رمان هكر قلب14

۹۱ بازديد

منو تا دم خونه ي عمو بختيار رسوند...هرچقدر اصرار هم كردم قبول نكرد كه خودم برم...گفت خودم آوردمت خودم هم برت ميگردونم...از الان من و اون همكار بوديم..ازم خواست به هيچ وجه درباره ي اين موضوع با كسي صحبت نكنم...حتي با كاركناي شركت سايبري...واسم عجيب بود..اين كه تحت نظر اونا بود....ازم خواست فعلا چيز بيشتري نپرسم تا توي قرار بعدي همه چيز رو به طر كامل واسم توضيح بده....قرار بعدي رو هم خودش زنگ ميزنه بهم ميگه....

ساعت 6 و نيم شده بود....نميدونم از الان تا وقت شام ميخواستيم خونه ي عمو چيكار كنيم.كاشكي قبلش يه سر ميرفتم خونه ي خاله..ولي ديگه دير شده بود...زنگ خونه رو زدم...بدون اينكه كسي چيزي بگه در باز شد..حدس ميزدم شروين بود كه چيزي نگفت و و فقط در رو باز كرد..چون اگه عمو يا خانم شهابي بودن ميگفتن بيا تو عزيزم...به تيكه كلام هاشون عادت كرده بودم...باغ پر از درختي توي منطقه ي 1 تهران داشتن....چقدر تو اين دنيا تفاوت زياد شده...بعد از گذروندن مسافتي از پله ها بالا رفتم..خانم شهابي جلوي در منتظرم بود...بوسيدمش و گفتم:سلام خاله.....


_سلام عزيزم...خوش اومدي..ماشالله...هزار ماشالله...امروز چقدر خوشگل شدي.

در حاليكه ميرفتيم توي خونه ادامه داد:البته خوشگل بودي...فكر ميكردم زودتر با شروين مياي..ولي وقتي تنها ديدمش خيلي ناراحت شدم..تو كه غريبه نيستي عزيزم....چرا دير به دير بهمون سر ميزني....

_شرمنده خاله...نتونستم زودتر بيام

شروين رو ديدم كه روي مبل نشسته بود و بي خيال كانال ماهواره رو عوض ميكرد...اصلا به روي مبارك خودش نياورد...بابا و عمو هم شديدا مشغول شطرنج بازي كردن بودن...عمو در حاليكه يكي از مهره هاي بابا رو ميزد با لبخند گفت:

_به به به سلام دخترگلم.....چرا انقدر دير كردي؟

_سلام عمو..سلام بابا...يه چند جا كار داشتم..ببخشيد اگه دير شد..

بابا:سلام دخترم...لباساتو عوض كن بيا ببين چطوري زدم بختيار و مات كردم...

لبخندي زدم و به سمت اتاقي كه هر وقت ميومدم خونه ي عمو لباس هام رو اون جا ميزاشتم رفتم...اعصابم از رفتار شروين ريخت به هم..حداقل ميتونست جلوي بقيه اينطوري رفتار نكنه..اين بي احتراميه خيلي واضحي بود...حالا خوبه بابا و عمو حواسشون نبود وگرنه بايد به بابا جواب پس ميدادم.وقتي دكمه هاي مانتوم رو باز كردم تازه متوجه شدم تاپ خيلي بازي تنم كردم...نفسمو با حرص بيرون دادم و داشتم دوباره دكمه هاي مانتوم رو ميبستم كه در باز شد...برگشتم سمت در شروين بود....جلوي در خشكش زد.رومو برگردوندم و در حاليكه دوباره به بستن دكمه هام ادامه ميدادم
گفتم:چت شد؟چرا هنگ كردي؟

ناگهان يه دستي روي شونه ام اومد و منو برگردوند...توي چشمام زل زد...تازه ياد ريملي كه زده بودم و تغيير چشمام افتادم.چهره اش غمگين و كمي عصباني بود...خودم رو ازش جدا كردم ....صداي خشمگينش رو شنيدم:

_حسابي واسه ديدن اون پسره به خودت رسيدي..تو كه از ريمل زدن بدت ميومد...انقدر برات مهمه...تو حتي واسه ي اون پسره منو پيچوندي؟پس بخاطر اون هميشه دست رد به سينه ي من ميزني؟اين چي بود امروز ديدم هليا...چيكار كردي با من؟

داغ كرده بود...بعد از مدتها يه مرتبه داشت حرصشو از دست كار هاي من خالي ميكرد...گذاشتم حرفاش تموم بشه و بعدش گفتم:

_چرا انقدر به هم ريختي...ميدوني كه دلم واست نميسوزه...ترحم تو كار من نيست...زندگيه من هم هيچ ربطي به تو نداره..اون پسر هم اونجوري كه تو فكر ميكني نيست..بخاطر يه موضوع كاري اومده بود دانشگاه...

مظلومانه گفت:هليا اينكارو با من نكن...آخه اون پسر چه كاري ميتونست با تو داشته باشه؟

برام مهم نبود تا بخوام واسش توضيح بدم ولي براي اينكه به موضوع منو پارسيان براي كار شك نكنه..و دنبال موضوع رو نگيره و كارش به تعقيب كردنم نكشه آروم گفتم:

_باماشينش بهم زده بود...

نزاشت ادامه ي حرفم رو بزنم..متعجب دو طرف شونه هام رو گرفت و گفت:چيزيت كه نشد؟

كلافه گفتم:بزار حرفمو بزنم...يه تصادف خيلي كوچيك كرده بودم...اون هم اصرار كرد كه بايد حتما ببره دكتر و خسارت هم بهم بده...منم براي اينكه راضيش كنم كه مشكلي نيست بعد از كلاس باهاش رفتم دكتر و الان هم اومدم.هيچي مشكليم نبود.حالا دست تو از روي شونه ام بردار.

نگاهي به دست هاش انداخت...و به آرومي دستاش رو كنار زد و با ترديد گفت:باور كنم كه چيزيت نشده؟

چشمامو گرد كردم و گفتم:مگه من باهات شوخي دارم؟

لبخندي زد و گفت:نه ميدونم تو هيچوقت با من شوخي نداري.حتي يه بار هم از روي شوخي نگفتي دوستت دارم.

باز داشت شروع ميكرد...بايد بزنم تو حالش...در حاليكه به سمت در ميرفتم گفتم:شروين دست از سر من بردار..چون من اصلا از تو خوشم نمياد...

در اتاق رو باز كردم و اومدم بيرون...زده بودم به سيم آخر...با اين حرف اگه غرورش نميشكست و نميرفت پي زندگي خودش بيشتر از قبل ازش بدم ميومد...همچين پسر بي اراده اي رو بايد انداخت توي چرخ گوشت.خاله وقتي من رو ديد گفت:

_وا دخترم چرا لباستو عوض نكردي؟

_همينطوري راحتم خاله.

_اينطوري كه نميشه.

لبخند مهربوني زدم و گفتم:بخدا اين طوري راحت ترم خاله.هما كجاست؟نمياد؟

بابا گفت: غروبي گفت من ميرم بيرون...بعدش هم خودش مياد اينجا...

سري تكون دادم.عمو بختيار كه بيخيال بازي شده بود دستي روي پاهاي بابام كوبيد و گفت:

_نظرت چيه پيرمرد؟

بابا خنديد و گفت:خوبه من جاي بچه ي توام......والا من نظري ندارم.ولي خب ميدوني مسوليت من بيشتره...به هر حال دو تا دختر مجرد دارم.
كنجكاو شدم..دو تا گوش داشتم...چهار پنج تا ديگه هم جور كردم و با دقت گوش دادم.

خاله گفت:دختر هاتون كه ديگه بزرگ شدن...ميتونن از پس خودشون بر بيان.يك ماه كه بيشتركه آلمان نيستيم.تازه دو هفته بعدش كه آقا بختيار قلبش رو به دكتر نشون داد پسرم شروين بر ميگرده...نبايد نگران باشين..بقيه ي روز ها هم ميريم خونه ي خواهر من.نميدونين شوهر خواهرم آقا محسن چقدر اصرار كرده كه شما هم بياين..نا سلامتي رفيق هاي قديمي هم بودين

پس قضيه از اين قرار بود...زنگ خونه رو زدن.هما بود.چقدر زود برگشته بود...بچه مثبت به اين ميگفتن...تو دلم واسش خنديدم...فداي آبجي وكيل خودم بشم كه هيچوقت اشتباه نميكنه.خاله رفت در رو باز كنه...شروين هم از توي اتاق اومد بيرون.ولي انگار نه انگار كه من چه حرفايي بهش زدم اومدم بين اون همه جا كنار من نشست و واسم لبخند عاشقونه پرت كرد..كاشكي دست شويي نزديك بود..نميدونم چرا باورم نميشه شروين عاشق باشه...به هر حال اين پسر آدم نميشه...بايد با عمو حرف بزنم و جوابم رو رك و راست بهش بگم و ازش بخوام شروين رو كنترل كنه.

حرف بابا و عمو كه بخاطر زنگ نيمه تموم مونده بود با اين حرف بابا تموم شد:

_با بچه ها صحبت كنم به احتمال زياد ميام تا روحيه ام هم عوض بشه.

اون ها غرق حرف هاي خودشون بودن و من غرق در فكر كردن آينده كه به زودي مي اومد و زندگيه ساده ي منو زير و رو ميكرد...

و باز هم سه شنبه اومد با يه كلاس مشترك ديگه با سهيل....ميترسيدم باهاش رو به رو بشم و خودمو لو بدم.نميدونستم كار خوبي ميكنم يا نه.ولي خب پارسيان با لحن قاطعي گفت كه مشكل از سهيله....نميدونم چرا زنگ نزد..خيلي بي فكر بود..اون كه برنامه ي همه ي كارهامو داشت پس ميدونست امروز با سهيل كلاس دارم و امكان داره مشكلي پيش بياد.شيطونه ميگه برم به سهيل بگم و بزنم زير همه چيز...ولي خب اينكار ها به من نمياد...اون هم يه چيزي حتما ميدونست كه بهم اعتماد كرد.متنفر بودم از كلاساي صبح كه زندگي آدم رو مختل ميكرد.حوصله ي تيپ زدن نداشتم..مانتو شلوار ساده اي پوشيدم و بدون خوردن صبحونه زدم بيرون....

وقتي رسيدم دانشگاه سهيل هم از ماشينش پياده شد.چشمش كه به من افتاد بعد از اندكي نگاه كردن سري از روي آشنايي تكون داد.من هم سرمو تكون دادم.سپس هر دو بي تفاوت به سمت كلاس رفتيم...آروم راه ميرفتم.هنوز ده دقيقه به شروع كلاس مونده بود...سهيل سريع تر وارد ساختمان شد...قبل از اينكه از پله هاي سختمان بالا برم گوشيم زنگ خورد.به شماره نگاه كردم ناشناس بود...

_بفرمايين.

_پارسيان هستم خانم طراوت.حالتون خوبه؟

خوشحال شدم كه حداقل زنگ زد.گفتم:

_سلام آقاي پارسيان..خوبم.شما خوبيد؟

_ممنون.خوبم.امروز با سهيل كلاس داريد.

نيشخندي زدم و گفتم:بله از برنامه ي روزانه ي خودم خبر دارم.نميخواد ياد آوري كنيد.الان هم جلوي ساختمونم.

خون سرد گفت:ميدونم.

نبايد تعجب ميكردم...نبايد نشون ميدادم كه از كارهاش متعجب ميشم....بايد مثل خودش خون سرد ميموندم....واسه ي خودم لبخندي زدم و گفتم:خب حالا امرتون چيه؟

_سعي كن به سهيل نزديك بشي ...

چشمام ناخودآگاه گرد شد و گفتم:منظورتون چيه؟فقط همين يه كارم مونده كه خودم رو بچسبونم به سهيل...ابدا..اينو ازم نخوايد.

لبخندي كه پشت تلفن زد رو متوجه شدم چون لحنش ملايم شد و گفت:من كه نگفتم خودتون رو بهش بچسبونيد؟فكر كنم بهتر از من بدونيد كه بايد چطوري اعتماد سهيل رو جلب كنيد.

نميدونم چرا ولي يه مرتبه از دهنم پريد و گفتم:اگه عاشقم شد چي؟

مكث كرد...

_نبايد عاشق بشه....چون ميتونه پايان تلخي رو براش داشته باشه.

سرمو تكون دادم و گفتم:نميدونم شما من رو چي فرض كرديد كه اينكار هاي سخت رو ازم ميخواهيد.

با آرامشي كه بعد از چند ثانيه  گذشت از سوال آخرم به دست آورده بود گفت:شك ندارم كه شما به خوبي از عهده ي همه ي مسووليت ها بر مياييد..بهتر بريد سر كلاس.استادتون اومد.

لعنتي لعنتي پس كنار در بود.....يعني تعقيب ميكرد؟...ولي خب اطلاعات زياد و خصوصي اي رو از من داشت پس نميتونست فقط با تعقيب كردن بهشون پي برده باشه...سعي كردم آروم باشم گفتم:

_ولي آقاي پارسيان با اينكه من باهاتون هم كاري كردم شما هنوز به من هيچ اطلاعاتي نداديد.

_ به حرف هاي من شك داريد؟

_من اين رو نگفتم.ولي در هر حال شما تا چند روز پيش براي من يه آدم كاملا غريبه بوديد.

با آرامشي كه بيشتر اوقات توي صداش بود گفت:به زودي از همه چيز با خبر ميشيد.

نفسمو با حرص پوف كردم.ادامه داد:بهتره زودتر بريد سر كلاستون.

_باشه.روزتون بخير.

_روز شما هم بخير.

شيونه ميگه بهش فحش بدم...آخه ..استغفرالله...با غر زدن وارد كلاس شدم..همه ي صندلي ها رو از نظر گذروندم.دورترين صندلي از سهيل خالي بود..نيشخندي زدم و اين يعني آخر خوش شانسي.حالا يه امروز ما ميخواستيم به سهيل نزديك باشيم...ببين كجا واسمون جا مونده....به چند تااز دوستام سلام كردم و روي تنها صندلي باقي مونده نشستم.زير چشمي به سهيل نگاهي انداختم..جالب اينجا بود كه اون هم داشت منو نگاه ميكرد.با خون سردي نگاهمو دزديدم...استاد اومد...

بعد از كلاس سريع وسايلم رو جمع كردم.ولي سهيل آروم سر جاش نشسته بود..از كنارش گذشتم.احساس كردم كه اون هم بلند شد.با اينكه بايد باهاش خوب رفتار ميكردم ولي حس بدي رو كه به خاطر هك كردن لپ تاپم ازش داشتم نميتونستم توي وجود خودم پنهون كنم.مقداري كه از ساختمان دور شديم صداش رو شنيدم:

_خانم طراوت.

ايستادم....برگشتم سمتش...بهم رسيد..آروم گفتم:

_بله؟

چهره اش ملايم شده بود.ديگه اون مغروريه روز هاي اولي كه شناخته بودمش رو نداشت.لبخندي زد و گفت:

_ميتونم جزوه ي اين ساعتتون رو داشته باشم؟

سريع توي مغزم پردازش كردم.اينكه اون جزوه ي دوستاش كه خيلي تمييز مينويسن رونگرفته.و اومده دنبال جزوه ي من ميتونه دو تا نتيجه داشته باشه.اول:اون خودش داره سعي ميكنه بهم نزديك بشه...ممكنه حس خوبي نسبت بهم پيدا كرده باشه.يعني كار من راحته.دوم:اون شك كرده.داره خودش رو به من نزديك ميكنه تا من و كارهام رو رسوا كنه..يعني ميخواد يه دستي بزنه.با فكر دومي تنم لرزيد..اگه ميفهميد آبروم ميرفت.لبخندي زدم و گفتمكالبته آقاي رجبي.

جزوه رو از توي كيفم در آوردم.گرفتم سمتش.اون هم جزوه رو گرفت و گفت:متشكرم.

در حالي كه سعي ميكرد بي اهميت باشه پرسيد:مثل اينكه بلاخره رو به روي شروين وايساديد...

اول داشتم تجب ميكردم كه اون شروين رو از كجا ميشناسه.بعد يام اومد كه دوسته داداششه...علاقه ي شروين به من هم كه احتياج به دونستن نداشت.خنديدم و گفتم:

_من از اول هم علاقه اي به شروين نداشتم.

ميخواست باز هم سوال بپرسه...اين سوال صد در صد در مورد پارسيان بود....و من هم نميدونستم چه جوابي بدم...چون اگه ميگفتم يه آشناس با توجه به اون جا بودن شروين ميگفت چه دختر ولي هستم اگر هم ميگفتم باهاش دوستم ديگه نميتونستم به راحتي به شروين نزديك بشم.براي همين قبل از اينكه اون حرفش روبزنه گفتم:ببخشيد آقاي رجبي.من واقعا ديرم شده..جزوه رو اگه براتون مشكلي نيست فردا بياريد.

حرفشو خورد و گفت:البته.

_ممنون.خدافظ

_خداحافظ.

گوشيم رو در آوردم.اولين كاري كه كردم شماره ي پارسيان رو كه بهم زنگ زده بود ذخيره كردم و از دانشگاه خارج شدم و به خونه برگشتم.

بابا تصميم به رفتن گرفته بود..من از قبل بهش گفته بودم از نظر من مشكلي نداره.هفته ي ديگه ميرفتن.روز چهارشنبه هم اتفاق خاصي نيفتاد.جز اينكه حس ميكردم شروين ميتونه حس خاصي رو نسبت بهم داشته باشه.نميدونم چرا...ولي حس زنون ام ميگفت...استاد هم گفت كه هنوز پروژه ها رو نگاه نكرده.و حداكثر تا يكي دو هفته ي ديگه بهمون خبر ميده.ديگه ذوق و شوقي نداشتم...خودم رو هم سرزنش نميكردم.اتفاقي بود كه افتاده بود.نبايد بيشتر از اين خودم رو عذاب ميدادم.

پارسيان بعد از كلاس توي راه بهم زنگ زد.جواب دادم:

_بله.

_روزتون بخير خانم طراوت.

_سلام.

_حالتون خوبه؟

كنجكاو بودم.اين بار ديگه دليل زنگ زدنش چي بود.

_ممنون شما خوبيد؟

_متشكرم.

قبل از اينكه حرفي بزنه با عصبانيتي اندك گفتم:آقاي پارسيان شما داريد از من استفاده ميكنيد ولي هيچ اطلاعاتي به من نميديد.باور كنيد كلافه شدم.

با آرامش گفت:ميدونم خانم طراوت.براي همين هم زنگ زدم.امشب بيشتر پرسش هاتون جواب داده ميشه و نكته ي مهم اينه كه بعد از شنيدن اين حرف ها شما يكي از ما ميشيد و ديگه جا زدن و كنار كشيدنتون به ضرر خودتون تومم ميشه.براتون دو تا پيشنهاد دارم.تا 1 ساعت ديگه توي يك رستوران قرار ميزاريم و با هم صحبت ميكنيم و پيشنهاد دوم اينه كه امشب خونه ي من جشن دوستانه اي برقرار ميشه و شما هم ميتونيد با دو سه نفر از دوستان من آشنا بشيد.

پيشنهاد دوم خيلي برام جالب تر بود چون ميتونستم با يه تير دو نشون بزنم.هم از موضوع با خبر ميشم هم تعدادي از دوستاش رو ميبينم كه اين واقعا به من كمك ميكنه.ولي يه مشكلاتي هم داشت.گفتم:

_ولي آقاي پارسيان.همون طور كه ميدونيد براي يه دختر سخته كه اون وقت شب بره مهموني.اگه مشكلي نداريد من با دوستم شهلا يا خواهرم بيام.

_خير خانم.شما هرگز نميتونيد كسي رو وارد اين ماجرا بكنيد.فكر نميكنم پدرتون با رفتن به يك جشن دوستانه كه مدت زمان كوتاهي هم داره مشكلي داشته باشند.

سكوت كرد.بهتره بگم كه اجازه داده بود فكر كنم.ميتونستم از خودم مراقبت كنم.اين من نبودم كه بايد از اطرافيام ميترسيدن...اون ها بايد از من وحشت داشته باشن...با خنده اي موزيانه گفتم:ساعت؟

_هفت.....هيجان داشتم.به بابا زنگ زدم و گفتم ميخوام برم جشن.هما هم كه خونه نيومده بود.ساعت 5 و نيم بود...نميدونستم بايد چي بپوشم كه به مجلس اونا بياد.پوشيده باشم؟عادي باشم؟باز كه نميپوشيدم.اصلا كت و شلوار بپوشم يا پيرهن؟نشستم روي تخت و موهام رو ريختم به هم و با خودم غر زدم.ولي پارسيان كه گفت فقط دوستاشن...دوست يعني بينشون خانم هم هست ديگه؟انقدر نامرد نيست كه من رو دعوت كنه بين جمع مردونه.كلافه بلند شدم و شلوار لي مشكي با يه تاپ قهوه اي از توي كمدم آوردم بيرون.اصلا به درك.همين ها رو ميپوشم.لاك مشكي رو به ناخن هام زدم.بعد از اون آرايش كاملي كردم. هيچي كم نبود...لباس هام رو تنم كردم.جلوي موهام رو حالت فشن ملايمي دادم و از پشت با كليپس بستم.فوقش اگه جو مهموني خيلي راحت بود موهام رو باز ميزاشتم.شال نازكي هم انداختم روي سرم و موهام رو دادم بيرون و دوباره مرتبشون كردم.كفش مشكي پاشنه بلندي و كيف ابيم رو هم از توي كمد درآوردم و بعد از پوشيدن مانتوي انداميه آبيم از اتاق زدم بيرون...ساعت 6 و ربع بود.تازه يادم اومد من كه آدرس ندارم...ميخوام كجا برم؟لبم رو گاز گرفتم.الان بايد چيكار ميكردم.زشت نبود زنگ بزنم بگم آدرس خونت رو بده؟گوشيم رو گرفتم توي دستم و درگير افكارم بودم كه اس ام اس اومد...از طرف پارسيان بود.بازش كردم.......آدرس رو فرستاده بود....تعجب كردم.اين ديگه كيه....دارم كم كم ازش ميترسم....ميتونه آدم خطرناكي باشه....هم حس ششم خوبي داره هم افكار رو ميخونه هم همه ي اطلاعات رو در مياره....داشتم از كنجكاوي ميمردم..امشب قرار بود چه چيز هايي رو بفهمم...يه بار ديگه آدرس رو خوندم....

به حد مرگ تعجب كردم...اينكه بهترين منطقه ي تهران بود...خداي من....آخه پارسيان با اون تيپش و ماشين درب و داغونش كه معلوم بود يه بار هم تصادف كرده اينجور جاها چيكار ميكرد...غير ممكن بود...هاهاهاهاها پارسيان و ازاين پولا؟زدم توي سر خودم...آخه دختر ديوونه از كجا معلوم خونه ي خودش باشه؟..احتمالا خونه ي يكي از همين رفيقاش جشن بوده من رو هم دعوت كرده...اين يكي ديگه ممكن بود...كليد خونه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...منم چه فكراي احمقانه اي ميكنم...خنده اي كردم و سرمو تكون دادم و سوار ماشين شدم.به سمت آدرسي كه واسم فرستاده بود حركت كردم...ساعت 7 و 10 دقيقه بود كه رسيدم.


چه ويلايي....چه ابهتي....چه كاخي....يعني همون جا دلم ميخواست با سر برم تو ديوارش....اين جا ديگه كجا بود...دوباره به آدرس نگاه كردم...خودش بود...درسته كه بالا شهر بود ولي يه گوشه ي غريبي ساخته بودنش كه ويلاي ديگه اي نبود...رفتم نزديك درش....آيفون رو ديدم...وقتي زنگ رو زدم بدون اينكه صداي كسي در بياد در باز شد...از توي آيفون تصويري ديده بودن كه منم...آروم وارد حياط شدم....بيشتر از خونه به باغ گل شباهت داشت.سر و تهش نامعلوم بود....كاشكي ميشد ماشين رو مياوردم تو...آخه پرايد من اصلا با خونه ي اينا هماهنگي نداشت..اگه يكي ميديد چي ميگفت.خندم گرفت...زياد هيجانم رو بروزندادم..چون امكان داشت از داخل پنجره ها يه وقت خدايي نكرده يكي من رو ببينه.تاب زيبايي نزديك ساختمان بود...غير از ساختمون اصلي يه ساختمون ديگه هم بود...ولي خب معلوم نبود كه واسه ي چيه.

درسته كه توي نگاه اول اينجا به ظاهر با خونه هاي ويلاييه ديگه فرقي نداشت..ولي حسم ميگفت اينجا نميتونه انقدر ساده باشه...در خونه باز شد...يعني اگه بگم دهنم به اندازه ي يه غار باز شد دروغ نگفتم.ولي سريع بستمش...نفس آرومي كشيدم.اين نميتونست پارسيان باشه...غير ممكن بود...اين بيشتر از يه مرد بي پول و ساده به يه آدم اشرافي ميخورد.عجب چشاي نافذي داشت...پيرهن سفيدي به همراه شلوار لي آبي روشني پوشيده بود....موهاش هم چون جلوي در اومده بود به وسيله ي باد آرومي كه ميزد اينور و اونور ميرفت..خدايا به من توان بده جلوش سوتي ندم....از پله ها بالا رفتم....خيلي موقر و متين دستش رو دراز كرد و گقت:

_سلام هليا خانم.خوش اومدي..

اولين بار بود كه من رو به اسم صدا ميكرد..حتي من رو يه نفر فرض كرده بود..ههههه...دستم رو گذاشتم توي دستش و من هم متين تر از خودش گفتم:سلام آقاي پارسيان.ممنون.

به سمت داخل من رو راهنمايي كرد....يعني انقدر كه از تزيينات خونه متعجب شدم ترجيح دادم به هيچ جا نگاه نكنم تا باعث آبروريزي نشم... اين خونه مال كي ميتونست باشه...خونه اي مرموز.....در نهايت ساده گي اين حس رو بهم ميداد كه اين هايي كه ميبيني همه چيز نيست...اين خونه فراتر از ايناس....در حاليكه من رو به سمت پذيرايي ميبرد گفت:دير كرديد...

نگاهي بهش انداختم:شرمنده..ترافيك بود.ولي فقط يه ربع از وقتي كه شما گفتيد گذشته.

جوابم رو نداد..چون وارد پذيرايي شديم...دو تا پسر با يه دختر روي مبل نشسته بودن و شديدا گرم صحبت بودن..دختره با هيجان داشت با نظرشون مخالفت ميكرد كه من رو ديدن..از جاشون بلند شدن...با لبخند به سمتشون رفتم...پارسيان هم دنبالم اومد.اول با دختره دست دادم...خوش رو بود...پارسيان گفت:

_ايشون خانم هليا طراوت هستند..

و رو به من گفت:اين خانم خوش خنده طناز سپهري هستند...اين آقا سهراب ياوري همسر خانم سپهري اند...

و به پسر آخر هم اشاره كرد و گفت:ايشون هم سروش ياوري برادر سهراب هستند.

رو به همشون گفتم:خوشبختم...

طناز خنده ي شيطنت آميز و مرموزانه اي كرد و رو به پارسيان گفت:نسبت خانم رو بگو به جاي اسمش...

و ابروهاش رو دوبار بالا انداخت.اين يعني اين افراد چيزي از كار ما نميدونن...پس يعني ما هيچ تيمي نبوديم؟آخه مگه ميشد؟خيلي عجيب بود.يه چيزي اين وسط نادرست بود.بلاخره اين آقاي پارسيان بايد از يكي دستور ميگرفت ديگه...پارسيان بعد از اينكه همه رو دعوت به نشستن كرد نگاه محكمي به من انداخت كه حس ميكردم قدرت حرف زدن من در اين باره رو گرفت سپس لبخندي زد و گفت:يكي از دوستان هستند.قبلا هم كه گفتم طناز جان.

سروش گفت:ما هم باور كرديم داداش من.

طناز شلوار و تاپ ساده اي پوشيده بود...پس تيپم براي اين موقعيت مناسب بود.مانتو و شالم رو درآوردم...پارسيان دوباره از جاش بلند شد و به سمت من اومد و مانتو و شال رو گرفت.خوشم اومد.از پذيرايي خارج شد.طناز تنه اي بهم زد و با لبخند گفت:

_هليا جون شهاب رو بيخيال تو بگو نسبتت باهاش چيه؟اون كه بي انصاف تا به حال نشده چيزي رو كه نميخواد بگه بشه از زير زبونش كشيد.

پس اسمش شهاب بود...چقدربه اين تيپش ميومد و خاصش كرده بود. لبخندي زدم و گفتم :باور كنيد يكي از دوستانم هستند.

سهراب خم شد و روش رو سمت من كرد و گفت:خب ما هم همينو ميخوايم بشنويم ديگه.يعني شما و ايشون...


نيشش باز شد و با شيطنت نگام كرد...صداي پارسيان رو شنيدم:

_سهراب جان.گفتم كه خانم طراوت از آشنايان شركت هستند.رييس ازمون خواسته روي يه پروژه با هم كار كنيم.

سهراب كه انتظار نداشت شهاب انقدر زود بياد به صندليش تكيه داد و دستاشو گرفت بالا و گفت:تسليم...بابا ما تسليميم....بهتره بگم ما گوشامون درازه...

شهاب روي مبل نشست و نگاه نافذش رو به سهراب دوخت طوري كه صداي سهراب ديگه در نيومد....طناز خنديد و گفت:باز از اون نگاها انداخت كه بچه تو شلوارش خراب كاري ميكنه...بگذريم از اينا...از خودت بگو هليا جون...

و اينطوري صحبت هاي من و طناز شروع شد.سهراب و سروش پسر خاله هاي شهاب بودن و براي يه مدت به همراه طناز اومده بودن ايران...تمام خونواده ي طناز برعكس سهراب ايران بودن...الان هم قرار بود واسه ي شام برن خونه ي خواهر طناز.حدود يه ساعت بعد سهراب از جاش بلند شد و گفت:

_خب ديگه ما بريم..دير برسيم خيلي زشته.

شهاب گفت:اصرار نميكنم.پس فردا شام مهمون من....

طناز دستاش رو بهم كوبيد و گفت:آخ جون...يعني من ميميرم واسه رستوران هايي كه شهاب ميبره...

سروش سرش رو از روي تاسف تكون داد و گفت:با اين هيكلت خجالت بكش.

طناز براش زبون در آورد.خندم گرفت.چه روحيه ي شادي داشتن.باهاشون خداحافظي كردم...طناز قبل از رفتنش آروم دم گوشم گفت:آخه اين مارو چي فرض كرده؟الان شما دو تا خونه تنهايين ما هم بلا نسبت خ..ر..

براي اينكه حرفاي شهاب زير سوال نره چهره ي جدي اي به خودم گرفتم و گفتم:طنازجان بين من و آقاي پارسيان جز كار چيزي نيست.من نامزد دارم...در اين مورد شوخي نكنيد امكان داره آقاي پارسيان ناراحت بشن.

طناز متعجب گفت:واي ببخشيد عزيزم..چرا از اول نگفتي...واقعا متاسفم...

لبخندي زدم و گفتم:فداي سرت عزيزم.من اول فكر ميكردم شوخي ميكنيد.

سهراب كه داشت از پذيرايي خارج ميشد داد زد:طناز بيا ديگه...

طناز با عجله صورتم رو بوسيد و گفت:به هرحال معذرت ميخوام.خيلي خوش گذشت.خداحافظ.

_اين چه حرفيه عزيزم.من عذر ميخوام.خداحافظ.

سر جام نشستم.پارسيان رفت تا اون ها رو بدرقه كنه.حالا فرصت داشتم ذهنم رو سر و سامون بدم...همه ي مهمون ها كه رفتن...هيچ كسي هم جز من و پارسيان كه توي خونه نيست...داشتم فكر ميكردم كه يكي وارد شد...ترسيدم.يه خانم بود.گنگ نگاهش كردم.اومد سمتم و پيش دستي هاي خاليه روي ميز رو برداشت و گفت:سلام خانم.شرمنده..فكر ميكردم كسي نيست...

با گنگي لبخندي زدم و گفتم:اشكالي نداره.

پس جز منو پارسيان هم خدمتكار اينجا بود...يعني چي؟يعني اين خونه مال.....نه نـــــــه.نه...داشتم ميمردم از كنجكاوي.قرض گرفته.آره بابا...خودم رو سرزنش كردم.آخه بايد يه دليلي براي قرض گرفتن خونه باشه ديگه...پارسيان خيلي جدي وارد پذيرايي شد...با نگاه تعقيبش كردم.روي مبل رو به روي من نشست و پاهاش رو انداخت روي هم و نگاهم كرد..كم كم لبخند زد...لبخندش پررنگ تر شد....كاملا تبديل به خنده شد داشتم با گنگي نگاهش ميكردم كه گفت:

_ميدونستم ميشه بهت اعتماد كرد.جواب خيلي خوبي به طناز دادي.حتي من رو هم متعجب كردي.

ياد حرف آخرم به طناز افتادم.نميتونستم بزنم روي دستش و بگم فدات داداش ما اينيم ديگه....براي همين فقط لبخند موقري زدم و گفتم:ممنونم.به هرحال ما الان توي يك گروهيم و نبايد بزاريم چيزي رو بشه.

سرشو به معنيه تاييد تكون داد و گفت:شام چي ميل دارين؟

_برام فرقي نداره.

نگاه خيره اش از روي صورتم تكون نميخورد...عجب اعتماد به نفسي داشت...شديدا داشتم در برابر نفوذ نگاهش كم مياوردم گفت:

_اصولا شام بايد سبك باشه.ولي امشب چون مهمون ويژه اي داشتم خواستم كه براي شام پيتزا درست كنن.

لبخندي زدم.كه چي.برو سر اصل مطلب.مرموز نگاهش كردم و گفتم:نميخوايد درباره ي كار حرف بزنيم؟

_البته.خب اول شما سوال هاتون رو بپرسيد.در آخر اگه چيزي موند من واسه تون ميگم.

در حاليكه بهش زل زده بودم كمي فكر كردم و گفتم:چرا خواستيد من دوستانتون رو ببينم.

يه جوري نگاه كرد كه حس كردم سوال خيلي مسخره اي پرسيدم.گفت:

_دليل خاصي نداشت.امشب طبق برنامه ريزي بايد بعضي چيز ها رو براتون روشن ميكردم.ولي مهمون داشتم.براي همين تصميم رو به عهده شما گذاشتم.در صورتيكه شما بيرون رو انتخاب ميكرديد من مجبور بودم مهمون هام رو رد كنم...و اين كار مناسبي نبود.در هر حال خوشحالم كه پيشنهاد دومم رو قبول كرديد.

موهام رو دادم عقب.و با دستم روي پام ضرب گرفتم.ديگه نميتونستم سوال ساده اي بپرسم.بايد مثل خودش ريز بين كار ميكردم تا بتونم همراه خوبي باشم...سرم رو بالا گرفتم.و در حاليكه از خودم مطمئن بودم گفتم:رييس كيه؟

لبخندي زد.بعد از چند ثانيه سكوت گفت:منم

خنده ام گرفت.حالا نوبت من بود كه با تمسخر واسش بخندم.در حال خنده گفتم:منظور من اين نبود.البته بهتره بدونيد من هيچوقت به دليل روحيه ي رهبري اي كه دارم نميتونم وجود كسي رو كه خودش رو از همون اول رييس ميدونه تحمل كنم.

از حرفش حرصم گرفته بود.ميدونستم خيلي پررو بودم..ولي نبايد انقدر رك خودش رو از همين اول همه كاره حساب ميكرد.كم كم ميگفت باهاش راه ميومدم.خونسرد بدون اينكه تكوني بخوره و با همون لبخند مخصوص خودش گفت:

_تمام سازمان هاي سايبري ايران زير فرمان و نظر من هستند....


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد