رمان هكر قلب13

۹۵ بازديد
توي ماشين سكوت بود....داشتم با خودم فكر ميكردم چرا ريسك كردم و سوار ماشينش شدم...هم باعث سوتفاهم براي بقيه شده بودم و هم خودم امكان داشت در خطر باشم...كمي ترسيده بودم..به هرحال اون يه غريبه بود...اگه بي هوشم ميكرد چي؟اگه بلايي سرم مياورد..لبام رو خيلي آروم گاز گرفتم.ميخواستم حرف بزنم ولي ميترسيدم از صدام بفهمه ترديد دارم.

_نترسيد خانم طراوت...


بهش نگاه كردم.با خون سردي اين حرف رو زده بود.برگشت سمتم و ثانيه اي خيلي محكم توي چشمام نگاه كرد و گفت:

_قرار نيست اتفاقي براتون بيفته.

متعجب شدم..يعني فكرمو خونده بود....ذهن و دهنم به طور كامل قفل شدن.نكنه ذهن ميخونه...توي شوك بودم كه پيچيد توي يه خيابون ديگه و ادامه داد:

_ميخواستم بهتون زنگ بزنم تا توي يه كافي شاپ قرار بزاريم ولي خب ترجيح دادم شخصا بيام دنبالتون.

چه پررو.شخصا...انگار كي هست...اعتماد به سقفش منو كشته..صبر كن ببينم..اصلا اين چطوري ميخواست به من زنگ بزنه.گنگ گفتم:

_من يادم نمياد شماره ام رو به شما يا سازمانتون داده باشم.

با لبخندي كه من فكر ميكردم تمسخر آميزه گفت:اگه ملاقاتمون خوب پيش بره خودتون ميفهميد چطوري شماره تون رو گرفتم.

داشتم از حرص ديوونه ميشدم....اينكه حس ميكردم بالا تر از منه چيزي نبود كه بتونم به راحتي باهاش كنار بيام....بلاخره كه توي اين ملاقات كارت به من گير ميكنه.همچين طاقچه بالايي برات بزارم به پام بيفتي.مطمئنا نميتونست فقط براي خبردادن يا يه ملاقات ساده دنبالم اومده باشه.چيزي ميخواست كه كليدش دست من بود.جلوي يه كافي شاپ ساده نگه داشت.از ماشين پياده شديم.وقتي وارد كافي شاپ شديم ميزي رو به من نشون داد و با هم پشت اون ميز نشستيم.هر دو تامون سفارش بستني داديم.به صندليش تكيه داد و خيره شد به من....حتي پلك هم نميزد.حس ميكردم داره به يه بچه نگاه ميكنه...از اون نگاه هايي كه يعني من چطوري ميتونم به همچين آدمي اعتماد كنم....زير نگاهش داشتم اعتماد به نفسم رو از دست ميدادم كه به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم و خيره نگاهش كردم.لبخندي روي لباش شكل گرفت...سفارشمون رو آوردن..با همون لبخند گفت:

_از جسارتت خوشم اومد....فهميدم كه توي انتخابم اشتباه نكردم....

نكنه ميخواد خواستگاري كنه يا پيشنهاد دوستي بده....نه بابا..فكر نميكنم...بدون اينكه بستني رو بخوره گفت:

_اون پسري كه به ساناتا تكيه داده بود شروين شهابي بود...با 28 سال سن...زمان زياديه كه تو رو ميخواد........

از بس شوك زده شدم بستني اي رو كه توي دهنم گذاشته بودم نتونستم به راحتي قورت بدم.....متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:

_و اون پسري هم كه دور تر وايساده بود و داشت به سمت پرادو ميرفت سهيل رجبي بود....

مرموز نگاهم كرد و به جلو خم شد و گفت:همون پسري كه به اطلاعات تو حمله كرده....

اون اين اطلاعات رو از كجا داشت....به سختي ميخواستم خون سردي خودم رو حفظ كنم...نميخواستم فكر كنه من هيچي حاليم نيست..در حاليكه واقعا هيچي حاليم نبود...آروم گفتم:

_اما شما اين ها رو از كجا ميدونيد آقاي پارسيان؟

قاشقي از بستني رو توي دهنش گذاشت و بدون اينكه نگاهش رو از روم برداره گفت:من الان هرچي كه به تو و اطرافيانت مربوط باشه رو ميدونم...اينكه چه چيز هايي رو دوست داري.چه ساعت هايي كلاس داري..با چه آدمايي برخورد ميكني...



آب دهنم رو با صدا قورت دادم..ولي اين ديگه خارج از تصورات من بود.....نميتونستم انكار كنم هم هيجان زده شده بودم و هم ترسيده بودم...گفتم:

_اين حرف ها رو ول كنيد...شما از من چي ميخوايد؟

لباشو مزه اي كرد و گفت:من دنبال يك نفرم.

نكنه دنبال منه....چشمامو گرد كردم.:.دنبال كي هستين؟چرا دنبالشين؟

نفس عميقي كشيد و گفت:سهيل رجبي...
واسم عجيب ترشد:باهاش چيكار دارين؟اصلا شما چيكاره هستين كه دنبالشين؟

_فقط در صورتيكه قبول كنين ميتونم بهتون اطلاعاتي رو بدم.در غير اين صورت ملاقات امروز بايد كاملا از ذهنتون پاك بشه وگرنه مجبور خودم كاري كنم نتونين چيزي بگين.

يه ابروشو انداخت بالا و به حالت پرسش نگام كرد.خشمي توي وجودم سرازير شد..عصباني گفتم:

_شما توي روز روشن و بين اين همه آدم دارين من رو تهديد ميكنين؟

لبخندي زد و گفت:دچار سوتفاهم نشين.من شما رو تهديد نكردم.

_پس منظورتون چي بودآقاي پارسيان؟

خيلي خون سرد و آروم بود.مطمئن بودم اگه تا شب هم هي ايراد بگيرم و حرف بزنم بدون هيچ مشكلي جوابم رو ميداد.

_لطفا اول جواب سوال من رو بديد.حاضريد هم كاري كنيد؟

_شما حرفاي بي سر و تهي ميزنيد.من از كجا بدونم هدف شما چيه.شايد شما بخوايد سهيل رو بدبخت كنيد.من كه نميتونم كمكتون كنم.

چشمامو ريز كردم و گفتم:موضوع ناموسيه؟

قهقه ي بلندي زد كه همه با تعجب ما رو نگاه كردن.من هم با حرص بخاطر اين كارش بهش چشم دوختم.ناگهاني خنده اش رو جمع كرد و با جديت گفت:

_چيشد كه شما همچين فكري رو كردين؟من چرا بايد قضيه ي ناموسي رو با شما در ميون بزارم؟اگه نميخوايد قبول كنيد اصرار نميكنم.

همينطوري كه بهش نگاه ميكردم رفتم توي فكر....اون هم خيره نگام ميكرد...چطوري ميتونست انقدر با اعتماد به نفس باشه...غرور زياديش برام خوشايند نبود.من اين پسر رو توي شركت ديدم..پس يعني به اون ها مربوط ميشه....قضيه ي مقاله انقدر مهم نيست كه بخوام بخاطرش سهيل رو بفروشم..يعني همچين آدمي نيستم...اين مردي هم كه الان رو به رو نشسته نميگه چي ميخواد و مشكلش چيه..از يه طرف ممكنه اي ها بخوان به سهيل آسيب برسونن كه البته امكانش كمه چون شركت رسمي هيچوقت خودش رو توي دردسر نميندازه..از طرف ديگه ممكنه سهيل يه مشكلي داشته باشه كه اينا ميخوان دستش رو رو كنن يعني من ميشم يه پليس مخفي..يعني زندگيم از بي هيجاني در مياد....ميشه يه تنوع..اون وقت واسه ي خودم كسي ميشم...ميتونم حتي هك كردن رو ياد بگيرم....اگر هم كه وسط كار فهميدم كارشون خلافه يواشكي به سهيل اطلاع ميدم....درسته جونم توي خطر ميفته ولي خب اون وقت با افتخار ميميرم و ميشم شهيد....در حاليكه لبامو گاز ميگرفتم و سرمو تكو ميدادم متوجه زمان حال شدم..با لبخند قشنگي زل زده بود بهم...مثلا فكر كن اين عاشق من بشه...البته اگه زن نداشته باشه...براي من تيپ و ظاهر هم مثل باطن مهمه...نه ازش خوشم نيومد...به طور كل از موضوع پرت شده بودم....صداش من رو به خودم آورد:

_چيشد خانم طراوت؟از درگيريه توي ذهنتون راحت شدين؟تصميمتون چيه؟

دستمو روي لبام گذاشتم و خيلي جدي گفتم:

_نه قبول نميكنم...

ناگهان خشكش زد....اصلا انتظار نداشت.....نتونست چيزي بگه...اي جان حال كردم..حقته پسره ي مغرور نچسب...بدتيپ....به آرومي چشماشو بست.ميخواست دوباره به خودش مسلط بشه.ضربه ي خوبي بود...با آرامش بستنيم رو خوردم...دستشو روي چونش گذاشت و گفت:ميتونم دليلت رو بپرسم؟

همونطوري كه بستني رو قورت ميدادم سرم رو هم به معني آره تكون دادم و گفتم:البته...در صورتيكه تو به سه تا از سوالات من جواب بدي حاضرم باهاتون همكاري كنم؟

از روي حرص خنديد و گفت:فكر ميكني خيلي زرنگي؟

ابرويي بالا انداختم و گفتم:تو فكر ميكني فقط خودت زرنگي؟

نيشخندي زد و گفت:من اگه بخوام ميتونم از يكي ديگه كمك بگيرم.

لبخندي زدم و گفتم:تو من رو انتخاب كردي چون نه خيلي به سهيل نزديكم نه خيلي دور...اگر هم بخواي يكي رو وارد دانشگاه كني كه با سهيل رابطه داشته باشه خيلي طول ميكشه...

به صندليش تكيه داد و خيره نگاهم كرد.بعد از چند دقيقه سكوت گفت:فقط يك سوال......

لجبازانه گفتم:نه.من گفتم سه تا سوا....

اومد وسط حرفم و گفتم:يكي....نميشه تا وقتي همكاري نكردي اطلاعات زيادي بهت بدم.حالا بپرس.

همين قدر هم كافي بود...حالا اين گفتگو دست من بود نه اون..حالا اين من بودم كه غرور داشتم و اون ميترسيد از اينكه من سوال خاصي بپرسم......لبخند بدجنسانه اي روي صورتم اومد...سعي داشت لبخند بزنه و خون سرد باشه...درسته همين كار ها رو هم كرد ولي من ترديد رو توي چشماش خيلي محسوس حس ميكردم...آرنجمو گذاشتم روي ميز و خم شدم...

_آدم بده توي اين جريان كيه؟

مهم ترين سوال توي ذهن من اين بود...ميتونست دروغ بگه....ولي خب با اين حال باز هم بايد ميپرسيدم.بدون هيچ تغييري توي حالتش گفت:

_سهيل رجبي......


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد