رمان دبيرستان عشق10 قسمت اخر

۱۳۵ بازديد
استاد:با خودت خلوت كردي؟چرا انقدر داري خودتو عذاب ميدي؟
-استاد چرا همچين سوالي از من ميپرسيد؟ شما هم اگه همه ي زندگيتونو از دست ميداديد تا اخر عمرتون سياه پوش و عذادار باقي ميمونديد
استاد كلافه دستي به موهاش كشيد و گفت:مطمئنم تا اخر عمرم صبر نميكردم دختر
لحن صداش و دختر گفتنش منو ياد فرزاد انداخت و باعث شد دوباره چشمام پراز اشك بشه
سرمو به سمت اب برگردوندم و گفتم:استاد انسان در طول زندگيش تنها يه بار عاشق ميشه منم درسته كه زود ولي تجربه اش كردم عاشق شدم عاشق معلمم
ولي خيلي زود تنهام گذاشت ديگه بهار زندگي من به خزون تبديل شده شما از يه كسي كه هيچ اميدي به زندگيش نداره توقع داريد براي زندگيتون چي كار كنه ؟
خواهش ميكنم ديگه حرفي راجبه به اين موضوع نزنيد ممنون
بر خلاف تصورم يه شادي و برقي توي چشماش اومد انگار از جواب منفي من خيلي هم ناراحت نشد
نگاهي به ساعتم انداختم كم كم داشت ديرم ميشد
از جام بلند شدم و رو به استاد كه تقريبا ميخم شده بود گفتم:با اجازتون استاد
استاد:خداحافظت باشه
اروم اروم به سمت پايين رفتم و ذهنم درگير خيلي چيزا بود و از همه بيشتر حالي كه چند مدت بود داشتم و دلم ميخواست برم جاده ي هراز جايي كه فرزاد رو از دست داده بودم
دلم هواي دلنشين شمال رو ميخواست و موج هاي دريا و ارامشي كه چند سال بود كه دنبالش بودم
نا خود اگاه ياد نصيري افتادم نميفهميدم چرا انقدر اصرار به ازدواج با من داره ؟
اخه مگه من چي داشتم ؟يه دختري كه توي ۱۹ سالگي بيوه شده بود و روحش كاملا تخريب شده بود نميفهميدم با چه اميدي ميخواد زندگي شو با من بسازه
بالاخره بعد يه روز پر از فراز و نشيب رسيدم خونه
مهرداد نيم نگاهي به ساعتش كرد و خيلي اروم پرسيد؟كجا بودي تا الان مهرناز؟تا ساعت ۴ كه بيشتر كلاس نداشتي
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:رفته بودم پياده روي يه كم حالم جا بياد
مهرداد يه كم اين پا و اون پا كرد و گفت:به هر حال من زياد بهت سخت نميگرم ولي خوبيت نداره بخواي خيلي بيرون بموني
بغضم دوباره تو گلوم چنگ زد حق با مهرداد بود من يه زن بيوه بودم و خوبيت نداشت تنها همه جا برم و بيام ولي من همش ۲۱سالم بود خيلي دردناك بود اين حرفا
سعي كردم اين حالت رو فراموش كنم و گفتم :داداش من ميخوام برم شمال ميشه منو چند روزي ببري اونجا ؟
نيم نگاهي بهم كرد و گفت:ميخواي بري داغ دلتو تازه كني
-داغ دل من هميشه تازه هست فقط ميخوام برم ويلا همون جايي كه عقد كرديم اگه نرم دق ميكنم خواهش ميكنم
مهرداد:باشه با كاوه هماهنگ ميكنم اگه بشه يه روزه بري و برگردي
-ميخوام تنها برم
مهرداد چشماشو تنگ كرد و گفت:حرفاي جديد ميشنوم ؟همينم مونده تنها بزارم بري
-داداش من دو روز ميخوام برم اونجا تنها باشم تازه سرايداراي ويلا هم هستن نگراني نداره كه
مهرداد:حالا ببينيم چي ميشه
-ميخوام پس فردا برم و تا پنج شنبه براي مراسم سياوشو مينا برسم
مهرداد:حالا چه عجله اي داري تو اخه
-نميتونم داداش به اين مسافرت احتياج دارم
مهرداد:اوكي با كاوه هماهنگ كنم بهت خبر ميدم ولي من يا مهدي ميام ميرسونيمت
باشه اي گفتم و به سمت اتاقم رفتم و بوم نقاشيمو جلو گذاشتم و و ادامه ي تصوير نيمه كاره اي كه از منظره ي دريا داشتم ميكشيدم رو كمي كامل كردم بعد كامل بسته بنديش كردم تا وقتي كه رفتم شمال با صحنه ي طبيعي تري درستش كنم
صبح كلاسم ساعت ۹ بود كه تموم شد ميخواستم زود تر برگردم خونه تا وسايلامو جمع كنم
به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم و كه بوق ماشيني توجهمو جلب كرد
نيم نگاهي به عقب كردم با ديدن اقاي زند لبخندي زدم و به سمتش رفتم حالا كه ميدونستم ازدواج كرده باهاش راحت تر بودم
-سلام اقاي زند احوالاتتون خوبه ؟سمانه جون چطوره؟
زند:سلام مهرناز خانم ما خوبيم تو چطوري ؟كجا ميري بيا برسونمت باهات كار دارم
-مزاحمتون نميشم اقا
زند :بيا دختر خوب كار مهم باهات دارم
به سمت ماشينش رفتيم تو لحظه ي اخر نگاهم به نصيري گره خورد كه با حيرت و صد البته با عصبانيت فوق شديد نگاهمون ميكرد
نگاهمو ازش دزديدم و سوار ماشين فريد شدم
زند:خوب حالت چطوره بهتري؟
-نميدونم اقا ديگه حال خوب برام معنا نداره راستش
زند:اينجوري حرف نزن بايد با واقعيت كنار بياي و زندگي جديد براي خودت شروع كني
حرفي نزدم و صورتمو به سمت پنجره برگردوندم
-ببخشيد اقا گفتيد باهام كار داشتيد؟
زند :اره ببين من با خانم رستگار صحبت كردم خيلي خوشحال شد و كلي هم استقبال كرد و گفت :انگار خانم صميمي معلم زيستشون زمان زايمانشه و بايد بره و كلي دنبال جايگزين براش ميگردن وقتي شنيد تو دبير شدي ميخواست بال در بياره ازم خواست بگم از اول هفته اينده كه معلمشون ميره تو يه سري بهش بزني
-اقا شما ديگه تدريس نميكنيد ؟
فريد زهر خندي زد و گفت:نه بعد سالي كه تو فارق التحصيل شدي منم تدريس رو بوسيدم و گذاشتم كنار الان يه شركت مهندسي دارم حالا بگو ببينم نظرت چيه؟
-راستش اقا من خيلي برام مشكله بيام اونجا تك تك مكان هاي اونجا واسه من تداعي كننده ي يه خاطره س
فريد:بالاخره تا كي ميخواي تو گذشته زندگي كني ؟اين مسئله ميتونه برات يه شانس بزرگ باشه به خودت بيا و بهش پشت پا نزن
سر كوچه رسيده بوديم نگه داشت و گفت:دلم ميخواد مهرناز شاد هميشگيمو ببينم همون شاگرد زرنگ و ثابت قدم باشه؟
-ممنون اقا خيلي برام زحمت كشيديد ايشالا جبران كنم
زند:خواهش قابل شاگرد اول رو نداشت كوچكترين كاري بود كه ميتونستم انجام بدم
-بازم مرسي اقا به سمانه جون از طرف من سلام برسونيد
سرشو با حالت بامزه اي خاروند و گفت :خبر داري راستي ؟
-از چي اقا؟
زند:دارم بابا ميشم
از زور شوق واي بلندي گفتم بعد سه سال اولين بار كه اينجوري از ته دل خوشحال شده بودم
-واي اقا من خيلي خوشحالم ايشالا به سلامتي باشه
زند لبخندي زد و گفت:بايد خاله ي بچمون باشي هم من دوستت دارم هم سمانه
-مرسي اقا خيلي خوشحالم كرديد
زند:قابل شما رو نداشت خدا رو شكر كه ما تونستيم لبخند رو به لب شما هديه بديم خوب ديگه برو بده اينجا وايستي
-مواظب سمانه جون و كوچولوتون باشيد ميشه من شماره ي سمانه جون رو داشته باشم ؟
فريد از توي داشبورت كاغذ و قلمي برداشت و شماره رو برام نوشت و گفت:اونم خيلي دوست داره با تو رفت و امد كنه راستش اون توي ايران كسي رو نداره همه ي خانوادش خارج از كشورن خوشحال ميشم از تنهايي درش بياري
-حتما اقا
زند:خوب ديگه خداحافظ مواظب خودت باش
-شما هم همين طور خدا نگهدارتون
فريد پاشو روي گاز گذاشت وبا زدن بوقي ازم دور شد
كيفمو و چادرمو مرتب كردم و با لب خندون به سمت خونه رفتم كه دست قوي بازوهامو كشيد و منو محكم به ديوار چسبوند

استاد نصيري با خشم و عصبانيت منو چسبوند به ديوار
از چشماش خشم شعله ميكشيد
من مات و مبهوت بين دستاي قويش اسير شده بودم
چشمام تا اخرين حد ممكن باز شده بود و با تعجب گفتم:چيزي شده استاد؟
استادنيش خندي زد و گفت:واسه خاطر اون بود كه منو قبول نميكردي؟اره؟پس ديگه انقدر برام جانماز اب نكشيد و بي خود نگو به خاطر شوهر خدا بيامرزت كه نميخواي ازدواج كني؟
خداي من اين چرا اين قدر غيرتي شده بود؟از يه استاد دانشگاه بعيد بود يه چنين رفتاري
عصبي شدم و گفتم:مسائل خصوصي زندگي من به خودم ريط داره استاد اين چه طرز برخورده ؟شما اصلا چه ميدونيد اون كيه كه اينجوري قضاوت ميكنيد
استاد:اونجوري كه تو باهاش صميمي بودي فكر ديگه اي نميشد كرد
-نه استاد اشتباه كرديد اون اقا معلم دوران دبيرستان بنده بودن و واسم كار پيدا كرده بودن
دستي به موهاش كشيد و ناخوداگاه گفت:غلط كرده
خندمو به زور قورت دادم اينو ديگه كجاي دلم بزارم ؟
-ولي براي رفع سوءتفاهم خدمتتون ميگم ايشون زن و بچه دارن حالا هم اگه اجازه ميديد من برم تا كسي تو اين وضعيت ما رو نديده
مات و مبهوت نگاهم كرد و از جلوم كنار رفت
خداحافظي زير لبي گفتم و به سمت خونه رفتم
هر جفتشون از يادم رفتن دلم به سمت شمال كشيده شد و اينكه قراره جايي برم كه فرزادم براي اخرين بار اونجا نفس كشيده بود
وسايلامو جمع كردم مهرداد و مهدي رو راضي كرده بودم با پرواز برم و برگردم
بليط رفت و برگشت رو برام گرفته بودن و ساعت ۶ صبح پرواز داشتم
توي اتاقم بودم و وسايلامو جمع ميكردم كه نازي در زد و وارد شد
نازي:به به مهرنازي گل داري اماده ميشي ؟منو با خودت نميبري بيمعرفت؟
دستمو دور گردنش حلقه كردم و گفتم :الهي فدات بشم من خودت كه ميدوني به اين تنهايي چقدر احتياج دارم
نازي:ميترسم مهرناز بري و با اعصاب داغون تر برگردي به خدا تو اين سه سال تو يه روز خوش و بدون گريه نداشتي
گردنبندي كه روز عقد فرزاد گردنم انداخته بود رو لمس كردم و گفتم:نه نازي مطمئن باش بايد برم تنها راه ارامشم فكر كنم همين باشه
نازي اروم بوسه اي روي گونم گذاشت و گفت:تو رو خدا مهرناز برو و يه كوچولو شاداب تر برگرد
-تمام سعيمو ميكنم عزيزم
صبح مهرداد قرار بود تا فرودگاه برسوندتم خانم جون از زير قران ردم كرد و نگاه پر محبتي بهم كرد و گفت:مادر خدا به همرات مواظب خودت باشي عزيزم
-باشه فدات بشم من
بغلش كردم و توي اغوشش اروم گرفتم
تا فرودگاه به بيرون خيره شده بودم و حرفي نميزدم
وقتي رسيديم مهرداد كارامو انجام داد و نزديك رفتنم كه شد كلي بهم سفارش كرد و پولم بهم داد كه كم نيارم
هركاري كردم راضي نشدن با اتوبوس برم ميدونستن ديدن جايي كه فرزاد تصادف كرده بود چه بلايي سرم ميورد
بالاخره رسيدم به ويلا جايي كه كلي خاطرات قشنگ باهاش داشتم
در زدم و سرايدار درو برام باز كرد و با خوشرويي باهام سلام و احوال پرسي كرد
وارد ويلا كه شدم تك تك خاطرات روز خواستگاري و عقد برام زنده شد
هرجا كه برميگشتم انگار فرزاد بود انگار هنوز اينجا بود
لباسامو عوض كردم و به سمت ساحل رفتم
دريا طوفاني به نظر ميرسيد درست مثل حال دل من
سمت همون محلي كه عقد كرده بوديم رفتم
نگاه به اسمون كردم ابري بود مثل چشماي من
انگار همه چي مناسب حال زار من بود
روي شن هاي نيمه مرطوب همون جايي كه عقد كرده بوديم نشستم و شن را توي دستم گرفتم و محكم فشارشون دادم خيلي سعي كردم كه اشكام نريزه ولي نميشد
سرمو رو به اسمون گرفتم و گفتم:خدا داري ميبيني ؟منم مهرنازت ببين دارم داغون ميشم چرا بعد فرزادم منو انقدر زنده نگه داشتي؟اخه اين همه عذاب تا كي ؟
خدايا خدايا تو كه ارحمن راحميني التماست ميكنم ديگه منو اينجا نگه ندار
سرمو روي زمين گذاشتم و تا جايي كه توانم بود گريه كردم
الان اروم تر نشستم با اين كه هوا سرده ولي دلم نميخواد برگردم داخل ويلا
رو به دريا ميكنم و اين اهنگ سياوشو بلند ميخونم از ته دلم
من همون جزيره بودم خاكي و صميمي و گرم
واسه عشق بازي موج ها قامتم يه بستر نرم
{دارم همينجوري به سمت دريا هم ميرم }
يه عزيز دردونه بودم رو تن خيس موج ها
يه نگين سبز خالص روي انگشتر دريا
تا كه يك روز تو رسيدي توي قلبم پا گذاشتي
غصه هاي عاشقي رو تو وجودم جا گذاشتي
{سرماي اب داره ارومم ميكنه دلم فقط ارامش ميخواد}
زير رگبار نگاهت دلم انگار زير و رو شد
براي داشتن عشقت همه جونم ارزو شد
تا نفس كشيدي انگار نفسم بريد تو سينه
ابر باد و دريا گفتن حس عاشقي همينه
اومدي تو سرنوشتم بي بهونه پا گذاشتي
اما تا قايقي اومد از منو و دلم گذشتي
رفتي با قايق عشقت سوي روشني فردا
من و دل اما نشستيم چشم به راهت لب دريا
{تا كمر توي اي بودم ابو با گريه تو دستم گرفتم و به هوا ميريختم و بلند خوندم}
ديگه تو خام وجودم نه گلي هست نه درختي
لحظه هاي بي تو بودن ميگذره اما به سختي
دل تنها و غريبم داره اين گوشه ميميره
اما حتي وقت مردن باز سراغتو ميگيره
ميرسه روزي كه ديگه قعر دريا ميشه خونم
ولي تو درياي عشقت باز يه گوشه اي ميمونم
با گريه بيت اخرو زمزمه ميكردم كه يه دفعه زير پام خالي شد و توي اب فرو رفتم

احساس خفگي بهم دست داده بود احساس ميكردم همه ي وجودم پر از اب شده
نفسم داشت ميبريد
درست تو لحظه ي اخر يه دست قوي و مردونه كشيدتم بالا
هنوز تقلا ميكردم و سرفه ميكردم منو تو بغلش گرفت و روي ساحل خوابوند
مرد:خانوم خانوم حالتون خوبه؟نفس بكشيد سعي كنيد
از شنيدن صداش چشماي بي رمقم تا اخرين حد ممكن باز شد
يه جفت چشم سياه اشنا رو به روم بود و همون موهاي لخت هميشگي و عادت هميشگيش كه سعي داشت با تكون دادن سرش اونا رو از صورتش جمع كنه
تك تك اجزاي صورتش رو نگاه ميكردم ولي به چشمام اطمينان نداشتم
اره حتما مردم و فرزاد اومده دنبالم
گوشه ي استينشو به سمت خودم كشيدم تعادلش از بين رفت و افتاد توي بغلم
محكم دستمو دور كمرش حلقه كرد و توي بغلش گريه ميكردم
با حيرت و تعجب نگام ميكرد و سعي داشت خودشو از توي بغلم جدا كنه
ولي من با تمام توانم چسبيده بودمش تا ديگه از دستش ندم
-واي باور نميكنم بگو بگو فرزادم كه هنوز زنده ام و دارم نفس ميكشم ولي اگه مرده باشمم مهم نيست مهم اينه كه تو كنارمي
مرد ناخود اگاه اخمي كرد و خودشو ازم جدا كرد و گفت:خانم حالتون خوبه؟فرزاد ديگه كيه؟حواستون هست داريد چي كار ميكنيد ؟
احتمالا داريد هزيون ميگيد
ناباورانه نگاهش كردم چي داشت ميگفت فرزاد؟
باد سردي شروع به وزيدن كرد و سوز بدي توي وجودم نشست تمام تنم ميلرزيد انگار تمام اميدم به ياس و نا اميدي تبديل شده بود چشمامو بستم و بي رمق گفتم:خدايا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشمام سياهي رفت و ديگه چيزي نفهميدم
اروم اروم چشمامو باز كردم تمام تنم توي تب ميسوخت احساس گر گرفتگي داشتم گلوم به شدت ميسوخت صداي زني رو شنيدم كه انگار داشت براي كسي چيزي رو تعريف ميكرد
زن:نه ديوونه نيست اقا طفلكي سه سال پيش تو همين ويلا عقد كرد چون تو ايام عيد بود اقا و خانم به ما مرخصي داده بودن
تا اينكه چند ماه بعد عقدشون خبر بهمون رسيد كه شوهرش تو يه تصادف ميميره البته جنازشو انگاري هيچ وقت پيدا نكرده بودن پليسا احتمال داده بودن چون تصادف توي شب اتفاق افتاده حيووناي درنده جنازرو از بين برده باشن
باز صداي فرزادش توي گوشش پيچيد:اخي همون بود طفلكي منو با همسرش اشتباه گرفته بود منو بگو كپ كرده بودم حالا حالش چطوره؟
خانمه خنده اي كرد و گفت:علي رضا خان از خداتون باشه زنت مثل مهرناز باشه نميدوني انقدر گل و خانومه كه هرچي بگم كم گفتم ولي حيف كه تو اول جوني بهار زندگيش خزون شد الان وقتي ديدمش باورم نشد مهرناز باشه داغون شده شكسته شده خواهرش مريم خانم ميگفت سه ساله يه چشمش اشكه يه چشمش خون هنوز اشك چشمش خشك نشده
واي خدا كنه هوا بهتر بشه و مش قربون بتونه دكترو بياره ما هم كم حواس اگه خانم بفهمه مواظب خواهرش نبوديم بيچارمون ميكنه كلي سفارششو كردن
خوب اقا ميشه شما يه لحظه كنارشون بمونيد تا من برم سوپشو بيارم ؟
علي رضا:اره برو خاله كوكب من پيشش ميمونم
تو چشماش زل زده بودم علي رضا ديگه كي بود ؟اين فرزاد من بود قلبم دروغ نميگفت مگه ميشه يه ادم همه ي زندگيشو نشناسه؟
كنارم نشست و گفت:حالتون بهتره خانم؟
نم اشك تو چشمام نشست و دستش كه كنار تختم بود محكم چسبيدمو و گفتم:فرزاد اين بازيا چيه؟من سه ساله دارم رنج دوريتو ميكشم بس نيست؟چرا ازارم ميدي؟
با حالت معذبي گفت:خانم به خدا اشتباه گرفتيد من فرزاد نيستم اسمم علي رضاست
دوباره احساس ضعف كردم دستشو بالا اوردم و روي صورتم گذاشتم و بهشون بوسه زدم و گفتم :من همين يه نفس از جرئه ي جانم باقيست اخرين جرئه ي اين جام تهي را تو بنوش
زير لب زمزمه كردم :چيزي نگو فرزاد كنار تو بودن برام حتي اگه روياشم باشه قشنگه فقط كنارم بمون التماست ميكنم بزار اروم بشم
علي رضا بر خلاف ميلش كنارم نشست دستشو روي قلبم گذاشتم و اروم خوابم برد
چشمامو باز كردم هوا روشن شده بود و بوي نمه بارون رو حس ميكردم
يه دفعه انگار چيزي يادم اومده باشه با دلهره از جام بلند شدم و روي تخت نشستم
دنبال فرزاد گشتم نه نبود
دوباره بي رمق روي تختم افتادم و به چيزي كه ديشب برام پيش اومده بود فكر كردم روياي قشنگي بود
دستمو كنار بيني م گرفتم و حس كردم هنوز دستاي فرزاد توي دستمه
خاله كوكب در زد و وارد اتاق شد با يه سيني پر و پيمون از صبحونه
خاله كوكب:سلام خانم كوچيك حالتون بهتره خدا رو شكر؟
-اره ممنون ببخشيد براي شما هم دردسر شدم
خاله كوكب:مادر جان خدا بهت رحم كرد اگه اقا عليرضا نرسيده بود معلوم نبود چه بلايي سرت ميومد
گوشام تيز شد پس من اشتباه نكرده بودم قاطي هم نكرده بودم
-كوكب خانم اين علي رضا خان كيه دقيقا ؟
ريز خنديد و گفت:پسر مش رضا يكي از اهالي روستامونه به بچه هاي روستا هم درس ميده ديشب عجب شبي شده بود شما دو دستي اين بنده ي خدا رو چسبيده بودي ولشم نميكردي –كجا ميتونم ببينمش؟
كوكب خانم:الان كه مدرسه ي روستاس اگه دلتون ميخواد ببرمتون
-اره ميشه بريم خواهش ميكنم
كوكب خانم:باشه مادر لباس گرم بپوش بريم
دو تايي خودمونو به مدرسه ي روستا رسونديم
از پنجره ي نگاهمو بهش زوم كردم داشت درس ميداد دقيقا مثل زماني بود كه تو مدرسه به ما درس ميداد
راه نفسم بند اومده بود به گلوم چنگ انداختم تا بتونم نفس بكشم به ارواح خاك اقاجونم حاظر بودم قسم بخورم كه فرزاد بود
زانوهام توان اين همه هيجان رو نداشت عشق من زنده بود با چشماي خودم داشتم ميديدمش
سرشو برگردوند و نگاهش تو نگاهم گره خورد و خيره نگاهم كرد
تحمل نگاهاشو نداشتم
زانو هام خم شد و روي زمين افتادم
كوكب تو سرش زد و گفت:واي چي شدي عزيزم حالت خوبه ؟
-شوهرمه به خداوندي خدا قسم فرزادمه
كوكب خانم لبخند محوي كه زيرش پر از ترحم و دلسوزي بود زد و گفت :عزيزم اقا علي رضا حتما شباهت داره بهش بيا بريم عزيزم
ناباورانه نگاهش كردم كه صداي علي رضا باعث شد به سرعت به سمتش يرگردم
علي رضا:سلام خانوما اتفاقي افتاده؟
رو به كوكب گفت :حالشون بهتره؟
من مات و مبهوت نگاهش ميكردم بي اختيار از جام بلند شدم و دستامو براي تو اغوش گرفتنش باز كردم و به سمتش رفتم ولي همين كه خواستم بغلش كنم خودشو عقب كشيد و دستشو حايل كرد و با اخم و تشر گفت:واي خانم چي كار ميكنيد؟حواستون هست؟
ناباورانه نگاهش كردم و اشك هام بي محبا ريخت
يعني دارم اشتباه ميكنم اين فرزاد من نيست؟ولي امكان نداره اين همه شباهت………………
دستمو جلوي دهنم گرفتم تا بغضم نشكنه و به سمت ويلا دويدم
يعني دارم اشتباه ميكنم اين فرزاد من نيست؟ولي امكان نداره اين همه شباهت………………

دستمو جلوي دهنم گرفتم تا بغضم نشكنه و به سمت ويلا دويدم

رو به روي دريا نشسته بودم و دستامو تو هم گره دادم و اجازه دادم اشكام راهشونو پيدا بكنن

قرار بود امروز برگردم ولي اصلا دلم نميخواست برم با وجود اون فرد و شباهت خارق العاده ش به فرزاد اصلا نميتونستم از پيشش برم

خاله كوكب صدام كرد و گفت:خانم كوچيك خانم كوچيك بيايد تلفن داداشتونه

به سمت خونه رفتم و با مهرداد صحبت كردم

-سلام داداش خوبيد شما؟

مهرداد:سلام خواهر بي معرفت دلمون برات تنگ شده نميخوايد برگردي؟

-نه داداش ميخوام چند وقتي اينجا بمونم

مهرداد:چييييييييييي؟چي پيدا كردي اونجا مگه؟دانشگاهت ميخواي چي كار بكني؟

-اگه ميشه تا اخر ترم برام مرخصي بگيريد

مهرداد:چي ميگي تو ميفهمي مهرناز؟

-داداش من به اين تنهايي احتياج دارم چند ماه كه بيشتر نيست تازه كوكب خانمو و شوهرشم هستن

مهرداد:عروسي من و خواستگاري سياوشو ميخواي چي كار كني؟

-براي عروسي شما كه حتما ميام ولي واسه اخر هفته بزرگترا بايد برن وجود من نيازي نيست

مهرداد:نميدونم والا حالا باز بهت زنگ ميزنم خداحافظ

-باشه داداش خداحافظ

نفس عميقي كشيدم و به عكس خودم توي ايينه رو به رو نگاه كردم

فعلا دلم نميخواست كسي از وجود علي رضا خبر دار بشه

يه لباس مرتب تنم كردم و چادرمو روي سرم مرتب كردم و به سمت مدرسه برگشتم بچه ها تعطيل شده بودن و علي رضا بيرون اومد و داشت ميرفت كه خودمو بهش رسوندن

-ببخشيد اقا علي رضا

به سمتش برگشت و با تعجب نگاهم كرد

علي رضا:بله خانم چي شده باز ؟

مطمئن تو چشم هاش نگاه كردم و با خونسردي و اعتماد به نفس بي سابقه اي گفتم:دو تا موضوع را بايد باهاتون در ميون بزارم

اول اينكه بابت رفتارم واقعا شرمنده ام من خيلي ابن چند روز مريض بودم و رفتار هامو با بت مريضيم بزاريد دوم اينكه من ميخوام چند وقتي توي روستا بمونم و دانش جوي تربيت معلم هستم ميخواستم با اجازه ي شما توي مدرسه و توي امر تدريس كمكتون باشم

از قيافش معلوم بود حسابي از مدل حرف زدن من تعجب كرده بود

علي رضا:خوب ما خوشحال ميشيم كمكمون كنيد ولي بهتره با مدير مدرسه صحبت بكنيد

-بله ممنون از لطفتون با اجازتون

ازش جدا شدم و نفسمو با هيجان بيرون دادم اره راهش همين بود بايد بهش نزديك ميشدم و خصوصياتشو ميديدم

كلي با مريم و نازي و بقيه كل كل كردم تا تونستم راضيشون كنم كه بمونم

با مدير مدرسه حرف زدم كلي خوشحال شد و قبول كرد كه برم تو مدرسه و كنار علي رضا كار كنم

تو مدرسه من معلم بچه هاي چهارم ابتدايي شده بودم و علي را هنمايي رو درس ميداد

تو دفتر نشسته بوديم و چايي ميخورديم

نگاهم به علي رضا زوم شده بود البته زير چشمي

اخه خيلي سخت بود كنار كسي باشي كه شبيه ترين فرد به همه ي زندگيته

تمام حواسش به ورقه هايي بود كه داشت صحيح ميكرد تو اين چند وقت اصولا هيچ توجهي به من نداشت ديگه كم كم نا اميد شده بودم و داشتم مطمئن ميشدم كه اين فقط يه شباهت خارق العاده بود

رئيسي معلم كلاس پنجم رو به علي رضا گفت:به به علي اقا شنيدم امشب قراره قاطي مرغا بشي؟

به سرعت سرمو بالا اوردم و با حيرت و نگراني بهش نگاه كردم واي نه كاش دروغ باشه خداي من ……………..

برام سخت بود باور ازدواج كسي كه با فرزاد مو نميزد در نظر من خودش بود

علي رضا محجوبانه خنديد و گفت :نه بابا احمد جان اين مش رضا منو كشته ولي ديگه خودمم فكر ميكنم وقتش باشه

من داشتم ميمردم ضربان قلبم به هزار رسيده بود و بغض مثل هميشه تو گلوم داشت خفه م ميكرد

احمد:پس به سلامتي شيريني رو افتاديم ديگه ؟

علي رضا:اگه قسمت باشه و خدا بخواد بله

احساس كردم قلبم ايستاد و من الان ديگه فقط يه مرده ي متحركم چشمام سياهي ميرفت اصلا چرا بايد اين همه عذاب ميديدم ديگه باور كرده بودم اون مرد هركسي كه هست ديگه براي من نيست نه قلبش نه روحش

براي اين چند ماه كه انقدر ازار و اذيت كردم خودمو و الكي دل به چيزي بستم كه سرابي بيشتر نبود خيلي ناراحت شدم

ديگه كم كم باور كرده بودم كه فرزادم من سه سال پيش مرده بود و من بايد بدون اون به زندگيم ادامه ميدادم

ازجام بلند شدم و در حالي كه سعي ميكردم تعادلمو حفظ كنم به سمت مدير رفتم و ازش اجازه خواستم كه برم

اونم كه رنگ پريده و حال زارمو ديد اين اجازه رو بهم داد

ديگه بايد برميگشتم و با كمك فريد ميرفتم توي مدرسه ي خودمون و مشغول ميشدم حداقل الان اواخر دي ماه بود ميتونستم براي ترم بهمن برگردم دانشگاه

ديگه تصميم گرفتم يه زندگي جديد رو شروع كنم با باور اينكه ديگه فرزادي ندارم

وقتي خواستم از در دفتر بيام بيرون نگاه حسرت اميزمو براي اخرين بار به علي رضا انداختم و قبل از اينكه اشكامو ببينه بيرون اومدم

راه ويلا رو پيش گرفتم هوا خيلي بد بود و تا ويلا هم راه زياد بود در واقع ويلا از مدرسه يه مقدار دور بود

اون روزي هم كه علي رضا نجاتم داده بود اومده بود به شهاب پسر كوكب خانم كه مريض شده بود درس رو كه غايب بود ياد بده

هنوز از حياط دور نشده بودم كه صداي علي رضا رو شنيدم

به سرعت به سمتش برگشتم

-بله اقاي راد كاري با من داريد؟

علي رضا:ميتونم راجبع به يه مسئله اي باهاتون صحبت كنم؟

-بله حتما بفرماييد{قلبم تو دهنم بود دقيقا نميدونستم چي ميخواد بگه}

علي رضا:راستش اقاي رئيسي از من خواستن راجبع امر خير با شما صحبت بكنم من شرايط شما رو براش توضيح دادم ولي ايشون گفتن كه در هر صورت حاظرن با شما ازدواج كنن و روي پيشنهادشون هستن

شكستم اين نهايت حسي بود كه اون موقع داشتم فقط خورد شدن و متلاشي شدن قلبم رو حس كردم

احساس ترحم ميكردم من شوهر نميخواستم فقط دست از سرم بردارن همين

با رنجش و دلخوري كه واضح توي صورتم ديده ميشد گفتم:از طرف من بهشون بگو من قصد ازدواج ندارم با اجازتون

راهمو به سمت ويلا گرفتم هوا باروني شده بود و قطرات ريز بارون روم ميريخت

علي رضا:خانم موحد صبر كنيد بگم بابا علي بياد ببردتون خيس ميشيد زير بارون سرما ميخوريد

برگشتم و با چشماي اشك الودم نگاهش كردم و به سمت ويلا رفتم

بارون به شدت شديد شده بود و من هنوز پياده روي ميكردم ولي انگار راهمو گم كرده بودم اصلا نميدونستم دقيقا الان كجام

اخر خسته و در مونده زير يه درخت نشستم و پناه گرفتم واقعا هوا سر بود و سوز بدي ميومد خودمو جمع كردم تا سرما رو كمتر حس كنم

يه مقدار كه از درد پام كم تر شد دوباره راه افتادم ولي تو اون جنگل تقريبا بزرگ واقعا گم شده بودم

ديگه ناي راه رفتن هم نداشتم و هوا كم كم رو به تاريكي ميرفت ساعت ۳ از مدرسه بيرون زده بودم مونده بودم تا براي درس علوم شيفت بعد الظهر به علي رضا كمك كنم

توانم تموم شد سرماي هوا يه طرف خستگي و بي حالي خودمم از يه طرف ديگه باعث شد همون جا بيفتم

صداي هق هقم تو فضاي جنگل پيچيد و تو اون تاريك و روشني يه نوري ديدم از شوقم با داد كمك خواستم و با ديدن پسري كه بهم نزديك ميشد نا خود اگاه از جام بلند شدم و خودمو كمي عقب كشيدم

-اقا ببخشيد من اينجا گم شدم ميشه بهم كمك كنيد؟

پسر در حالي كه معلوم بود اصلا تعادلي نداره نگاه بدي به سر تا پام كرد و تقريبا بهم حمله كرد

وخودشو بهم چسبوند داد بيداد من هم فايده اي نداشت چون كسي صدامونو نميشنيد

پسر:به به ديگه از اين بهتر نميشه تو اين جنگل رويايي كه خانم خوشگل گيرت بيفته

و لباشو اروم روي لبام كشيد خيلي سخت بود سرمو اين ور و اون ور ميكردم كه نتونه لباشو به لبام نزديك بكنه

-تو رو خدا ولم كن دست از سرم بردار عوضي

پسر :اوه اوه عزيزم بخواي سر تق بازي در بياري هم به من بد ميگذره هم به تو ها بزار يه تفريح شاد و مفرح با هم داشته باشيم

-خفـــــــــــــــــــــــ ه شو عوضي اشغال ولم كن بزار برم

سيلي محكمي رو صورتم خوابوند و وحشيانه مانتومو تقريبا توي تنم پاره كرد

زير مانتو يه بوليز نازك داشتم واقعا خيلي سرد بود

از بوي الكل دهنش حالت تهوع گرفته بودم

لباشو زير گلوم گذاشته بود
سرمو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم خدا رو با داد صدا زدم
ديگه اميدم تقريبا نا اميد شده بود ابروم داشت از بين ميرفت اونم توسط يه ادم هرزه ي عوضي
تو همين اوضاع بوديم كه صداي مردم روستا و نور چراغاشونو ديدم كه منو صدا ميكردن

نور اميد تو دلم روشن شد ولي قبل از اينكه بخوام داد بزنم پسره محكم دهنمو چسبيد

ميخواستم داد بزنم ولي نميشد درست تو لحظه ي اخر گاز محكمي از دستم گرفتم
دستشو ناخود اگاه كنار كشيد و من با تمام توانم داد ميزدم
ديگه داشتم از حال ميرفتم گلوم ميسوخت و چشمام اروم روي هم ميرفت صورتم از جاي سيلي هاي پسره تقريبا سر شده بود

زير لب اروم زمزمه كردم :خدايا تو رو به امام حسين قسم ميدم ابرومو بخر

تو همين حال بودم كه سنگيني پسر از روم كنار رفت و من تونستم نفس راحتي بكشم
صداي فرزادمو ميشنيدم كه دائما به پسره فحش ميداد و با چوب توي دستش كتكش ميزد
پسره با وجود حال خراب خودش از حال رفت و علي رضا به سمتم اومد و نگاهم كرد
خدايا اين نگاه كه ديگه شباهت نيست اين دو تا چشم سياه كه با عصبانيت به من نگاه ميكنن رو بارها ديده بودم حالتش مثل زماني شده بود كه من و فريد رو باهم ميديد
اروم كنارم نشست دستشو زير سرم گذاشت و كمكم كرد كه بشينم
ازش خجالت ميكشيدم اخه تقريبا هيچي تنم نبود از جاش بلند شد و پالتو شو بهم داد تا تنم كنم

پالتوشو تنم كردم و يواش بوش كردم حتي بوي فرزاد رو هم ميتونستم حس كنم

با چشماي به خون نشستش رو به روم نشست و دستشو بالا برد كه روي صورتم فرود بياره ولي با ديدن صورت درب و داغون من تقريبا پشيمون شد و دستشو رو درخت بغلم فرود اورد

علي:اخه مگه من بهت نگفتم وايستا برسونمت ؟چرا لجبازي كردي؟اگه يه ذره دير تر رسيده بودم معلوم نبود اين لاشخور چه بلايي سرت اورده بود
حرفي نزدم دلم اغوش گرم و حمايت گرش رو ميخواست
نگاهم كرد و نگاهش روي گردنبندم زوم موند تا چند دقيقه هيچ حرفي نزد و شقيقه هاشو با دستش فشار داد و نا خود اگاه گفت:من اين گردنبندو يه جايي ديدم برام خيلي اشناست
من مات و مبهوت فقط نگاهش كردم مطمئن بودم ديگه حسم بهم دروغ نميگه اين فرزاد منه و اين كه چرا علي رضاست رو بايد ته و توه ماجرا رو در بيارم

بالاخره نيروي امداد و مردم روستا رسيدن

صداي پيرمردي رو شنيدم كه ميگفت:علي رضا بابا جان چي شد پيداش كردي؟

علي رضا روسريمو به دستم داد و با تشر گفت:سرت كن الان همه ميان

اي خدا غيرتش كه ديگه خود فرزاد بود

بالاخره همه رسيدن ولي من به خاطر حال بيش از حد درب و داغونم همون جا كنار علي از حال رفتم

چشمامو اروم اروم باز كردم توي صورتم هنوز درد رو حس ميكردم همين باعث شده بود ابروهام از درد تو هم بره صداي كوكب رو شنيدم
كوكب:واي مهرناز خانم بيدار شديد ؟الاهي من براتون بميرم داغون شده صورتتون
لبخند اجباري بهش زدم و گفتم:نه نگران نباش خوبم
كوكب:پاشو مادر غذاتو برات كشيدم بخور ضعف نكني
با كمك كوكب نشستم و غذامو خوردم توي ايينه به خودم نگاه كردم واقعا صورتم داغون بود خودمم ميخواستم نميتونستم با اين وضع برگردم تهران همه سكته ميزدن احتمالا
طرفاي غروب بود هوا بهتر شده بود براي تغير روحيه م كنار ساحل نشسته بودم و توي يه سكوت محض فقط به صداي امواج گوش ميكردم علي رضا از ديشب پالتو شو نبرده بود و هنوز پيش من بود منم روي دوشم انداخته بودمش احساس ميكردم فرزادمو كنارم دارم توي دنياي خودم و خاطرات قشنگ عشقم غرق بودم كه صداي گرم و دلنشينشو كنار گوشم حس كردم
عليرضا:سلام خانم موحد حالتون شكر خدا بهتره؟
از شنيدن صداش جا خوردم و يه كمم خجالت كشيدم اخه پالتوش روي دوشم بود
اولين كاري كه كردم پالتوشو از روي دوشم در اوردم و به سمتش گرفتم
-سلام ممنون از لطف ديشبتون مرسي حالم بهتره بفرماييد پالتوتون
لبخند قشنگي زد از همونايي كه دل من هميشه براش ضعف ميرفت و باعث شد ناخوداگاه بهش خيره بمونم
با سرفه ش به خودم اومدم و عذر خواهي زير لبي كردم و سرمو رو به دريا برگردوندم
علي رضا:شوهرتونو خيلي دوست داشتيد؟
-همه ي زندگيم بود
علي:چه جوري با هم اشنا شديد ؟
لبخند محزوني زدم و گفتم:معلم مدرسه م بود و دوست برادرم با مرگش همه ي اميد منو تو دنيا ازم گرفت
علي:خيلي شبيه من بود ؟
-راستش تقريبا شما فتو كپي همسر من هستيد همه ي رفتار و حركاتتون و اگه گاهي اوقات من زياد از حد خودم خارج ميشم به بزرگواري خودتون ببخشيد
علي لبخندي زد و گفت:نه خواهش ميكنم اين چه حرفيه
بعد توي يه سكوت پر معني فرو رفت
امروز بالاخره بايد كارمو انجام ميدادم من بايد با مش رضا صحبت ميكردم مطمئن بودم تنها كسي كه از حقيقت خبر داره اونه
ميدونستم علي رضا الان مدرسه س واسه همين از فرصت استفاده كردم و خودمو به مش رضا رسوندم
خونش خيلي ناز و رويايي بود يه خونه ي خوشگل وسط يه باغ
در كلبه رو اروم زدم :در بازه هركي هستي بيا داخل بابا جان
اروم وارد خونه شدم با ديدنش اول سلام كردم
مش رضا:سلام دخترم خوبي؟كاري پيش اومده اومدي پيش من؟
نميدونستم چه جوري بايد براش مطرح ميكردم يه كمي دست دست كردم ولي اخر دلو زدم به دريا من ديگه توان اينجا موندن رو نداشتم نميتونستم تحمل كنم علي رضا فرزاد من نباشه
-مش رضا ميتونم يه سوال بپرسم؟
مش رضا:اره بگو بابا جان
-به ارواح خاك اقا جونم قسم اگه راستشو بهم بگيد ميرم و ديگه پيدام نميشه ولي حداقل با خيال اسوده نفس ميكشم.علي رضا پسر واقعي شماست؟
مش رضا حسابي لخماش تو هم رفت و با تشر گفت:اين چه حرفيه ميزني دختر جان معلومه پسر خودمه خبر دارم چند وقتيه دنبالشي چي از جون ما ميخواي اخه خجالت داره والا من از دار دنيا همين يه پسرو دارم اونم ميخوايد از من بگيري؟
بغضمو قورت دادم ولي حريف اشكام نشدم به خاطر فرزادم حاظر بودم التماسم هم بكنم
اروم جلو پاش زانو زدم و گفتم :به خدا من دختر بدي نيستم ولي علي رضا فوتوكپي شوهر منه هيچ تفاوتي باهاش نداره اخه مگه اين امكان داره؟خودتون بگيد مشتي مگه ميشه دو تا ادم انقدر بهم شبيه باشن؟من فقط حقيقتو ميخوام
به سمت صندوقي كه گوشه ي اتاقش بود رفت و درشو باز كرد و شناسنامه اي از توش در اورد و به سمتم اومد و پرت كرد توي صورتم و گفت:بيا ببين دختر جون درست بخونش اين شناسنامه شه پس دنبال شوهرت تو خونه ي من نگرد پاشو برو از همون جايي كه اومدي فهميدي
اروم شناسنامه رو باز كردم واي خداي من تيرم به هدف نخورده بود همه چي درست بود اون فرزاد من نبود
با دستاي لرزونم از جام بلند شدم و به سمت ويلا دويدم فقط ميخواستم از اينجا برم خير سرم اومده بودم اينجا ارامش بگيرم ولي با روح داغون تر بايد برميگشتم
تمام وسايلامو جمع كردم پيش خاله كوكب رفتم و ازش خداحافظي كردم و كلي بابت اين چند وقتي كه پيششون بودم ازشون تشكر كردم اونم كلي دلتنگي كرد و ناراحت بود از رفتنم
به سمتم مدرسه رفتم تا هم از مدير اجازه ي رفتنمو ببينم هم با بچه ها خداحافظي كنم هم براي اخرين بار فرزادمو زنده و با چشم خودم ببينم
با مدير خداحافظي كردم خيلي ناراحت شد ولي گفتم كه بايد برگردم اونم چون قرارداد خاصي با هم نداشتيم
از تك تك بچه ها خداحافظي كردم اونا هم كلي ناراحت شدن ولي چاره اي نبود بايد برميگشتم
ديگه اماده ي رفتن شده بودم رو به روي علي رضا ايستادم
سير نگاهش كردم براي اخرين بار
-ببخشيد اقاي راد من اين چند وقته شما رو خيلي اذيت كردم اميدوارم ببخشيد و حلالم كنيد
علي رضا لبخندي زد و گفت:خواهش ميكنم اميدوارم غم همسرتون كم تر اذيتتون كنه و زودتر به زندگي عادي برگرديد
اشك تو چشمام حلقه زد اره اون فرزاد من نبود خيلي سرد بود با من انگار توي قلبش هيچ احساسي به من نداشت
-ممنون با اجازتون خداحافظتون
از همشون دور شدم و با شوهر كوكب به سمت فرودگاه رفتم الان سوار هواپيمام و ذهنم و روحم داغون تر از قبل شده نميدونم ديگه باور كردم كه زندگي بدون فرزاد ادامه داره

بالاخره بعد چند ماه دوباره رسيدم خونه باغ

درو باز كردن و رفتم داخل

خانم جون اول از همه سمتم اومد و من توي بغلش گرفت

خانم جون :سلام مادر الهي فدات بشم چقدر لاغر شدي؟بالاخره برگشتي عزيزم؟

-سلام عزيزم اره ديگه دلم براتون تنگ شده بود

مهرداد:به به ابجي خانم تشريف اورديد ؟نازي مهدي دايي بيايد اومد

مهدي:سلامممممممم عزيزم بهتري ؟

نازي:مهرناز چقدر لاغر كردي راستشو بگو از چه رژيمي استفاده كردي؟

سياوش:مگه دستم بهت نرسه نامرد خواستگاري منو پيچوندي

-اي بابا چرا همه رگباري پشت هم سلام ميكنيد ؟سلام بر همگي

بعد خوردن چاي و خوش و بش با بچه ها

خودمو به اتاقم رسوندم دوباره بايد به قرصاي ارام بخشم پناه ميوردم

يه دونه خوردم و اروم خوابيدم

بالاخره ترم جديد شروع شد و من افسرده تر از قبل به زندگي و دانشگاهم ادامه ميدادم

هوا رو به بهار ميرفت امروز اواخر اسفند شده و همه تو تكاپوي خريدن ولي من مثل تمام اين سه سال فقط لباس مشكي ميپوشم البته داريم وارد سال چهارم ميشيم

با پياده روي خودمو به مدرسه ميرسونم و سر كلاس ميرم اره همون دبيرستان عشقي كه خودم توش درس خونده بودم روحيم عالي نبود ولي به بدي اون چند ماه پيش هم نبودم

بعد اومدن از شمال استاد نصيري هم انگار فهميده بود من به دردش نميخورم با يكي از اساتيد خانوم ازدواج كرده بود و من متعجب به اون تب تند عشقش كه خيلي زود فرو كش كرد فكر ميكردم و به عشق خودم به فرزاد كه بعد چهار سال پر شور از اول شده بود

فردا صبح عيده بالاخره يه سال ديگه بدون وجود فرزادم داره ميگذره نزديك غروب افتابه و من رو تاپ وسط باغ نشسته بودم و تاپ ميخوردم

نازي كنارم نشست و گفت:به به مهرنازي خلوت كردي با خودت

-اره ميبيني نازي غروب خورشيد خيلي قشنگه

بدون هيچ حرفي تاپ خورديم

مينا جواب مثبتو به دايي داده بود و قرار بود بعد عروسي مهرداد و سپيده كه ۵ عيد بود اونام يه عقد مختصر بگيرن

هوا ديگه گرگ ميش شده بود و نازي پيش مهدي رفت كه دو تايي با هم چايي اتيشي درست كنن و هممون بريم كنار اتيش

مهدي:اهاي ابجي خانم نميخواي بياي پيش ما ؟چايي داره حاظر ميشه ها ؟

-الان ميام

غروب افتاب كه ميرسه دل ادم خيلي ميگيره و من هم دلتنگ بودم و هم دلگير و با يه بغض قديمي

همه دور اتيش جمع بودن كه صداي زنگ بلند شد من از همه به در نزديك تر بودم

-بچه ها پا نشيد من باز ميكنم

به سمت در رفتم و در و باز كردم توي تاريك و روشني هوا فقط يه سايه ديدم كه پشتش به در بود

-بله بفرماييد با كسي كار داشتيد ؟
سايه به طرفم برگشت

دستمو جلوي دهنم گذاشتم تا هيجانمو كنترل كنم فرزاد رو به روم وايستاده بود

چهره ي دلنشينشو تو تاريك و روشن هوا ميديدم چشماش توي تاريكي بود و بقيه ي صورتش توي روشني

يه كني نزديك تر بهم شد چشماي نافذ سياهش داشت تا ته وجودمو ميسوزوند

با عشق بهم نگاه ميكرد اين نگاه دقيقا نگاه فرزادم بود پاك و پر از احساس

تنم طاقت ديگه نداشت بي اختيار زانوهام خم شد و دو زانو روي زمين نشستم

نميتونستم باور كنم كسي كه رو به رومه عشق من باشه زندگي من باشه احساس ميكردم دنيا دوباره سر شوخي باهام گرفته

تازه ازفكر علي رضا بيرون اومده بودم

سرمو رو به اسمون گرفتم و با داد و گريه اي كه توي هم مخلوط شده بود گفتم:خداياااااااااااااا التماست ميكنم اين كارو باهام نكن حتي شوخي دردناكه

با هق هق داد زدم :ديگه طاقت ندارم طاقت اين رو ياهاي شيرين چند روزه رو منم ببر پيش فرزادم خدا

فرزاد هم مثل من زانوهاش خم شد و رو به روم روي زمين نشست چشماي قشنگش غرق در اشك بود

دستاي لرزونمو تو دستش گرفت و بوسه بارونش كرد

با بهت بهش نگاه كردم طعم اين بوسه ها حقيقي بود بهت و خيال نبود

دستمو از دستش جدا كردم و اروم روي تك تك اجزاي صورتش كشيدم و اونم فقط شونه هاش ميلرزيد از گريه هيچي نميگفت

خنده و گريه م با هم مخلوط شد :خدا داري چي كار ميكني با من ؟اين رويا مثل واقعيته فرزادم الان پيشمه

فرزاد ديگه نتونست تحمل كنه و منو توي بغلش كشيد

منم محكم چسبيدمش بوش كردم اروم شدم حتي اگه روياهم باشه ارامشه قشنگيه

فرزاد:الهي من برات بميرم كه انقدر شكسته و ضعيف و رنجور شدي؟چه كردم من با تو اخه خانومم؟

صداي مهرداد رو ميشنيدم فكر كنم نگران شده بود

مهرداد:مهرناز كجا موندي تو كي بود دم در ؟

ولي من انگار لال شده بودم و دو دستي فرزاد رو چسبيده بودم دلم نميخواست از دستش بدم

مهرداد بهمون رسيد و يه دفعه ساكت شد

مهرداد:ف ف ف ر ززادد خودددتي؟

سرشو بالا اورد و اشكاشو پاك كرد منو از بغلش جدا كرد و به سمت مهرداد رفت و صميمانه تو بغلش گرفت و گفت:خوبي داداش

مهرداد و بقيه هم مثل من هنوز توي هنگ بودن

نازي به سمتم اومد و گفت:مهرناز تو هم داري ميبيني ؟الان اين خود فرزاده يا من توهم زدم؟نه بابا حتما خوابم

بعد سيلي محكمي به صورتش زد تا از خواب بلند بشه

فرزاد:نه خودتونو نزنيد نازي خانم من واقعا فرزاد فهيمم

مهدي:كجا بودي تو؟

مهرداد:حالت خوبه يعني الان؟

سياوش:يه كلام زنده اي پسر؟

فرزاد لبخندي زد و گفت:اجازه بديد من برم پيش خانواده م از راه كه رسيدم اومدم پيش مهرناز هنوز پيش اونا نرفتم بر ميگردم همه چيزو تعريف ميكنم

دستمو گرفت و با همون لباس توي خونه و شالي كه سرم بود به سمت ماشيني كه دستش بود كشيد و گفت:مهرنازم با خودم ميبرم ديگه طاقت دوريشو ندارم

سوار ماشين شدم فرزاد صورتمو توي دستاش گرفت و گفت:مهرناز من چي كار كردي با خودت عزيز دلم داغون شدي ؟

بي اختيار زدم زير گريه و گفتم :تو چي كار كردي با ما؟سه سال غم دوريت منو و تمام خانواده ي خودت و من رو رواني كرده

كجا بودي تو اخه ؟

سرشو پايين انداخت و گفت:به جون تو كه عزيزترينمي به جون بابا و مامانم من خودمم بي تقصيرم برات تعريف ميكنم چي شده

دستاي لرزونمو روي دستاش گذاشتم و گفتم:ديگه تنهام نزار قول بده

لباش رو به لبام نزديك كرد و با صدايي كه ميلرزيد گفت:قول مردونه ميدم تا جايي كه بتونم

لباش به لبام چسبيد و نفس عميقي كشيد اين بوسه از سر دلتنگي و شوق بود نه هيچ چيزه ديگه

ماشينو روشن كرد و به سمت خونشون رفت

-فرزاد اول بايد من برم فريده رو بگم بياد من مامان و بابا رو اماده كنم طفلكي ها تو اين چند وقت وضعشون از من بدتر بود اگه يه دفعه ببيننت بد ميشه هيجان براشون خوب نيست

فرزاد:قربونت گلم هر كاري كه ميدوني صلاحه همون كارو بكن

جلوي در خونه نگه داشت اضطراب و شوق بدنم رو به لرزه انداخته بود ميتونستم حالشونو و شوق و خوشحاليشونو بعد ۳ سال ببينم

دستمو روي زنگ گذاشتم و صداي فريده اومد

فريده:كيه ؟

-منم مهرناز

فريده درو باز كرد و گفت:سلام بر زن داداش بي معرفت خوبي

بغلش كردم و با هم روبوسي كرديم

-خوبم عزيزم خودت ميدوني من تهران نبودم

فريده:وا مهرنازي چرا با اين لباسا اومدي؟اصلا با كي اومدي؟اون كيه تو ماشين؟

دستشو گرفتم و به سمت ماشين بردم و گفتم:برات سورپرايز دارم ولي قول بده جيغ داد نكني؟

چشماش شيطون شد و گفت:اي كلك از شمال سوغات برام شوهر اوردي؟

يكي زدم پس كلشو گفتم:بيا بريم بچه پرو
فريده با خنده و شادي همراهم خودشو به ماشين و اون فرد ناشناس رسوند

فرزاد از ماشين پياده شد و با ديدن خواهرش چشماش دوباره پر از اشك شد

فريده زل زده بود به فرزاد و حرفي نميزد

من نگاهش ميكردم ميدونستم ته دلش چه خبره

به سمت برادرش رفت و اروم دستشو روي گونه هاش كشيد و لمسشون كرد انگار اونم ميخواست مطمئن بشه كه برادرشه

خودشو تو بغلش انداخت و با داد گفت:واي مهرناز بگو چشمام درست ميبينه بگو من الان تو بغل داداشمم بگو تو رو خدا بگو رويا نيست بگو خواب نيستم

سريع از بغلش بيرون اومد و با سيلي توي صورت خودش زد و گفت :نه مهرناز بيدارم به خدا بيدارم

منم همزمان باهاشون اشك ميريختم

فرزاد دستاي فريده رو گرفت و گفت:الهي داداش فدات بشه نكن با صورت قشنگت اين كارارو اره خودم اومدم قول ميدم ديگه اذيتتون نكنم

بهت فريده به گريه تبديل شد و گفت :اخه بي معرفت تو ميدوني چه كردي با ما ها ؟من فرزانه مامان بابا داداشا ازهمه بيشتر مهرناز داغون شديم

فرزاد:ميدونم گلم جبران ميكنم

فريده به سمتم اومد و منو محكم تو بغلش گرفت و گفت:واي مهرناز مامان و بابا بفهمن از خوشحالي بال در ميارن

بالاخره من و فريده وارد خونه شديم بابا و مامان مثل هميشه توي اون هواي دلنشين نزديك بهار توي حياط نشسته بودنو و چايي ميخوردن با ديدن من جفتشون خوشجالي تو صورتشون اومد و با سلام و احوال پرسي ازم خواستن كه پيششون بشينم

فاطمه خانم :خوش اومدي دخترم كم پيدايي عزيزم؟

-شرمنده ي گل روتونم مامان حالا به جبران اين همه دير كردم براتون يه هديه اورد

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد