رمان دبيرستان عشق3

۱۲۲ بازديد
ته دلم به نازي حسوديم شد مهدي خيلي دوستش داشت
سردرد شديدي داشتم جوري كه حتي سر ميز ناهار مهرداد دليل بي حاليمو پرسيد
بعد ناهار به سمت اتاقم رفتم و روي تختم افتادم حوصله ي هيچي رو نداشتم
با هزار فكر و خيال خوابم برد نميدونم چقدر خوابيدم فقط خانم جون واسه شام خوردن بيدارم كرد ولي ميل به خوردن نداشتم فكر كنم خودم با خودم اعتصاب غذا كرده بودم
صبح زودتر بيدار شدم و بعد خوندن نماز صبح سر درسم نشستم تا صبحونه يه ذره درس خوندم
سر ميز مهدي هم بود نميدونم چرا اينقدر زود از خواب بيدار شده بود
مهدي: چطوري ابجي خوابالو ديشب بيدار نشدي سوغاتياتو بگيري دو دقيقه پيشم بشيني بعد طبق عادتش لپمو كشيپد و گفت: گوگولي مگولي
از حركتش خندم گرفت هميشه همين جوري بود شاد و شوخ
-شرمنده داداشي خيلي خسته بودم ديشب
مهدي: عيب نداره سوغاتي هاتو گذاشتم رو ميزت يه سوغاتي كوچيكم براي دوستتون مينا اوردم واسش ببر
-ممنون داداشي خيلي لطف كردي حالا چرا انقدر زود از خواب پا شدي ؟مگه كار داري؟
مهدي: اره ۲ تا كار دارم يكي اينكه شما ها رو ببرم مدرسه دومم مگه خانم يادشون رفته امشب اينجا چه خبره؟
-واي راست ميگي اصلا حواسم نبود من برم اماده بشم مدرسه دير شد
زنگ تفريح دوم بود كه فرزاد وارد مدرسه شد معمولا پنج شنبه ها چون كلاس نداشت نمي اومد
زنگ اخر عربي داشتيم و خانم صمدي نيمده بود
سر كلاس سوغاتيه مينا رو بهش دادم يه گردنبند بود كلي ذوق و تشكر كرد
مينا: نازي مهدي برات چي اورد سوغاتي؟ راستشو بگي همشو ها
نازي سرشو پايين انداخت و خنديد و گفت: همه چي لباس گردنبند و……كلي چيز ميز
مينا: اوله له بي خيال بابا خوش يه حالت يه نفر هست انقدر دوستت دارد
نازي: ايشالا نوبت شما بشه به شوهر زن ذليلت بخنديم
-امشب مياي ديگه مينا خانم يادت نره
مينا: راستش اگه بابام اجازه بده ميام فكر نكنم بزاره
من خودم به مامانت زنگ ميزنم اجازه ميگيرم اخر شب هم با بابا علي برت ميگردونيم
حسابي به خودت برس خدا رو چه ديدي شايد امشب نيمه ي گم گشته ي من و تو هم پيدا شه
مينا: نيمه ي گم شده ي شما الان داره تو دفتر چايي ميخوره
لبخند تلخي زدمو و گفتم : نيمه ي گمشده نميخواهم اگر مال من بود كه گم نميشد
مينا: باز چي شده افسرده شدي؟
ناري: خبر نداري ؟ اقا امشب داره ميره خواستگاري
مينا: دروغ ميگي يعني امشب نمياد؟
-نميدونم
مشغول صحبت بوديم كه در باز شد و ناظممون ازم خواست كه برم كتابخونه
نازي: پاشو اقا داماد احضارتون كرد
نگاهي از سر غم و دلخوري به نازي كردم
نازي به سمتم اومد و بغلم كرد و گفت: الهي فداي دل غم زدت برم به خدا عشق يه طرفه هيچ فايده اي نداره فقط ادمو داغون ميكنه بي خيالي طي كن
حرفي نزدم ولي مگه ميشه از كسي كه دوستش داري بي خيال بگذري؟
وارد كتابخونه شدم فرزاد سرش پايين بود و مشغول جدا كردن تست از بين ۴تا كتابي كه جلوش بود
بود
-سلام اقا
فرزاد:سلام اومدي بيا بشين خيلي داريم كند پيش ميريم واست دو تا كتاب خريدم بيا بگير سعي كن تا دوشنبه تست هاييشو كه واست مشخص كردم حل كني و بياي واسه اشكال گيري
-ممنون اقا لطف كرديد
قلبم تو سينم بالا و پايين ميرفت اروم نميگرفت فكر اينكه امشب اون واسه هميشه از زندگيم پاك كنم حالمو پريشون كرده بود و روحمو حسابي بهم ريخته بود انگار يه كمكم تب كرده بودم
انگار فرزاد هم متوجه ي حال خرابم شد و با نگراني نگاهم كرد
معمولا عادت نداشت زياد نگاهم كنه وقتي هم باهام هم كلام ميشد معمولا كتاب رو نگاه ميكرد
فرزاد: واسه امشب كم و كسر نداريد اگه به كمكم احتياجي هست در خدمتم
-نه اقا شما خودتون امشب سرتون شلوغه بعدم همه هستن خيالتون جمع
فرزاد از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و كنار پنجره ايستاد: مجبورم كه برم ته دلم راضي نيست البته دارم تدارك بهم زدنشو ميبينم فقط نميخوام مادرمو ناراحت كنم
-چه اشكالي داره اقا شايد قسمتتون شد شما هم امشب داماد شديد
لحن كلامم واقعا گزنده بود اينو خودمم حس كردم
فرزاد: يه جوري حرف نزن كه فكر كنم نميدوني ته دلم چي ميگذره
حرفش حسابي شوك زدم كرد
-متوجه نميشم اقا؟
فرزاد: بگذريم خوب حل كردي ؟ بده ببينم
تا اخر ساعت حرف غير درسي بيمون رد و بدل نشد
با خوردن زنگ مشغول جمع كردن وسايلام بودم كه اقاي زند وارد كتابخونه شد
كتابي كه ميخواست برداشت و قبل از اينكه بره بيرون با يه حالت خاصي گفت: شب ميبينمت و از كتابخونه بيرون رفت
قيافه ي فرزاد دوباره درهم و عصباني شد
فرزاد: اين خروس بي محلو كي دعوت كرده ؟ مهرناز نكنه تو گفتي بياد ؟ د حرف بزن ببينم
-نه اقا من از اين كارو جرات دارم بكنم؟ حرفي ميزنيد ها اون روز مهدي اومد جلوي مدرسه انگار اقاي زند دوست دبيرستانش بوده خودشم دعوتش كرد
فرزاد مشت محكمي رو ميز زد و گفت : اي لعنتي چرا بايد اينو امشب تحملش كنم؟
زير لب خداحافظي كرد و قبل از رفتنش گفت: امشب مراعات حال منو بكن و با اين خرمگس معركه زياد گرم نگير
اينو گفت و سريع بيرون رفت

شوك زده شده بودم داشتم با خودم فكر ميكردم اين حرفش يعني چي ؟
دلم ميخواست برقصم داد بزنم بگم يعني دوستم داررررررررره
با خوشحالي زياد از در مدرسه زدم بيرون
نازي: چيه چه خبره خانم خوشگله كپكت خروس ميخونه اقا معلم چي گفته تو رو انقدر شاد كرده؟
قضيه رو واسش تعريف كردم
نازي: جون من ؟ راست ميگي؟ ايول اين يعني دوستت داره
-خدا كنه بيا بريم مهدي منتظره
مهدي:به به سلام دخترا چه خبر از مدرسه و درس ؟ خوش ميگذره؟
نازي: اره خيلي
-هي بد نيست داداش سخته ديگه ميگذرونيم
مهدي: راستي شنيدم فرزاد دبير زيستتون شده اره؟
منو نازي نگاه معنا داري به هم كرديم
-اره داداش چطور مگه؟
مهدي:هيچي امروز ديدمش از مدرسه اومد بيرون چقدر عصبانيو و كلافه بود با هم حال و احوال كرديم فهميدم اينجا كار ميكنه
نازي: اره خدا وكيلي دبير خوبيه خوبم درس ميده
مهدي: اره فرزاد كلا پسر مودب و متين و اروميه از همون موقع كه با هم تو دبيرستان بوديم همين جوري بود
نازي چشمكي زد و گفت: چه باحال يعني اقاي فهيم و اقاي زند با هم هم كلاس بودن ؟
مهدي: اره نميدونم اين دو تا چرا انقدر كل كل دارن عموما چشم ديدن هم ديگه رو ندارن از چهره بگير تا درس و دانشگاه و مردونگي و فهميدگيو و……هميشه كل كل دارن
نازي: اها گرفتم پس همون قضيه ي مار از پونه بدش مياد شده
مهدي خنديد و گفت: اره دقيقا خدا بهشون صبر بده تا اخر سال بايد همو تحمل كنن
نازي در حال انفجار بود از خنده صورتش گل انداخته بود
در گوشش گفتم: چه مرگته بگو منم بخندم؟
اروم طوري كه مهدي نشنوه گفت: داداشت خبر نداره اين دو تا مهم ترين كل كل زندگيشون تو شدي
منم خندم گرفت راست ميگفت مثل بچه ها دائما سر من كل كل داشتن
مهدي: چيه چه خبره بگيد منم بخندم شيطونا؟
نازي: هيچي اقا مهدي يه بحث دخترونس
مهدي: عجب شما دخترا هم با هم عالمي داريد ها
خوب نازي خانم مياي خونه ي ما يا ببرمت خونتون؟
نازي: اگه امكان داره منو ببر خونه خودمو اماده كنم يه ذره هم به خودم برسم ميام
مهدي اخم كوچيكي به نازي كرد و گفت: نياز نيست به خودت زياد برسي عروسي كه نيست يه جشن كوچيكه
نازي : باشه اقايي چشم
- حالم بد شد يه پاكت بديد اه اه اه
نازي: حالا تو رو هم ميبينيم عزيزم
با مهدي به سمت خونه رفتيم مهرداد سر سفره ي ناهار منتظرمون بود
با مهدي سلام كرديم
مهرداد:سلام بچه ها سريع بيايد ناهارتونو بخوريد كلي كار داريم خاله اينا زود ميان ها
دستامو شستم و سر ميز نشستم
مهرداد:راستي مهدي ابجي بزرگه ي كاوه رو كه ميشناسي سپيده؟
مهدي: اره چطور؟
مهرداد: اونم رشته ي تو رو خونده نظرش اين بود يه شركت بزنيم به كمك هم منم هستم رو منم حساب كن به نظرم فكر خوبيه حالا امشب دوستشم دعوته تا با هم صحبت كنيد
مهدي: اره خيلي خوبه چشم حتما
راستي من امشب با اجازه فريد رو هم دعوت كردم
مهرداد زد زير خنده و گفت:فريد زند؟ اي بابا فكر فرزاد رو هم بكن ميدوني كه با اين پسره نميسازه
مهدي: مگه خبر نداري جفتشون تو مدرسه ي مهرناز اينا دبير شدن خودت فكر كن ديگه
مهرداد خندش بيشتر شد و تقريبا رو ميز ولو شده بود
مهرداد: خوبه خيلي باحاله طفلكي فرزاد اون فريدي كه من ميشناسم با اون زبون تند و تيزو و چرب و نرمش اون فرزاد بي چاررو درسته قورت ميده
بعد خوردن غذا به سمت اتاقم رفتم فريد هر چقدرم شاد و شيطون بود من ادب و وقار و غرور و متانت فرزاد رو بيشتر ميپسنديدم
كم كم خوابم برد با صداي نازي از خواب پريدم
نازي: دنيا رو اب ببره مهرناز خانمو خواب ميبره بلند شو خوابالو همه اومدن
-راست ميگي جون من؟ خاك بر سرم ابروم رفت
نازي خنده ي بلندي سر داد و گفت: نه ديوونه هنوز ساعت ۵ بلند شو لباستو بپوش
كت و دامني كه خريده بودمو با يه روسري ساتن قهوه اي سرم كردم
ناري: ميگم مهرنازي اگه امشب اقا معلم نتونه مامانشو بپيچونه چه كنيم؟
-واي نازي ته دلمو خالي نكن همين جوري دلهره دارم
جلوي پنجره وايستادم و به بيژن و بابا علي نگاه ميكردم كه سريع در حال انجام كارا بودن
نازي: الهي فدات شم ايشالا كه مياد حالا هم از جلوي پنجره بيا كنار داداش مهرداد نبيندت امشب رو زهر مارت نكنه
از جلوي پنجره كنار اومدم و رو تختم نشستم قلبم دائما ضربان داشت نميتونستم اروم بگيرم
نازي جلوي ميز ارايش داشت به قول خودش به خودش ميرسيد كه صداي در اتاق بلند شد
-بله
مينا: مهرناز جان مينام بيام تو؟
-اره عزيزم خوش اومدي
نازي: به به تفنگدار سوم خانم مينا راسخ خوش اومديد بفرماييد
مينا: پاشو خودتو جمع كن پشت ميز مردم نشستي حرفم ميزني
نازي: تا كور شود هر انكه نتواند ديد خواهر شوهرمه وظيفشه
بالشتو برداشتم و به سمتش پرت كردم
-بچه پروووو
چنان داد و بيدادي راه انداخته بوديم كه حتي متوجه مريم و سپيده كه جلوي در به كاراي ما ميخنديدنم نشده بوديم
مريم: بسه ديگه دخترا پاشيد الان مهمونا ميرسن شيطوني بسه
مينا يه كت و دامن شيري تنش بود
در واقع وضع مالي مينا اينا با ما خيلي فرق داشت پدرش يه كارمند ساده بود كه درس براش خيلي مهم بود دو تا بچه بودن مينا و مسعود برادرش كه دانشجو بود باباشون واسه فراهم كردن بهترين موقعيت هاي درسي واسشون خيلي زحمت ميكشيد
ساعت حدود ۷ بود اكثر مهمونا اومده بودن من دائما در حال احوال پرسي با فاميل بودم ولي چشم هاي من فقط منتظر اومدن يكي بود

احساس اينكه بخواد امشب ديگه نياد واقعا ازارم ميداد

كنار نازي و مينا توي حال نشسته بوديم و شربت ميخورديم

مينا: اوه ماي گاد اونجا رو درياب مهرناز اين اقاي زند چه خوشتيپ كرده امشب

نازي:راست ميگه قيافه ي دختراي فاميلتون رو نگاه كن چشماشون داره در مياد

با بي ميلي نگاهي به فريد كردم

يه بوليز سفيد تنش كرده بود با يه شلوار جين ابي و موهاشو بر خلاف مدرسه مدل دار كرده بود و يه دسته گل رز قرمزم دستش بود

از حق نگذريم با اون صورت برنزه اش واقعا جذاب شده بود و به قول نازي فك دختراي فاميلمون پله شده بود

فريد در حال احوال پرسي با مهدي و مهرداد بود و مثل هميشه كلي دست و صورتش رو واسه حرف زدن تكون ميداد و هميشه عادت داشت يه ابروشو بالا ميگرفت تا به قول نازي ابهتش حفظ بشه

نازي: بچه ها داره مياد سمت ما زشته اون معلممونه ما بايد بريم

حق با نازي بود سه تايي به احترامش از جامون بلند شديم و به سمتش رفتيم و سه تايي با هم سلام كرديم

قيافه ي با نمكي با خودش گرفت و گفت: به به سه تفنگدار مدرسه خوب با هم مي گرديد اصلا به فكر درس نباشيد ها انگار نه انگار كه سال اخرشونه حالا وايستيد شنبه يه امتحاني بگيرم حالتون جا بياد

نازي: اقاي زند شما كه بدجنس نبوديد بابا دلمون پوسيد از بس كتاب درس و جزوه ديديم

مينا: راست ميگه اقا جدي ميخوايد امتحان بگيريد؟

زند : اخي دلم سوخت براتون نه نميگيرم

رو به من كرد و گفت: شاگرد گريز پاي مدرسه امشب چرا اينقدر ارومو و درهمه چيزي شده؟

-نه اقا خوبم

چشم ازم برنميداشت واسه همين مجبور شدم سرمو پايين بندازم

زند:خوب بهتره من برم پيش اقايون بعد سرشو جلو اورد و با شيطنت گفت: شما هم بشينيد پشت سر اقايون صفحه بزاريد

و بعد با خنده اي كه روي لبش بود به سمت مهدي اينا برگشت

ساعت نزديك ۸ بود و فرزاد نيومده بود ديگه مطمئن شدم نتونسته خواستگاري رو نره

حالم حسابي درهم و گرفته بود و غم عظيمي رو دلم سنگيني ميكرد بغض سنگيني تو گلوم بود حس گريه داشتم

مهدي و مهرداد و سپيده و يكي از دوستاي سپيده كه يه دختر فوق العاده شيك و با كلاس بود و دائما دور و بر مهدي ميپلكيد در حال بحث بودن

نازي خيلي عصبي و ناراحت شده بود

-نازي جونم چرا اينقدر ناراحتي امشب؟

نازي: نميبيني دختره چه جوري داره دلبري ميكنه؟

-عزيزم اينا قراره شركت بزنن دارن راجبع به اون صحبت ميكنن تو كه ميدوني مهدي چقدر دوستت داره

نازي: نميدونم والا

در حال بحث بوديم كه مينا با ارنجش بهم زد و گفت: اومد مهرناز

-كي؟

مينا: همون كه از سر شب دلت از سر شب داره واسش پر پر ميزنه

بي اختيار سرمو برگردوندم

فرزاد تازه رسيده بود واي خداي من چقدر متين و با ابهت لباس پوشيده بود

خنده ي نازي باعث شد به طرفش برگردم

-چرا ميخندي؟

نازي: چه باحال كاملا متضاد فريد لباس پوشيده

دوباره نگاهم به سمتش كشيده شد

نازي راست ميگفت يه بوليز مشكي با جين مشكي تنش بود ساده ولي شيك مثل مدرسه و مثل هميشه موهاي لخت مشكيش رو صورتش ريخته بود و هر چند بار با تكون دادن سرش اونا رو از روي پيشونيش جمع ميكرد

از جام بلند شدم كه به سمتش برم دست خودم نبود دلم ميبردتم

نازي دستمو و گرفت و گفت: وايستا ديوونه كجا ميري انگار دلت كنك ميخواد ها حواس مهرداد از سر شب بهته الكي بهونه دستش نده

حق با نازي بود با بي قراري نشستم

بر خلاف فريد فرزاد همون جا كنار كاوه و مهرداد نشست و شروع به حرف زدن كرد

مينا: بچه ها پاشيد بريم سلام كنيم زشته

نازي: اين فكر خوبيه بريم

سه تايي به سمتشون رفتيم و هر سه تامون با هم سلام داديم

فرزاد: سلام بچه ها خوبيد؟

دوباره هرسه تامون با هم گفتيم : بله اقا ممنون

فريد: نگاهشون كن مثل سه قلوها ميمونن مگه تك تك زبون نداريد ؟

همه از حرفش خنديدن

فرزاد نگاهمون هم نكرد تو همين حال و هوا بوديم كه سمانه دختر خاله سوري اومد و گفت: اقا مهرداد رفتي تو جمع پير مردا ؟ بابا مگه ما چند سالمونه از وقتي اومديم داريم همش همديگرو نگاه ميكنيم يه موزيكي يه اهنگي بابا دلمون پوسيد

مهرداد: چشم دختر خاله به روي چشم الان گروه موسيقي هم ميرسه ما به فكر جوونا هم بوديم خيالت جمع

سمانه:ايول به تو ميگن پسر خاله ي خوب

با نازي و مينا سر جامون برگشتيم

نازي: اين اقاي فهيم جدي جدي فكر ميكنه ناپلون بناپارته ها ديدي حتي نگاهمونم نكرد

مينا:فكر كنم چشم اقا ذخواستگاري امشب رو گرفته حتي مهرنازم نگاه نكرد

با دلخوري نگاهشون كردم البته حقم داشتن دروغ كه نميگفتن

گروه موسيقي رسيده بود مسن تر ها كنار نشسته بودن و جوون ترا هم يه حلقه تشكيل داده بودن و گروه موسيقي هم وسط بود
كاوه: بچه ها يه دقيقه گوش كنيد قبل از شروع اهنگ من از اقا فرزاد ميخوام با گيتارش يه اهنگ قشنگ واسمون بزنه و بخونه
همه به افتخار فرزاد دست زدن
منم كلي ذوق كردم نميدونستم بلده اهنگم بزنه تازه بخونه
فرزاد سرشو تكون داد و لبخند نازي زد و گفت: از دست تو كاوه چي بخونم حالا؟
كاوه : اوم …….. اها قرارمون يادت نره
فرزاد گيتارو تو دستش جابه جا وتنظيم كرد
يادت نره دوستت دارم
خيلي دلم تنگ برات
دارو ندارمو بگير
مال خودت مال چشات
خورشيدو بردارو بيا
افتابي شو به خاطرم
قرارمون يادت نره
دير نكني منتظرم
قرارمون ساعت عشق
كنار دل شوره زدن
كنار دلواپسيو
ترس يه وقت نيومدن
عاشقمو عاشق تو
-وفتي داشت اين جمله رو ميخوند نيم نگاه دزدكي بهم كرد واي خداي من صداش بي نظيرهههههههه
از همه ديوونه ترم
قرارمون يادت نره دير نكني منتظرم
قرارمون كنار گل كه سر به زير عطر توست
تو چين چين دامني كه هزار تا بغضو ميشه شست
خورشيد رو بردار و بيا افتابي شو به خاطرم
قرارمون يادت نره دير نكني منتظرم
قسمت اخرشو همه با هم خوندن
قرارمون يادت نره ………
دوستت دارم يادت نره
همه به افتخارش دست و هورا كشيدن
و من مات و مبهوت هنوز گونه هام گرم بود هنوز قلبم ضربانش شديد بود
گروه موسيقي شروع به زدن اهنگ كرد و همه شاد شروع به رقصيدن كردن
من و مينا از بقيه جدا شديم و نازي هم طبق معمول وسط موند
مينا: واي مهرناز عجب صدايي داشت خيلي قشنگ خوند بلا چه جاي حساسيم زير چشمي نگاهت كرد ايول عاشقمو عاشق تو از همه ديوونه ترم
خنده اي كردم و سرمو پايين انداختم كاش ميشد منم بتونم و بگم معلم بد اخلاق من دوستت دارررررم
مينا:اين اقاي زند خودشو خفه كرد از وقتي اومده دائما چشمش به تو كاش مهرداد نبيندش و گرنه كتكرو خورده
اي بابا خوش به حالتون كاش يكي ما رو نگاه ميكرد
-مينا هميشه فكر ميكرد تو دل برو نيست و كسي عاشقش نميشه اين طرز تفكر غلط هميشه با هاش بود
-اين جوري نگو تو خودتم ميدوني به وقتش اوني كه تو رو از جون و دل بخواد مياد ببين منم اوني كه دوستش دارم نگاهم نميكنه
بي اختيار چشمام به طرف فرزاد كشيده شد كه با مهدي گوشه ي پذيرايي نميدونم سر چي بحث ميكردن
تو همين حال بوديم كه با صداي اقاي زند چشم از فرزاد برداشتم
زند: چرا شما دخترا نميريد وسط؟
-خوب اين جوري بهتره اقا
نازي به سمت مينا اومد و تو يه حركت غافلگيرانه اونو وسط پيش بقيه برد
زند: شاگرد زرنگ من چرا تنها مونده؟ تو هم برو ديگه؟
-نه اقا من زياد اهل اين حركات نيستم ارامشو ترجيح ميدم
زند: همين كاراته كه از تو يه دختر بي نظير ساخته تو بي همتايي مهرناز بي همتا
از زور خجالت گونه هام گل انداخته بود فرزاد از دور چشمش كاملا به ما بود
از زند عذر خواهي كردم و كنار مهدي نشستم
با فرزاد در مورد خارج و زندگي تو اونجا حرف ميزدن كه مهدي نگاهي به وسط سالن كرد پسر عمم امير سه پيچ نازي شده بود
مهدي ازمون عذر خواهي كرد و به سمت نازي رفت
من كمي دورتر از صندلي فرزاد به رقصيدن جذاب و هماهنگ نازي و مهدي نگاه ميكردم
بي اختيار و بدون نگاه كردن به فرزاد گفتم: اقا رفتيد خواستگاري؟
فرزاد: نه كنسلش كردم
به سمتش برگشتمو و گفتم: چرا اقا ؟ حداقل يه شيريني مي افتاديم؟
خودمم نميدونستم چرا دارم اين حرفا رو ميزدم مثلا ميخواستم از فرزاد اعتراف بگيرم
فرزاد نگاه تلخي بهم كرد و گفت: ممنون به وقتش يه شيريني حسابي بهت ميدم
فرزاد: خوب با المپياد چي كار كردي؟ وقتمون خيلي كمه بايد تلاشتو بيشتر كني
-بله اقا چشم
ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد بعد خوردن شام با بابا علي مينا رو در خونشون رسونديم
و شب ديگه از خستگي نفهميدم كي خوابم برد
كل روز جمعه رو طبق قولي كه به فرزاد داده بودم واسه المپياد كار كردم
تا روز سه شنبه دائما در حال تست حل كردنو و امادگي واسه المپياد بوديمو و حرف غير درسي بينمون رد و بدل نشد
روز چهارشنبه از صبحش يه دلشوره ي عجيبي داشتم

زنگ اول رياضي داشتيم زنگ دوم فيزيك زنگ سومم ادبيات كه معلممون اين هفته نميومد
بعد كلاس فيزيك اقاي زند بهم گفت كه بمونم كارم داره
حسابي دلشوره داشتم دلم نميخواست فرزاد رو معطل كنم
-بله اقا با من كاري داشتيد ؟
زند: اره موحد ببين من اين نمره ها رو ميخونم تو توي دفتر بزار اين ورقه ها رو هم ببر واسم تصحيح كن دوشنبه بيار
واي خدا تا الانش ۱۰ دقيقه بود كه فرزادو معطل كرده بود
تو همين حال بودم كه فرزادو با قيافه ي عصباني جلوي در ديدم
-سلام اقا
فرزاد: من نيم ساعته منتظر شما هستم اگه كار واجب داريد من برم؟
بين دو تا معلمم گير كرده بودم از بچگي احترام خاصي واسه معلمام داشتم
-ببخشيد اقا الان ميام
فرزاد: تو كتابخونه منتظرم
رو به زند كردمو و گفتم: اقا اجازه ميديد من برم ؟
زند: اره ممنون كه تا الان موندي
خداحافظي كردم و با وسايلام به سمت كتابخونه رفتم دل تو دلم نبود
فرزاد واقعا عصبي بود و توي كتابخونه با يه حالت عصبي راه ميرفت
-سلام اقا
نگاهمم نكرد جوابمم نداد
درو بستم و نشستم و شروع به ورق زدن كتاب كردم
فرزاد: تو با خودت چي فكر كردي ها؟فكر كردي من عاشق چشم و ابروتم ؟ يا فكر كردي كه خيلي برام عزيزي كه انتخابت كردم ؟
مگه من مثل تو و مرتيكه بي كارم ؟ الان نيم ساعته منو الاف خودت كردي خجالتم نميكشي؟بهت گفته بودم جواب اين المپياد برام خيلي مهمه گفته بودم يا نه؟
اگه تو عرضه و لياقت وقت منو نداري بگو تا فرد ديگه رو جانشينت كنم ؟ من وقتم واسم طلاست از سر راه نياوردم كه صرف جنابعالي بكنم
بعد به سمت پنجره رفت و سرشو روي شيشه گذاشت
تمام تنم ميلرزيد داغون شدم خودم روحم شخصيتم چرا فرزاد فكر ميكرد من از قصد پيش زند ميموندم ؟هرچي با خودم تو اين چند وقت بافته بودم همه از بين رفت
حرفاي فرزاد مثل خنجر قلبم رو سوراخ كرده بود بغض سنگيني تو گلوم بود ولي نميشكست داشتم خفه ميشدم ولي گريه نه هرگز
درسته دوستش دارم ولي ضعفو بايد واسه تنهايي هام ميبردم
فرزاد : بلاخره تكليف منو روشن كن من واسه هفته ي ديگه يه ادم اماده ميخوام نه يكي كه دائما اين ور و اون ور ميپلكه
به زور به خودم زحمت دادم تا صدام در بياد: ببخشيد اقا قول ميدم ديگه تكرار نشه
فرزاد به سمتم اومد و با خشونت كتابو از زير دستم كشيد و شروع به علامت زدن تست ها كرد
سرمو پايين انداخته بودم تا لرزش چونمو و عرق شرممو نبينه
كتاب رو جلوم گذاشت و خودشم شروع به راه رفتن كرد و هي دستشو كلافه تو موهاش ميكشيد
دستم به شدت ميلرزيد ولي سعي كردم حداقل تا اخر ساعت جلوش بهم نريزم
زنگ كه خورد بدون خداحافظي وسايلاشو برداشت و رفت
ديگه نميتونستم بغضمو نگه دارم به سمت دستشويي دويدم و بغضم تركيد نميدونم چقدر گريه كردم ولي هق هق نفسمو بريده بود
نه ازش توقع اين همه تندي رو نداشتم نبايد با هام اين جوري رفتار ميكرد
به خودم اومدم نگاهي به ساعتم كردم يا خدا نزديك ۲ بود مهرداد بي چارم ميكرد
سريع وسايلامو برداشتم و تا خونه دويدم
مهدي و نازي جلوي در نگران وايستاده بودن
نازي: تا الان كجا بودي ديوونه؟ همه رو نصف جون كردي ؟ مهرداد وحشتناك عصبانيه خدا به داد برسه بيا بريم تو نياد تو كوچه ابرو ريزي كنه
مهدي به سمتم اومد و داد بلندي سرم زد و گفت: كجا بودي توووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمي شناسي مهردادو؟؟؟؟؟؟؟؟ مرديم از نگراني احمق
با ترس به سمت خونه رفتم
خانم جون: مهرناز واويلا كجا بودي دختر ؟
انگار لال شده بودم جواب هيچ كدومشونو نميتونستم بدم
مهدي: اخه چرا اينقدر چشمات قرمزه حرف بزن لعنتي جون به سر شدم اتفاقي افتاده برات؟ كسي اذيتت كرده ؟
صداي داد و بيداد مهرداد همه ي خونه رو گرفته بود
مهرداد: بابا علي تا پيداش نكردي برنميگردي
به سمت در برگشت و با ديدن من اخم صورتش درهم تر شد
مهرداد: كدوم قبرستوني بودي تا الان ؟
كمربندشو از كمرش باز كرد و به سمتم اومد منم مثل هميشه حالت دفاعيمو به خودم گرفتم
كمربندشو روي تنم فرود اورد و داد زد : مگه كري ميگم كجا بودي تا الان به ارواح خاك اقا جون ميكشمت مهرناز
مهدي كه تازه از شوك در اومده بود به سمت مهرداد دويد تا نزار بيشتر از اين كتكم بزنه
ولي زور مهرداد بيشتر بود و با وجود تقلاي مهدي من هراز گاهي از ضربات بهم ميخورد و سوزشش بي چارم ميكرد
-داداش به خدا مدرسه بودم بريد از باباي مدرسه بپرسيد حالم بد بود تو دستشويي بودم
مهدي و بابا علي با هزار بدبختي مهرداد رو از تو خونه بيرون بردن و خانم جون و نازي هم منو به سمت اتاقم بردن
بدنم به شدت ميسوخت با اين كه بيشتر ضربه ها رو مهدي بيچاره خورده بود ولي منم بي نصيب نمونده بودم
رفتم حموم و بي صدا اشك ريختم از پمادي كه خانم جون بهم داده بود استفاده كردم ولي واقعا درد داشتم
احساس بي كسي داشتم اگه اقا جونم بود الان منم مثل همه زندگي ميكردم اخه تا كي اين همه سختي
روي تختم نشسته بودم و تو خودم مچاله شده بودم اروم شعر حميد مصدق رو زير لب زمزمه كردم
من تمنا كردم كه تو با من باشي تو به من گفتي كه هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت و مرا حسرت اين هرگز كشت
قرصاي مسكن و ارامبخشم يه كم بهترم كرده بود ولي نه خيلي زياد
تو فكر خودم غرق بودم كه نازي با يه كاسه سوپ وارد اتاقم شد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد