رمان دبيرستان عشق4

۱۱۱ بازديد

-اره نازي: به به سلام به خانم تارك دنيا بهتري عزيز
نازي: مهرناز نميخواي بگي چي شده امروز كل مدرسه رو زير و رو كرديم با مينا ولي نبودي؟ اخه يه دفعه چت شد تو
جوابم خيره شدن به ديوار بود و زمزمه اين شعر
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه كسي ميگويد ان زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي كاش ميديدم شانه بالا زدنت را بي قيد و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد و تكان داد سر كه عجب عاقبتي مرد !!!!!!!
افسوس چه كسي باور كرد جنگل جان مرا اتش عشق تو خاكستر كرد
ريزش اشكام دست خودم نبود
-چرا هيچ كي منو نميخواد تو اين دنيا نازي چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
نازي كنارم نشست و گفت: حرف مفت نزن من خودم تو همه چيزمي مهدي مريم حتي مهرداد با تموم بد خلقياش ميدوني كه چقدر دوستت داره حالا نميگي چي شده؟
با هق هق قضيه رو براش تعريف كردم از داد و بيداد فرزاد از بد و بيراهش همه چيزو
نازي: بي خيال اين عشق بي سر و ته شو مهرناز از وقتي فرزاد وارد زندگيت شده داغون شدي اگه بخوادت پا جلو ميزاره
-دلم ميخواد تو المپاد اول بشم بهش ثابت ميكنم اون جوري كه اون فكر ميكنه نيست
نازي: فدات شم تو انقدر استعداد داري كه نخونده قبول بشي حالا بيا سو پتو بخور
صداي در اتاق بلند شد
مهدي: اجازه هست بيام تو ؟
ته دلم ازش دلخور بودم توقع نداشتم سرم اون جوري داد بزنه
مهدي وارد اتاق شد و كنارم رو تخت نشست
نازي: خوب من برم سه تا چايي بريزم با هم بخوريم بعد بيرون رفت
مهدي: حالت خوبه گلم؟
-اره
مهدي: اين مهرداد ديوونه شده اين جوري پيش بره به خودشم گفتم يه خونه ميگيرم دو تايي ميريم زندگي ميكنيم
نگاهي به دستم كه از رد كمربند يه نمه زخمي شده بود انداخت و گفت : بميرم من اين روزا رو نبينم خاك بر سرم كه انقدر بي عرضه ام
-داداش اين جوري نگو تقصير خودم بود بايد خبر ميدادم حالم بد شده
مهدي: حالا بي خيال واست يه سورپرايز واسه ابجي گلم دارم
دستشو تو جيبش كرد و جعبه ي كادويي رو از جيبش در اورد
مهدي: اين مال شماست
-واي مرسي داداش
بازش كردم يه انگشتر با يه تك نگين خوشگل وسطش بود
-مرسي داداش خيلي قشنگه
نازي با چاي وارد اتاق شد مهدي چاييشو خورد و رفت
نازي: از شنبه اين انگشترو هرجا فرزاد بود دستت ميكني
پوزخندي زدمو و گفتم: فكر ميكني براش مهمه ؟
نازي: امتحانش كه ضرر نداره فقط حواست باشه فقط درسي باهاش هم كلام شو
-اوكي بگير بخواب فردا بايد بريم مدرسه
نازي: تو با اين حالت ميخواي بياي ؟
-اره من عادت دارم ديگه پوستم كلفت شده
صبح از درد يه نمه زودتر از نازي بلند شدم قرصامو خوردم تا بتونم سر كلاس دووم بيارم
دلم خيلي گرفته بود تو اين حال بهترين دوست ادم خداست سر سجادم نشستم و سوره يس كه معمولا بهم ارامش عجيبي ميدادو خوندم
ساعت يه ربع به هفت نازي رو بيدار كردم و بعد اماده شدن واسه خوردن صبحونه به سمت ميز رفتيم
مهدي: تو كجا سريع برگرد سر جات هنوز حالت رو به راه نشده كه؟
–نه داداش خوبم سال اخره اگه نرم عقب مي افتم
خانم جون: مادر نرو حالت بد ميشه ها ضعيف شدي دخترم
گونشو بوسيدمو و گفتم: قربون دل مهربونت برم مواظبم نگران نباش
مهدي: نازي حواست بهش باشه حالش بد شد زنگ بزن بيايم ببريمش
نازي: خيالت جمع هواشو دارم
مهدي جلوي در مدرسه پيادمون كرد مينا جلوي در منتظرمون بود
مينا: سلام مهرنازي كجايي تو ؟ديروز كجا بودي؟
نازي قضيه رو واسش تعريف كرد منم گوشه ي حياط نشسته بودم و به اسمون خيره شده بودم
سنگيني نگاهي رو حس كردم
نيم نگاهي به دفتر كردم فرزاد دم پنجره زوم كرده بود رو من
بي توجه به نگاهاش كه بي قراري ازش ميباريد از جام بلند شدم و به سمت كلاس رفتم
زنگ اول شيمي داشتيم با بي حوصلگي گذروندمش
زنگ تفريح اصلا حوصله ي بيرون رفتنو نداشتم ولي به خودم قول داده بودم ديگه نزارم فرزاد هرچي ميخواد بارم كنه بهش ثابت ميكنم من بهترين شاگردش بودم
به سمت كتابخونه رفتم با ديدنش دلم بدجوري گرفت
سلام كردم
كنار پنجره وايستاده بود و اروم زير لب جواب سلاممو داد
روي صندلي نشستم و بدون هيچ حرفي شروع به حل كردن تستا كردم
اومد رو به روم نشست و واسه اولين بار مستقيم نگاهم كرد
اصلا توجهي نكردم و نميدونم از سر شيطنت يا تلافي دست چپمو كه انگشتر توش بود رو رو ميز گذاشتم
نگاهش رو انگشترم ثابت موند و زير لب گفت: اين انگشتر واسه چيه؟
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: هديه ست
اخماش دوباره تو هم شد و گفت : از طرف كي؟ ديروز كجا بودي مهرداد از نگراني داشت ديوونه ميشد كل مدرسه رو زير و رو كردم نبودي
از دستش حرصم گرفت بود بعد اون همه بد و بيراه چه جوري انقدر راحت از من بازخواست ميكرد؟؟؟؟؟

-ببخشيد اقا ميشه جواب اين تستو بهم بگيد متوجه نميشم
فرزاد: نميخواي جواب بدي كجا بودي؟
حرصم در اومد دستمو مشت كردم و گفتم : ببخشيد اقا من نميخوام وقت شما رو تلف كنم ميشه بريم سر درس
فرزاد: ولي براي من مهمه
-چي براتون مهمه ؟ خوار كردن من ؟ كتك خوردنم از مهرداد؟ ضعيف بودنم ؟شما هرچي خواستيد به من گفتيد به جرم كار نكرده
زنگ خورده بود و فرزاد محكم رو ميز زد و گفت : لعنت به من
فرزاد: مهرداد كتكت زد مگه؟
ديگه نميتونستم تحمل كنم داره ترحم ميكنه به من؟ ريزش اشكام دست خودم نبود
-اقا من نيازي به ترحم ندارم با اجازتون
اينوگفتتمو از كلاس زدم بيرون حالم بد شده بود همه تنم ميسوخت
سر كلاس شلوغ بود اقاي زند هميشه دير ميومد بر عكس فرزاد
نازي برام قرصامو اورد منم سرم رو ميز بود
فريد مثل هميشه شاد و شنگول وارد كلاس شد با ديدن چشماي قرمز من و حال درب و داغونم جا خورد و شادي اوليشو از دست داد
بعد حضور و غياب شروع به درس دادن كرد و بعد كلاس اومد پيشم و گفت :چي شده مهرناز حالت خوب نيست؟ رنگت خيلي پريده ؟
-يه كم مريضم اقا شرمنده نتونستم ورقه هاتون رو صحيح كنم
زند : اشكال نداره عزيزم هر وقت صحيح كردي بيار
تمام صورتم قرمز شد واي كه اين زند چقدر راحت و بي پروا حرف ميزد
ازش عذر خواهي كردم و به سمت كتابخونه رفتم
فرزاد هنوز نيومده بود حالم اصلا خوب نبود كلي به خودم بد و بيراه گفتم كه اومده بودم مدرسه
سرم رو ميز بود كه صداي فرزاد رو شنيدم
فرزاد: اگه حالت خوب نيست ببرمت خونه
سرمو بالا اوردم بدنم تو تب داشت ميسوخت ولي نميخواستم جلوش كم بيارم
-نه اقا خوبم لطف كنيد تست ها رو واسم جدا كنيد
فرزاد: اخه دختر چقدر بهت گفتم دلم نميخواد با زند هم كلام بشي من اون روز اومدم جلوي در كلاس ديدمت رواني شدم به خدا دست خودم نبود نفهميدم دارم چي ميگم تا شب به خودم بابت حرفام لعنت ميفرستادم مهرداد كه زنگ زد خودمو رسوندم مدرسه از نگراني قبضه روح شده بودم به مهدي زنگ زدم گفت حالت خوب نبوده تو مدرسه بودي
بي پروا شدم و با جرات گفتم : چرا اقا نگران من شديد؟شما كه احيانا عاشق چشم و ابروي من نيستيد ؟
اقاي زند مثل شما معلم منه نميتونم بهش بي احترامي كنم در ضمن ادما گاهي حرفايي ميزنن كه جبرانش خيلي سخته
شما در مورد من چي فكر ميكنيد؟ من از قصد پيش زند ميمونم؟
من انروز حرفايي از شما شنيدم كه از هيچ كس نشنيده بودم ولي اقا من به شما قول ميدم كه تو اين المپياد رتبه بيارم اونم نه هر رتبه اي فقط رتبه ي اول
من به شما ثابت ميكنم كه از همه واسه اين انتخاب لايق ترم
زنگ تفريح خورد بدون هيچ حرفي از كتابخونه بيرون اومدم و سر كلاس مثل برج زهرمار نشستم
واسه اولين بار فرزاد ۵ دقيقه دير اومد سر كلاس حسابي عصباني و درهم بود دو تا از بچه ها رو واسه درس پرسيدن صدا كرد طفلكي ها داشتن زهر ترك ميشدن دو تا سوال بلد نبودن چنان داد و بيدادي راه انداخت كه همه ساكت شده بودن انگار همه مرده بوديم كسي جرات نفس كشيدنم نداشت
نازي رو ورق برام نوشت : چي بهش گفتي ديوونه شده؟ نكنه انگشتره كار خودشو كرد؟
تا اخر زنگ جفتمون مثل برج زهر مار بوديم هيچ كس جرات بلند شدنم نداشت
بر خلاف هميشه كه زود ميرفت سر جاش نشست و به بچه ها اجازه ي رفتن داد
حالم خيلي بد شده بود چشمام سياهي ميرفت و بدنم ميسوخت ناي بلند شدن نداشتم
نازي: لج كردي بهت گفتم نيا اومدي مينا بيا كمك كن ببريمش تو ماشين
فرزاد كلافه دستشو تو موهاش ميكشيد يه لحظه ازم چشم بر نميداشت از نگاهش غم ميباريد
در حال بيرون رفتن بوديم كه اقاي زند مثل جت خودشو به ما رسوند
زند: يا خدا مهرناز چي شدي؟ ببينمت حالت خوبه؟ نازنين تو بگو چي شده؟
نازي: هيچي اقا يه نمه حال نداره
فرزاد اروم كنار گوشم گفت: دنبال فوضول ميگرديم
مهدي با ديدنم سريع به سمتم دويد
مهدي: دختره ي سرتق چقدر گفتم نيا
فرزاد: ميخوايد تا صبح اينجا وايستيد حالش خوب نيست مهدي ببرينش خونه
زند: جوش نزن اقاي فهيم جنازه ي موحد هم واست تو المپياد رتبه مياره خيالت جمع
فرزاد برگشت كه چيزي بگه كه مهدي مانع شد و من نازي سوار ماشين شديم از همه خداحافظي كرديم
فرزاد هم خداحافظي زير لبي كرد و رفت
خونه كه رسيديم كاوه اومد بالا سرم چند تا امپول برام زد كلي هم غر و داد و بيداد كرد كه چرا رفتم مدرسه بعدم غدقن كرد تا دوشنبه مدرسه رفتنمو
اثر امپول ها باعث شد سريع خوابم ببره بيدار كه شدم هوا تاريك بود نگاهي به ساعتم كردم ۶ بود
اروم از جام بلند شدم احساس گرسنگي و ضعف زيادي ميكردم به سمت اشپزخونه رفتم مهدي و مهرداد و فرزاد تو پذيرايي نشسته بودن
من كه نميدونستم فرزاد اينجاست يه بوليز و شلوار تنم بود و موهاي بلند و پريشونمم دورم ريخته بود چشمامم حسابي پف كرده بود
يه لحظه نگاه فرزاد برگشت و مات و مبهوت بهم خيره شد
سريع خودمو عقب كشيدم و به سمت اتاقم رفتم شانس نداشتيم كه تر و گل ورگل باشيم ما رو ببينه شبيه به كولي ها بود قيافم
روسري و چادرمو سرم كردم برگشتم سلام كوتاهي دادمو و به سمت اشپزخونه رفتم و خانم جون واسم غذا اورد
مهرداد تو اشپزخونه اومد و گفت :فرزاد اومده تو اين چند روزي كه مدرسه نميري واسه المپياد باهات كار كنه غذاتو خوردي اماده شدي صدام بزن بگم بياد
نفهميدم غذامو چه جوري خوردم سريع به سمت اتاقم رفتم ميزمو مرتب كردم و طبق قرارم با نازي انگشترمو دستم كردم و بعد از صدا زدن مهرداد روي صندلي ميزم منتظر اومدن فرزاد موندم
چند ضربه به در اتاقم زده شد
فرزاد: سلام
-سلام اقا بفرماييد
درو تا اخرين حد ممكن باز گذاشت حرصم در اومده بود
-اقا ميخوايد درو بكنيد بزاريد بيرون
نگاهي بهم كرد و لبخندي رو لباش ظاهر شد : نه همين جوري خوبه
روي صندلي كه براش گذاشته بودم نشست و از تو كيفش برام چند تا ورقه سوال در اورد
خيلي غمگين و ناراحت به نظر ميرسيد
ورقه ها رو ازش گرفتم و شروع به حل كردن تست ها كردم
فرزاد: پنج شنبه عروسي خواهرمه كارت دادم به مهرداد خوشحال ميشيم بيايد
-روز جمعه المپياد داريم يادتون نرفته كه
و بعد با يه لحن گزنده اي گفتم : شما وقت مثل طلاتونو صرف هركسي نميكنيد بهتره من بمونم خودمو اماده كنم
سرشو پايين انداخت و با بغض گفت: من بابت اون روز عذر خواستم
انقدر صداش غمگين بود كه دوست داشتم بغلش كنم بگم جونم نكن گريه منم اين جام بزار دستاتو تو دستام تو احساس منو ميخواي منم اي واي تو رو ميخوام
استغرلله دوباره جو گير شدم
فرزاد: و هر كاري كه لازم باشه واسه جبران حرفاي چرت و پرت اون روزم انجام ميدم هر كاري
حرفش شرمندم كرد و ساكت شدم
بلند شد و به سمت پنجره رفت و دستشو حايل پيشونيشو و شيشه كرد
واي خدا چقدر قيافش جذاب و معصوم شده بود
فرزاد: من نميتونم ببينم تو با اين اقا انقدر خودموني بشي ميفهمي؟ بهت گفتم مراعات حال منو بكن
من اون روز خيلي عصبي شده بودم سعي كن فراموش كني اون روزو
اي مادر جان همين جوري پيش بره من غش كردم از خوشحالي
-بله اقا حتما اين تستو نميفهمم برام توضيح ميديد ؟
دوباره قيافه ي معصومش جاشو به جدي داد و شروع به توضيح دادن كرد
تا ساعت ۸ پيشم موند و بعد به عنوان معلم دستور داد كه استراحت كنم
قبل از اينكه بره كادويي رو رو ميزم گذاشت و گفت: اين براي عرض عذر خواهيه و سريع از اتاق زد بيرون
واي خداي من باوررررررررررم نميشه فرزاد واسه من كادو خريده ؟؟؟؟؟؟؟
همانند قعطي زده ها رو كادو پريدم و با احتياط كادوشو باز كردم كه حتي به ورقه ي كادوشم اسيب وارد نشه
از چيزي كه ديدم شوك زده شدم يه سرويس مرواريد البته نه از نوع واقعيش ها
ولي واقعا برام جالب بود فزراد از كجا ميدونست من عاشق مرواريدم ؟
عاشقانه گردنبندو به سينم فشار دادم دلم نميخواست از خودم دورشون كنم سريع توي گردنم انداختمش دستبند و گوشوارشم همين طور
وايييييييي خيلي ناز بود كلي ذوق داشتم دوست داشتم برقصم
از صبح دلم اروم و قرار نداشت واسش حسابي تنگ شده بود
لحظه شماري ميكردم كه ساعت۶ بشه و بياد
ساعت حدود ۶ بود كه صداي زنگ بلند شد
شيرجه زدم طرف كمدم و يه سارافون ابي اسموني تنم كردم و با روسري ساتن ابيم كه به رنگ چشمام خيلي ميومد ست كردم گردنبند عشقمم انداختم و روي صندلي منتظر اومدنش شدم
قلبم يه جوري ميزد انگار بار اولي بود كه ميخواستم ببينمش زير لب شعر اميد رو زمزمه كردم :اي تو بي تكرار تر از حادثه بيش از اين ها انتظار ديگه بسه به من از فرسنگ ها دوري تو گرمي هرم نفسهات ميرسه انتظار عزيز من ديگه بسه
چند ضربه اي به در اتاق زد و اجازه ورود خواست
-بفرماييد اقا
فرزاد: سلام شاگرد مريض تنبل بهتري؟
-سلام خوش اومديد به لطف شما بهترم بفرماييد
اومد روي صندلي نشست و از توي كيفش كلي سوال برام در اورد
شروع به حل تست ها كردم نيم نگاهش به انگشتر دستم بود
بعد حل تست ها بهش دادم كه نگاه بكنه و درست و غلط رو معلوم كنه
همون طور كه چشمش به ورقه ها بود گفت: ميتونم يه سوال بپرسم
-بله بفرماييد
فرزاد: هنوز نميخواي بگي اين انگشتر هديه كيه؟
سكوت كردم
زير چشمي نگاه جذابي بهم كرد و گفت: ادم بايد جواب معلم بد اخلاقشو بده
-نه اقا اين چه حرفيه شما اصلا بد اخلاق نيستيد حالا چرا اين انگشتر واستون جاي سوال شده؟
فرزاد: دوست نداري بگي نگو سولامو با سوال جواب نده
شيطنتم گل كرد و گفتم: يه عزيزي كه خيلي دوستش دارم
لحن صحبتم باعث شد سرشو بالا بياره و با اخم نگاهم كرد
ووووي دوست دارم غيرتي بشه
فرزاد: اگه نميخواي بگي الكي ادم رو ازار نده افرين خوب پيش رفتي دختر همه رو درست حل كردي بيا اينا رو حل كن
احساس كردم داره از كنجكاوي ميتركه و منتظره بگم كادو كيه
ولي بايد يه كم تنبيه ميشد براي عذابي كه اون روز بهم داد
وقتي داشت ميرفت رو بهم كرد و با اخم گفت:مال هركي هست ديگه تو دستت نبينم

واي مادر همين كه رفت بيرون رو تختم غش كردم يعني برااااااااااااش مهمم واييييييي

كلي ذوق زده شده بودم اهنگ زندگي منصورو گذاشتم و شروع به رقصيدن كردم يه رقص بي وقفه از شادي

زندگي بهتر از اين نميشه زندگگگگييييي

روز ديدار اومده عشق من از راه اومده

خورشيد رو به رومه تاريكي تمومه

امروز اومد از راه اوني كه ارزومه

افتاب ميدرخشه رو گل هاي بنفشه

شوق ديدن تو زندگي ميبخشه زندگي ميبخشه

با تو تا هميشه جز تو مگه ميشه

ديگه هيچ كسي عاشق اينجوري نميشه

مجنونمو مستم به پاي تو نشستم

تا اخر اين خط هر جور بگي هستم هر جور بگي هستم

روز دوشنبه حالم خيلي بهتر شده بود و با اجازه ي كاوه مدرسه رفتم زنگ تفريح توي حياط نشسته بودم كه يكي از بچه ها اومد سمتم و گفت كه اقاي زند توي دفتر كارم داره

اي خداااااااااا اينو كجاي دلم جا بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟

-چي كار كنم نازي؟ الان باز فرزاد ديوونه ميشه

نازي: خوب چي كار ميشه كرد ضايعس نري

ازجام بلند شدم و به سمت دفتر رفتم

اقاي زند جلوي در دفتر نگران راه ميرفت با ديدنم به سمتم اومد

زند:سلام دختر كجا بودي تو ؟دلم به هزار راه رفت داشتم از نگراني ميمردم

يه نگاهم به دفتر بود كه ببينم فرزاد توش هست يا نه؟ توي دفتر نبود يه نگاهمم به فريد بود

رومو برگردوندم كنار كتابخونه به يكي از شاگرد هاي سال دوم يه قسمتي از درس رو توضيح ميداد

-هيچي اقا يه مريضي مختصر بود

زند:داشتم ديروز ديوونه ميشدم سر كلاس نبودي

سرمو پايين انداختم تا چشمم تو چشمش نيفته

-مرسي اقا نظر لطفتونه اجازه ميديد من برم ؟

زند: اره حتما امروز سر كلاس هستي ديگه؟

-بله اقا

فريد ناخودگاه بشكني زد و با قيافه ي خندون داخل دفتر برگشت

سرجام وايستاده بودم فرزاد روبه روم توي دفتر نشسته بود و چايي ميخورد و زير چشمي نگاهم ميكرد

ناخوداگاه شونه هامو بالا انداختم كه بهش بفهمونم من هيچ كاره بيدم

ابروهاشو بالا گرفت و با حالت خاصي نگاهم كرد

نميدونستم بايد چه جوري به زند بفهمونم كه حسي بهش ندارم و جالب تر اينكه چه جوري به فرزاد بفهمونم كه عاشقشم

قبل از اومدن فريد به سمت كلاس برگشتم

همين كه وارد كلاس شدم داد و بيداد بچه ها بلند شد و دوباره وسط كلاس سالن رقص شده بود

نگاه خندونمو به تخته انداختم روش بزرگ نوشته بود

طرح شاد سازي مهرناز موحد براي اعزام به المپاد

با خم شدن در برابرشون نهايت احتراممو بهشون گذاشتم

وقتي رسيديم خونه مهرداد گفت كه واسه فردا شب اماده بشيم و قراره بريم عروسي خواهر فرزاد

يه حس عجيبي داشتم احساس ميكردم خيلي دوست دارم خودمو به خانواده فرزاد نشون بدم

از دست اين افكار پليد

رفتم سراغ درسم و شروع به خوندن كردم جمعه المپياد بود اگه رتبه نمي اوردم واقعا جلوي فرزاد ابروم ميرفت

پنج شنبه زنگ اخر معلممون نيمده بود بي كار بوديم با نازي و مينا در مورد لباس صحبت ميكرديم كه فرزاد وارد حياط مدرسه شد اصلا فكر نميكردم بخواد بياد اون روز مدرسه

نزديك ما شد و با اشاره سر جواب بچه ها رو داد دوباره نميدونم چرا مثل برج زهر مار شده بود

فرزاد:برو كتاب خونه منتظرم بمون تا بيام

-چشم اقا

و بعد به سمت دفتر رفت

محو هيبت و هيكل و تيريپش بودم عزيزم فدات بشم من انقدر خوش تيپي تو

نازي: با من يا در يمني بيا بيرون بابا خوردي پسر مردمو چقدرم عصباني بود داداش عروس

مينا: بلند شو مهرناز برو تا نيمده با كتك نبردت

نازي: فقط نخوريش ديگه باشه؟

-خدايا منو از شر اين ديوونه ها خلاص كن

با پرتاپ لنگه كفش نازي و با لبي خندون وارد كتابخونه شدم

مشغول حل يه تست وحشتناك بودم كه فرزاد وارد كتابخونه شد به احترامش از جام بلند شدم

فرزاد كيفشو رو ميز گذاشت اسيتيناشو بالا زد و گفت:تو نميدوني فردا چه روز مهميه؟ نشستي تو حياط حرف ميزني دختر؟اصلا ازت توقع نداشتم و مطمئن بودم الان داري حسابي ميخوني

ديوونه ي اين دختر گفتناش بودم دلم ميخواست لپشو بپشم

واي دوباره جو زده شدم

-اقا همش يه ربعه زنگ خورده داشتم ميومدم كتابخونه شما اومديد

فرزاد: خوب بي خيال بيا فعلا اين را حل كن كه امروز كلي كار رو سرم ريخته به زور از دست مامانم در رفتم

همون طور كه تست ها رو حل ميكردم گفتم: ايشالا اقا به مباركي باشه خوشبخت بشن

فرزاد نگاه ذوب كننده اي بهم كرد و گفت: ممنون ايشالا نوبت شما شب ميايد ديگه؟

اي شيطون ايشالا نوبت ما با شما

فرزاد: وا به چي ميخندي دختر حواستو جمع كن به درس جواب منو بده؟

-ببخشيد اگه بشه حتما مزاحمتون ميشم

فرزاد: چه مزاحمتي منتظرتون هستم

تا اخر زنگ يه سره با هم كار كرديم و بلافاصله بعد خورد زنگ فرزاد خداحافظي كرد و با عجله رفت

تا ساعت ۴ درس خوندم بعد سريع اماده شدم كلي شور و شوق زيادي داشتم

ساعت حدود ۶ بود كه اماده رفتن شديم
جلوي در تالار فرزاد و چند تا مرد غريبه ي ديگه وايسته بودن
واي خداي من چقدر جذاب شده بود يه كت و شلوار طوسي براق تنش بود موهاشم مثل هميشه ساده و مرتب متين و با وقار
سريع وارد تالار شديم وارد كه شديم چند تا خانم اومدن استقبالمون
نازي: مهرناز در ياب مادر شوهره كدومه بري تو مايه هاي چاپلوسي از پسره كه ابي گرم نميشه شايد از حاج خانم گرم شد
مريم تك تك ما رو معرفي كرد به من كه رسيد چشماي مادر فرزاد برق عجيبي زد و بدون اختيار گفت: ماشالله چقدر شما خوشگل هستيد دخترم خداحافظتون كنه ايشالا عروسي شما خانم
-ممنون نظر لطفتتونه
خواهر فرزاد پيش اومد و دستش رو به سمت من دراز كرد و گفت:من فريده هستم خواهر كوچيك فرزاد خوشبختم از اشناييتون خوشبختم خوش اومدي عزيزم
-سلام خانم خوش بختم
امشب واقعا قشنگ شده بودم لباس ابي فيروزه ايمو تنم كرده بودم كه قدمو بلندتر نشون ميداد و پوست سفيدم رو به رخ ميكشيد و موهاي بلند و لختمم ازادانه روي شونه هام ريخته بودم
خواهر بزرگ فرزاد كه اونشب عروسيش بود كم و بيش شبيه مادرش بود ولي خواهر كوچيكش كپي برابر اصل فرزاد بود
شب خوبي بود ولي از بس همه نگاهم كردن احساس خجالت داشتم
نازي: مهرناز فكر كنم خبراييه هي مادرش مياد يه نگاهي بهت ميندازه يه وردي زير لب ميگه هي خواهرش مياد يه نگاهي ميندازه ميره اي ول پسنديده شدي خواهر
-گم شو ديوونه
نازي: راستي خبر داري مدرسه هفته ديگه داره ميبره اردو؟
-اردو؟ كجا؟
نازي: نميدونم يه جايي تو دماوند همه دارن ميرن اينطور كه شنيدم معلما هم دارن ميرن يه تعداديشون شايد فرزاد هم بره
حسابي دمغ شدم ميدونستم خودمم بكشم مهرداد نميزاره برم ولي فكرشم ادمو ديوونه ميكرد يه اردو با وجود فرزاد
بي نظير ميشد
نازي: حالا بي خيال زياد درهم نشو خدا رو چه ديدي شايد دري به تخته خورد مهرداد رضايت داد
مريم و نازي و سپيده واسه رقصيدن وسط سالن رفتن و من بدون توجه به سر و صدا مشغول يه تست خيلي سخت بودم
فريده: مهرناز جان چرا تنها نشستي ؟ چي كار ميكني؟ نمياي وسط؟
-نه فريده جون راستش من زياد رقص بلد نيستم اين جوري راحت ترم
فريده: حالا اين ورقه چي هست كه اين جوري رفتي تو بهرش بيرونم نمياي ؟
لبخندي زدم و گفتم: يه ورقه تست المپياد من فردا ۷ صبح بايد برم المپياد بدم واسه همين گفتم الان كه وقت دارم چند تا تست حل كنم
فريده: ميدونم اين المپياد واسه داداشم خيلي مهم شده هر وقت ديديمش مشغول در اوردن تست سخت واسه شما بود
-بله اقاي فهيم واسه من خيلي زحمت كشيدن ايشالا جبران كنم
فريده خنده ي بلندي كرد و دستي به شونم زد و گفت : ايشالا به زودي جبران ميكني زيادم نگران نباش
وا چقدر مشكوك حرف ميزد ؟گرفتم شانس كه نداشتيم ميگفت شما واسه جبران اخر شب بمون ظرفارو بشور والا!!!!!!!!!!!!
ديگه اخر مراسم بود و مشغول اماده شدن واسه رفتن بوديم كه مادر فرزاد به سمتم اومد
مادر فرزاد: دخترم ايشالا موفق باشي من برات دعا ميكنم و منو توي بغلش گرفت
واي چه حس اشنايي دوست داشتم توي بغلش تا اخر عمر ميموندم حس وجود مادر و يه بغض كهنه توي گلوي من
-ممنون خانم فهيم
فريده و فرزانه هم خداحافظي گرمي باهامون كردن
اخر شب زود خوابيدم قرار بود فرزاد ساعت ۶:۳۰ صبح البته با اجازه ي مهرداد بياد دنبالم تا برسونتم محل المپياد
صبح زودتر بيدار شدم نمازمو خوندم و براي ارامش قلبم مثل هميشه سوره ي يس رو خوندم و اماده ي رفتن شدم
سريع اماده شدم صبحونم خوردم وسايلامو برداشتم خانم جون از زير قران ردم كرد
فرزاد توي ماشين منتظرم بود
دلم به حالش كباب شد بميرم من چشماش داد ميزد اصلا نخوابيده
در ماشينو باز كردم
-سلام اقا خسته نباشيد
فرزاد:سلام دختر اول صبح كه نميگن خسته نباشيد اماده ايد؟
واي نگو دختر اين جور گند ميزنم به المپادم اخه يه ساعتي جو زده ي دختر گفتنش بودم هميشه
-بله اقا اگه خدا بخواد رتبه ميارم قول ميدم
تا جلوي دبيرستان محل برگزاري حرفي نزديم وقتي رسيدم فرزاد لبخند قشنگي زد و گفت : واسه موفقيتت دعا ميكنم ولي بدون اگه قبول نشي واسه من همون شاگرد خوب و درس خون و ……
يه كم مكث كرد و اروم گفت: دوست داشتني ميموني
واي قلبم وايستاد گفت دوست داشتني؟؟؟؟؟يعني …………..
به زور خودمو جمع كردمو و گفتم: ممنون اقا من زحمت هاي شما رو فراموش نميكنم و براي قدرداني سعي ميكنم رتبه بيارم شما هم بهتره برگرديد خونه انگار ديشب اصلا نخوابيديد
فرزاد: نميخواي كه مهرداد گردنمو بشكنه ؟ تو برو تا بري بياي منم يه چرتي ميزنم
به سمت در ورودي رفتم به سمتش برگشتم و واسش دست تكون دادم اونم همين كارو كرد كاش ميشد واسه دلداري بيش تر بغلم كرد !!!!!!!!!فكر كن يه درصد باز جو زده شدم
داخل شدم
سر جلسه واقعا استرس داشتم ولي سوالا خيلي راحت تر از اون چيزي بود كه من فكر ميكردم فرزاد سخت تر از اينا رو با من كار كرده بود
ساعت حدود ۱۱ بود كه تموم شد و بيرون اومدم و سمت ماشين رفتم
اروم خواب بود يه دل سير نگاهش كردم و ارم زير لب زمزمه كردم : دوستت دارم
انگار حس كرده بود دارم نگاهش ميكنم اروم چشماشو باز كرد و نگاهش غافلگيرانه تو چشمام قفل شد
از خجالت سرمو پايين انداختم چون رسما داشتم قورتش ميدادم كه بيدار شد جوري وانمود كردم كه انگار تازه رسيدم
قفل ماشينو زد و سوار شدم
فرزاد: چه طور بود دختر؟
نگاه پر التماسمو بهش دوختم شايد بفهمه ديگه نگه دختر كه كم غش ميكنم
-خوب بود اقا ببينيم خدا چي مي خواد
فرزاد: اوكي اميدوارم رتبه بياري


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد