رمان دبيرستان عشق8

۱۳۵ بازديد
يگه كم كم به اخراي سال نزديك ميشديم امتحاناي خرداد ماه بود و من بكوب در حال درس خوندن دلم ميخواست اين سال اخري هم مثل هميشه با يه نمره ي بالا فارق التحصيل بشم
امروز اخرين امتحانمون رو هم داديم ولي خيلي سخته مدرسه رو ترك كردن و اينكه بدوني ديگه حق نداري بياي و پشت اين نيمكت ها يه عنوان دانش اموز بشيني
همه در حال انداختن عكس يادگاري بودن و من تو وسط حياط نشسته بودم و به گوشه گوشه ي دبيرستان خيره شده بودم همش برام خاطره بود اينجا جايي بود كه بزرگترين فرد زندگيم رو بهم هديه داده بود
اروم اشكام ميريخت و و با خودم زمزمه كردم دبيرستان عشق من دوستت دارم خداحافظت باشه

فرزاد به سمتم اومد و اروم پرسيد:چيه مهرنازم چرا گريه ميكني خانومم؟

-هيچي دلتنگ مدرسه ميشم

فرزاد:عيب نداره كه عزيزم تو هرشب بيا تو بغل من انگار نيمي از مدرسه در كنارته

واسه شك نكردن بچه ها چشمكي برام زد و به سمت در رفت ميدونستم منتظرمه تا ناهارو با هم بيرون بخوريم

وارد دفتر شدم و از تك تك معلما مديرمون ناظممون حتي مستخدم مدرسه مون خداحافظي كردم فقط فريد نبود يعني كلا بعد كلاسا ديگه نيومد مدرسه حتي سر امتحان فيزيك

مينا گوشه ي حياط كز كرده بود و نازي جلوي پاش زانو زده بود و دستاشو گرفته بود

بغض گلومو چنگ ميزد اخه خيلي سخته از صميمي ترين دوستت بخواي جدا بشي و كسي رو كه از اول دبستان هر روز كنارش بودي ديگه بخواي حتي روز در ميون ببيني

در حالي كه صدام از بغض دو رگه شده بود گفتم:نبينم تفنگدار سوممون سركار خانم راسخ كبير گرفته باشه؟چيه عزيزم ؟

مينا:مهرناز يعني ديگه همو نميبينيم ؟

بغضش شكست و شروع به گريه كردن كرد

به سمتش رفتم و بغلش كردم

-مينا اين چه حرفيه ؟؟؟ما ميايم ميبينيمت خدا رو چه ديدي شايد دانشگاه يه جا قبول شديم

مينا اروم تر شد بود توي حياط كل بچه هاي كلاس جمع بودن همه به ياد روزاي خوبي كه با هم داشتيم دست همو گرفتيم و يه دايره ي بزرگ درست كرديم و مثل هميشه اهنگه دوباره دل هواي با تو بودن كرده رو بلند باهم خونديم و از هم خداحافظي كرديم و ارزوي دلي خوش براي تك تك مون كرديم

مهدي دنبال نازي اومده بود منم پيش فرزاد رفتم و دو تايي به سمت يه جاي دنج رفتيم و ناهار خورديم

بعد ناهار فرزاد منو رسوند خونه و به اصرار خانم جون و من اومد بالا و پيش من موند

-فرزاد خيلي بدي كه ميخواستي بري الان من يه ماهه دارم امتحان ميدم درست و حسابي نديدمت

فرزاد:فدات بشم من الهي وضع من كه بدتر از تو ولي گلم من روم نميشه بيام اينجا زياد بمونم خودت ميدوني كه زشته عزيزم

-خو پس كي عروسي ميگيريم من از اين دوري ها خوشم نمياد اخه ؟

فرزاد:اگه خدا بخواد شهريور روز ۱۵ چطوره؟

مثل بچه ها بالا و پايين پريدم چي بهتر از اين روز تولد عشقت عروسيتم باشه

-اره فرزاد رويايي ميشه دوست دارم

فرزاد منو تو بغلش كشوند و گفت:حالا شيطوني بسه ميخوام لالا كنم تو هم مثل دختراي خوب بغل بابايي ميخوابي

كنارش دراز كشيدم خيلي خسته بود زود خوابش برد و منم يه دل سير نگاهش كردم و محكم تر چسيبدمش كاش هيچ وقت ازم جدا نشه چون اونوقت من حتما ميمردم

انقدر نگاهش كردم و با موهاي لختش بازي كردم كه منم اروم اروم خوابم برد

با بوسه هايي كه به گونم و زير گلوم ميزد اروم از خواب بلند شدم

فرزاد:خسته نباشي خانم خانما بلند شو ديگه لالا بسه كم كم بايد براي كنكور دوباره شروع كني ايشالا بعد كنكورت يه دل سير ميبرمت گردش تا حسابي حالت جا بياد

كش و قوسي به بدنم دادم كه خانم جون اروم در اتاق رو زد و گفت:مادر جان بيايد پايين هم چايي بخوريد هم اقا مهرداد كارتون داره

-باشه خانم جون چشم ميايم الان

موهامو شونه زدم و با فرزاد به سمت پذيرايي رفتيم مهدي و سياوش و مهرداد و مريم در حال چايي خوردن بودن

سياوش:به به زوج خوشبخت خوش اومديد بيايد بشينيد

روي مبل دو نفره نشستيم كه مهرداد گفت :مريم ميخوام برام يه كاري انجام بدي ميتوني؟

مريم:شما جون بخواه داداش

مهرداد:امروز گفتم تنها بياي كه توي حضور همه صحبت كنيم راستش من تصميممو گرفتم و ميخواستم نظر همتونو بدونم ؟

مريم:در چه موردي؟

مهرداد:ازدواجم

هممون با بهت و خوشحالي همديگرو نگاه كرديم

مريم:خير باشه داداش چي بهتر از اين بگو ببينم كي هست اين خانم خوشبخت

مهرداد خنده ي شرمزده اي كرد و گفت:راستشو بخواي تو اين چند وقت كه سپيده اومده و طي مراوداتي كه باهم داشتيم احساس كردم دختر خوبي به نظر ميرسه حالا اول از همه نظر خانم جون رو در مورد عروس ايندش ميخوام بعدم نظر بقيرو

خانم جون كه معلوم بود غافلگير شده اشك چشمشو با گوشه ي روسريش پاك كرد و گفت:ايشالا خوشبخت بشي مادر ارزوي من واسه تك تكتون همينه كي بهتره از سپيده هم دختر خانوميه هم با وقار و با متانته از جانب من كه مبارك باشه

من بي اختيار از جام بلند شدم و سمت مهرداد رفتم گونشو محكم بوسيدم و محكم دست زدم و گفتم:مبارك باشه

بقيه هم شروع به دست زدن كردن و قرار شد مريم با كاوه صحبت بكنه كه اگه رضايت بدن عقد مهدي و مهرداد با جفت خواهراشونو تو يه روز تو باغ برگزار كنيم

تو اين مدت هر روز فرزاد ميومد و بهم كمك ميكرد سخت ميخوندم واسه خاطر فرزاد خودم خيلي دوست داشتم تربيت معلم قبول بشم
بالاخره روزي كه ههمون منتظرش بوديم رسيد روز كنكور
صبح ساعت ۵ از خواب بلند شدم در واقع از نگراني بيشتر از اين نميتونستم بخوابم نمازمو خوندم و چند تا از سوره هاي قران رو براي ارامشم خوندم
عكس بابا و مامان رو از كنار تختم برداشتم و دستمو روش كشيدم
مامان و بابا ميدونم كه داريد نگاهم ميكنيد برام دعا كنيد خيلي دوستتون دارم اروم روي عكسشون رو بوسيدم و اشك توي چشمام حلقه زده بود احساس كردم دارن لبخند ميزنن
مداد و پاكن و تراشمو برداشتم و همراه مداركم كنار گذاشتم لباسامو عوض كردم و جلوي اينه مقنعه و چادرمو مرتب كردم و ايت الكرسي رو زير لب خوندم و به سمت اشپزخونه رفتم
طفلكي خانم جونم الهي فداش بشم حتي امروزم نزاشته بود بي مادري رو احساس كنم
ميز صبحونه رو برام چيده بود و خودش داشت قران ميخوند
-سلام عزيزم صبحت به خير چرا خودتو به زحمت انداختي اخه ؟
خانم جون سرشو بلند كرد لبخند مهربوني زد و قرانشو بوسيد و كنار گذاشت و گفت: بيدار شدي مادر ؟بيا بشين صبحونتو بخور ضعف نكني مادر
-مرسي عزيزم
سر ميز نشستم و صبحونمو خوردم مهدي هم بيدار شده بود و با من صبحونه خورد از شانس گندمون منو و نازي تو يه حوزه نيفتاده بوديم و مهدي قرار بود ببرتش
ساعت ۶ بود كه فرزاد دنبالم اومد
خانم جون از زير قران ردم كرد و مهرداد و سياوش هم بيدار شده بودن
مهرداد:حواستو خوب جمع كن كه به اميد خدا يه جاي خوب قبول بشي
سياوش:اره عزيز دل دايي استرس هم نداشته باش به خدا توكل كن
-قربونتون برم برام خيلي دعا كنيد
اقدس اشك گوشه ي چشمشو با روسريش پاك كرد و گفت:خدا به همراهت باشه خانم كوچيك خيالت جمع همه ي ما برات دعا ميكنيم
از همشون خداحافظي كردم و به سمت ماشين فرزاد رفتم
فرزاد هم پياده شد و خوش و بش كوتاهي با هم كرده و براي اينكه دير نرسيم سوار شد و حركت كرد
استرس داشتم دست خودم نبود دائما با انگشتام بازي ميكردم و كف دستم حسابي عرق كرده بود
فرزاد نگاهي بهم انداخت و با لبخند ارامش بخشي گفت:خانم خوشگل من در چه حاله؟
-هي بد نيستم
فرزاد:فكر كن قراره مثل المپياد روي منو كم كني استرس نداشته باش خانم گلم
لبخندي بهش زدم و گفتم:اي بدجنس من كي ميخواستم روتو كم كنم
فرزاد:قربونت برم شوخي ميكنم من همين بيرون منتظرت ميمونم تا برگردي
-نه اقايي ۴ساعت حوصلت سر ميره برو خونه ساعت۱۲برگرد دنبالم نفسم
فرزاد دستامو توي دستاش گرفت و با اون چشماي قشنگش تو چشمام زل زد و گفت:فداي تو من برم من به خاطر تو جونمم ميدم عزيزم دلم طاقت نمياره خانممو اينجا تنها بزارم
خودمو تو بغلش انداختم احساس ارامش بهم ميداد
ساعت ۶:۳۰ بود كه ازش خداحافظي كردم و وارد سالن محل برگزاري شدم
بالاخره سوالا بينمون پخش شد اولش يه كم استرس داشتم و هول شده بودم ولي با فرستادن صلوات خودمو اروم كردم و با كشيدن چند تا نفس عميق شروع به جواب دادن به سوالا كردم
ساعت امتحان تموم شد و من بالاخره بيرون اومدم از خودم احساس رضايت داشتم و مطمئن بودم كه قبول ميشم خدا رو شكر كردم و به سمت ماشين فرزاد كه داشت روزنامه ميخوند رفتم
چند ضربه به شيشه زدم با ديدنم با ذوق درو برام باز كرد
فرزاد:چي شد خانوم جونم خوب بود؟چطور دادي؟
-خوب بود شكر خدا حالا تا ببينيم چي ميشه
فرزاد در حالي كه دنده رو جا ميزد با خنده گفت:مگه ميشه خانم من شاگرد اول مدرسه بد داده باشه
پاشو روي گاز گذاشت و با نشاط گفت:اخخخخخخخ جون كنكور تموم شد حالا يه دل سير ميخوام با خانمم بريم گردش الان ميبرمت يه جاي خوب تا حسابي حالت بياد سرجاش
خنديدمو و گفتم:اوكي من امروز مال شما
چشماشو به حالت وحشتناكي بامزه كرد و گفت :همه جوره هستي؟
گيج ميزدم گفتم:اره ديگه
نگاهي به دورو برش كرد و سريع گاز كوچيكي از لپم گرفت كه دادمو در اورد
-ا فرزاد چرا اين جوري ميكني خوب دردم مياد ديوونه
فرزاد لبخند گله گشادي زد و گفت:اين اوليش بود عزيز خانم جان ما اعلام كرده امروز كامل در اختيار ماست
در حالي كه لپمو ميماليدم كه قرمز نشته مشتي با بازوهاش زدم و گفتم :بچه پرووو
ناهار رو توي دركه خورديم و بعدش تصميم گرفتيم يه ذره كوهنوردي و پياده روي كنيم
منم كه تنبل اصولا ميونه ي خوبي با پياده روي و كوهنوردي نداشتم فرزاد دستمو گرفت بود و به زور ميكشوند
فرزاد :بيا ديگه تنبل
-فرزاد من خسته خوب
فرزاد:يه كوچولو ديگه بيا ميريم كنار رودخونه حالت جا مياد
ناخودگاه ياد اردو افتادم و زماني كه فرزاد از توي اب نجاتم داده بود لبخند پهني رو لبم اومد
فرزاد نگاهي بهم انداخت و گفت:چيه ورپريده نكنه فكر كردي مثل تو اردو بيفتي تو رودخونه ميام نجاتت ميدم؟نه بابا الان همسر كم تر زندگي بهتر
اخم غليظي بهش كردم چقدرم راحت ذهنمو خونده بود !!!!!سر جام وايستادمو و گفتم:اينجورياس ديگه زن نميخواي باشه منم ميرم
فرزاد:ما غلط كرديم خانم جان مزاح فرموديم بيا بريم
بالاخره كنار رودخونه رسيديم دختر و پسرا با احتياط ازش رد ميشدن
خواستيم از رودخونه رد بشيم كه فرزاد غافلگيرم كرد و و خم شد و شروع به اب ريختن روم كرد
شكه شده بودم به خودم اومدم و منم روش اب ريختم ولي خوب چون دستاي اون بزرگ تر بود اب بيشتري جا ميگرفت در نتيجه من بيشتر خيس ميشدم
بعد كلي اب بازي خنده و شوخي رفتيم توي افتاب نشستيم تا خشك بشيم
نگاهي به فرزاد كردم و گفتم:يادبگير ببين اون اقاهه چه جوري دست خانومشو گرفته تا نيفته اون وقت تو منو خيس اب كردي
فرزاد شيطونانه خنديد و گفت:اين جوري بيشتر كيف داد مگه نه
-اره عزيز خيلي خوب بود
فرزاد:راستي بيا زودتر برگرديم اگه ميخواي لباستو عوض كني كه شب خونه ي ما دعوتي يادت كه نرفته
-اخ نزديك بود يادم بره پاشو بريم كه اينجوري من نميام
از جامون بلند شديم و به سمت پايين برگشتيم كه به سمت خونه برگرديم
فرزاد منو جلوي در خونه گذاشت و خودش بهم گفت كه بايد بره يه سر مدرسه ي جديدي كه قرار بود توش معلم تقويتي زيست واسه تابستونشون باشه

وارد خونه كه شدم همه تو پذيرايي جمع بودن به همه سلام كردم يه راست پيش نازي رفتم و بغلش كردم

-واي نازنين چطور بود اميدي هست؟

نازي سرشو خاروند و گفت:به نظرم بد نبود تو چطور دادي؟

-منم خوب دادم از مينا خبر نداري؟

نازي:نه نميدونم چي كار كرده

-بيا بريم بهش زنگ بزنيم

از جمع جدا شديم و به مينا زنگ زديم اونم راضي بود از امتحانش

سياوش:خوب مينا چطور داده بود ؟

من و نازي با يه حالت مشكوكي نگاهش كرديمو و گفتيم:چطور؟

سياوش:همين جوري بابا

-تو كه راست ميگي

سياوش:اي بابا نخواستم شما اصلا حرفي بزنيد ما رفتيم

دستشو روي موهاش كشيد و ازمون دور شد

نازي چشمكي بهم زد و گفت:فكر كنم بخت مينا باز شده

جفتمون خنديديم

مهدي و نازي با هم قرار بود شامو بيرون بخورن

منم اول رفتم حموم و يه دوش گرفتم و بعد خشك كردن موهاي بلندم سرمو توي كمد لباسام كردم تا يه چيز خوشگل پيدا كنم بالاخره بعد كلي گشت و گذار يه زير سارافوني سفيد با يه سارافون ابي تنم كردم و روي تختم دراز كشيدمو و منتظر اومدن فرزاد شدم

ساعت حدود ۵:۳۰ بود كه اومد دنبالم از همه خداحافظي كردم و سوار ماشين شدم

فرزاد:به به خانوم خانوما خوشتيپ كردي ها !

-مرسي چشماتون خوشتيپ ميبينه

فرزاد:چشماي ما اصولا فقط شما رو ميبينه

خنده ي دلبرانه اي كردم كه باعث شد فرزاد لپمو محكم بكشه

فرزاد جلوي در خونشون نگه داشت و پياده شديم

همه به استقبالمون اومدن

فاطمه خانم:سلام عروس گلم خوش اومدي

باهاش روبوسي كردم و بعد سلام و احوال پرسي با بقيه روي مبل نشستم

هنوز خيلي باهاشون راحت نبودم و مثل بچه مظلوما يه گوشه نشسته بودم

فريده كنارم نشست و با لبخند پرسيد:خوب مهرناز خانم گل چه خبرا ؟ كنكورتو خوب دادي؟

-هيچي سلامتي اره شكر خدا خوب بود

فريده :خدا رو شكر ايشالا هميشه موفق باشي

جوابم يه لبخند بود

شب خوبي بود در كنار خانواده ي فرزاد كم كم ديگه داشتم باهاشون راحت ميشدم

اون شب فرزاد زنگ زد خونه و از مهرداد اجازه گرفت كه شبو پيشش بمونم

يه كم دلهره و اضطراب و صد البته خجالت داشتم چون بار اولي بود كه قرار بود شب كنار هم باشيم اونم توي خونه ي خودشون كه محشر بود والا

روي تخت فرزاد نشسته بودم و اتاقشو ديد ميزدم

يه ميز كامپيوتر با كامپيوتر روش و يه ميز تحرير كه روش كلي ورقه و خودكار ديده ميشد

يه كتابخونه ي بزرگ با كلي كتاب كه هركدوم از قفسه هاش مربوط به يه نوع كتابي بود

و در اخر نگاهم به ميز كوچيك كنار تختم افتاد كه عكس من توي يه قاب خوشگل روش بود

لبخند روي لبام اومد و عكسمو نگاه كردم

فرزاد:چيه خوردي خانوم خوشگلمو بزار عكسشو

-حسود حالا انگار زنش تحفه س

فرزاد:يه چيزي بالاتر از اون

كنارم روي تخت نشست و من بي هوا خودمو توي بغلش ول كردم

هول شد و محكم نگه هم داشت تا زمين نخوريم ياد اون روزي افتادم كه توي كلاس افتادم توي بغلش يادش به خير

فرزاد:شيطونك چي كار ميكني ؟نزديك بود جفتمون بيفتيم كه !حالا جزاي اين كارت اينه كه گازت بگيرم

-ا فرزاد دلت مياد ؟خو دردم ميگيره

فرزاد سرشو متفكرانه تكون داد و گفت:بله حق با شماست حرف حق جواب نداره

يه دفعه محكم لباش رو روي لبام گذاشت و منو كنار خودش خوابوند دستشو پشت گردنم گذاشت و حريص تر از قبل لبامو بوسيد

چشمام مثل توپ واليبال گرد شده بود و با تعجب فرزاد رو نگاه ميكردم

وسط بوسيدنش لپاش سرخ شد

لباشو ازم جدا كرد و شروع به خنديدن كرد انقدر خنديد كه ناخوداگاه منم از خندش خندم گرفت

-چيه چرا ميخندي؟

فرزاد تو همون حالت جواب داد:بايد قيافه ي خودتو ميديدي شبيه علامت تعجب شده بود واي مهرناز خيلي بانمك بودي

مشتي به بازوش زدم و دستمو دور گردنش انداختم

خندش كمتر شد و با عشق بوسه اي به گونم زد و گفت:خانومم از صبح سر كنكور بوده ميدونم خسته س بيا بغلم لالا كن دختر خوب

خودمو بيشتر بهش فشردم تا عطر تنش و اون سينه ي بزرگ مردونه ش ارومم كنه

موهامو نوازش كرد و زير گوشم گفت:خيلي دوستت دارم گلم

-منم همين طور

ارو اروم و بي دغدغه خوابم برد

ولي غافل بودم از خوابايي كه سرنوشت برامون ديده بود

هفته پيش رفته بوديم خونه ي مريم اينا و سپيده رو براي كاوه خواستگاري كرديم
اونا هم كه خوب كاملا معلوم بود كه راضي هستن مخصوصا خود سپيده
وسط مرداد ماه بود كه بالاخره نازي و مهدي هم عقد كردن
سپيده و مهرداد هم يه عقد ساده كردن و قرار مراسمو براي شهريور گذاشتن تا يه ذره حجم كاراي رو سرمون كم تر بشه
جواب هاي اوليه ي كنكور اومده بود و من رتبم تقربيا عالي شده بود با كمك فرزاد من و نازي مينا انتخاب رشتمونو انجام داديم و يه جوري انتخاب كرديم كه اگه بشه هر سه تامون تو يه دانشگاه قبول بشيم
فرزاد قرار بود فردا با بچه هاي مدرسه ي تقويتي تابستوني كه ميرفت برن اردو
بي حوصله روي تختم دراز كشيده بودم اصلا دلم نميخواست بره يه هفته دوري ازش ديوونم ميكرد
حتي وقتي مدرسه هم ميرفتيم انقدر ازش دور نميموندم
در اتاقم باز شد و فرزاد در زد و اجازه خواست كه بياد داخل
-بفرماييد
درو باز كرد و اومد داخل
نگاهم بهش افتاد يه دسته گل رز قرمز رو جلوي صورتش گرفته بود
فرزاد:سلام و درود بي پايان بر خانم گل اخمالوي من ؟چي شده گل من انقدر گرفته س؟
-من دلم برات تنگ ميشه دوست ندارم بري
فرزاد گلارو روي ميز كنار تختم گذاشت و كنارم نشت دستشو زير سرم انداخت و منو گرفت تو بغلش
فرزاد:عزيز دل من فداي تو برم من قول ميدم زود برگردم نازگلم تلخي نكن باهام ديگه دلم نمياد تو اين وضعيت و با اين لباي ورچيده ببينمت
شب خوبي كنار هم داشتيم شامو باهم بيرون خورديم
شب وقتي كه داشت ميرفت محكم توي بغلش گرفتدم و زير گوشم گفت:عزيز دلم مواظب خودت خيلي زياد من زود برميگردم دلتنگي و گريه هم ممنوعه قبول ؟ و بعد لبامو با عشق بوسيد
-تو هم مواظب خودت باش اقايي
به زور و اكراه از توي بغلش بيرون اومدم به سمت ماشينش رفت نگاهم كرد و برام دست تكون داد و رفت
دست خودم نبود اشكام اروم ميريخت و زير لب خداحافظي كردم
دو سه روزي بود كه فرزاد رفته بود تلفني باهم ارتباط داشتيم ولي من خيلي دلتنگش بودم
يه جاده ي تاريك بود ولي به شدت مه الود با ترس راه ميرفتم ولي چشمام فقط سياهي رو ميديد
تو بين اون همه سياهي فرزاد وايستاده بود و بهم لبخند ميزد به سمتش دويدم ولي وقتي خواستم بغلش كنم زمين بينمون از هم باز شد و از هم جدامون كرد
با وحشت داد زدم و از جام بلند شدم تمام تنم خيس عرق بود تلفنو برداشتم و با دستاي لرزون شماره ي فرزاد رو گرفتم ولي جواب نميداد
از استرس و نگراني تو پذيرايي راه ميرفتم
سياوش:دايي جان چرا اين جوري ميكني تو اخه ؟خودت ميدوني كه توي جنگل گوشي انتن نميده عزيزم
-نميدونم سياوش خواب بد ديديم نگرانم
تلفن زنگ خورد مهرداد به سمت تلفن رفت و جواب داد هر لحظه نگاهش نگران تر و چهره ش درهم تر ميشد
مهرداد:بله چي شده ؟ كجا؟ بله ميرسيم خدمتتون
بله احتمالا تا ۲الي ۳ ساعت ديگه اونجاييم ما
تلفن رو قطع كرد و رو به سياوش گفت:بايد برم يه جايي مياي تو هم ؟
به سمت مهرداد رفتم و با التماس گفتم:داداش تو رو خدا بگيد چي شده ؟
مهرداد با كلافگي دستي به موهاش كشيد و گفت:نميدونم خودمم ميخوام برم ببينم چي شده
-تو رو ارواح خاك اقاجون بزار منم بيام تو رو خدا نفسم داره بند مياد از نگراني
مهرداد:بياي چي كار اخه تو؟
سياوش رو به مهردادكرد و گفت:عيب نداره بزار بياد اينجا باشه خودشو ميكشه از استرس
سريع يه لباس پوشيديم و خودمونو به اول جاده ي هراز رسونديم
از چيزي كه رو به روم ميديدم شوكه شده بودم نميدونم چشمام داشت درست ميديد يا نه ولي من فقط با زحمت خودمو بهش رسوندم
نگاهم به لاشه و تيكه پاره هاي ماشين فرزاد افتاد هيچي ازش نمونده بود خداي من باور نميكردم دروغ بود دارم اشتباه ميكنم ماشين عشق من نيست اين

مهرداد:جناب سروان چي شده ؟

سروان:اين پلاك ماشين براي اقاي فرزاد فهيمه

سياوش:خودش كجاست الان حالش خوبه ؟

سروان سرشو پايين انداخت و گفت:متاسفانه تصادف به حدي شديد بود كه ما ماشين رو بالا اورديم ولي جنازه رو پيدا نكرديم ماموراي ما همه جا رو گشتن ولي متاسفانه تنها چيزي كه پيدا كرديم اين گردنبند بود

از اون جايي كه تصادف ديشب رخ داده و با توجه به شب بودن و وجود حيوانات وحشي ما احتمال ميديم جنازه دريده شده باشه ولي براي پيدا كردن باقي مونده جنازه حداكثر تلاش خودمو انجام ميديم

سياوش و مهرداد محكم توي سرشون زدن و واي بلندي گفتن

زانوهام ديگه قدرت ايستادن نداشت چشمام با تكون خوردن زنجير دست سروان تكون ميخورد

خودم براش خريده بودم يه قلب بود كه اسم مهرناز روش حك شده بود

نه ديگه توان ندارم زانو هام خم شد و روي زمين

اينا چي ميگن حيوونا درنده ديگه يعني چي ؟؟؟؟؟فرزاد من كجاست؟چرا ماشينش اين جوري شده؟

سياوش و مهرداد به سمتم اومدن و زير بغلمو گرفتن و تو ماشين گذاشتن

سياوش تكونم ميداد و ميگفت:دايي جان ببين منو چيزي نيست حتما اشتباه كردن گلم حرف بزن

من هنوز مات و مبهوت نگاهش ميكردم

مهرداد سيلي كوچيكي تو صورتم زد و گفت:خواهرم حرف بزن يه چيزي بگو عزيزم

. هنوز مات به دره ي رو به رو و لاشه ي ماشين فرزاد بودم

توي خونه ي فرزاد اينا نشستم صداي قران از همه جا بلند ميشه ولي ما حتي جنازه اي هم نداريم كه سرمونو رو مزارش بزاريم و زار بزنيم

نگاهمو به مامان و خواهر هاي فرزاد افتاد انقدر ضجه زده بودن بي حال شده بودن

مامانش اومد سمتم و رو به روم نشست و دستامو تو دستاش گرفت و گفت:مهرنازم عزيزم يه حرفي بزن يه ناله اي بكن

بعد شروع كرد به فرياد زدن و توي سر خودش زدن

واي خدا جواب اين طفل معصومو چي بدم ؟؟؟؟؟؟هنوز ۲۰ سالش نشده بيوه شده

صداي داد همه بلند شد و من مات و مبهوت نگاهشون ميكردم چشمام خيره به در بود تا فرزاد بياد

ولي جاي اون نگاه مهربون فقط يه چيز بود يه عكس روي ديوار با يه روبان مشكي به بغلش


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد