم تو صورتم سيلي نزنه چون فردا روم نميشد برم مدرسه

موهاي بلندمو از زير مقنعه ام تو دست قويش گرفت و داد زد: كدوم قبرستوني بودي تا اين وقت شب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشكام از زور درد بي محبا ميريخت: داداش به خدا با ابجي مريم بودم

مهرداد پرتم كرد رو زمين و مثل هميشه چند تا لگد جانانه ازش خوردم

از درد هق هق ميزدم

-داداش ببخشيد به خدا مريم بردتم

خانم جون خودشو جلوم قرار داد و گفت : اقا الهي فدات شم اين طفلك معصوم چه گناهي داره به خدا مريم خانم اصرار كرد

مهرداد: غلط كرد رفت بزرگتر اين خونه كييييييههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟من شلغمم هيچ كي نبايد بهم خبر بده ؟

خانم جون:به خدا اقا مريم خانم نزاشت الهي فدات بشم پسرم قول ميده تكرار نكنه بيا برو حاظر شو بريم دنبال اقا مهدي مادر

مهرداد به سمتم اومد دستمو حايل صورتم كردم از ترس نگاه وحشتناكي بهم انداخت و گفت: شانس اوردي امشب مهدي قراره برسه وگرنه بي چارت ميكردم به خدا قسم به ارواح خاك اقا جون قسم يه بار ديگه فقط يه بار ديگه تكرار بشه زير دست و پام استخوناتو خورد ميكنم فهميدي يا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با صدايي كه از ته چاه در ميومد گفتم : بله داداش

مهرداد: بلند شو جمع كن خودتو برو حاظر شو ميخوايم بريم واي به حالت مريم چيزي بفهمه

با درد از جام بلند شدم واقعا پوست كلفت شده بودم قبلا مهرداد اين جوري ميزدم تا دو روز تو رختخواب بودم ولي ديگه عادت كرده بودم

نميدونستم مهرداد چرا باهام اين جوري ميكنه گاهي فكر ميكردم ازم متنفره ارزو داره بميرم

اشكمو با پشت دستم پاك كردم و موهامو تو دستم گرفتم و اروم ماساژ دادم تا دردش كم بشه

اقدس به سمتم اومد و دستي به موهام كشيد و قرصي بهم داد و گفت: الهي بميرم برات بيا اينو بخور عزيزم تا دردت كم بشه بريد برگرديد برات يه گوشت كباب كنم حالت جا بياد

نگاه از سر مهر بهش كردم و خودمو تو بغلش انداختم و شروع به گريه كردم احساس تنهايي عميقي ميكردم

بعد مرگ بابا و مامان هميشه ارزو داشتم مهرداد مثل بابا برام باشه ولي تغير رفتارش تو اين چند سال خيلي زياد بود

خانم جون لباسامو برام اورد و من هنوز تو بغل اقدس بودم اونم پشتمو و پهلوهامو ماساژ ميداد تا از دردم كم بشه

خانم جون: الهي مادر فدات بشه پاشو عزيزم الان باز مياد دادو بيداد راه ميندازه

با كمك خانم جون اماده شدم قرص اثر شو كم كم گذاشت و دردم كمتر شده بود

همراه مريم اينا به سمت فرودگاه رفتيم

شوق ديدن مهدي درد رو از يادم برده بود
هممون خوشحال بوديم و از همه بيشتر نازي ولي نميدونم چه مرگش شده بود دوباره افتضاح لباس پوشيده بود
چهره ي مهدي رو كه از دور ديدم دلم واسه بغل كردنش پر ميكشيد
مهدي برامون دست تكون داد و به سمتمون اومد
اولين كسي كه خودشو تو بغلش انداخت من بودم
-سلام داداش الهي فدات بشم دلم برات خيلي تنگ شده بود
اغوشش برام يه جاي امن بود بعد بابام يه حس ارامش
مهدي: سلام فداي تو برم من خوبي خواهري ؟
-اره داداش شما رو كه ديدم خوبه خوبم
مهدي با هم سلام و عليك و احوال پرسي كرد و به سمت نازي كه كنار من وايستاده بود اومد
مهدي: نازنين اين چه وضع لباس پوشيدنه؟
نازي مات زده نگاهش كرد چشماش نم اشك گرفت و لبشو ورچيد و گفت: حداقل اول سلام و عليك ميكردي بعد اينجوري…………
روشو از مهدي برگردوند و به با بقيه به سمت ماشين رفت
مهدي: اين چرا اين مدلي شده من نميفهمم؟اين كاوه هم انگار نه انگار
-داداشي گناه داشت طفلكي كلي ذوق داشت نميشناسيش ميخواست در نظر تو هميشه خوشگل و عزيز باشه
مهدي لبخندي زد و گفت: اون براي من هميشه عزيز و خواستنيه ولي دلم نميخواد چشم كلي ادم دنبال نامزد و عشق من باشه
ساعت حدود ۳ بود كه خوابيدم
صبح از خواب به زور پاشدم انگار جونم داشت در ميومد
زنگ اول سر كلاس شيمي كه منو و نازي كلا خواب بوديم
زنگ تفريح بايد ميرفتم پيش فرزاد با هم تست كار ميكرديم ولي اصلا حسش نبود حسابي خوابم ميومد
مينا: راستي چشمت روشن داداشت اومده
-مرسي عزيزم
مينا:چشم شما هم روشن نازنين خانم
نازي لبخند نصفه و نيمه اي زد و گفت : اصلا از ديدن من خوشحال نشد
-اين جوري نگو تو كه مهدي رو خوب ميشناسي و ميدوني چقدر دوستت داره ولي دلش نميخواد اين جوري لباس بپوشي خودتم ميدوني
نازي: بهونست مهرناز جان بهونست
اينو گفت و از كلاس بيرون رفت
سرمو تكون دادمو و گفتم : مينا جون برو باهاش حرف بزن من چيزي بگم فكر ميكنه طرف مهدي رو ميگيرم خدا وكيلي ديشب نديدي چه جوري لباس پوشيده بود همه داشتن نگاهش ميكردن
مينا: باشه من ميرم الان ۵ دقيقه از زنگ تفريح ميگذره و جناب اقاي فهيم كلتو ميكنه
-اي واي خاك بر سرم
بعد سريع به سمت كتابخونه دويدم
فرزاد روي صندلي نشسته بود و با اخم نگاهم ميكرد و ساعتشو نشون ميداد
-سلام اقا ببخشيد دير شد
فرزاد:با اين روندي كه تو در پيش گرفتي نفر ۱۰۰هم نميشي
با داخوري تست هايي كه واسم جدا كرده بود رو داد حل كنم
فرزاد: چشمتون روشن داداشت اومد؟
-بله اقا راستي شما هم پنج شنبه شب ميايد؟
فرزاد: راستش يه قرار دارم اگه بشه كنسلش كرد اره ميام
تو ذهنم پر از سوال شد
-خيلي قرار مهميه اقا؟
فرزاد: اره تقريبا خواستگاري
يه لحظه ناخودگاه دستام شروع به لرزيدن كرد
-واسه خودتون؟
فرزاد: اره كاراي مامانمه مجبورم اطاعت امر كنم البته شايد بعد الظهر نيام ولي ۹-۱۰ خودمو ميرسونم
ديگه نميفهميدم چي ميگفت چقدر من خوش خيال بودم كه فكر ميكردم شايد اونم منو……….
چرا بايد به من دل ببنده ؟ در نظر اون من فقط يه بچه بودم
با صداش به خودم اومدم
فرزاد: كجايي تو؟ پاشو زنگ خورد مگه شما اطلاع نداري من بعد خودم كسي رو راه نميدم؟
جسمم رو به زور ميكشوندم احساس تلخي داشتم نميدونم شايد شكست
سر كلاس هنوز تو فكر خودم غرق بودم
نازي طاقت نيورد و رو ورقه به سبك خودش ازم سوال پرسيد چه مرگم شده؟
واسش توضيح دادم كه چي شده اونم برام نوشت كه خيلي دارم ضايع برخورد ميكنم
منم سعي كردم خودمو اروم نشون بدم
كل زنگ تفريح دوم و سوم كه با هم بوديم حرفي به جز مسائل درسي بينمون رد و بدل نشد
زنگ خونه كه خورد به جاي بابا علي مهدي دنبالمون اومده بود
-بيا نازي خانم ببين خاطرت چقدر براش عزيزه با اون همه خستگي خودش اومده دنبالت بازم بگو دوستم نداره
نازي خنده ي مليحي كرد و سرشو پايين انداخت
مهدي از ماشين پياده شد و با من و مينا و نازي سلام و عليك كرد
داشتيم سوار ماشين ميشديم كه اقاي زند به سمت مهدي اومد
زند: مهدي موحد ؟ درست ميگم؟ بي معرفت ترين رفيق دنيا كجايي تو پسر ؟
مهدي: فريد تو اينجا چي كار ميكني؟
هم ديگه رو بغل كردن و من و نازي با تعجب همديگرو نگاه ميكرديم
مهدي: خوب ايشون اقاي زند دوست دوران دبيرستان من هستن
-لازم به معرفي نيست داداش اقاي زند دبير فيزيكمون هستن
زند: پس حدسم درست بود اين ابجي خانم شما هوش و استعدادشو از داداشش به ارث برده
مهدي اقاي زند رو واسه پنج شنبه دعوت كرد
نازي در گوشم گفت: اخ جون دم مهدي گرم پنج شنبه با وجود زند ميتوني حسابي حال اقا معلممونو بگيري
پسره ي از خود راضي ميخوام برم خواستگاري خوب برو ديگه چرا ميگي فكر كرده تو عاشق سينه چاكشي
تو دلم به خودم نهيب زدم اره كاش ميشد اعتراف كرد عاشقش شدم
-ولش كن نازي حوصله ندارم
به اصرار من مهدي و نازي منو جلوي خونه پيدا كردن و خودشون واسه ناهار بيرون رفتن
مهدي و نازي نامزد هم بودن و قرار بود امسال بعد تموم شدن مدرسه ي نازنين عقد كنن البته كاوه و پيمان هم زياد سختگيري در حقش نميكردن


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد