رمان دبيرستان عشق6

۱۰۷ بازديد

بلاخره به جاي مورد نظر رسيديم جاي خوشگلي بود با يه چشم انداز بسيار زيبا
يه ابشار خوشگل با يه رودخونه پر اب و خروشان
معلماي مرد ازمون يه كم دور شدن بچه ها هم طبق معمول بساط بزن و بكوبشون به راه بود
ساره و نازي شروع به خز رقصيدن كردن و بقيه بچه ها هم ميخوندن
خودمو ازشون جدا كردم تا بين اين همه شلوغي به ارامش برسم
كنار رودخونه وايستادم و چشمامو بستم
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد چهره ي دلنشين فرزاد بود يعني ميرسيد روزي كه كنارش بدون هيچ ترس و دلهره اي بتونم باشم اسوده خاطر و فارغ از غم دنيا
تو دنيا خودم غرق بودم كه صداي اقاي زند رو كنار گوشم شنيدم
زند: با خودت خلوت كردي زيبا؟
از لحن صحبتش متعجبانه به سمتش برگشتم
-بله اقا؟؟؟؟؟؟
روي صورتم ميخكوب شده بود
زند: تو چشمات گاهي وقتا ميشه غرق شد ميدونستي ؟
-ببخشيد اقا من بايد برم
دستمو گرفت و گفت: نه بمون كارت دارم
سريع دستمو كشيدمو و گفتم: اقا خواهش ميكنم الان كسي ببينه من بي چاره ميشم خواهشا بزاريد من برم
زند كلافه دستي به صورتش كشيد و گفت:انقدر اقا اقا نكن من اسم دارم اسمم فريد من بايد باهات حرف بزنم
-چه حرفي اقا؟
زند نگاه بي تابانه اي بهم كرد و گفت: يه كلام ختم كلام دوستت دارم عزيز خيلي زياد
ديگه واينستاده حرف بزنه خودمو ازش سراسيمه دور كردم كنار رودخونه ميدويدم بي هدف نميدونم چم شده بود يا اصلا چرا از فريد فرار ميكردم فقط نميخواستم كسي منو با اون تنها ببينه از حرفش هنوز تو شوك بودم يعني چي كه دوستم داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا من چه جوري تو كلاسش بشينم با چه رويي؟ واي خدا اگه مهرداد ميفهميد؟
نگاهم به فرزاد افتاد كه با اقاي ناظري در حال پياده روي بود با ديدن حال پريشون من از ناظري جدا شد و به سمتم اومد
نميدونم دقيقا چه مرگم بود حالا عقب عقب داشتم ميرفتم
قدماي فرزاد سرعت گرفت و با دستش بهم اشاره ميكرد كه دارم چي كار ميكنم؟
كم كم پاهام خيس شد به خودم كه اومدم پام روي يه سنگ ليز خورد و ناغافل توي اب افتادم
فقط صداي داد فرزاد رو لحظه ي اخر شنيدم
فرزاد: مهرنـــــــــــــــــــــ ـاز مواظب باش دختر
توي اب دست و پا ميزدم و بالا و پايين ميرفتم واي خدا من شنا بلد نيستم
سردي اب از يه طرف و جريان اب از طرف ديگه باعث شده بود ديگه غزل خداحافظي رو بخونم
ديگه نا برام نمونده بود داشتم خفه ميشدم چشمام كم كم بسته ميشد كه يه دست قوي اوردتم بالا گذاشت نفس بكشم
صداي فرزادو ميتونستم تشخيص بدم ولي نميتونستم چشمامو باز كنم يا حتي حرف بزنم
فرزاد: نفس بكش مهرنازم نفس بكش عزيزم چه كردي با خودت عشق من اگه يه چيزيت بشه من چي كار كنم جونم
اروم گذاشتدم روي زمين و جلوي پام زانو زد
احساس ميكردم نفسم بالا نمياد
شروع كرد با دست قفسه سينه مو فشار دادن
فرزاد: گلم نفس بكش نفس بكش عزيزم تو رو خدا
نه جدي جدي نفسم بالا نميومد احساس ميكردم توي سينه هام وشش هام پر ابه
توي يه حركت ناگهاني فرزاد لباشو رو لبام گذاشت و بهم نفس داد
چند بار حركتشو تكرار كرد بالاخره نفسم شد چون جواب دادو نفسم بالا اومد
چند تا سرفه كردم و چشمامو اروم اروم باز كردم
نگاهم به صورت نگران فرزاد افتاد هنوز موهاي لختش خيس خيس بود و ازشون اب ميچكيد هنوز روي صورتم خم بود
و هنوز لباي من داغ از برخورد با لباش بود
حالا ديگه جفتمون رسما ميلرزيديم
-من ممم نننن سسسر ددد مممه
فرزاد نگاهي به اطرافش كرد و شروع به داد زدن كرد و كمك خواست
در عرض چند دقيقه همه خودشونو به ما رسوندن نازي و مينا با ديدن من شوكه به سمتم اومدن
نازي: يا خدا اقاي فهيم چي شده مهرناز چرا انقدر ميلرزه
فرزاد داد زد: كسي ژاكت يا لباس گرم همراهشه بچه ها ؟ سريع باشيد مهرناز افتاده تو اب لرز كرده
فريد از همه زودتر ژاكتشو در اورد و به سمت من دويد و انداخت روم
يه كم گرم شده بودم ولي هنوز ميلرزيدم ديگه همه حاظر بودن برگرديم ولي من توان نداشتم و هنوز ميلرزيدم
همه به هم نگاه كردن هيج چاره اي نبود چون هيچ كدوم از بچه ها يا حتي خانم ها زور بغل كردن منو نداشتن
فرزاد از روي زمين بلندم كرد و تو بغلش گرفت و گفت: شرمنده خانم عزيزي چاره اي نداريم نميتونه راه بره
فريد: عيب نداره اقاي فهيم نوبتي ميبريمش پايين
اي زند مارموز
فرزاد اخم فوق غليظي بهش كرد و گفت: خيلي راه نيست خودم ميتونم
بلاخره رسيديم پايين نزديك بچه ها كه رسيديم حالم بهتر شده بود ولي اخه مگه ميشد از اغوش فرزاد دل بكنم انقدر محكم گرفته بودتم انگار يه شي گران بها رو حمل ميكنه
لرزشم كم تر شده بود رو به فرزاد كردم و خجولانه گفتم : اقا اگه امكان داره بزاريدم زمين خوب شدم
فرزاد: حرف نزن جوجه بهتره خودتو به بي حالي بزني تا ببرمت توي ماشين چون من اصلا قصد ندارم بزارمت رو زمين
از لحنش شبيه علامت سوال شدم تازه يادم افتاد واي خدا وقتي از اب ميكشيدتم بيرون بهم گفت : عشقم يعني من ………….
از ته دل ذوق داشتم ميدونستم نافرم سرما خوردم ولي ارزششو داشت

اروم به سمت اتوبوس بردتم و ته اتوبوس خوابوندتم پالتو خوشگلشو برداشت و روم انداخت
-اقاي فهيم خودتونم حسابي خيس شديد من گرمه پالتوتونو تنتون كنيد
فرزاد لبخند نازي زد و گفت : دختر من مردم توان بدنيم بالاست از پس مريضي راحت برميام تو مواظب خودت بيشتر باش حالا نميخواي بگي از چي فرار ميكردي؟
دوباره نگام نگران شد ياد زند افتادم و اعتراف صادقانش نگاهم رنگ شرم گرفت و سرمو پايين انداختم
-هيچي اقا
فرزاد: اميدوارم همين كه تو ميگي باشه
خواست بره بيرون كه ناخوداگاه استين لباسشو گرفتم
-اقا ميشه به مهرداد چيزي نگيد؟
فرزاد نگاهي بهم كرد و گفت: چيز مهمي نبوده كه قرار باشه اون بدونه خيالت جمع
-مرسي اقا لطفا كنار افتاب بشينيد تا سرما نخوريد
دستشو برام تكون داد و بيرون رفت
نازي و مينا با عجله خودشونو بهم رسوندن
نازي: اهاي ورپريده راستشو بگو چي شدي تو يه دفعه سر از بغل فرزاد در اوردي؟
مينا: مهرناز چرا افتادي تو اب الان حالت خوبه؟
قضيه رو نصفه و نيمه براشون تعريف كردم تقريبا همه چيزو به جز حرفاي فرزاد رو
دلم ميخواست تو يه موقعيت خوب اين حرفا رو از زبونش بشنوم و تا خودم از عشقش مطمئن نشدم به كسي نگم
بلاخره اين اردو با تمام خوبي ها سختي ها و شيريني هاش تموم شد و ما برگشتيم خدا رو شكر زياد سرما خوردگيم طول نكشيد ولي چقدر خانم جون سر من بدبخت غر زد بماند
امروز تازه از مدرسه برگشته بودم كه صداي مريم و مهرداد رو شنيدم كه در حال بحث بودن
مريم: مهرداد تا كي ميخواي اين جوري زندگي كني ها ؟ تو الان ۲۸ سالته بايد ازدواج كني به فكر خودت باش برادر من
مهرداد: خواهر من دست بردار از سر من تا مهدي و مهرناز به سر سامون نرسن من فكر ازدواج تو سرم نميره
مريم: چرا لج ميكني مهدي و نازي كه تا بعد مدرسه عقد ميكنن ميمونه مهرناز اونم كم خاطر خواه نداره خودتم ميدوني
مهرداد: ميخواي واسه هوس خودم خواهر دست گلمو زود عروس كنم نظرت چيه؟ چرت نگو مريم مهرناز بايد با كسي ازدواج كنه كه در حد و اندازه ي هم خودش هم ما باشه
مريم: همچين ميگي انگار من بد مهرنازو ميخوام مگه خانواده ي زند چشونه بي چاره خانم زند تا الان صد بار زنگ زده به خود من
مهرداد: حرف اون مرد عوضي رو پيش نيار شانس اورده اگه خيالم از بابت فرزاد جمع نبود يه دقيقه هم نميزاشتم مهرناز اون جا بمونه فرزاد هست حواسش به مهرناز است
مريم: خوب همين فرزاد چطوره؟
مهرداد: استغرالله مريم خانم بس كن انقدر رو اعصاب من رژه نرو برم بگم فرزاد پاشو بيا خواهر منو بگير
مريم خواست حرفي بزنه كه من با يه سرفه كوچيك حضورمو اعلام كردم سلام كوتاهي كردم و به سمت اتاقم رفتم
روي تختم افتادم و به حرف هاي مريم فكر كردم اگه واقعا منو ميخواست چرا پا جلو نميزاشت ؟خودشم ميدونست اگه بياد مهرداد نه نمي اورد پس چرا………………
به سمت كشو ميزم رفتم و گردنبند مرواريد هديه شو تو بغلم گرفتم و نا خود اگاه اشكم ريخت
اخه چرا نميشد به عشقم اعتراف كنم ؟ اصلا چه جوري ؟ كي عاشق شدم ؟ چرا فرزاد شده همه ي وجودم ؟
دوباره حرف هاي اون روزش توي اردو واي خداي من طعم دلنشين لباش نگراني هاش همه و همه باعث شده بود گريه م شدت بگيره
اروم يه اهنگ غمگين گذاشتم تا شايد از بي قراريم كم كنه
چشماي منتظر به پيچ جاده
دلهره هاي دل پاك و ساده
پنجره باز و غروب پاييز
نم نم بارون تو خيابون خيس
ياد تو هر تنگ غروب تو قلب من مبكوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه جز اون چيزي نمونده
تو ذهن كوچه هاي اشنايي
پر شده از پاييز تن طلايي
تو نيستي و وجودمو گرفته شاخه ي خشك پيچك تنهايي
از فردا رسما كم تر ميديدمش شايد به خاطر اين بود كه انقدر بي قراري ميكردم
امتحانات ترم اول شروع شده بود و من فقط تو روز امتحانا ميديدمش
كم خيلي كم
به عيد اروم اروم نزديك ميشديم و من هر روز افسرده تر از روز قبل به اين فكر ميكردم كه چرا فرزاد پا جلو نميزاره
تو حياط مدرسه نشسته بودم همه در حال شديد خوندن براي امتحان امروز فرزاد بودن به جز من
حال و حوصله ي درس ازم گرفته شده بود
ورقه ها بخش شده بود و فرزاد مثل هميشه خشن و جدي توي كلاس قدم ميزد سوالاش واسه من يكي كه مثل اب خوردن بود ولي نميدونم چه مرگم شده بود كه دلم نميخواست جواب بدم در حد ۱۶ جواب داده بودم و به ورقم خيره شده بودم فرزاد بهم نزديك شده و گفت:چرا جواب نميدي؟
شونه هامو با بي قيدي بالا انداختمو و گفتم: بلد نيستم
يه اخم وحشتناك كرد كه نزديك بود خودمو خيس كنم
فرزاد: چرا چرت ميگي اين سوالا رو همه بلدن اونوقت تو نميدوني؟ نميدونم چت شده ولي اگه از من دلخوري با درس تلافي نكن
مات و مبهوت نگاهش كردم از كجا ميدونست من ازش ناراحتممممممممم؟
فرزاد با همون لحنش ادامه داد: حالا مثل بچه ي ادم و حرف گوش كن سوالاتو جواب ميدي برم برگردم هنوز ورقت خالي باشه اونوقت من ميدونم با تو
با خشم ازم دور شد بلاخره دستور اقامون بود و لازم اجرا
به سولا جواب دادم زنگم خورده بود به سمت حياط رفتم
توي راهرو بودم كه فرزاد صدام زد
-بله اقا كاري با من داريد؟
فرزاد: ميشه دقيقا بگي چته؟
-بله؟؟
فرزاد: ميخوام بدونم چه مشكلي پيش اومده كه تو انقدر نسبت به درس بي اهميت شدي اصلا چند وقتيه حسابي درهم و گرفته اي ميخوام بدونم چي شده؟
سرمو پايين انداختم و گفتم : يه موضوع شخصيه اخه
تو چشمام زل زد و رك و پوست كنده پرسيد: عاشق شدي؟
شبيه علامت تعجب شدم و با حيرت پرسيدم : بله اقا چي گفتيد؟
با خشم سوالشو با تحكم بيشتر پرسيد: ميگم فكر كي انقدر ذهنتو مشغول كرده بگو من برم با طرف حرف بزنم
ديگه سكوت و خويشتنداري رو جايز ندونستم در حد انفجار ازش دلخور بودم داره منو پيشكش ميكنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با خودم فكر كردم شايد اون روز تو اب فانتزي هاي ذهنمو ميشنيدم جاي حرفاش
-اگه لازم باشه خودم بهش ميگم شما زحمت نكشيد با اجازتون
با دلخوري ازش دور شدم بغض تو گلوم خفه كردم اخه تا كي گريه تا كي اه و ناله
اصلا چرا بايد انقدر خودمو ضعيف نشون ميدادم حالا حالشو جا مياوردم ميخواد پيشكشم كنه من زودتر اقدام ميكردم
چه نازي هم ميكرد واسم منتظر بود من به عشقم اعتراف كنم؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه كور خونده بود من خودمو خوار نميكردم خودشم ميدونست فريد چقدر منو دوست داره اگه اراده كنم دنيا رو واسم خراب ميكنه
زنگ اخر به سمت در رفتم توپم حسابي پر بود حتي مينا و نازي هم جرات نكردن حرفي بزنن
جلوي در با چشم دنبال مهدي گشتيم ماشين بود ولي خودش نبود
با كلافگي دنبالش ميگشتم كه دستي روي چشمامو گرفت
با كنجكاوي دستو لمس كردم دست يه مرد بود از ضخامت و بزرگيش ميشد فهميد
بوي تنش برام اشنا بود و ارامش بخش
-كي هستي
ناشناس: خودت حدس بزن
واي خداي من اين كه ……………

-واي سياوش تو اينجا چي كاررررررررررر ميكني؟ كي اومدي ؟ چرا خبر ندادي؟
سياوش:خوب دختر چرا اينقدر سوال ميكني عزيزم بيا بريم خونه واست همه چي رو تعريف ميكنم
دست سياوش رو محكم چسبيدم دلم نميخواست ازش جدا بشم شديد خوشحال بودم از ديدنش
حالا كه برگشته بود نميخواستم يه لحظه ازش جدا بشم
به سمت ماشين رفتيم كه نگاه فرزاد رومون زوم شد پشت سياوش به فرزاد بود و اونو نميديد
با خشم به سمتم اومد و محكم به شونش زد و گفت : اقا كي باشن؟
سياوش با تعجب برگشت و با خشم نگاهي به فرزاد كرد و گفت: شما كي باشي ؟ نكنه فوضول محلي ؟
عصبانيت فرزاد دو برابر شد و رسما يقه ي سياوش رو چسبيد و به ماشين كوبوند
فرزاد: ميگم كي هستي مثل بچه ي ادم جواب بده من يه معلمم و در قبال دانش اموزام مسئولم
سياوش: نه بابا چه معلم باحالي !!!!!!!!!!!!چرا به اون دوستاي گراميمون كه الان دارن با دوستاشون اونم از نوع پسر ميرن حساس نيستي؟
فرزاد با اخم وحشتناكي نگاهم ميكرد و ميدونم منتظر توضيح بود
سياوش يقشو از دست فرزاد جدا كرد و منو و نازي رو سوار ماشين كرد و پاشو روي گاز گذاشت و رفت
نازي: ديوونه چرا چيزي نگفتي؟ سياوش تو چرا ديگه ؟
سياوش : كي بود اين نخود اش ؟
-وا مگه نشناختينش؟
سياوش: نه والا من از كجا بدونم طرف از راه رسيده يقه ي ما رو چسبيد از كجا بدونم كيه ؟ راستشو بگو كلك من خاطر خواهته؟
-نه بابا فرزاد فهيم بود فكر كردم شناختينش
سياوش: فرزادددددددد دروغ ميگي ؟ چقدر عوض شده بود؟ نشناختمش اصلا اخ اخ اخ الانه كه بياد پيش مهرداد راپورتمونمون رو بده كلمون رو ميكنه
-عيب نداره امروز زنگ بزن از دلش در بيار
بلاخره خونه رسيديم اومدن سياوش جو شاد و دو بارو به خونه اورده بود
نازي دستمو گرفت و به سمت بالا كشوند
نازي: بچه پرو چرا بهش چيزي نگفتي ؟ بي چاره داشت از عصبانيت پس ميافتاد تو رو با سياوش دست تو دست ديد
-عيب نداره براش لازم بود امروز اومده به من ميگه بگو عاشق كي شدي خودم برم بهش بگم
نازي خنديد و گفت: يه دستي زده بهت حالا چه وقتي هم سياوش اومد
بيچاره امروز داشت از عصبانيت ميتركيد
خنديدم و گفتم : عيب نداره امروز مياد اينجا من مطمئنم
ساعت ۶ بود كه فرزاد اومد سياوش و مهدي دو تايي بيرون رفته بودن
فرزاد از مهرداد اجازه گرفت كه با من خصوصي حرف بزنه من مطمئن بودم مهرداد خيلي فرزاد رو قبول داره و از خيلي وقت پيش اونو واسه من انتخاب كرده بود
وارد اتاق شد و خشمگينانه نگاهم كرد
-سلام اقا
فرزاد: سلام درد سلامو كوفت اون مرتيكه كي بود امروز ؟
خونسردانه لبخند زدمو و گفتم: اقا خودتون گفتيد من برم بگم به طرف گفتم ديگه شما رو به زحمت نندازم
انقدر عصباني بود كه ديگه نتونست خودداري كنه دو طرف بازومو گرفت و چسبوند به ديوار اتاقم
فرزاد: حرف مفت نزن وگرنه خودم دندوناتو خورد ميكنم حالا مثل بچه ي ادم بگو كي بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با چشماي گشاد نگاهش كردم
-اقا خواهش ميكنم
فرزاد تكون سختي خورد و ازم دور شد و دستاشو به علامت عذر خواهي بالا گرفت
فرزاد: ببخشيد نفهميدم دارم چي كار ميكنم عذابم نده مهرناز بگو كي بود؟
صداي سياوش بلند شد
سياوش : اهاي مهرناز ناز من كجايي تو عزيز دلم ؟
فرزاد ديگه جدي جدي از عصبانيت رنگ عوض كرده بود
سياوش وارد اتاق شد و با ديدن فرزاد لبخند بزرگي زد و گفت: به به اقا فرزاد چه عجب از اين ورا چه طوري معلم با مسئوليت ؟
فرزاد با تعجب بهش نگاه ميكرد
سياوش: چيه چرا كپ كردي ؟ البته حق هم داري اصولا بي معرفت ها فراموش كارن انقدر حرص نزن الان سكته ميكني من سياوشم دايي مهرناز خانم يادت اومد حالا ما رو؟
فرزاد با دست محكم به پيشونيش زد و گفت: واي ببخشيد منو اصلا انقدر ذهنم مشغول شده بود كه نشناختمتون خوش اومديد كي برگشتيد شما؟ الان چند سالي هست كه نديدمتون
سياوش: نه بابا اين چه حرفيه شما رو ببخش امروز بد برخورد كردن باهات ميرم پيش مهرداد بيا
سياوش تنهامون گذاشت برادر كوچيك مامانم بود و دايي عزيز من خيلي باهم صميمي بوديم ۵ سال پيش واسه خاطر درسش رفت انگليس ولي بهمون سر ميزد ايندفعه كاملا سر زده اومده بود و ههمونو شوكه كرده بود ولي خوبيش اين بود كه اومده بود ديگه بمونه و قصد نداشت برگرده به قول خودش اومده بود ما رو سر و سامون بده خودشم يه زن ايراني خوب بگيره
فرزاد همون جور كه سرش پايين بود گفت: خوب بلد شدي چه جوري عذابم بدي تنبيه بدي بود ديگه از اين كارا با دل من نكن دختر
روي تختم دراز كشيدم هنوز بازوم ها داغ بودن از رد دستاي فرزاد دليل اين همه دو گانگي كارياشو نميفهميدم ولي حس ميكردم داره اتفاق هاي قشنگي مي افته
ديگه هرچي به اخر سال نزديك ميشديم دلهره و اضطراب منم بيشتر ميشد نه به خاطر كنكور و اينا
فكر اينكه بخوام از فرزاد جدا باشم ديوونم ميكرد
توي اتاقم نشسته بودم و درس ميخوندم كه صداي داد و بيداد مهرداد همه ي خونه رو برداشته بود
از ترس سر جام وايستادم واي خدا دوباره چي شده بود ؟
اسممو با داد صدا ميزد و تقريبا عربده ميكشيد سريع خودمو به پايين رسوندم
خانم جون: چي شده پسرم چرا انقدر عصباني تو بيا اينجا بشين يه ذره اروم بشي مادر
مهرداد:مهرناز كو خانم جون؟
-س س لام داداش چي شده ؟؟؟
با عصبانيت نگام كرد و به سمت دويد حول كردم من دويدم صحنه ي جالبي بود دور خونه رو مهرداد ميدويد من ميدويدم انقدر عصباني بود كه ميدونستم اگه دستش بهم برسه تيكه بزرگم گوشمه
مهرداد: مهرناز مثل ادم وايستا كارت ندارم ميگم
انقدر دويدم كه خسته شدم و گوشه ي اتاق وايستادم و دستامو حايل صورتم كردم كه اگه بزنه حداقل صورتم كبود نشه
طبق معمول اولين سيليش روي دستم فرود اومد هنوزم نميدونستم چرا بايد كتك بخورم ؟؟؟
دوميش بي هوا بود و گونه مو به سختي سوزوند
منتظر سوميش بودم كه صداي داد سياوش بلند شد
سياوش: بكش دستتو مهرداد دست يه بار ديگه بهش بخوره من ميدونم با تو
بعد سريع به سمتم اومد و نگاهي به صورتم كه قرمز قرمز بود كرد و با حرص نگاهي به مهرداد كرد
دستم كه به شدت ميلرزيد گرفت و گفت: اروم باش دايي جان چيزي نيست من پيشتم
بعد رو به مهرداد كرد و با داد پرسيد: چته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ افسار پاره كردي؟ زورت به اين طفلك معصوم رسيده ؟
مهرداد: دايي بهش گفتم انقدر جلوي پنجره ي اتاقش سر لخت واينسته خره نميفهمه
سياوش: خر تويي كه دست رو زن بلند ميكني زنداني كه نيست ادمه دلش هواي ازاد ميخواد
ببينم نكنه با خودت فكر كردي مهرناز تهمينه اس اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ يا فكر كردي الان خيلي غيرت داري؟؟ واسه پرو شدي؟ به به همينم مونده بود دست رو مهرناز بلند كني
جواب مهرداد يه سكوت معني دار و طولاني بود و سياوش به سمتش رفت و دستشو گرفت و به سمت اتاقش برد
-تهمينه ديگه كي بود ؟
خدا رو شكر صورتم زياد كبود نشده بود شايدم پوستم كلفت شده بود ولي فكر اين اسم حسابي ذهنمو درگير كرده بود
ديگه نزديك سال نو بوديم روزاي اخر مدرسه بود و كلاس تقريبا خالي بود حتي امروز نازي و مينا هم نيومده بودن
نازي كه با مريم اينا رفته بودن شمال مينا هم با خانوادش قرار بود سال تحويل مشهد باشن
به خاطر كار مهرداد ما مجبور بوديم روز اخر پيش نازي اينا بريم
سر كلاس فرزاد نشسته بودم و اون داشت مطالعه ميكرد و بچه ها هم هركدوم به يه كاري مشغول بودن
ديروز درس زند رو اصلا نفهميده بودم چون از اول نگاهش روم زوم بود تا اخر
كتابشو برداشتم و شروع به خوندن كردم انقدر غرق درس بودم كه نفهميدم كي زنگ خورد و بچه ها رفته بودن ولي فرزاد بالا سرم وايستاده بود و دست به سينه نگاهم ميكرد
فرزاد: داري لج ميكني باهام ؟ باشه حالا نشونت ميدم
من مات و مبهوت نگاهش كردم وا كاري باهاش نداشتم من كه
كتاب بيچارمو از زير دستم كشيد و خيلي شيك از پنجره پرت كرد پايين
دستاشو به نشونه ي پاك كردن به هم زد و ابروهاشو خبيثانه بالا داد و گفت: ديگه نبينم سر كلاس من درس ديگه اي بخوني كوچولو ايشالا تو عيد تكليف خودمو با شما من مشخص ميكنم حالا شما هي اذيت كن نوبت منم ميرسه
كبفشو برداشت و با خونسردي از كلاس بيرون رفت و من با دهن باز به رفتار فرزاد و كتاب بخت برگشتم كه سقوط ازاد كرده بود فكر ميكردم
يعني چي تكليفمو مشخص ميكنه نكنه تو عيد ميخواد بياد خواستگاريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واي اگه بشه من از شادي غش ميكنم مادر جان

كنار سفره ي هفت سين نشسته بوديم و منتظر سال تحويل بوديم من قران ميخوندم و از ته دلم ارزو كردم امسال كنار فرزاد باشم
بالاخره سال تحويل شد و بساط تبريك و روبوسي و عيدي شروع شد قرار بود ما بعدالظهر بريم شمال پيش مريم اينا
ساعت حدود ۴ عصر بود كه راه افتاديم و ۸ بود كه رسيديم
كلي هم اونجا بساط عيد و عيدي و تبريك داغ بود وقتي بالاخره تبريك ها تموم شد من و نازي با حالت دو به سمت دريا رفتيم
حالا دريا جلوي چشمام بود و من ذوق زده نگاهش ميكردم هميشه عاشقش بودم و ارامشي كه بهم ميدادو دوست داشتم
صبح زود كلي با نازي اب بازي كرديم و با تن و بدن خيس اب رفتيم توي خونه وقتي داشتيم به سمت اتاقمون ميرفتيم صداي مهرداد رو پاي تلفن شنيدم
مهرداد:اختيار داريد حاجي شما اجازه ي ما هم دست شماست فقط موندم چرا به خودم حرفي نزد اخه؟اين حرفا چيه شرم حضور براي چي؟ مگه كار خلاف شرع ميخواد انجام بده
ما در خدمتتون عصر هستيم خواهش ميكنم ميبينمتون خدانگهدارتون باشه
با نازي سريع تو اتاق پريديم كه مرداد نبينه فال گوش وايستاده بوديم
نازي: واي مهرناز چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟ به نظرت كي واسه امر خير ميخواد برسه خدمتمون؟ من ميگم غلط نكنم فريد بالاخره مخ داداش مهرداد زد و اجازه حضور گرفت
-ولي من يه حدس ديگه اي ميزنم نازي خانم
نازي: بگو ببينم ورپريده يه روز من تو مدرسه نبودما چه خبر شده؟
-حالا بماند ولي من مطمئنم خانواده اقاي فهيم ميخوان بيان
نازي با چشماي گرد شده نگاهم كرد و با حالت تهديد گفت: مهرناز يا بهم ميگي چه خبر شده يا تمام موهاتو ميكنم
-واي نكن اين كارو با من عزيزم اقامون عاشق موهاي بلند منه اخه
نازي ادامو در اورد و گفت:اخه الاغ اون موهاي تو رو كجا ديده اخه؟؟؟؟
-خوب حالاگير دادي تو هم ها
قضيه ي روز اخرو براش تعريف كردم
نازي: پس خودشونن بزار الان ميريم پايين امار در مياريم از دايي
-گم شو خجالت ميكشم من بيام پيش سياوش چي بگم اخه؟
نازي: من درستش ميكنم تو غصه نخور
لباسامونو عوض كرديم و نازي سريع پايين رفت كه خبر بياره
منم پنجره رو باز كردم به دريا خيره شدم انگار قرار بود اتفاق هاي قشنگ بيافته
صداي مريم رو شنيدم
مريم: چيه مهرناز خانم خلوت كردي با خودت ؟
-هيچي همين جوري دريا قشنگه دارم نگاهش ميكنم
مريم: راستي يه سوالي ميخوام ازت بپرسم تو الان نظرت راجبع به ازدواج چيه ؟
-خوب نميدونم ابجي چي بگم
مريم: امشب خانواده ي اقاي فهيم براي فرزادشون دارن ميان خواستگاري فكر نكنم نيازي به توضيح در موردش باشه تو خودت فرزاد رو خوب ميشناسي ما ها هم كه همه راضي هستيم چون ديگه هممون خيلي خوب ميشناسيمش ولي نظر تو براي ما خيلي شرطه
باورم نميشد يعني امكان نداره فرزاد …………..
من هميشه كنارش باشم واي خداي من دوستت دارم كه انقدر زود ارزومو بر اورده كردي
-خوب هرچي شما بگيد ابجي
مريم خنده ي بلندي كرد و منو توي بغلش گرفت و گفت: اي شيطون من كه از توي چشمات چند وقته دارم ميخونم چقدر عاشقشي خوشبخت باشي عروس خانم فرزاد واقعا مرد بي نظيريه
من برم به بقيه خبر بدم تو هم بيا پايين مهرداد كارت داره
مريم از در بيرون رفت و نازي با لب خندون و بشكن زن وارد خونه شد
نازي: مهرررررررررررناز باورم نميشه يعني جدي جدي داري پر ميشي اونم با اقا معلم بد اخلاق خودمون ؟
با شادي به سمتش رفتم و بغلش كردم و كلي تو بغل هم گريه كرديم شايد اشك شوق………………
توي پذيرايي همه نشسته بودن و شاد و سرحال ميگفتنو ميخنديدن حتي مهرداد كه به ندرت اين جوري از ته دل ميخنديد
مهدي با ديدنم بلند گفت: به افتخار عروس خانم ناز بزن كف قشنگرو
كل سالن رفت رو هوا و من با خجالت كنار مهدي و سياوش نشستم
بقيه هركدوم به بهونه اي تنهامون گذاشتن و حالا فقط خانواده ي خودم كنارم بودن
مهدي: مهرناز تو نظرت دقيقا چيه؟كاملا راضي هستي؟
مهرداد: تا اخر عمرت اگه خواستي هم رو تخم چشم همه ي ما جا داري پس نگران هيچي نباش اگه يه درصدم راضي نيستي همين الان بگو ولي از لحاظ خوب بودن فرزاد خيالت جمع من تضمين صد در صد ميكنم
سياوش: اره دايي جون نظر تو براي تك تك ما شرطه
-خوب من ……….هرچي شما بگيد
مهدي: د نشد تو قراره زندگي كني نظر اصليتو بگو
-به نظر من اقاي فهيم يه مردي هست كه بشه بهش اطمينان كنم مثل دايي مهرداد و مهدي
مريم كل بلندي كشيد و گفت : مباررررررك باشه
كاوه و بقيه وارد خونه شدن
كاوه:مباركت باشه گل دختر خوب كسي رو انتخاب كردي من مطمئنم فرزاد خوشبختت ميكنه
سپيده:خوشبخت بشي عزيزم مباركه
نازي هم طبق معمول اهنگشو زياد كرد و گفت: ديگه خداييش رقص جايزه و به سمت مهدي رفت دستشو گرفت و بلندش كرد و دو تايي شروع به رقصيدن كردن و مريم و كاوه هم بهشون اضافه شدن
خيلي خوب بود هممون از ته دل ميخنديديم
حالا مرحله ي اصلي شروع شد با نازي وسط لباسام نشسته بوديم ولي هيچ كدوم مناسب مراسم امشب نبود
در اتاق باز شد و خانم جون با خنده ي گله گشاد وارد اتاق شد
خانم جون:” چيه عروسكم چرا انقدر ناراحتي عزيز دل مادر ؟
-خوب الان من چي بپوشم ؟؟؟؟
خانم جون: نگران نباش دختر مريم خانم و سپيده خانم رفتن برات خريد
بعد كنارم نشست و دستامو محكم گرفت
خانم جون: دخترم من كنارتم هميشه و واست ارزوي خوشبختي ميكنم نبينم غصه بخوري كه مامانت نيست عزيز دلم ها
-خانم جون من الهي فداتون بشم شما از وقتي مامان و بابا رفتن مثل مادر براي ما زحمت كشيديد
و خودمو توي بغلش انداختم
مريم و سپيده بالاخره برگشتن يه كت و دامن شيري خوشگل با صندل و روسري ستش واسم گرفته يودن
-وا مريم يه خواستگاري ساده كه ديگه اين حرفا رو نداره تو هم ؟
مريم:: خواهر من ديگه مراسم بله برونه خواستگاري كجا بود؟؟؟؟؟؟؟ ميخوان برات نشون بزارن اگه شد همين جا هم يه عقد ساده بكنيم انگار اين اقا فرزاد ما خيلي عجوله حتي صبر نكرده تا مدرسه تموم بشه
سپيده: مريم جون عاشقيه و هزار دردسر
همه زدن زير خنده و من با لپاي سرخ شده از شرم نگاهشون ميكردم
لباسامو تنم كردم خداييش خيلي بهم ميومد
نازي: جدي جدي اين فرزاد ميخواد تو همين عيد مال خودش كندت ها
-مگه بده؟
نازي: اي پرو چشم دريده
و دوتايي كلي باهم خنديديم
ساعت حدود ۵ بود كه زنگ زده شد قلبم خيلي تند تند ميزد انگار ميخواست از سينم بپره بيرون دستام يخ كرده بود دو تايي با نازي تو اشپزخونه نشسته بوديم و نازي دستمو توي دستاش گرفت
نازي: چيه چرا انقدر دستات سرده؟
-نميدونم اخه همه چي خيلي يهويي شد استرس دارم الان در حد المپيك
نازي: اي شيطون همه چي يهويي يهويي هم نبود ها ديگه اقا معلم اين اخريا بد جور سه ميزد در حال حاظر دلم براي زند ميسوزه برگرده بعد سيزده ميبينه مرغ از قفس پريده
-اره خودمم خيلي ناراحتم ولي ……….نميدونم دعا كن زودتر اونم بره سراغ زندگيش
نازي: نگران نباش كلا ما يه ماه ديگه بيشتر مدرسه نميريم تو بعد اين يه ماه ديگه از سرش ميپره
صداي سر و صدا و احوال پرسي و تبريكات بلند شده بود
دزدكي نگاهي به فرزاد كردم يه سبد بزرگ گل دستش بود كه تمام سبد گل رز بود همه رنگ البته به جز رز زرد
يه كت و شلوار طوسي تنش بود و مثل هميشه مودب و با وقار و اتو كشيده با ديدن مهرداد سرشو پايين انداخت و سلام كوتاهي كرد چون نزديك اشپزخونه بودن صداشونو به وضوح ميشنيدم
مهرداد: چيه پسر چرا سربه زير شدي ؟ انگار شرمنده ميزني؟
فرزاد: داداش به خدا من به چشم بد به امانتت كه دستم بود نگاه نكردم همش ترس اينو داشتم راجبع ام بد فكر كني
مهرداد خنده ي كرد و دستي به شونش زد و گفت: نترس اگه فكر بد كرده بودي نمي اومدي خواستگاري اونوقت من گردنتو رسما ميشكستم حالا هم بيا بريم بشينيم تا فكر نكردن دارم گربه رو دم حجله ميكشم
دو تايي با لبي خندون و دوشادوش هم نشستن
پدر فرزاد:خوب بالاخره از هرچي بگذريم سخن دوست خوش تر است قرض از مزاحمت ما اومديم با اجازه ي بزرگترا و صد البته اقا سياوش و مهرداد و مهدي دست عروس گلمونو بگيريمو ببريم دو تا خانواده كه خيلي ساله همديگرو ميشناسن و خدا اقا جون و مادر مهرناز خانم رو بيامرزه ما ارادت خاصي به حاجي موحد داشتيم اقا مهرداد و اقا كاوه ام كه اين پسر مارو خوب ميشناسن ديگه ما ديديم اگه دو خانواده راضي باشن به مناسبت ايام عيد و بهار واسه اين دو تا جوون بهار زندگي شروع كنيم ولي بازم به شما وقت ميديم خوب فكراتونو و تحقيقاتتونو راجبع به پسر ما بكنيد
سياوش: اين حرفا چيه حاجي اقا فرزاد صد در صد مورد تائيد ما هستن ميمونه بچه ها كه اگه شما اجازه بديد يه صحبت كوچولو باهم بكنن بالاخره اونو قراره با هم زندگي كنن يه عمر
حاجي:صد البته چرا كه نه
فاطمه خانم{مادر فرزاد}:خوب مريم جون عروس گل ما رو نميگيد بيا ما ببينيمش بابا دلمون براش تنگ شده
مريم: اختيار داريد حاج خانم دست بوس شماست
مهرناز عزيزم چند تا چايي بيار خانم
نازي:بدو بايد بري دست بوسي
چشم غره اي براش رفتم اونم واسم زبون درازي كرد
خانم جون چايي ها رو برام اماده كرد و منم با دلهره وارد جمع شدم نگاه مشتاق و پر از تحسين خانواده ي فرزاد روم زوم بود و بعد تعارف چاي كنار مهرداد نشستم
فرزانه:ماشالله داداشمون خيلي خوش سليقه س چه گل دختري رو هم انتخاب كرده
فاطمه خانم: مريم جون براش اسفند دود كنيد چشم نخوره ماشالله بزنم به تخته خيلي ناز شده
مريم : نظر لطفتونه چشماتون قشنگ ميبينه
من با گونه هاي گل انداخته و تا اخرين حد ممكن سرمو و پايين انداخته بودم دستامو ميلرزيد و يخ كرده بود
مهرداد درحين صحبت با پدر فرزاد دستمو محكم گرفت
انگار دستاي ارامش بخش و حمايت گرش ارومم كرد و منو ياد بابا انداخت
سياوش: خوب با اجازه ي جمع مهرناز خانم گل ما و اقا فرزاد برم لب ساحل حرفاشونو با هم بزنن
با اجازه ي همه به سختي از جام بلند شدم نگاهي به مهرداد و مهدي كردم لبخند رضايت بخششون دلگرمم كرد و همراه فرزاد كنار ساحل رفتيم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد