فكم خورد
زمين....اين داشت چي ميگفت...گذاشته بود حرفش رو براي خودم ترجمه كنم...ولي مگه اون
روز كه رفتم شركت نگفت كه يه آدم ساده اس و آقاي وطني اون قسمت رو اداره
ميكنه؟منظورش چيه؟خداي من ...متعجب گفتم:
_ميشه واضح تر
بگيد.
لباش رو تر كرد و با آرامش گفت:من
قوي ترين هكر ايران هستم.تمام سازمان ها زير نظر من اداره ميشن.فقط سه نفر از اين
موضوع اطلاع دارن.آقاي وطني و منشيش و حالا هم شما....البته يكي دو نفر هم از اون
بالايي ها هستن كه از اين موضوع خبر
دارن.
_من نميفهمم...شما چرا بايد وجود
خودتون رو مخفي كنيد.
از جاش بلند شد و اومد نزديكم و از
بالاي سرم بهم زل زد و گفت:در جهان سه هكر هستند كه از بقيه ي هكر ها قوي
ترند....
سپس روش رو برگردوند و گفت:دنبالم
بيا.
من هم شوك زده به دنبالش حركت
كردم...همون طوري كه حركت ميكرد گفت:
شنيدن اين اطلاعات واسم خيلي عجيب بود...تا الان هيچ چيزي در اين مورد نميدونستم.از راه پله بالا رفتيم..وسعت خونه اش وحشت آور بود.ادامه داد:
_نفر دوم كوين ميتنيك.اين فرد از طرف وزارت دادگستري آمريكا به عنوان يكي از مهمترين و تحت تعقيب ترين جنايتكاران رايانه اي تاريخ آمريكا معرفي شد.اگه اهل فيلم ديدن هم باشي مطمئنن اسمش رو شنيدي.چون موضوع چند فيلم سينمايي در مورد هك هاي اون بوده.
اتاق هاي زياي در طبقه ي بالا بودند....ما به سمتت آخر راهرو رفتيم و پشت در آخرين اتاق وايساديم..دستش رو روي دستگيره گذاشت.منتظر ادامه ي حرفاش بودم...بعد از باز كردن در گفت:
_و اما هكر سوم كه دردنياي واقعي هيچ كس اسم واقعيش رو نميدونه...حتي مليتش هم معلوم نيست...در دنياي هكر ها به عنوان پدر هك شناخته ميشه....
چشمام بخاطر ديدن اتاق داشت از تعجب دو دو ميزد....گوشام داشت تمام حرف هاش رو با علاقه ميخورد.
_از نظر بعضي افراد اين فرد سكوت كرده و فقط در مواردي كه دنياي هكر ها بهش نياز داشته باشند فعاليت ميكنه... و خيلي هاي ديگه هم اعتقاد دارن كه
اين فرد كارهاش رو از زير انجام ميده.طوري كه هيچكس از فعاليت هاي اون با خبر نميشه....
يعني اين فرد كي ميتونست باشه....نميدونستم از ديدن اتاق تعجب كنم يا از حرفاي اون...با پرسش گفتم:اون فرد كيه؟تو ميشناسيش؟
روي صندليه مقابل صفحه نمايش ها نشست.توي چشمام نگاه كرد و خيلي جدي گفت:اون فرد منم....
چشمام رو بستم...هجوم اطلاعات غير قابل باور برام سنگين بود...نميتونست اينطوري باشه...اصلا با ذهنم جور درنميومد....آخه اين چرا داشت اين ها رو به من ميگفت...اين حرفا براي من كه از هك چيزي نميدونستم سنگين بود...من تا به حال در چنين شرايطي نبودم.من هم روي يكي ديگه از صندلي ها نشستم و به صفحه نمايش ها چشم دوختم كه كل خونه رو نشون ميداد...همه جا دوربين مخفي داشت...اتاق پر بود از وسايل امنيتي و عجيب و غريب...ادامه داد:
_اين موضوع روجز تو كه الان فهميدي فقط يك نفر ميدونه...
يعني حتي آقاي وطني و افراد بالا دست هم از پدر هك بودنش اطلاعي نداشتن.خيلي كنجكاو شده بودم:كي؟
بهم نگاه كرد...لبخند محزوني زد...از جاش بلند شد و به سمت يكي از سيستم ها رفت و گفت:شايد واست عجيب باشه كه من چرا مهم ترين اطلاعات رو بهت ميگم....اين ماموريت براي من خيلي مهمه...جز من و تو كسي از اون خبري نداره....هيچكس هم جز تو نميتونه توي اينكار به كمك كنه...بايد ميدونستي...تا در ادامه ي كار هيچ سوء ظن و مشكلي با كارهاي من نداشته باشي....
پس نميخواست از فرد سوم چيزي بگه...بهم نگاه كرد طوري بهم نفوذ كرد كه حس كردم قلبم ايستاد....چشماش با آدم چيكار ميكرد...گفت:
_اين اطلاعات هيچوقت از دهن تو بيرون نميان...چون با اينكار به خونواده واطرافيانت آسيب ميرسه.من به راحتي ميتونم دوباره مخفي بشم ولي تو از اين به بعد با دونستن اين موضوع در خطر جدي اي قرار گرفتي.
ترسيده بودم.ولي نشون نميدادم...چرا به من گفت؟ بايد اول ازم ميپرسيد كه ميخوام در اين مورد چيزي بدونم يا نه...اين كاري كه من ميخوام براش انجام بدم مگه چقدر مهمه كه اين حرف ها رو به من بزنه...
من صحبت نميكردم..فقط اون بود كه شرايط رو براي من ميگفت بهم اشاره كرد كه به سمتش برم و در همون حال گفت:موضوع سهيل رجبي رو هيچكس نميدونه و هيچكس هم نبايد بفهمه...از اين يه مورد هرگز نميگذرم...من الان تو رو از خودت هم بيشتر ميشناسم...ميدونم مواظب حرف هات هستي و هيچوقت اشتباه نميكني...
از توي دوربين داخل باغ رو نشون ميداد...دكمه اي رو زد...ليزري دور تا دور باغ رو گرفت...با تعجب برگشتم نگاهش كردم...بالاي سرم بود...صورتم مقابلش بود...نفسش بهم ميخورد....چشماش داشت وجودم رو آتيش ميزد....با خون سردي گفت:هيچكس نميتونه بدون اجازه ي من وارد خونه بشه...تمام خونه به آزير مجهزه...سيستم هاي امنيتي اي هم در مواقع خاص مثل يك ارتش عمل ميكنن.... صورتش رو نزديك تر آورد...فاصله اي بينمون نبود...نبايد خودم رو ميباختم...نبايد ميزاشتم بفهمه كنترلم رو از دست دادم..همچنان سرد نگاهش كردم ادامه داد:
_طوري كه ممكنه حتي به فرد متجاوز آسيب برسونن.
ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت....من هم به آرومي نفس كشيدم...و دنبالش رفتم و خونسرد گفتم:در مورد سهيل رجبي بايد چيكار كنم؟
در اتاق رو بست.با لبخند بهم نگاه كرد و گفت:خيلي ازت خوشم اومده...خوب ميتوني جلوي خودت رو بگيري...
يكي از خدتكار ها از پله ها بالا اومد و گفت:آقا شام حاضره...
با لبخند گفت:باشه.ممنون.
برگشت سمت در...تازه يه قسمت عجيب رو روي در ديدم...انشگتش رو گذاشت اون جا...فكر ميكنم براي قفل شدن و باز شدن در بود.يعني كسي جز اون نميتونست وارد اين اتاق بشه.با دستش منو به سمت راه پله ها راهنمايي كرد و همون طور گفت:بعد از شام در مورد كارهايي كه بايد بكني حرف ميزنيم...
سرم رو تكون دادم...اين خونه ديگه چه چيز هاي عجيبي داشت كه شهاب بهم نشون نداده بود....ميدونستم باز هم هست...نميتونستم انكار كنم كه شوك زده ام...سخت بود...هيچكس نميتونه خودش رو جاي من بزاره....زندگي من خيلي عادي بود حتي با اين اتفاقات اخير باز هم فكرش رو نميكردم تا اين حد بخواد ........سوالي كه ذهنم رو درگير كرده بود پرسيدم:
_خدمتكار ها به خونه ي عجيبت و كارهات شك نميكنن؟
دستاش رو توي جيب شلوارش گذاشت و در حال پايين رفتن از پله ها گفت:
_هيچكس اجازه ي وارد شدن به قسمت بالا رو نداره...حتي براي تمييز كردنش هم از يك فرد مطمئن استفاده ميكنم...من دو تا خدمتكار بيشتر ندارم كه اون ها هم فقط تا بالاي پله ها ميان...اين خونه براي اون ها عجيب نيست...چون چيز خاصي رو نميبينن.از نظر اون ها اينجا فقط يك باغ بزرگه...و من هم پسري سرمايه دار...كارهاي من هم از نظرشون عجيب نيست.مگه تو وقتي من رو ميديدي فكر ميكردي همچين چيزهايي هم در مورد من باشه؟
سرم رو تكون دادم و به آرامي گفتم:نه
روي راه پله ها ايستاد و گفت:تو هم اگه من رو توي شركت سايبري نميديدي حتي فكر نميكردي كه من يك هكر باشم...
كنجكاو گفتم:براي همين ظاهرت و ماشينت.....
اومد وسط حرفم و گفت:البته...من سعي ميكنم مثل يك آدم عادي در جامعه ظاهر بشم.با اين حال هميشه اينطور نيستم...بعضي اوقات من هم از امكاناتم استفاده ميكنم...در واقع اون روز كه جلوي دانشگاهتون با اون تيپ و ماشين اومدم به خاطر جلب توجه نكردن بود...
بدون اينكه چيزي بگم به سمت پايين حركت كردم...صداي نيمچه خنده اش رو شنيدم.ميدونستم واسه ي اون هم خيلي عجيبه كه چطوري من ميتونم انقدر آروم باشم....
پشت سرم اومد....ميزي رو برامون آماه كرده بودن...شهاب صندلي رو برام عقب كشيد تا بشينم...سپس خودش هم روي صندليه رو به روي من نشست...اين فرد يه جنتلمن واقعي بود.برشي از پيتزا برداشتم و در همان حال با كنجكاوي پرسيدم:
__بهتون نمياد سن زيادي داشته باشين؟چطوري تونستين همچين كارهايي رو بكنيد؟
جامي رو براي خودش پر از نوشابه كرد و گفت:از بچگي شروع كردم...استعداد هم بي تاثير نبوده...
نميخواستم اون از من برتر باشه....نميخواستم خودم رو از اون پايين تر بدونم...اون همه چيز داشت ولي من هيچي.....داشتم نا اميد ميشدم....ولي با خودم فكر كردم اون با اينكه همه چي داره ولي كارش به من گير كرده.بعد از صرف شام در آرامش دوباره رفتيم روي مبل ها نشستيم به ساعت نگاه كردم.نيم ساعت ديگه بايد ميرفتم.ميخواستم سوال بپرسم كه اون زودتر شروع به حرف زدن كرد..به مبل تكيه داد و گفت:
_ميدونم جواب همه ي سوالاتت رو نگرفتي.ولي همه چيز برات كم كم جواب داده ميشه.الان موضوع مهم و اصلي سهيل رجبيه...من ازت ميخوام بهش نزديك بشي...انقدر نزديك كه كاملا بهت اعتماد كنه....نميخوام توي اين مدت رابطه ي عاطفي اي براي سهيل پيش بياد...تو رو نميدونم ولي اون هرگز نبايد احساسي رو بهت پيدا كنه....فقط اعتماد...
با خشم نگاهش كردم كه باعث شد خنده اش بگيره...سوالي برام پيش اومده بود:
_چرا از يه پسر اين رو نميخوايد؟يه همجنس خيلي راحت تر ميتونه اعتماد رو جلب كنه.
چهره اش جدي شده بود نميدونم چرا بعضي از سوال ها انقدر تغييرش ميداد.گفت:
_چون به ياد خودش ميفته....
رگه هاي خشم رو توي صورتش ديدم...نميدونم چرا با اين حرفش تنم لرزيد...درسته كه حرف خيلي بي معني اي بود ولي مطمئنم رازي بين حرفش بود...نخواستم چيز بيشتري در اين مورد بپرسم....چون احساس ميكردم آرامشش رو از دست داده...بعد از چند لحظه گفت:
_بعد از اينكه اعتمادش رو به دست آوردي بايد خيلي تيز بين باشي...در مرحله ي اول بايد رمز لپ تاپش رو بفهمي...بعد از اون در يه فرصت خوب و مناسب اطلاعاتي رو كه مربوط به كار هاي سهيل و اسامي كارفرما هاي سهيل ميشه برام بياري.......
نگاه دقيقي بهم انداخت و گفت:شايد از نظرت كار راحتي بياد ولي بعدا پشيمون ميشي.
متعجب پرسيدم:تو كه به راحتي ميتوني توي كامپيترش نفوذ كني.چرا اين رو از من ميخواي؟
لباش رو خورد و بعد از چند لحظه سكوت از جاش بلند شد و گفت:ميرسونمت خونه.
به غرورم برخورد.مرتيكه پررو...داشت بيرونم ميكرد.نميخواي جواب بدي خب نده اين كار ها ديگه چيه.با خودش چي فكر كرده...از جام بلند شدم...رفتم نزديكش..در كمترين فاصله سرم رو بالا كردم طوري كه لبهام دقيقا رو به روي لبهاش بود...چشمام رو بهش دوختم و با لحن اغواگري گفتم:آقاي پارسيان از مهمونيتون ممنون...ولي كارتون رو تلافي ميكنم...
حس كردم كه داشت كنترلش رو از دست ميداد...در آخر با يه لبخند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.....بعد از چند ثانيه صداي كفش هاش رو كه به دنبالم ميومد شنيدم...پسره فكر كرده همه كاره اس...درسته كه توي دنيا تكي ولي من اگه بخوام تو در برابر من هيچ ميشي....جلوي در خونه برگشتم سمتش.پشتم بود.ميخواستم خداحافظي كنم كه گفت:
_اگه مشكلي پيش بياد يا لازم باشه اطلاعاتي رو داشته باشي باهام تماس بگير.
_فهميدم آقاي پارسيان.
خيره نگاهم كرد و گفت:شهاب....
سرم رو كج كردم و گفتم:پارسيان راحت ترم.....شبتون بخير.
در رو باز كردم و از ساختمان خارج شدم....اون هم گفت:خدا نگه دارتون.
فكر كرده انقدر راحت باهاش خودموني ميشم.هرچي ميتونه توهين ميكنه بعد چه چيز هايي از آدم ميخواد.نج شنبه و جمعه كلاس نداشتم.كمي با شهلا و بقيه دور زدم ولي بهشون هيچ چيز در مورد اين اتفاقات نگفتم.گذاشتم فكر كنن كه موضوع سهيل رجبي و تحقيق تموم شده.اين دور روز فرصت خوبي هم براي خودم بود تا با خودم كنار بيام.هرچي زمان ميگذشت بيشتر حرف هاي شهاب رو درك ميكردم و از اينكه عكس العمل خاصي نشون ندادم متعجب ميشدم...نميدونستم چجوري اون بهم اعتماد كرد....البته از تهديد هاش هم واقعا ترسيده بودم..ميدونستم اينجور آدما براي حفظ امنيت و فاش نشدن اسمشون خيلي كارها ميكنن..
بابا بعد از صحبت هايي كه با من و هما كرد راضي شد كه با عمو و بقيه بره...سه شنبه پرواز داشتن...چطوري بايد اعتماد سهيل رو بدون عاشق كردن به دست مياوردم خدا ميدونست...اگه پسر بودم كارم خيلي راحت تر بود....شنبه توي دانشگاه اتفاق خاصي نيفتاد...با چشم همش دنبال سهيل ميگشتم ولي نديدمش....حس ميكردم كه هست...خيلي در خفا از چند تا از بچه ها پرسيدم كه امروز سهيل كلاس داره يا نه...كلاس نداشت ولي مثل اينكه توي دانشگاه ديده بودنش...منم حس ميكردم كه هست...يه نگاهي رو همش روي خودم حس ميكردم ولي وقتي برميگشتم سمت نگاه چيزي نميديدم..شايد توهم زده بودم...شايد سهيل يا كسي ديگه بود كه بهم شك كرده بود...از اين فكر ترسيدم...بايد خيلي مراقب رفتارم ميبودم....سعي كردم از اين به بعد مثل سابق باشم....
......
يكشنبه بعد از گرفتن يه دوش صبحگاهي رفتم دانشگاه...خيلي خون سرد در حاليكه چند تا از دوستام رو ديدم باهاشون سلام كردم و با هم به سمت كلاس رفتيم.آرمان هم از سمت چپ داشت ميومد كه وقتي من رو ديد يه چشمك برام حواله كرد..با ابروهاي بالا رفته و تهديد آميز نگاهش كردم كه خنده اش گرفت...وارد سالن شديم...وقتي از پيچ سالن گذشتيم ميخكوب شدم....سهيل بود كه به ديوار رو به روي كلاس تكيه زده بود.....ميخواستم بي توجه بهش وارد كلاس بشم كه من رو ديد و چند قدم اومد جلو....متوجه منظورش شدم..من هم به سمتش رفتم...با لبخندي بهم زل زد و گفت:سلام خانم طراوت...
نگاهم به بعضي از بچه ها افتاد كه با كنجكاوي به ما زل زده بودن...لبخند رسمي اي زدم و گفتم:سلام آقاي رجبي...
_جزوه ي روز چهارشنبه تون رو آوردم...پنج شنبه توي دانشگاه منتظرتون بودم..از چند تا از دوستانتون هم پرسيدم ولي مثل اينكه كلاس نداشتيد...
شرمگين گفتم:واقعا متاسفم..اصلا يادم نبود كه پنجشنبه ها كلاس ندارم...
جزوه رو به سمتم نگرفته بود...خيره شدم به جزوه ولي به روي خودش نياورد...حس ميكردم شنگوله...ولي دليلش رو نميدونستم...آروم بهش
گفتم:ببخشيد جزوه رو نميخواين بدين؟من بايد برم سر كلاس...
_براي ناهار مياين سلف؟
متعجب از سوالش گفتم:
_البته.چطور؟
_پس اونجا ميبينمتون.
استاد وارد سالن شداگه بعد از خودش وارد كلاس ميشديم ديگه راه نميداد....هم تعجب كرده بودم و هم ترسيده بودم..يعني سهيل چيكار داشت....دوست داشتم كلاس نميرفتم و همين الان ميگفت ولي خيلي ضايع بود...براي همين خون سرد گفتم:آقاي رجبي استادم اومدن.بعدا در موردش حرف ميزنيم...
نيمچه لبخندي زد و گفت:حتما....
سرم رو براش تكون دادم و با عجله قبل از استاد وارد كلاس شدم...لعنت به اين كلاس هاي بي موقع...آرمان كه مارو دم در ديده بود دو سه بار ابرو بالا انداخت...با تهديد نگاهش كردم و تقريبا جلو نشستم.....ميدونستم الان همه ي بچه ها كنجكاو شده بودن....تصميم گرفتم بعد از كلاس براي سوال پيچ نشدن سريع تر به سمت سلف برم.
............
يه گوشه ديدمش...برام سر تكون داد....به سمتش رفتم و بعد از عقب كشيدن صندلي رو به روش نشستم...نگاه فضول بقيه هم واسه ي خودشون....دوباره سلام كردم و آروم گفتم:آقاي رجبي اميدوارم كارتون مهم باشه..چون اينطور ملقات ها توي محيط دانشگاه اصلا نتيجه ي خوبي نداره..
در حاليكه خيره و با لبخند من رو زير نظر گرفته بود گفت:براي چي نگرانيد...فكر كنم به ايميلتون سر نزديد.
چشمامو گرد كردم و گفتم:چطور؟
به نرمي گفت:استاد زارع دانشجو هاي كلاسش رو دو به دو تقسيم كرده و اسامي افراد به همراه موضوع تحقيق رو براي هر دو نفر ايميل كرده....
خنده اي كرد...كه از نظر من خنده ي مزخرفي بود..چون توي افكار خودم ضايع شده بودم...من چي فكر ميكردم و چيشد...لبخند نيمه جوني زدم و گفتم:يعني الان ميخواهيد بگيد كه من و شما توي يك گروهيم؟
سرشو تكون داد و گفت:بله...
لبام رو گاز گرفتم وسرم رو تكون دادم..نگاهش رفت به سمت لبام...هول شدم لب هام رو ول كردم...خنده اش گرفت...از جام بلند شدم و با خون سردي گفتم:من ميرم ايميلم رو چك كنم...
لپ تاپش رو كه روي صندليه كنارش گذاشته بود گرفت سمتم.....داشتم ميمردم...چشمام هي ميخواست از اين كارش گرد بشه ولي نزاشتم....بهم نگاهي انداخت و گفت:ميتونيد از لپ تاپ من استفاده كنيد...
ولي اينكه توي ويندوز بود..رمز هم نميخواست كه من بتونم ببينم سهيل چي ميزنه...جلوي چشم خودش هم كه نميتونستم فضولي كنم...چشمام رو روي اين غذاي چرب و نرم و وسوسه كننده بستم و گفتم:ممنونم آقاي رجبي...سايت كار دارم.كارم طول ميكشه...همون جا نگاه ميكنم...
ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نهار نخورده....
سپس با اصرار ادامه داد:شما ايميلتون رو چك كنين من دو تا ساندويچ ميگيرم...
فقط همين يه كارم مونده بود...از جاش بلند شد.بهش گفتم:نه..نه..ممنونم..
اومدوسط حرفم و جدي گفت:نگران حرف دانشجوهاي ديگه نباشيد...كار خلاف شرع كه نميكنيم...استاد ازمون خواسته تحقيقي رو با هم انجام بديم.....
ناچار از اصرارش و براي بيشتر جلب توجه نكردن روي صندليم نشستم...لبخندي از روي رضايت زد و رفت تا ساندويچ سفارش بده......لپ تاپش باز جلوي چشماي من بود...و من بهترين فرصت رو گير آورده بودم كه حداقل به چند تا از درايو هاش سر بزنم...برگشتم عقب در حال سفارش دادن بود...بعد از اينكه سفارشش رو داد بهم نگاه كرد....لبخندي زدم...روش اين سمت بود....ميترسيدم سر برسه و بفهمه...دو سه بار نفس عميق كشيدم و ياهو رو باز كردم..نبايد ريسك ميكردم...طبق گفته هاي پارسيان بايد اول اعتماد كاملش رو به دست مياوردم...شايد اون موقع حتي خودش رمزش رو بهم بده...ياهو رو كه باز كردم ايميل جديدي برام اومده بود.راست ميگفت..استاد زارع ازمون خواسته بود روي يه بخشي از كتاب كه واقعا هم سخت بود دو نفره كار كنيم و اين يعني ملاقات و نزديكي بيشتر با سهيل....
جلوي دهنه ي گوشي رو گرفتم و صدام رو صاف كردم و گفتم:نترسيدم آقاي پارسيان...نگران نباشيد.
چيز ديگه اي نميتونستم بگم.جالب بود كه ديگه ازم نخواست كه با اسم صداش كنم.اينم ناشي از غرور بيش از حد بود...
..................
صبح بود كه با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم.عصباني و كلافه بدون ديدن شماره گوشي رو برداشتم و گفتم:بله؟
از بس عصباني حرف زده بودم طرف سكوت كرده بود.كلافه تر از قبل گفتم:بله.بفرمايين.
بلاخره صداش رو شنيدم:سلام خانم طراوت...
پا شدم روي تختم نشستم.اين صداي كي بود؟پسر بود...ولي شبيه صداي آشناهام نبود.سريع به شماره اش نگاه كردم.پرسشي گفتم:شما؟
_سهيلم.سهيل رجبي.
زدم روي پيشونيم گفتم:آهان..ببخشيد آقاي رجبي..نشناختمتون.چيزي شده؟
_معذرت ميخوام كه بدموقع زنگ زدم.فكر نميكردم خواب باشيد.
به ساعت نگاه كردم.9 ونيم بود.حق داشت بنده خدا.گفتم:مشكلي نيست.به هرحال بايد الان بيدار ميشد.امرتون چي بود؟
_اگه ايميل استاد رو كامل خونده باشيد بايد حواستون باشه كه فقط دو هفته فرصت داريم.با توجه به اين موضوع سخت فكر ميكنم بايد از همين الان به صورت فشرده كار كنيم.
دلم ميخواست گريه كنم.من تازه از شر اون يكي تحقيق خلاص شده بودم و حالا بخاطر اين پارسيان بايد زحمت اين يكي هم ميفتاد روي دوشم.
_البته.در جريان هستم.ولي خب بايد چطوري شروع كنيم؟امروز همديگه رو توي دانشگاه ميبينيم ديگه.
_راستش امروز كار دارم نميتونم به كلاس برسم.اگه شما راضي باشيد از ساعت 11 يه كافي شاپ همديگه رو ببينيم.
دستي روي چشام كه شديدا پف كرده بود كشيدم و گفتم:باشه.پس من حاضر بشم.
_باز هم شرمنده خانم طراوت.پس من آدرس رو براتون اس ام اس ميكنم.
_دشمنتون شرمنده.باشه
تو دلم به خودش و هفت جد و آبادشو پارسيان و جد و آبادش فحش دادم.
_خداحافظ
_خدافظ
.............................
پشت يكي از ميز هاي گوشه ديدمش.جاي دنجي رو انتخاب كرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اينكه صندلي رو عقب كشيدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ي جذابي پيدا كرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.
_سلام خانم طراوت.
سرجام نشستم.اون هم نشست.
_سلام.
شلوار پارچه اي مشكي پوشيده بود به همراه يك پيرهن اسپرت آبي ملايم...چه صورت سفيدي داشت.چشماش سرد بود....يا بهتره بگم توي چشاش
چيزي خونده نميشد.غم داشت.آره غم داشت...ولي من كه تا به حال توي دانشگاه نشنيده بودم مشكلي داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز كرد.باهاش دست دادم.
_خوش اومدين.
_ممنون
خيره بود بهم.نميدونم از چه زماني نگاه خيره اش روي من سنگيني ميكرد ولي اين اواخر خيلي بيشتر شده بود.
_باز هم عذر ميخوام بخاطر بيدار كردنتون.
_آقاي رجبي يه بار گفتم كه بايد بيدار ميشدم.
لبخندي زد و گفت:آخه چشماتون پف كرده.احساس شرم ميكنم.
دستي به چشمام كشيدم.گفتم:اكثر صبحها چشمام پف ميكنه.اين هم از شانس بد منه.
خيلي سريع گفت:نه نه.منظورم اين نبود كه پف چشمتون بده...
با لبخند زيبايي نگاهم كرد و ادامه داد:اتفاقا خيلي بهتون مياد.
ابرويي براش بالا انداختم.داشت پررو ميشد.همون طور كه ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع كنيم تا شما ديرتون نشه.
لبخندش رو جمع كرد و گفت:البته.
گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستني خواست.بعد از اينكه سفارش ها رو آوردن دستش رو روي ميز گذاشت و گفت:
_شما نظري داريد كه چطوري اينكار رو بكنيم؟
بي تفاوت گفتم:نه.من كار گروهيم زياد خوب نيست.ترجيح ميدادم تنها كار كنم.بهتره شما نظري بدين.
نگاهم كرد.انتظار نداشت انقدر صريح باشم.من كه نميتونستم بخاطر آقاي پارسيان اخلاقم رو تغيير بدم و با سهيل خوب رفتار كنم.
_پيشنهاد من اينه كه هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جايي رو واسه ي تبادل اطلاعات و تنظيم صفحات انتخاب كنيم و اونجا با هم روي تحقيق كار كنيم.وقت هاي ديگه هم از اينترنت مقالات و صفحه هاي مفيد رو پيدا كنيم.
با تعجب گفتم:ولي من بعضي روزا كلاس صبح دارم.
_واسه ي اون روز ها هم ميتونيم بعد از ظهر يا يه ساعتي كه با كلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب كنيم.
سرم رو تكون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا كردم داشت با لبخند نگاهم ميكرد.با چشم به بستنيش اشاره كردم و گفتم:بستني تون رو بخوريد.
با همون لبخند روي ميز خم شد و گفت:نسبت به شروين چه احساسي داري؟
نزديك بود تو گلوم گير كنه.متعجب گفتم:
_منظورتون چيه؟
_منظور خاصي ندارم.فقط سوال پرسيدم.
_يه بار ديگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصي بهش ندارم.
_ميتونم هليا صدات كنم؟
پرسشي نگاهش كردم و گفتم:دليلي نميبينم.
_تا جايي كه فهميدم شما توي اينجور موارد سخت گير نيستيد.اينطوري براي هردومون راحت تره.جو سنگين روي كارمون هم تاثير ميزاره.
ميخواستم اخم كنم و بگم نه ...كه تصميم گرفتم براي پيش بردن نقشه مون كمي كوتاه بيام.حالا كه اون داشت خودش رو به من نزديك ميكرد چرا من فرار كنم و كار رو براي خودم سخت كنم.نيمچه لبخندي زدم و گفتم:مشكلي ندارم.فقط نميخوام باعث سوتفاهم شما يا كسي ديگه بشه.
به صندليش تكيه داد و با لبخند گفت:خيالتون راحت باشه.