رمان دبيرستان عشق5

۸۴ بازديد
ديگه سعي كردم حرفي نزنم يه خستگي عميقي تو وجودم احساس ميكردم البته خودمم ميدونستم اين المپياد واقعا خستم كرده بود
فرزاد اروم رانندگيشو ميكرد و حواسش كاملا رو به جلو بود فكر كنم اصلا وجود منو حس نميكرد انگار كه كلا من نيستم اين بي محلياش حالمو بد ميكرد نميدونم چرا خواب نما شده بود وقتي داشتم ميرفتم سر جلسه حالش خوب بود كه ……
اوقاتم حسابي تلخ شده بود جلوي در خونه فرزاد پياده شد و زنگ خونه رو زد بيژن درو باز كرد و شروع به صحبت با فرزاد كرد
از ماشين پياده شدم از خستگي چشمام باز نميشد به شدت هم احساس گرسنگي ميكردم
فرزاد به سمت ماشين برگشت
فرزاد: همه رفتن ويلاي جاجرود مهرداد گفته تو و نازنين خانم رو هم من ببرم
-واي نه من خيلي خسته ام خونه ميمونم
فرزاد اخمي كرد و گفت: برو حاظر شو بيا پايين هيچ كي نيست نميشه تنها تو خونه بموني
-ميشه من برم يه تماس با مهرداد بگيرم؟
فرزاد به سمتم اومد و رو به روم وايستاد
الهي من فداش بشم وقتي عصبي ميشد جذاب تر ميشد
فرزاد: متوجه نشدي چي بهت گفتم؟ ميگم جز بيژن كسي تو باغ نيست مهردادم اجازه بده كه ميدونم نميده من نميزارم بدو دختر خوشم نمياد انقدر تو كوچه بمونيم
غر غر كنان به سمت خونه رفتم فرزاد به ماشينش تكيه داده بود سرشو تكون ميداد و با خنده بهم نگاه ميكرد
وسايلامو و كتابامو برداشتم و به سمت ماشين رفتم نازي هم اومده بود
نازي: به به دلاور خسته نباشي امتحان خوب بود ؟
-سلام اره عزيز
فرزاد: بچه ها سوار شيد بريم ديره
سوار شديم يه كوچولو با نازي راجبع به المپياد حرفيدم هم خسته بودم هم به شدت گشنم بود معمولا وقتي گرسنم ميشد معدم ميسوخت اروم دستمو رو معدم گذاشتم فشار دادم
فرزاد از اينه نگاهي بهم كرد سرشو برگردوند و جلوي يه سوپر ماركت نگه داشت و پياده شد
نازي: اخ اخ فكر كنم ناز كردنت جواب داد اقا رفت واست خريد
-گم شو تو هم به همه چي گير ميدي شايد خودشو چيزي احتياج داشته
فرزاد به سمت ماشين اومد واي مامان اين از كجا ميدونه من عاشق كولوچه با شير كاكائو ام؟؟؟؟؟؟؟
وسايلارو بهمون داد و سوار شد
فرزاد: ببخش مهرناز خانم يادم رفته بود از صبح چيزي نخوردي
-ممنون اقا لطف كرديد
فرزاد: خواهش قابلي نداشت
بعد خوردن شير و كلوچم اروم تو بغل نازي خوابم برد
يا صداي نازي از خواب بلند شدم وسط باغ بوديم
بي اختيار ياد اولين ديدارمون افتادم داشتم روي همون تاپ تاپ ميخوردم كه ديدمش حال و روز الانم چقدر با اون روزا فرق ميكرد به تور واليبال وسط باغ نگاه كردم يادش به خير بار اولي كه با هم واليبال بازي كرديم توپو صاف خوابوند تو دماغ من بيچاره از فكرش ناخوداگاه خنده مهمون لبام شد
نازي: چيه دختر نگه تا حالا باغو نديدي بيا بريم بالا بگير بخواب شايد عقلت اومد سر جاش
وارد سالن كه شدم همه بودن با همه احوال پرسي كردم و جواب همه رو در مورد المپيادم دادم و در نهايت تعجب اقاي زند هم بود كه با ديدنم به سمتم اومد
زند: سلام بر نفر اول المپياد چطور بود امتحان خوب بود؟
-مرسي اقا بد نبود شما ؟ اينجا؟
زند: مهدي بهم گفت اومديد اينجا ما هم با خانواده تو خونه ي يكي از اقوام چند تا خيابون اون ور تر بوديم گفتم بيام ببينمت ناراختي از بودنم؟
-نه اقا اين چه حرفيه خوش اومديد
زند:من بيرون مدرسه فريدم نه اقا دختر خوب
-بله با اجازتون اقا
فرزاد واسه اولين بار بي تفاوت به حرف زدن فريد و من با مهرداد و كاوه راجبع به دوشنبه هفته ديگه كه اول محرم بود صحبت ميكردن امسال پدر فرزاد قرار بود ده روز اول محرمو رو توي خونشون مراسم بگيره
اعصاب اين بي محلي فرزاد رو نداشتم عادت داشتم هميشه نگاه عصبانيش روي حرف زدن من و فريد باشه
احساس ميكردم فقط واسه خاطر المپاد مجبور بود با هام همكلام بشه
بي حوصله به سمت اتاق هميشگيمون رفتم و رو تخت خودمو ول كردم
-راستي نازي اردو چه خبر؟ امار در اوردي فرزادم مياد يا نه؟
نازي: اره كاوه ازش پرسيد گفته بود ميره
دمغ بودم بدتر شدم دوست داشتم برم يعني اگه نميرفتم از غصه ديوونه ميشدم
بي توجه به اين افكار اعصاب خورد كن سعي كردم خوابم ببره
نميدونم چقدر خوابم برد فقط با نوازش گونم از خواب بيدار شدم دلم ميخواست وقتي چشمامو باز ميكردم فرزاد رو بالاي سرم ميديدم
مهدي: مهرناز خانم نميخواي بلند شي همه دارن سراغتو ميگيرن ها دارن تو حياط واليبال بازي ميكنن پاشو با هم بريم
-ولي من حوصله هيچ كي رو ندارم مهدي خوابم مياد
مهدي:پاشو ديگه به خاطر من ميرم تو حياط تو هم بيا
نتونستم نه بيارم با بي ميلي از جام بلند شدم و از پنجره بيرونو نگاه كردم
همه مشغول واليبال بازي كردن بودن
نگاهم روي فرزاد ثابت موند در حال سرويس زدن بود توپ رو كه زد مثل هميشه موهاش جلوي صورتش اومد و با تكون دادن سرش كنار زد گه گداري لبخند قشنگي صورتشو ميپوشوند
در حال ديد زدن عشقم بودم كه دستي به شونم خورد از ترس نزديك بود قلبم وايسته تو دلم دعا كردم مهرداد نباشه
نازي: به به چشم داداش مهرداد روشن خسته نشدي انقدر اقا معلم بد اخلاق اخمو رو ديد زدي؟
-بيا بريم انقدر فوضولي نكن
نازي: من كه ميدونم چقدر دوسش داري
-عشق يه طرفه به هيچ دردي نميخوره اگه دوسم داشت يه حرفي يه حركتي يه كاري ميكرد
به سمت حياط رفتيم و بعد سلام و عليك يه گوشه دنج نشستيم
نازي: چرا يه طرفه؟ تو اين مدت فرزاد خيلي هواي تو رو داشته
-بي خيال من كه فكر ميكنم همش واسه خاطر المپاد بود
نازي دستمو كشيد و بلندم كرد و دو تايي به سمت رودخونه رفتيم
نازي: مگه فرزاد بچه س كه واسه خاطر يه المپياد بخواد هواي تو رو داشته باشه ديوونه شدي ها
در حال نگاه كردن به جريان اب بودم
زند: سلام دخترا چرا تنها نشستيد ؟
نازي: سلام اقا هيچي مهرناز دلش هواي اب كرده بود اومديم اينجا
زند: خوبه دلشم مثل چشماش هميشه ابيه راستي مهرناز ميتونم تنها باهات حرف بزنم
مثل فنر از جام بلند شدم اگه مهرداد الان سر ميرسيد يه شر بزرگ درست ميشد
-در مورد چي اقا؟ ميتونيم تو مدرسه حرف بزنيم
زند: نه خيلي مهم تر از درس و مدرسس
من و نازي با حيرت هميديگرو نگاه كرديم و من با وحشت به پشت سرش نگاه ميكردم
خواست حرفشو ادامه بده كه دستي به شونش خورد

مهرداد به شوخي گفت:به به اقا فريد چشم ما روشن با خواهر ما خلوت كردي كه چي؟ بهتره راهتو بكشي بري تا فكر بد نكردم
فريد خنده اي سر داد و گفت: چه حرفايي ميزني مهرداد جان معلم و شاگرد به جز درس راجبع به چه چيز ديگه اي ميتونن حرف بزنن ؟
بعد با عذر خواهي به سمت بچه ها رفت
مهرداد بهمون نزديك شد و گفت: چي ميگفت اين؟ صد بار به مهدي گفتم غريبه تو جمع نياره اين مردك چشم دريده رو با فرزاد يكي ميكنه
بريد بالا اينجا واينستيد
با نازي به سمت اتاقمون برگشتيم از پنجره به فرزاد مهرداد و كاوه كه روي تخت نشسته بودن نگاه كردم فريد اومد و بعد خداحافظي از همه رفت
نازي:فكر مبكني زند چي كارت داشت؟ چقدرم زود حساب كارشو كرد و رفت
-اگه نميرفت از بي عقليش بود
ديگه تو مدرسه روال همه چي روال عاديشو ميگرفت با فرزاد فقط در حد درس حرف ميرديم
امروز صبح قرار بود جواب المپياد بياد تو راه مدرسه واقعا استرس داشتم اگه رتبه نمياوردم چي؟؟؟؟؟؟؟؟
زنگ دوم با فرزاد كلاس داشتيم
وارد كلاس كه شد قيافش مثل هميشه بود نه شاد نه غمگين طبق معمول بعد حضور و غياب درس پرسيد و اولين نفرم اسم منو صدا كرد
فرزاد: موحد بيا اين سوالا رو بگير پنج تاي اولشو واسه بچه ها حل كن و توضيح بده
نگاهي به سوالا كردم براي اولين بار سرم سوت كشيد واقعا سوالاش سخت بود نيم نگاهي به فرزاد كردم ولي واقعا سوالاش سخت بود از حد دبيرستان خيلي بالاتر بود
يه كم اين پا اون پا كردم و از نگاه غمگيني به نازي كردم
فرزاد سرشو بالا اورد و از بالاي عينكش نگاهي بهم كرد و گفت: چيه موحد اگه نميتوني حل كني بگم يه نفر ديگه بياد حل كنه
از دستش عصباني بودم خودشم ميدونست اگه من نتونم هيچ كي ديگه نميتونه اين سوالا رو حل كنه
نگاه ديگه اي به سوالا كردم و هرچي كه ميدونستم نوشتم تقريبا تموم تخته پر شده بود
بعد تموم كردن سوالا گوشه ي تخته وايستادمو و گفتم: اقا ببخشيد تموم شد
از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد و با دقت به جوابا نگاه كرد و شروع به دست زدن كرد
همه ي بچه ها با تعجب نگاهش ميكردن بعد رو به بچه ها كرد و گفت: افرين دختر درست حل كردي البته از نفر اول المپياد كم تر از اين توقع نميشه
قلبم وايستاد انگار واي خدا باورررررررررررم نميشه
رو به فرزاد كردم و بي اختيار دستمو جلوي دهنم گرفتم كه داد نزنم
ناري و مينا از جاشون بلند شدن و با شوق برام دست زدن بقيه بچه ها هم به تبعيت از اونا شروع به دست زدن كردن
بعد خوردن زنگ با شوق پيش فرزاد رفتم
-اقا ممنون اگه شما و زحمتتاتون نبود من نميتونستم رتبه بيارم
فرزاد لبخند نازي زد و گفت : تو لياقت بهتر از اينا رو داري
و بعد نگاهي به درو و برش كرد و گفت: شاگرد گريز پا كم تر فرار كن از من
و سريع به سمت دفتر رفت
از خوشحالي گريم گرفته بود دقيقا معني و مفهوم كاراشو نميفهميدم با دست پس ميزد و با پا ميكشيد
نازي و مينا به سمتم دويدن و خودشونو تو بغلم انداختن
مينا: واي مهرناز باورم نميشه البته واقعا حقت بود خيلي واسه اين المپياد زحمت كشيدي
نازي: راستشو بگو اقا معلم چي گفت در گوشت ؟
-خصوصي بود
وبعد با خنده به سمت حياط دويدم اخ جون داشت بارون ميومد منم كه عاشق بارون
رفتم زير بارون و سرمو رو به اسمون گرفتم
بي اختيار به پنجره ي دفتر نگاه كردم فرزاد جلوي پنجره وايستاده بود و چايي ميخورد و نگاهم ميكرد
منم نگاهش كردم بي محبا نگاهمو ازش ندزديدم كاش ميتونستم داد بزنم بگم دوستتت داررررررررررررم
بلند بلند اين شعر حميد مصدق رو خوندم
در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفاييگل ها در دشت باز ميگردم و صدا ميزنم
اي باز كن پنجره را باز كن پنجره را
در بگشا
كه بهاران امد كه شكفته گل سرخ
باز كن پنجره را
كه پرستو پر ميشويد در چشمه ي نور
كه قناري ميخواند اواز سرور
كه بهاران امد
كه شكفته گل سرخ به گلستان امد
من اگر سوي تو برميگردم
دست من خالي نيست
كاروان محبت با خويش
ارمغان اورده ام
با من اكنون چه نشستن ها خاموشي ها
با تو اكنون چه فراموشي هاست
چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد
با بچه ها به سمت كلاس رفتيم همين كه درو باز كردم مهسا داد زد حالااااااااا
يه دفعه همه با هم گفتن : مهرناز بايد برقصه مهرناز بايد برقصه
نازي شروع به زدن رو ميز كرد و مينا دست منو گرفت و دو تايي شروع به رقصيدن كرديم
در حال مسخره بازي و خز رقصيدن بوديم كه نگاهم به در كلاس افتاد زند با لذت به كاراي ما نگاه ميكرد
خودمو جمع و جور كردم و سر جام نشستم
زند به در كلاس ضربه زد و وارد كلاس شد و وانمود كرد كه منو مثلا نديده
زند: اول از همه تبريك به موحد واسه خاطر المپياد من ميدونستم تو لياقت اول شدنو داري بعدشم بريم سر درس
اخر كلاس نگه هم داشت گفت: ببين مهرناز من بايد راجبع به مسئله ي مهمي باهات حرف بزنم
فرزاد به سمتش اومد و گفت : مهرناز مهدي اومده دنبالت نميخواي بري
دلم ميخواست بپرم بغلش كنم و بوسش كنم كه خلاصم كرد
از افكارم خندم گرفت كه با اخم وحشتناك فرزاد نيشم بسته شد
-بله اقا
رو به زند كردم و گفتم: ببخشيد اقا با اجازتون
و بعد واسه اين كه به مهدي خبر قبوليمو بدم با ذوق به سمت در دويدم

مهدي:سلام به ابجي گلم چيه انقدر خوشحالي ؟ چي شده؟
-اول شدم مهدي تو المپياد رتبه اوردم
مهدي: ميدونستم عزيزم تو هم لياقتشو داشتي هم استعدادشو
با مهدي و نازي به سمت خونه رفتيم كلي خودمو واسه همه لوس كردم خانم جون و بقيه كلي ذوق كردن از خوشحالي من
امروز تو مدرسه نشسته بوديم تو حياط ديگه خيالم از بابت المپاد جمع بود ولي دمغ بودم دوست داشتم هنوز اون روزا ادامه داشت و من ميتونستم وقت بيشتري رو باهاش بگذرونم
مينا: چيه مهرنازي چرا انقدر تو فكري دختر ؟
-هيچي حوصله ندارم گير نديد به من
مينا: ميگم خبر داري پنج شنبه دارن ميبرن اردو ؟
-اره ميدونم
نازي: منو و مينا ميخوايم بريم بايد مخ مهردادم بزنيم بزاره تو بياي اخه اين اخرين اردو مدرسه س دلت مياد اخه ؟
پوزخندي زدمو و گفتم: نازي هركي ندونه تو يكي كه ميدوني مهرداد نميزاره من بيام
نازي: اگه من به كاوه و مريم بگم راضيش كنن چي؟
-اونوقت درست و حسابي حال منو ميگيره ميگه تو كه ميدونستي اخلاقيات منو چرا تو رودرواسي قرارم دادي
نازي: نهايتش دو سه تا داد و چند تا غره ديگه
-نميدونم تا ببينيم چي ميشه
مينا: ببينيم چي ميشه نداريم مهلت نام نويسي تا پس فرداس نازي با اقا كاوه صحبت كن شايد تونست داداش مهرنازو راضي كنه
نازي: باشه امروز ميحرفم
اواخر زنگ اخر بود كه خانم عزيزي معاون دوممون بود در كلاس زد و ازم خواست برم دفتر
دلم پر از اشوب شد يعني چي كارم داشت ؟
به سمت دفتر رفتم و درو زدم
-بله خانم عزيزي كارم داشتيد؟ چيزي شده؟
عزيزي: سلام دخترم نه چه اتفاقي داداشت زنگ زد گفت كه امروز نميتونه بياد تو و ستوده خودتون تنهايي برگرديد خونه؟
-خانم ببخشيد نپرسيديد چيزي شده يا نه ؟ اخه من نگران شدم سابقه نداره نياد دنبالمون؟
عزيزي: نگران نباش گل دختر گفت واسه كاراي ثبت شركتش گير افتاده نميتونه بياد حالا هم برو سر كلاست
-مرسي خانم خبر داديد با اجازه
به سمت كلاس برگشتيم نازي كه فهميد انگار عروسي گرفته بود بعد چند ماه اولين باري بود كه ميخواستيم تنها برگرديم خونه
زنگ كه خورد دو تايي به سمت خونه راه افتاديم هنوز زياد از مدرسه دور نشده بوديم كه دو تا پسر مزاحم دنبالمون راه افتادن
از ترس نزديك بود سكته كنم اگه مهرداد الان اين اطراف گشت داشته باشه و منو ببينه دارم ميزنه مطمئن بودم
نازي چيزي نگي ها بيا زود بريم
نازي: خوب حالا بابا تو هم چه تريپ ترس برداشتي يه كم چرت و پرت بگن خودشون ميرن
مزاحم اولي: اهاي خوشگل خانم بابا يه شمارس ديگه بگير ما رو خلاص كن
مزاحم ۲: ناز نكنيد ديگه
هنوز در حال مزه پروني بودن كه صداي داد يكيشون باعث شد به سمتوشون برگردم
فرزاد يقه پسررو گرفت و يه مشت محكم تو دماغش زد
فرزاد: مرتيكه لات اشغال مگه خودت ناموس نداري بي همه چيز
مزاحم: به تو چه عوضي مگه تو زورو يي يه دفعه ميپرسي وسط ؟
فرزاد حسابي باهاشون درگير شده بود و من و نازي وحشت زده نگاهشون ميكرديم بلاخره مردم از هم جداشون كردن و اون دو تا هم ترجيح دادن فرار كنن تا بيشتر از اين كتك نخوردن
برام جالب بود چون فرزاد با حركات رزمي تقريبا از پس جفتشون بر اومده بودو ناكارشون كرده بود
جديدا فهميده بودم مهرداد و فرزاد با هم ميرن كلاس كاراته و جفتشون كمربند مشكي داشتن البته اينم از مارپل بازي هاي نازي بود كه از بين حرفاي كاوه فهميده بود
با عصبانيت سمتمون اومد و داد بلندي سرم زد و گفت: اينجا چه غلطي ميكنيد؟ چرا تنها ميريد خونه شما ها؟
-اخه اقا مهدي زنگ زد و گفت : نميتونه بياد دنبالمون مجبور شديم تنها برگرديم
فرزاد داد بلند تري زد و گفت: من شلغمم اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ميگفتي چشمم كور ميرسوندمتون حالا هم بريد تو ماشين بشينيد تا من بيام
من و نازي هنوز شوك زده وسط خيابون بوديم كه فرزاد تهديد اميز اومد سمتمون و گفت :مگه كر شديد ؟ با شما دو تا هستم ها بريد ديگه
سه تايي به سمت ماشين رفتيم فرزاد كتشو از روي زمين برداشت تكوند و بعد با كيفش پرت كرد صندوق عقب
تا جلوي در خونه مثل برج زهر مار بود اول نازي رو جلوي درشون پياده كرد و بعد منو جلوي در رسوند
-مرسي اقا ببخشيد مزاحمتون شدم
نگاه تندي بهم كرد و گفت: ديگه دلم نميخواد از اين صحنه ها ببينم يه بار ديگه تنهايي بخواي برگردي خونه من ميدونم با تو گرفتي چي شد يا نه؟
نميدونست من از خدامه همه ي لحظات عمرمو كنارش باشم
بي اختيار نگاهم به ماشين مشكوك مشكي افتاد كه چند روزي بود دائما دنبالم بود ولي من هنوز به كسي چيزي نگفته بودم دلم نميخواست الكي دلهره واسه همه درست كنم
الكي به خودم اميد ميدادم با من كاري نداره ولي اشتباه ميكردم………….
فكرمو ازش منحرف كردم و رو به فرزاد گفتم: اقا ميشه ازتون يه خواهشي بكنم؟
فرزاد: بفرما!
گوشت تلخ انگار من به پسره گفته بودم بيا دنبالم
-اگه ميشه از قضيه ي امروز مهرداد چيزي نفهمه
چشماشو تنگ كرد و گفت: چرا اونوقت ؟
نگاهم لحن التماس گرفت اگه مهرداد ميفهميد بايد خودمو واسه يه كتك حسابي اماده ميكردم
-اقا خودتون ميدونيد چرا مهرداد اگه بفهمه قيامت به پا ميكنه منو ميكشه ديگه نميزاره بيام مدرسه بازم بگم؟
حرصم گرفته بود و بغض گلومو فشار ميداد خودشم ميدونست چرا دارم ازش ميخوام احساس كردم با سوالش ميخواد خوردم كنه
دستشو عصبي تو موهاش كشيد و چشماشو از پشت عينك فشار داد و گفت: ببخشيد منظورم ناراحت كردنت نبود عصبي بودم يه چي گفتم خيالت جمع مطمئن باش چيزي نميگم تو هم برو تو خونه بد تو كوچه منو و تو توي ماشين من فردا هزار تا حرفه
-بله اقا ممنون از لطفتون با اجازه
خداحافظي كردم و قبل از اينكه وارد خونه بشم نيم نگاهي به اون ماشين مشكوك كردم و وارد خونه شدم فكر شديد درگيرش بود يعني اون كي بود واسه چي دنبال من ميومد

بعد الظهر مريم و كاوه و سپيده اومدن خونمون
بي اختيار نگاهم به سپيده افتاد كه محو حرف زدن مهرداد شده بود جنس نگاهاي سپيده رو ميشناختم رنگ اين نگاها از نوع عشق بود
كاوه: مهرداد بچه ها ميخوان برن اردو پس فردا تو كه مشكلي نداري؟
اخم هاي مهرداد حسابي تو هم شد : اردو؟ كجا؟
نازي: ميخوايم بريم دماوند همه ميان داداش اجازه بديد مهرنازم بياد ديگه اخه اين اخرين اردو مدرسه س
كاوه: يه روزه س مهرداد صبح ميرن شب برميگردن تازه فرزاد هم ميره حواسش به بچه ها هست
مهرداد:حالا ببينيم چي ميشه
مريم: ببينيم چي ميشه نداريم برادر من اين طفلك معصوم بعد فوت بابا و مامان هيج جا نرفته پوسيد تو اين خونه ديگه
مهرداد : باشه ديگه چه گيري داديد شما ها هم ؟
نازي: اخه داداش فردا اخرين مهلت ثبت نامه
مهرداد: كاوه مطمئني فرزاد هم ميره؟ نگرانم من
كاوه: خيالت جمع پسر من خودم تحقيقات لازم رو انجام دادم جاي مناسبيه فرزاد هم ميره خيالت جمع
سپيده: اقا مهرداد سخت نگيريد براي بچه ها اين اردو ها خاطره ميشه اذيتتشون نكنيد ديگه
مهرداد : باشه قبول چي بگم من
واييييييييي داشتم از ذوق ميمردم يه درصد هم فكر نميكردم مهرداد اجازه بده
نازي چشمكي بهم زد و علامت داد بريم سمت اتاقم
دو تايي با خوشحالي پله ها رو دو تا يكي كرديم وارد اتاق شديم همديگرو بغل كرديم و دور اتاق گشتيم
نازي: ديدي گفتم كاوه راضيش ميكنه بي خودي داشتي حرص ميزدي
-واي فكر نميكردم بزاره فكر كن بريم اردو فرزاد هم باشه بهتر از اين نميشه
نازي: حالا بعد الظهر با مهدي بريم خريد من پفك چيپس اب ميوه و… ميخوام
-خوب بابا شيكمو همه چي ميخريم
امروز سه تايي با مينا رضايت نامه هامون رو تحويل دفتر داديم و با ذوق وارد حياط شديم
داشتيم با مينا راجبع برنامه هاي پس فردا و غذا و خوراكي هايي كه ميخواستيم بياريم صحبت ميكرديم كه يه لحظه مثل موش ابكشيده شدم
با عصبانيت برگشتم عقب نازي با يه لبخند شرورانه و پاكت چيپسش كه تو دستش بود ابرو بالا مينداخت و نگاهم ميكرد
بچه پرو خيس ابم كرده بود
-مگه نگيرمت نازنين
كل زنگ تفريح در حال اب بازي بوديم
سر كلاس نشسته بوديم و داشتيم مسخره بازي در مياورديم
نازي: ميگم مهرنازي شغل جديد فرزاد رو ميدوني؟
-نه چيه؟ زود بگو ببينم مگه جاي ديگه اي هم كار ميكنه؟
نازي خنده ي بلندي كرد و گفت: مگه خبر نداري شده گاد فادر قراره منو و تو رو ببره اردو مواظبمون باشه
واسمون قاقالي لي بخره
منفجر شديم از خنده
مينا: واي فكر كن فرزاد يه باراني مشكي بپوشه با يه كلاه مشكي يه سيگار برگ هم رو لبش
-دي دي دي دينگ پدر خوانده
تو همين حال در كلاس زده شد اوه ماي گاد فرزاد وارد كلاس شده نگاهم كه به تيريپش افتاد هم نزديك بود غش كنم هم ياد حرف مينا افتادم از خنده قرمز شده بودم
يه پيرهن شلوار مردونه ي مشكي تنش بود با يه پالتو مشكي كه تا روي زانوش ميومد
واقعا خوشتيپ شده بود ولي اون اخم و هيبت هميشگي به هيچ كي اجازه نميداد بخواد پاشو از گليمش دراز تر بكنه
پالتوشو در اورد و اويزون كرد و شروع به حضور و غياب كرد
بعد حضور و غياب طبق معمول كلاس حالت روحاني گرفت
نازي رو ورقه برام نوشت: تو رو خدا دعا كن امروز گاد فادر ازم نپرسه كه رسما جام تو دفتر بغل خانم عزيزيه
فرزاد نيم نگاهي به دفترش كرد و گفت: موحد بيا پاي تخته
با تمام عشقي كه بهش داشتم فقط ميتونستم بگم بتركي اخه انگار چشماش ليزر دارن يا شايدم مغز ادما رو ميخونه اخه من چي برم جواب بدم هي هر هفته ميگه موحد موحد
فرزاد: چرا نشستي بيا ديگه
مينا كنار گوشم گفت: پاشو تا عصباني نشده تنبيهت نكرده گاد فادرمون
اروم به سمت تخته رفتم فرزاد جلوي تخته دست به سينه وايستاده بود و خرامان خرامان راه رفتن منو ميديد حرص ميزد
نزديك تخته بودم كه پام همزمان هم به برامدگي جلوي تخته گير كرد هم نازي عوضي پاشو جلوي چام انداخت نتونستم خودمو كنترل كنم و رسما افتادم تو بغل فرزاد
واي خداي من ضايع شدن بيشتر از اين ديگه نميشه الان دقيقا تو بغل فرزاد بودم اونم واسه اينكه از پشت با سر نخورم تو سراميك كمرمو نگه داشت البته واسه كم تر از يه دقيقه وقتي تعادلمو حفظ كردم ول كرد صورتم كاملا جلوي صورتش بود اون چشماي مشكيش داشت وجودمو اب ميكرد ناخوداگاه چشمام به لباش افتاد
سرمو تكون دادم كه افكار مزخرف از كلم بپره از خجالت داشتم اب ميشدم سريع ازش جدا شدم و كنار تخته وايستادم بچه ها از خنده داشتم ميتركيدن ولي با ديدن عصبانيت فرزاد كسي جرات نداشت صداش در بياد
-ببخشيد اقا پام گير كرد
نگاه وحشتناكي بهم كرد و گفت: از اين به بعد حواستو جمع كن بيا اين سوالا رو حل كن ببينم بلند بخون بچه ها بنويسن
هنوز تنم گرم بود بار اولي بود كه اغوششو تجربه ميكردم البته با چه ضايع گي
همين كه زنگ خورد و فرزاد از كلاس پاشو گذاشت بيرون خنده ي بچه ها ازاد شد و تقريبا كلاس منفجر شد
لنگه كفشمو در اوردمو سمت نازي پرت كردم
-عوضي مگه مرض داري جفتك ميندازي ابرومو بردي
نرگس: واي مهرناز بايد قيافه ي اقاي فهيمو ميدي شبيهه علامت سوال شده بود
مريم: نه بابا بي چاره هنگ كرده بود تو يه لحظه يه ترگل ورگل اونم به خوشگليه مهرناز افتاد تو بغلش
-گم شيد بابا همتون بريد بيرون الان خانم عزيزي مياد كلمونو ميكنه
بچه ها با خنده از كلاس رفتن بيرون و نازي و مينا سمتم اومدن
مينا: خوش گذشت بغل گاد فادر ؟ راستشو بگو پليد اون لحظه دلت چي ميخواست؟
-ميكشمتون ها انقدر حرف مفت نزنيد
نازي يه لحن خاصي به صداش داد و گفت :حالا برو به جونم دعا كن انداختمت بغل عشقت راستشو بگو چه حسي داشتي
ديگه نزاشتم بيشتر از اين حرف مفت بزنن به سمت كيفم رفتم كتابمو برداشتم لوله ش كردم و دنبالشون كردم
رو تختم دراز كشيده بودم و به حرارت چشم هاي فرزاد فكر ميكردم و به دستاي حمايت گرش كه اگه دور كمرم حلقه نشده بود الان ضربه مغذي شده بودم
دلم براش پر ميكشيد از خوشحالي خوابم نميبرد فردا قرار بود تا خود شب پيشش باشم بهتر از اين نميشد
امروز صبح كه از خواب پا شدم اصلا احساس خواب الودگي نميكردم با شور و شوق ساكمو برداشتمو به سمت ميز صبحونه رفتم

مهردادم امروز سر سفره كنار ما بود حسابي دمغ به نظر ميرسيد

خانم جون: مهرناز جان مادر براتون هم غذا گذاشتم هم تنقلات و اجيل و تخمه

جان من زياد از اين هله هوله ها نخوري مريض نكني خودتو مواظب خودتم باش گلم مبادا اون جا با اين نازي شيطون بازيتون گل كنه ها بلا ملايي سرتون بياد

-خانم جون فداتون بشم من خيالت جمع مواظب هستم بابا يه روزه شب ميام ديگه

خانم جون: نگرانم مادر ايشالا بري بهت خوش بگذره

مهدي: پاشو ديگه مگه ساعت ۷:۳۰ قرار نيست بريد دير ميشه ها

با مهدي به سمت در رفتيم از همه خداحافظي كردم كه مهرداد صدام زد

-جانم داداش

مهرداد:سپردمت دست فرزاد هرچي گفت گوش ميكني شيطوني هم ممنوع خوب؟

-بله حتما حواسم هست

يه ذره پول از تو جيبش در اورد و بهم داد

مهرداد: اين همرات باشه

-مرسي داداش

بي اختيار بغلش كردم و گفتم: ممنون اجازه داديد كه برم

دستش كه تا اون موقع ازاد بود رو دور كمرم حلقه كرد و گفت: مواظب خودت باش

جلوي در مدرسه كلي ادم جمع بود دو تا اتوبوس هم اماده رفتن بود و با حال تر اينكه اقاي زند هم اومده بود خوشحال شاد و شنگول

نگاهم به تيريپ فرزاد افتاد واي مادر تا حالا تيريپ به اين اسپرتي ازش نديده بودم

يه بوليز استين بلند سورمه اي تنش بود با يه جين سرمه اي يه كلاهم روي سرش گذاشته بود اون پالتو مشكي خوشگلش كه من عاشقش بودمم تنش بود شده بود خود خود گاد فادر فقط سيگار برگش كم بود

نازي: واي مهرناز ببين فرزاد رو چه تيپي زده امروز

مينا: ببين ميره تو كدوم اتوبوس ما هم بريم

-مطمئنن ميره تو هر ماشيني كه من هستم اخه اون گاد فادر خودمه فداش بشم منـــــــــــــن

نازي: بيا برو بچه پرو الان ته اتوبوسو ميگيرن كيفمون بهم ميريزه

سه تايي ته اتوبوس نشستيم و تقريبا چند رديف اخر اتوبوس همه بچه هاي كلاس ما بودن

فرزاد هم به محض سازماندهي همه ي بچه ها سوار ماشيني شد كه ما توش بوديم

اروم در گوش بچه ها گفتم : حال كرديد گفتم مياد جايي كه من هستم

نازي با تعجب نگاهم كرد و گفت : خواب نما شدي مهرناز ؟چته تو

همون جور كه از پنجره بيرونو نگاه ميكردم گفتم : بي خيال اردو رو بچسب

طبق معمول با راه افتادن راننده رقص و اواز بچه ها بلند شد و توپ و تشر خانم عزيزي و بقيه هم اثري نداشت كه نداشت

نازي كه طبق معمول هميشه وسط بود و با مينا تانگو ميرقصيد منم مثلا اونا رو نگاه ميكردم ولي همه ي فكر و ذكرم پيش فرزاد بود

تو حال و احوال خودم غرق بودم كه ديدم همه ي بچه ها با هم دارن داد ميزنن: مهرناز بايد برقصه مهرناز بايد برقصه

-گم شيد خجالت بكشيد پرو ها

ساره: مهرنازي بيا وسط ديگه اصلا ميخوايم به مناسبت قبولي تو توي المپياد جشن بگيريم

دو دل بودم كه صداي اس ام اس گوشي مهدي كه داده بود دست من بلند شد

نگاهي بهش كردم نزديك بود در جا از تعجب سكته كنم از شماره فرزاد بود

سريع بازش كردم نوشته بود : از جات جم نميخوري ها خوشم نمياد جلوي اين مرد راننده غريبه ديدتون بزنه بشين سر جات

واي خدا مگه ميشد فرزاد از من كاري بخواد من انجام ندم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصرار بچه ها فايده نداشت خودشونم ميدونستن من پا بشو نيستم

بالاخره رسيديم يه جايي خيلي با صفا كلي دارو درخت داشت و يه رودخونه ي خروشان

امروز هوا خيلي خوب بود افتابي افتابي

همه ي بچه ها زير اندازاشونو انداختن و نشستن و مشغول خوردن شدن

من تمام حواس و فكر ذكرم پيش فرزاد بود و جالب تر اينكه نگاه زند كاملا زوم شده بود روي من

فرزاد و اقاي ناظري معلم حسابان بچه هاي رشته ي رياضي در حال بدمينتون بازي كردن بودن

منم به بازيشون نگاه ميكردم

قرار بود بعد ناهار همه با هم بريم كوهنوردي

بچه ها كه عضو تيم واليبال مدرسه بودن كه منم عضوشون بودم دو گروه شديم توي گروه ما اقاي فهيم سر دسته بود و توي گروه مقابل خانم رمضاني دبير ورزشمون بود

چه مسابقه اي داديم با امتياز مشابه گروه ما برد دلم ميخواست اخر بازي بپرم بغل فرزاد اخه خيلي كل كل و رو كم كني داشتيم

ناهارمونو اورديم ايول دم خانم جون گرم واسمون قرمه سبزي پخته بود نازنين هم كه مثل هميشه كه عاشق غذاي اماده بود الويه درست كرده بود مينا هم خورشت قيمه اورده بود

دلم نيومد تنها قرمه سبزي رو بخورم ميدونستم فرزاد عاشق قرمه سبزي هاي خانم جون بود

نازي: چيه مهرنازي چرا با غذات بازي ميكني ميخوايم بريم كوهنوردي ضعف ميكني ها ؟

-اخه دلم نمياد تنها بخورم

مينا: جان من بردار ببر بده گاد فادر تا فردا كل محل بفهمن تو بچه ها رو نميشناسي اين كارو بكني ديگه سوژه شدي تو مدرسه

راست ميگفتن نبايد ديگه انقدر خودمو ضايع ميكردم با بي ميلي غذامو خوردم وسايلامونو برداشتيم و همراه كسايي كه ميخواستن بريم كوهنوردي راه افتاديم تقريبا ۲۰ نفر بوديم و از معلم ها فرزاد و زند و خانم لقماني و عزيزي و زارع و اقاي ناظري باهامون اومدن و بقيه پيش بچه هاي ديگه كه پايين مونده بودن موندن

هممون از كوه بالا ميرفتيم كه ساره گفت: بچه ها بخونيم؟

نازي: چي؟

ساره: اي بابا نازنين همون شعر هميشگيمونو ديگه

نازي: پايتم اساسي

بعد رو به بچه ها كرد و گفت: با شمارش من همه با هم ۱ ۲ ۳

همه با هم شروع به خوندن كرديم يه شعري كه هممون حفظ بوديم و پاي ثابت اردو هامون بود

دوباره دل هواي با تو بودن كرده

نگو اين دل دوري عشقتو باور كرده

دل من خسته از اين دست به دعا ها بردن

همه ي ارزوهام با رفتن تو مردن

حالا من يه ارزو دارم تو سينه

كه دوباره چشم من تو رو ببينه

واسه پيدا كردنت تن به دل صحرا ميدم

اخه تو رنگ چشات هيبت دنيارو ديدم

اخه توي هفت اسمون تو تك ستاره ي مني

به خدا ناز دو چشماتو به دنيا نميدم

تمام نگاهم به فرزاد بود كه سر به زير راهشو ميرفت و منم تو دلم به يادش دوباره زمزمه كردم

اخه توي هفت اسمون تو تك ستاره ي مني

به خدا ناز دو چشماتو به دنيا نمييييييييييييدم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد