رمان دبيرستان عشق9

۹۳ بازديد
صداي داد مريم باعث شد به سرعت به سمتش برگردم
مريم:اي خدا اخه دختر هنوز لباس عروسي تنش نكرده بود كه سياه پوشش كردي چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدا اين بچه يتيم بود ؟ چه قدر درد اخه
سپيده كنارش اومد تا ارومش كنه
طفلكي يه هفته بود عروس شده بود چرا سياه پوش شده بود پس ؟؟؟؟
داد ميزد و ضجه و تو سرش ميزد خانم جون هم بغل فاطمه خانم نشسته بود و سعي داشت ارومش كنه ولي خودش حالش از اون بدتر بود
فاطمه خانم:فرزاد جان مادرم بيا ببين مهرنازت اينجاست ببين همون دختري كه اون همه سال بي تابش بودي ولي به احترام رفيقت دم نزدي كه نگه چشمت به ناموسم بود بيا مادر بيا ببين مهرنازت اينجا منتظرته
و عكس العمل من فقط نگاه خيره به در بود
فريده خودشو بهم رسوند و رو به روم نشست چشماش پر از اشك بود و روي صورتش خراش هاي زيادي ديده ميشد
بازوهامو گرفت تو دستش و به شدت تكونم داد
فريده:حرف بزن داد بزن گريه كن مهرناز چرا چيزي نميگي فرزاد مرده ميفهمي رفته ديگه نيست عشقت پر پر شده مهرناز داداشم رفت
و دوباره با دست به صورتش زد
صداي داد فرزانه بلند شد كه با ناله ي دلخراشي گفت:داداشم بميرم برات كه جنازه هم نداري كه بگيم حيف اون همه جووني كه رفت زير خاك خداااااااااااااااااااا
و دوباره بلند شدن صداي فرياد و جيغ و شيون
سرمو توي دستام گرفتم كه صداشونو نشنوم دلم ميخواست داد بزنم ولي نميتونستم انگار لال شده بودم چرا حرف مفت ميزدن فرزاد من نمرده بود من مطمئن بودم خودش گفت كه برميگرده خودش گفت
نازي و مينا خودشونو به من رسوندن و زير بغلمو گرفتنو و بيرون بردن
نازي:الهي فدات بشم يه حرفي بزن مهرناز فرزادت رفته همون كه جونتو براش ميدادي
مينا:گريه كن براي گاد فادرت براي معلمت براي مرد زندگيت داد بزن مهرناز
و من باز ناباورانه فقط نگاهشون ميكردم
مردا توي حياط نشسته بودن و هم نوا با قران اروم بي صدا گريه ميكردن
شونه هاي پدر فرزاد اروم ميلرزيد و برادراش هم هم نوا با پدرشون گريه ميكردن
سياوش و مهرداد كه چشماشون مثل كاسه ي خون شده بود مخصوصا مهرداد كه كاملا داغون شده بود
مهدي با ديدنمون به سمتم دويد و گفت:نازي چي شده حالش خوب نيست؟
نازي با هق هق جواب داد:هيچي نميگه مهدي ميترسم اين بغض لعنتي اخر خفش كنه انگار لال شده
مهدي نم چشماشو پاك كرد و گفت:حالا چرا اوردينش بيرون ؟
مينا:اخه توي خونه همه داد ميزنن سرشو گرفته بود
نگاه بي رمقمو به نگاه نگران تمام حاظرين انداختم و نگاهي به اسمون و بعد بي رمق شدن بدنم و سياهي مطلق
اره دوباره همون كابوس اين چند وقته گذشته اومده سراغم من توي تاريكي و نگاه فرزاد كه حالا خندان نيست و نگرانه
ميخوام داد بزنم و بگم كه برگرده ولي نميتونم صدام در نمياد
از جام بلند ميشم و دوباره همه ي تنم غرق در عرقه و اين بار فضاي سفيدي رو به روم ميبينم و سرمي كه قطره قطره وارد بدنم ميشه
چند وقته غذا نخوردم نميدونم شايد ۲ يا حتي ۴ روزه اصلا مگه مهمه ؟
ديگه بدون فرزاد از اين دنياي لعنتي هيچي نميخوام
خصمانه به دنيا نگاه ميكنم نامردي تا چه حد اخه ؟پدرم مادرم و حالا همه ي زندگيمو ازم گرفته بود
بي محبا به گلوم چنگ انداختم اين بغض مزاحم داره خفم مبكنه كاش بشكنه كاش …………….
ديگه يه ماهي هست كه داره ميگذره بي فرزاد بي عشق بي اميد
روي تختم نشستم و سرمو روي پاهامه امروز روز تولد فرزاده ۱۵ شهريور هم زمان قراره نتايج كنكور هم اعلام بشه
به گردنبند فرزاد كه توي مشتمه نگاه ميكنم
دلم ميخواد داد بزنم بگم بي معرفت كجا رفتي قرار بود زود برگردي اخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
كاش حداقل مزار داشتي تا امروز ميومدم و كنارت تولدت رو جشن ميگرفتم
از جام بلند شدم و لباسامو تنم كردم دلم ميخواست امروز رو توي خونه ي فرزاد اينا باشم
برم توي اتاقش تك تك لباساشو بو كنم همون پالتوش كه من عاشقش بودم همون كه ميپوشيد و گاد فادرم ميشد
توي پذيرايي همه نشسته بودن و چايي ميخوردن و با ديدن من از جاشون تقريبا نيم خيز شدن
سياوش:كجا ميخواي بري دايي جان؟
-منو ببريد خونه ي اقاي فهيم
مهرداد:عزيز بري اونجا چي كار ؟
-امروز تولد فرزاده ميخوام اونجا باشم
سالن توي سكوت فرو رفت مهدي بدون هيچ حرفي از جاش بلند شد و رسوندتم
در خونه رو زدم و فاطمه خانم با ديدنم دوباره اشكش جاري شد
فاطمه خانم:سلام دختر نازم خوش اومدي بيا مادر جون داخل
-سلام مامان
بغلشم كردم اروم شدم
وارد پذيرايي شدم توي خونشون انگار رنگ غم پاشيده بودن ديگه اون صفا و صميميت قبلو نداشت
فريده:سلام مهرناز اومدي ؟امروز تولد داداشمه ولي خودش نيست كه بخواد شمعاشو فوت كنه واي خدا
و به شدت گريه كرد
من هنوز يه قطره اشك هم نريخته بودم
بي تفاوت به همه از جام بلند شدم و وارد اتاق فرزاد شدم و درو از پشت قفل كردم
ميخواستم تنها باشم و من و ياد فرزاد
به سمت تختش رفتم و بالشتشو توي بغلم گرفتم بوي عزيز ترين فرد زندگيمو ميداد
محكم به سينه ام فشردمش تا شايد از سوزش قلبم كم كنه نگاهم به عكس دو نفرمون كه توي كتابخونه ش بود افتاد
و تمام خاطراتمون تداعي شد
به سمت كمد لباساش رفتم و تمامشو بوئيدم و بوسيدم تك تك ش بوي عشقمو ميداد تا به اون پالتوي كه من عاشقش بودم رسيدم
با هيجان از توي كمد بيرون كشيدمش و هشو بوييدم
احساس كردم يه چيزي توي جيبشه
نگاه كردم و دوباره قلبم از چيزي كه ميديد سوخت عكس من اون روز كه توي اردو كنار رودخونه بودم
نميدونم كي عكس گرفته بود كه من نديده بودم
نگاه هراسونمو به همه جاي اتاق انداختم ديگه كم كم داشتم باور ميكردم فرزاد نيست
همه چي دور سرم ميچرخيد و ناخوداگاه صداي خفه شده توي گلومو بيرون دادم پالتوشو توي بغلم فشار دادم و با تمام توانم فرياد زدم
وايييييييييييييي فرزاااااااااااااااااااااد م

اره نبود فرزادم نبود داد ميزدم و صداش ميزدم
با هزار زور و زحمت علي اقا پدر فرزاد درو باز كرد و مامانش منو توي بغلش گرفت و سعي كرد كه ارومم كنه ولي نميشد من بغض اين يه ماهم شكسته بود ازاد شده بود سركش شده بود
فاطمه خانم:مهرناز جان دخترم اروم باش به خدا روح فرزاد عذاب ميكشه
انقدر داد زده بودم و گريه كرده بودم كه تقريبا بي حال شده بودم
با هق هق به اسمون نگاه كردم و به خدا گلايه كردم حقم اين همه تنهايي نيست به خدا نيست
دوباره بي رمق شدم و همه جا توي تاريكي مطلق فرو رفت
دانشگاه قبول شده بودم ولي من حوصله ي خودمم نداشتم چه برسه به دانشگاه
تنها كاري كه ميكردم روي تختم ميشستم و به عكس فرزاد زل ميزدم دلم براش تنگ شده بود براي اغوش پر محبتش
در اتاق باز شد و نازي با دو تا چايي اومد كنارم نشست و گفت:مهرناز خانم من چي كار ميكنه؟
لبخند غمگيني زدم و گفتم:دارم روزمرگي ميكنم تا مرگم برسه
نازي اخمي كرد و گفت:چرا چرت ميگي مهرناز چرا به خودت نمياي؟مگه فرزاد ارزو نداشت تو درس بخوني الان مثل بدبختا صبح تا شب اينجا نشستي كه چي بشه ؟
-مگه خوشبختي هم مونده نازنين؟
نازي:با غصه خوردن تو كاري درست ميشه؟يعني فرزاد برميگرده؟
با غم نگاهش كردم حق با نازي بود حداقل كاري كه ميتونستم انجام بدم اين بود كه به اخرين خواسته ي فرزاد عمل كنم و برم دانشگاه
با مهرداد و سياوش صحبت كردم و از اول مهر بعد يه ترم مرخصي بالاخره وارد دانشگاه شدم
روز و شبم مثل هم ميگذشت مثل برق باد ميگذشت
امروز دلم ميخواست مسير خونه تا دانشگاهو پياده برم تا خش خش برگ هاي پاييزي رو زير پام احساس كنم
ناخود اگاه ياد حرف ديشب سياوش افتادم ازم خواسته بود از مينا براش خواستگاري كنم لبخندي رو لبم اومد
از همشون خواسته بودم زودتر مراسماشونو بگيرن و برن سر زندگيشون
دليلي نداشت اينا به خاطر غم من زندگيشونو شروع نكنن
بعد كلاس تصميم گرفتم كه برم ناهارمو بيرون بخورم با مينا قرار داشتم
روي صندلي رستوران نشسته بودم و به باروني كه نم نم ميومد و شيشه رو خيس ميكرد نگاه ميكردم و اروم زير لب زمزمه كردم و گفتم:شيشه ي پنجره را باران شست از دل تنگ من اما چه كسي نقش تو رو خواهد شست
دلم دوباره پر از غم شد و يه ذره از نوشابمو سر كشيدم تا بغضمو فرو بدم
تو حال خودم بودم كه صداي اشنايي رو كنار گوشم شنيدم
با تعجب برگشتم و به صاحب صدا نگاه كردم
فريد:واي مهرناز خودتي؟چه قدر تغير كردي دختر ؟

-سلام اقا مرسي ممنون شما خوب هستيد ؟

نگاهم به خانم بسيار خوشگلي كه بغلش بود و دست فريد رو محكم توي دستش چسبيده بود كردم

قدش نسبتا بلند بود و چشم و ابرو مشكي با لباي برجسته اي داشت

رو به دختره كرد و گفت:خانومي ايشون مهرناز موحد يكي از بهترين شاگرد هاي بنده توي دبيرستان بودن مهرناز خانم ايشون هم سمانه خانم همسر بنده هستن

با خوشرويي دستمو به سمتش گرفتم و گفتم :خوشبختم خانم زند

سمانه دستمو به گرمي فشرد و گفت:منم همين طور مهرناز جان

فريد:خوب خانم خودت چي كار ميكني؟دانشگاه قبول شدي؟از اقاي فهيم چه خبر؟از زندگيت راضي هستي؟

بغض توي گلومو چنگ زد

-اره اقا تربيت معلم قبول شدم

فريد:نگفتي از شوهرت چه خبر چرا تنها اينجا نشستي؟

سعي كردم بغضمو قورت بدم ولي خيلي سخت بود نميتونستم غم فرزاد انقدر برام سنگين بود كه اگه تا اخر عمرمم اشك ميريختم سوز و اتيش توي دلم خنك نميشد

اروم قطره اشكي كه از چشمام پايين ميومد رو با دستم پاك كردم و گفتم:فوت كرده الان نزديك سه ساله

فريد ناخود اگاه روي صندلي افتاد و با حالت شوك زده اي گفت:چي ميگي تو؟من همش سه سال ايران نبودم يعني چي كه فوت شده چرا اخه؟

-تصادف كرد سال پيش

فريد:متاسفم مهرناز من واقعا بهت تسليت ميگم ميشه ادرس مزارشو بدي تا بتونم يه سر بهش بزنم

قلبم بيشتر سوخت دستمو محكم روش گذاشتم و فشارش دادم تا انقدر ازارم نده

اشكام بي محبا ميريختن سعي ميكردم با گزيدن لبم جلوي ريزششونو بگيرم ولي امكانش تقربيا صفر بود

سمانه كنارم نشست و دستمالي بهم داد و رو به زند گفت:فريد اذيتش نكن شايد دوست نداره بگه عزيزم

اشكامو مهار كردم و در حالي كه صدام ميلرزيد گفتم :جنازش هيچ وقت پيدا نشد

فريد دستشو روي صورتش گذاشت و واي بلندي گفت

ديگه نميتونستم بمونم دلم تختم و عكس فرزاد رو ميخواست

-ببخشيد اقا ببخش سمانه جون روزتون رو خراب كردم من بايد برم ديگه كاري با من نداريد؟

زند:من متاسفم مهرناز ولي اين قدر به خودت ضربه نزن داغون كردي خودتو با غصه خوردن تو چيزي درست نميشه و اوني كه رفته هم ديگه برنميگرده

-بله اقا حق با شماست ولي داغ بزرگيه باور كنيد فراموشش خيلي سخته خيلي

زند:تو ميتوني باهاش كنار بياي من مطمئنم راستي خانم رستگار رو كه يادته مديرتون؟

-بله

زند:براي كادر مدرسه ش بهت احتياج حتما داره يه سر مدرسه بزن

تشكري ازش كردم و بعد از خداحافظي از هردوشون بيرون اومدم

فكرشم ازارم ميداد

من برم دبيرستان عشق امكان نداشت

تك تك مكان هاي اونجا برام خاطره ي با فرزاد بودن رو تداعي ميكرد ولي يه ذره كه بيشتر فكر كردم احساس كردم براي اينكه دوباره خاطرات قشنگم زنده بشن بد نيست كه يه سر به مدرسه بزنم

راهمو كج كردم و به سمت مدرسه رفتم پاهام كشش نداشت جلوي در ايستاده بودم و به در مدرسه زل زده بودم

پاهام توان راه رفتن نداشت هرجا كه سرمو برميگردوندم فرزاد رو ميديدم قلبم تا همبن جا هم ديگه كشش نداشت

سرمو برگردوندم و به سمت خونه اومدم هنور توان اينكه بخوام برم توي مدرسه رو در خودم نميديدم

وارد خونه باغ شدم قرار بود مينا ساعت ۳بياد پيشم

وسط باغ نشستم و زانو هام خم شدن و روي زمين نشستم بغضم حالا ديگه رها شده بود

بي معرفت چرا رفتي؟فكر نكردي من اينجا ميميرم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زار ميزدم و اسمشو فرياد ميزدم و منتظر بودم بياد پيشم و بغلم كنه و تو اغوش مردونش اروم بشم ولي اينا همش خيال بود

همه ميگن كه تو رفتي همه ميگن كه تو نيستي همه ميگن كه دوباره دل تنگمو شكستي
…دروغه…‏
چه جوري دلت مي اومد منو اينجوري ببيني‏ با ستاره ها چه نزديك منو تو دوري ببيني همه گفتن كه تو رفتي ولي گفتم كه دروغه …‏
همه ميگن كه عجيبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اينجا ميمونم‏ بي تو و اسمت عزيزم
…اينجا خيلي سوت و كوره ولي خوب عيبي نداره ..دل من خيلي صبوره…صبوره…
‏ همه ميگن كه تو رفتي همه ميگن كه تو نيستي همه ميگن كه دوباره دل تنگمو شكستي
…دروغه…‏
چه جوري دلت مي اومد منو اينجوري ببيني‏ با ستاره ها چه نزديك منو تو دوري ببيني همه گفتن كه تو رفتي ولي گفتم كه دروغه
…‏ همه ميگن كه عجيبه اگه منتظر بمونم همه حرفاشون دروغه تا ابد اينجا ميمونم‏ بي تو و اسمت عزيزم…اينجا خيلي سوت و كوره ولي خوب عيبي نداره ..دل من خيلي صبوره…صبوره…‏
همه ميگن كه تو نيستي همه ميگن كه تو مردي همه ميگن كه تنت رو به فرشته ها سپردي
…دروغه…‏
خانم جون كه صداي گريه هامو شنيده بود سريع خودشو بهم رسوند

خانم جون :چيه مادر جون چرا اين جوري زار ميزني دخترم ؟به خدا خودتو داغون كردي

-خانم جون دلم براش تنگ شده تو بگو چي كار كنم ؟يه راه حلي جلو پام بزار تا اروم بشم تو بگو خانم جون

خانم جون دست نوازش گرش رو روي موهام كشيد و گفت :الهي فدات بشم من دلتو به خدا بسپار اون ارومت ميكنه

پاشو عزيزم هوا سوز بدي داره بيا بريم تو خونه

با حال زار خودمو به اتاقم رسوندم و نگاهي به عكس كنار تختم كردم هيچ وقت اجازه نداده بودم كنار عكس عزيزترين فرد زندگيم روبان مشكي بزنن در نظر من فرزاد هنوز زنده بود باور مرگش برام غير ممكن بود مثل بچه ها خودمو گول ميزدم كه رفته سفر و بالاخره يه روز برميگرده

عكسشو برداشتم و بوسه اي روش زدم و گفتم :اقايي من در چه حاله؟ميدوني فردا قراره برم مدرسه

اره درست حدس زدي همون جايي كه من و تو عاشق شديم همون جايي كه تونفس من شدي ميدوني خيلي سخته ولي بايد با خودم كنار بيام اونجا بيشترين خاطرات با تو بودن رو برام تداعي ميكنه برام دعا كن دووم بيارم فرزادم

و حرف اخر تو كه پيش خدايي يه پارتي بازي كن تا منم بياره پيش تو

روي تختم دراز كشيدم و عكسشو به قلبم فشار دادم و اروم خوابم برد

صداي مينا و نازي رو بالا سرم ميشنيدم كه در حال پچ پچ با هم بودن

مينا:چقدر لاغر و شكسته شده نازي داره خودشو نابود ميكنه

نازي دستي رو موهام كشيد و گفت:تو كه ميدوني مهرناز چقدر فرزاد رو دوست داشت نبودش واقعا سخته براش

اروم چشمامو باز كردم و به جفتشون لبخند زدم

-سلام بچه ها چطوريد كي اومديد؟

نازي :سلام خوابالو دو ساعته

مينا:سلام اره ديگه ملت مهمون دعوت ميكنن خودشون ميخوابن

با شرمندگي سرمو پايين انداخنم و گفتم:شرمنده بچه ها

مينا:خوب گل دختر بگو با ما چي كار داشتي كه بايد زود برگردم

لبخندي بهش زدم و چشمكي حواله ي نازي كردم و گفتم :راستش قراره ازت خواستگاري كنيم

مينا با حيرت نگاهمون كرد و گفت :يعني چي دقيقا؟؟؟

-هيچي گلم قراره شما بشي زن دايي ما نطرت چيه حالا؟

مينا سرخ شد و سرشو پايين انداخت و گفت:نميدونم هول شدم يه دفعه اي بود اخه خيلي

نازي يكي پس كلش زد و گفت:حالا هركي ندونه ما كه ميدونيم چقدر ذوق كردي شوور گيرت اومد

مينا:گم شو مگه ترشيده بودم تو ام ؟

-بچه ها ادم باشيد بحث جديه راستش مينا جون دايي سياوش از من خواسته نظر تو رو بدونم كه اگه مثبته با خانواده برسيم خدمت خانوادتون

نازي:خيلي هم دلش بخواد كي بهتر از سياوش

دو باره دعواشون بالا گرفت

-نازي مينا بس كنيد ديگه بچه شديد ها !!!!!!!!

خوب نظرت چيه ؟

مينا:راستش اگه اجازه بدي من يه كم بيشتر فكر كنم با خانوادمم صحبت كنم بهت خبر ميدم باشه؟

-اوكي عزيزم ما منتظريم

مينا يه كم ديگه پيشمون موند و رفت نازي هم قرار بود براي خريد لباس عروس با سپيده و مريم برن بازار

من ترجيح دادم خونه بمونم اصلا روحيه نداشتم براي خريد و اصرار و التماس هاشونم فايده نداشت

روي تختم نشسته بودم و به فرزادم فكر ميكردم كه در اتاقم زده شد و سياوش با اجازه داخل اومد

سياوش:عزيز دل من چطوره؟

-خوبم

سياوش:خوب چه خبرا دايي جون ؟از مهمونت چه خبر؟

بلخندي زدم و به قيافه ي كلافه ي دايي لبخند زدم و گفتم:داماد كه انقدر عجول نميشه رفت تو فاز فكر كردن هر وقت جواب منو داد منم جواب شما رو ميدم

سياوش دستي به موهاش كشيد و گفت:مرسي مهرناز خيلي زحمت كشيدي

-وظيفه بود دايي جون

سياوش بيرون رفت و منم طبق معمول قرصاي خواب و ارام بخشم و خوردم و خوابيدم

الان بر خلاف كابوساي قبلم فرزاد رو توي يه باغ پر از گل ميديم كه داره بهم لبخند ميزنه

از خواب بلند شدم و لبخند مهمون لبام شد اگه اون شاد بود منم شاد بودم

لباسامو تنم كردم و بعد از خداحافظي با خانم جون راهي مدرسه شدم

به خودم جرات دادم و وارد حياط شدم اولين چيزي كه نگاهمو دزديد پنجره ي دفتر بود انگار فرزاد هنوز اون پشت ايستاده بود

با پاهاي لرزونم به سمت راهرو رفتم نگاهم به كتابخونه و محيط دفتر كه افتاد سرم گيج رفت و چونم لرزيد

قبل از اينكه كسي ببينتم از در مدرسه بيرون زدم

اشكام بي محبا ميريخت نه فرزاد ديگه ازم نخواه كه برم اونجا من توانشو ندارم خواهش ميكنم ازت

وارد دانشكده شدم و روي صندلي توي حياط نشستم تا چاييمو بخورم

تو بين هم دانشكده اي هام و دوستام فقط سودابه ميدونست كه همسر من مرده

اونم چند وقته پيش كه بارون ميومد و من تو پارك بغل دانشگاه زار ميزدم ديده بودم و مجبور شدم براش سر بسته يه چيزايي بگم

تو حال خودم بودم كه سودابه كنارم نشست

سودابه:سلام مهرناز خانم چه خبرا چي كار ميكني؟

-سلام سودي خوبي ؟هي بد نيستم

سودي:باز كه چشمات قرمزه ؟چه كردي با خودت ؟نميخواي تمومش كني؟

-نميدونم خيلي سخته باور كن چه جوري فراموشش كنم ؟

سودي پاشو روي هم انداخت و با خونسردي و ارامش گفت:ازدواج كن
با حيرت و خشم نگاهش كردم و گفتم :يعني چي منظورت چيه ؟

سودي:معلومه تا كي ميخواي عذادار شوهر خدا بيامرزت باشي عزيزم ؟اون بنده ي خدا كه رفت زير خاك تو هنوز جووني حتي عروسي هم نكرده بودي اخه ميدوني چند تا خواستگار خوب من خودم برات سراغ دارم

-يعني چي سودي نميفهمم؟

سودي:هم اقاي رسولي هم كلاسيمون رو كه ميشناسي و هم استاد نصيري هر دو تاشون امار تو رو از من گرفتن

با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم:من كه هميشه حلقه دستمه

سودي:خوب باشه بعضي ها هستن كه براي رد مزاحمت حلقه دستشون ميكنن هر جفتشون از وضعيت تو از من پرسيدن منم گفتم كه چه جوريه وضعيت

با حرص نگاهش كردم و سرمو به علامت تاسف تكون دادمو و گفتم:برات متاسفم واقعا كه من بهت اعتماد كرده بودم حالا هم برو بهشون بگو من شوهر دارم

سودي با عجله دستمو گرفت و گفت:مهرناز چرا عصباني ميشي ؟چرا داري بختو از خودت دور ميكني چرا لج ميكني ؟من به فكر خودتم عزيزم

-نميخوام به فكر من باشي خواهش ميكنم دست از سرم بردار

به سودي كه صدام ميزد هيچ توجهي نكردم

از جام بلند شدم و به سمت راهرو رفتم دلم داشت داغون ميشد همينم مونده بود برام خواستگار پيدا بشه

با اعصاب خوردي سر كلاس نشستم تقريبا هيچي نفهميدم ذهنم خيلي درگير بود اصلا نميتونستم افكارمو متمركز كنم

نزديك ظهر بود كه از در دانشكده زدم بيرون

دلم ميخواست يه ذره پياده روي كنم تا شايد يه ذره اروم بشم

تو حال خودم بودم كه صداي بوق ماشيني توجهمو جلب كرد

سرمو برگردوندم و با ديدن ماشين استاد نصيري سر جام ميخكوب شدم

ماشينو جلوي پام نگه داشت و با همون اخم و هيبت هميشگي گفت:خانم موحد مسيرتون كجاست من ميرسونمتون

دستپاچه گفتم:نه استاد مزاحمتون نميشم مسيرم با شما يكي نيست

استاد لبخندي زد و گفت:شما از كجا ميدونيد مسيرتون با من يكي نيست ؟لطف كنيد سوار بشيد

-ولي اخه من………..

استاد:انقدر لج بازي نكنيد لطفا سوار بشيد كار مهمي باهاتون دارم

به اجبار سوار ماشين شدم و معذب نشستم

اروم رانندگيشو ميكرد و حواسش كاملا به جلو بود

با انگشتاي دستم بازي ميكردم حال مناسبي نداشتم احساس ميكردم دارم به فرزاد خيانت ميكنم

استاد بالاخره سكوتشو شكست و گفت:من يه سوالي ازتون دارم شما همسرتون فوت شدن درسته؟

كمي من من كردم و گفتم :بله استاد چطور مگه؟

با خونسردي دنده ي ماشين رو عوض كرد و گفت:مگه دليلشو خانم عزيزيان براتون نگفتن ؟من ميخواستم به شما پيشنهاد ازدواج بدم

لرزش بدي توي تنم پيچيد چي ميگفت اين ؟من ؟نه امكان نداره چي ميخواستن از من ؟فراموش كنم تمام زندگيمو كه حتي مرگشم باور نداشتم ؟

استاد با نگراني پرسيد:حالتون خوبه خانم موحد ؟

-بله استاد ميشه سر اين خيابون منو پياده كنيد ؟

استاد دوباره خشمگينانه نگاهي بهم كرد و گفت:وقتي گفتم ميرسونمت يعني ميرسونمتون دلم نميخواد كارمو نصفه نيمه بزارم

ابهتش حسابي منو گرفت اصولا توي كلاس هم هميشه همين طوري بود اين اخماش هيچ وقت حاظر نبود از هم باز بشه

سر جام يه كم جابه جا شدم و لبامو با زبونم تر كردم و گفتم:بله استاد چشم

استاد:به هر حال من هنوز جوابمو نگرفتم در واقع جواب منطقيمو نگرفتم من از شما دليل واضح براي رد كردن خودم ميخوام

پوزخندي زدم و گفتم :استاد من قصد ازدواج ندارم

استاد:چرا ؟گفتم كه دليل ميخوام

-من نميتونم فكر همسرم و يادش رو از ذهنم دور كنم

استاد:تا كي ؟

-چي تا كي؟

استاد:تا كي قراره با يادش زندگي كني؟

-تا اخر عمر

استاد:من منتظر جواب منطقيت ميمونم اين حرفت كاملا بي منطقه

حالا ادرسو بگو تا برسونمت دم خونتون

سر كوچه نگه داشت و گفت:شايد نخوايد كه كسي ما رو با هم ببينه من درك ميكنم

-بله مرسي با اجازتون

پياده شدم

سري به معني خداحافظي تكون داد و تك بوقي برام زد و دور شد

و من هنوز درگير با خودم و موقعيت جديد پيش اومده بودم
امروز با استاد نصيري كلاس داشتيم خيلي معذب بودم سر كلاسش

وارد كلاس شد و پالتو مشكيشو رو از تنش در اورد و روي صندلي اويزون كرد و بعد از حضور و غياب از جاش بلند شد و درس داد

از درس امروز هيچي نفهميدم فقط سر كلاس سرم پايين بود تا نگاهم به نگاهش نيفته

ساعت كلاس تموم شد و از در بيرون اومدم كه صداي رسولي سر جام ميخكوبم كرد

رسولي:خانم موحد ببخشيد ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم

به سمتش برگرشتم و گفتم:بله بفرماييد؟

رسولي يه كوچولو اين پا و اون پا كرد و گفت:ببخشيد خانم موحد من ميخواستم بدونم خانم عزيزيان باهاتون راجبع به من صحبت كردن؟

سرم رو پايين انداختم و گفتم:بله گفتن

رسولي:نظرتون چيه؟

-من نميخوام ازدواج كنم اين حرف اول و اخرمه

نگاهم به نصيري افتاد كه مثل ببر خشمگين نگاهم ميكرد و سعي داشت عصبانيتشو زير چهره ي ارومش پنهان بكنه و با ارامش ساختگيش چاييشو ميخورد ولي نگاه مستقيمش از دفتر رو من زوم بود

-ببخشيد اقاي رسولي با اجازتون

رسولي:خانم موحد من منتظر تغير نظر شما هستم

همون طور كه حلقمو توي دستم لمس ميكردم و گفتم:عوض نميشه مطمئن باشيد

ازش خداحافظي كردم و به سمت در خروجي رفتم

با خودم فكر ميكردم اره ۳ ساله گذشته من بي فرزاد دارم هنوز نفس ميكشيم

روي برگ هاي پاييزي پاهامو ميزاشتم و خورد شدنشو بهم لذت ميداد

راهمو كج كردم و روي نيمكت پارك كنار دانشكده نشستم و تمام هوا رو توي ريه هام فرو بردم

دوباره اين بغض لعنتي داشت خفم ميكرد نگاهم به حلقه ي تو دستم كردم

ديروز مينا بالاخره جواب بله رو به سياوش داد و قرار شد اخر هفته بريم مراسم بله برون رو داشته باشيم اخر هفته ي بعد هم مراسم عروسي مهرداد و سپيده بود

از جام بلند شدم و كار هميشگيمو انجام دادم وقتي دلم ميگرفت يه كار بيش تر نميتونستم بكنم چند تا شاخه گل رز خريدم و به سمت دركه رفتم و جايي كه با فرزاد يادش به خير چقدر اب بازي كرديم

كنار اب نشستم و دستمو داخلش فرو كردم و خنكيش بهم ارامش داد

كنار اب نشستم و گلا رو پر پر كردم و داخل اب ريختم و به اشكام اجازه دادم فرو بياد

تو حال خودم بودم كه استاد نصيري صدام كرد

بي هوا به سمتش برگشتم و با تعجب نگاهش كردم


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد