دلم گرفته بود...چرا اينطوري شده
بودم...دلم ميخواست امروز هم ميتونستم شهاب رو ببينم...اه لعنت به من....توي حال و
هواي خودم بودم كه گوشيم زنگ خورد...سهيل بود...بي حوصله جواب
دادم:
_بله؟
صداي ملايمي داشت:سلام
هليا.خوبي؟
روي تخت نشستم و گفتم:ممنون.تو
خوبي؟
_مرسي.
چند لحظه من من
كرد.گفتم:
_كاري داشتي
سهيل؟
_ميتوني بياي
بيرون؟
متعجب ابرويي بالا انداختم.چه زود
دست به كار شده بود.نميدونستم برم يانه...از يه طرف حوصله ي رفتن نداشتم و از طرف
ديگه وقتي توي خونه بودم فكر
شهاب آزارم
ميداد.....وقتي سكوتم رو ديد گفت:
_هليا...چيشد؟مياي؟
ترجيح ميدادم از افكار مربوط به شهاب فرار
كنم....گفتم:
_آره ميام...كجا ميخوايم
بريم؟
احساس كردم خوشحال
شد گفت:تو بيا...بعدا در مورد جايي كه ميخوايم بريم حرف
ميزنيم...
خندم گرفت..چه ذوقي
داشت....
***
مانتوي تابستونيه نازكي رو از توي
كمد به همراه شلوار لي در آوردم....كيف اسپرتي رو هم گرفتم...بعد از اينكه رژ زدم
از خونه اومدم بيرون...هما خواب بود...بيدارش نكردم...وقتي بيدار بشه ببينه نيستم
حتما خودش زنگ ميزنه.آدرس خونه رو براي سهيل اس ام اس كرده بودم...حوصله نداشتم جاي
ديگه اي قرار بزاريم...وقتي در پاركينگ رو باز كردم ماشينش رو ديدم...لبخندي زدم و
بعد از بستن در به سمت ماشينش رفتم..سريع از ماشين پياده شد و در رو برام باز كرد.و
گفت:سلام
خدا بگم چيكارش نكنه...توي دلم براي
اينكارش خنديدم...در حاليكه جواب سلامش رو ميدادم سوار ماشين شدم.خودش هم رفت سمت
راننده و سوار شد.ماشين رو روشن كرد و
گفت:چطوري؟
_خوبم...ولي فكر كنم تو
بهتري...
نگاهم كرد..خنديد و
گفت:آره خيلي...
احساسم بهم ميگفت پسر صاف و ساده
ايه...حركت كرديم.دوباره خودش شروع به حرف زدن
كرد:
_آهنگ چي گوش
ميدي؟
_برام فرقي نداره...خودت هرچي دوست داري
بزار
موسيقيه ملايمي گذاشت و
گفت:
_هميشه موسيقي گوش ميدم...هيچوقت آهنگي رو كه يه
خواننده روش خونده باشه گوش نميدم.
متعجب
گفتم:چــــرا؟
_تا به حال متني رو پيدا نكردم كه
حرف دل خودم باشه..براي همين موسيقي هاي خالي رو گوش ميدم تا راحت تر بتونم شرايط
زندگيم رو درك كنم.
از حرفاش سر در نياوردم..بيخيال
بيرون رو نگاه كردم.نميزاشت بينمون سكوت
باشه:
_دوست داري كجا
بريم؟
نگاهي بهش انداختم...يكم فكر كردم و بيتفاوت
گفتم:كافي شاپ فكر ميكنم خوب باشه...
يكم بي ميل بود ولي
بعد از چند لحظه گفت:پيشنهاد خوبيه.
_خودت دوست داشتي
كجا بريم؟
_من ترجيح ميدادم پارك يا يه همچين
جايي با هم باشيم...
با خنده نگاهش كردم...برگشت سمتم و وقتي خندم رو
ديد گفت:واسه چي ميخندي؟
_هيچي...شخصيت
جالبي داري.
لبخند محجوبي زد ولي ديگه چيزي
نگفت...كنار يه كافي شاپ خيلي شيك نگه داشت..با هم پياده شديم و كنار هم قدم زنان
به سمت كافي شاپ رفتيم...
بعد از اينكه سفارشامون رو داديم با دقت بهش نگاه
كردم...اول اون هم بهم خيره شد ولي بعد از چند ثانيه كم آورد و گفت:چرا اينطوري
نگاه ميكني؟
موشكافانه گفتم:دوست دارم با هم رك
باشيم.
سرش رو تكون داد و
گفت:حتما...
_چرا اين پيشنهاد رو
دادي؟
_كدوم
پيشنهاد؟
زل زدم بهش و عاقل اندر سفيه نگاهش
كردم...اون هم نگاهي بهم انداخت و گفت:حس خوبي بهت
داشتم...
_جالبه...ولي خب يعني
چي؟
لباش رو گاز گرفت خواست چيزي بگه كه سفارشامون رو
آوردن.بعد از اينكه رفتن گفت:
_اگه بخوام روراست
باشم بايد بگم كه اوايل زياد ازت خوشم
نميومد...
حالت تهاجمي به خودم گرفتم..خنديد و
گفت:بزار حرفم رو كامل بزنم.
چپ چپ نگاهش
كردم و منتظر ادامه ي حرفاش شدم.
_كم كم يه حس عجيبي
پيدا كردم...تو دختر خيلي خوبي هستي...چيزي كه من اطرافم كم ديدم...وقتي با تو بودم
انرژي مثبت ميگرفتم...دنياي من هميشه تيره و تار بوده...سردر گم بودم...ولي بيتفاوت
بودن تو به اطراف به من آرامش خاصي رو ميده كه هميشه دنبالش بودم....متوجه منظورم
ميشي؟
لبخند مسخره اي زدم و
گفتم:نه...
ا
ينبار اون بود كه
عاقل اندر سفيه نگاهم كرد.با چشماي گرد شده گفتم:خب متوجه نشدم...چرا اينطوري نگاه
ميكني؟
متعجب گفت:واقعا حرفام رو درك
نكردي؟
_نه
لبخندي زد و
گفت:آروم آروم متوجه ميشي.
چه خوش خيال
بود.مگه من تا كي ميخواستم باهاش باشم كه متوجه زندگيش بشم...كارم رو انجام بدم هر
كي ميره سي خودش..مقداري از نوشيدنيم رو خوردم و گفتم:به نظرت تحقيق كي تموم
ميشه؟
_خسته
شدي؟
_نه خيلي...ولي خب ديگه حوصله ي تحقيق
ندارم...بيشتر انرژيم رو سر اون مقاله ي قبلي
گذاشتم....
آب دهنش رو قورت داد
و مات نگاهم كرد...لبخند غمگيني زد و جرعه اي از نوشيدنيش رو خورد..هرچي كه بود
گذشته بود...ديگه روي اين موضوع حساس
نبودم...
اين اولين قراره غير رسميه من و سهيل
بود...نميدونستم قرار بعدي كي ميشه...ولي واقعا اون شب كنارش لذت بردم...كم كم يخش
باز شده بود وخيلي صميمي تر از قبل با هم حرف ميزديم...از داشتن دوستي مثل اون بدون
در نظر گرفتن حاشيه ها واقعا خوشحال بودم.ولي اين حس كه ميدونستم همه چيز يه روز
تموم ميشه اذيتم ميكرد...
.اگه خونه ميموندم
و باهاش نميرفتم واقعا شب سختي رو به خاطر افكارم
ميگذروندم....
***
جمعه استراحت مطلق بودم..سهيل گفت
آخرين كار هارو خودش انجام ميده.فقط يه روز برم فايل رو ازش بگيرمو من هم يه نگاهي
بهش بندازم...خدا خيرش بده...هوس بيرون رفتن به سرم زده بود...بابا صبح زنگ زده بود
و خبرمون رو گرفته بود.خيلي خوشحال بود...اين سفر واقعا براي روحيش خوب بود.بدون
اينكه در بزنم در اتاق هما رو باز كردم و رفتم داخل....شوك زده سرش رو از توي لپ
تاپش بيرون آورد و وقتي من رو ديد متعجب گفت:مگه طويله
اس؟!!
چشمامو گرد كردم و در حاليكه روي تخت كنارش
مينشستم گفتم:مگه نيست؟!!
چپ چپ نگاهم كرد و
دوباره سرش رو فرو كرد توي لپ تاپ.با شيطنت
گفتم:
_داري چيكار ميكني
آبجي؟
دوباره بهم چشم غره رفت و گفت:به توچه..كارتو بگو
و برو بيرون.
اداشو در آوردم..وقتي ديد چيزي نميگم
دوباره رفت سر كارش...حواسش كه پرت شد طي يك عمليات فوق سرعت پريدم كنارش و زل زدم
به صفحه...اون هم كه انگار انتظار اين حركت رو داشت سريع صفحه رو بست.ولي فهميدم
داره چت ميكنه....خنديدم و گفتم:با كي چت
ميكني؟
خواست بهم تشر بزنه كه دوباره صفحه ي چت باز
شد...(باشه خانم گلم...عزيززززززمي)
به اسم فرستنده
نگاه كردم.فرزاد بود..يه دونه آروم زدم تو سرش و گفتم:تو چت كردنت با فرزاد رو از
من قايم ميكني؟
چشمامو گرد كردم و ادامه دادم:نكنه
حرفاي خاك بر سري ميزد؟
بيشگوني از دستم گرفت كه دادم بلند
شد و همونطور گفت:پاشو برو بيرون تا نزدم به سيم
آخر...
شرورانه در حاليكه سعي داشتم دستش رو جدا كنم تا
جاي بيشگون رو مالش بدم گفتم:مثلا بزني به سيم آخر چي
ميشه؟
حرصش گرفت..لپ تاپ رو گذاشت روي تخت و خواست هجوم
بياره سمتم كه گفتم:باشه باشه....باشه بابا...شوخي
كردم...
همون طور كه مثل عزراييل بالاي سرم وايساده بود
گفت:كارتو بگو..
ن
گاهي همانند نگاه گربه ي شرك كه واقعا به خاطر فرم
چشمام باهاش مو نميزد به سمتش روانه كرد و گفتم:بريم دور
دور؟
نشست سر جاش و در همون حالت كلافه گفت:خجالت
نميكشه با اين سنش.چند بار بگم جلوي من دور دور نگو از هرچي بيرون رفتنه حالم به هم
ميخوره..
_خب حالا
مياي؟
_صبر كن با فرزاد خداحافظي كنم...در موردش فكر
ميكنم...
بعد خيره نگاهم كرد...يعني پاشو برو اونور....مثل
خواهر هاي خوب ازش دور شدم و وقت خروج از اتاق موزيانه گفتم:جيش...بوس
...لالا...((و حالت عق زدن گرفتم و در
رفتم))
صداي خشنش رو شنيدم كه نعره
زد:هـــــــــــليا
روحم شاد شد...رفتم روي مبل نشستم و
منتظرش شدم...بعد از چند دقيقه با لبخند از اتاق خارج شد...با نيشخند نگاهش
كردم...بدون توجه با خوشحالي گفت:فرزادم
مياد...
متعجب
گفتم:چــــــي؟
به خودش گرفت و رنجيده گفت:حالا مگه
چيشده؟
با لحني آروم و پوزش طلبانه گفتم:آخه ميخواستيم به
ياد قديما عين دو تا خواهر خوب بريم
گردش...
اون هم روي مبل نشست و گفت:خب ميگي چيكار كنم؟وقتي
ديد دير جواب دادم و بعدش هم خداحافظي كردم زنگ زد گوشيم.منم بهش گفتم ميخوايم بريم
بيرون.اونم گفت روز جمعه دوست نداره تنها برم بيرون...گفت بايد يه مرد هم كنارتون
با....
نزاشتم حرفش تموم بشه و آروم زدم زير خنده...چپ
چپي نثارم كرد و گفت:اينبار يه چيزي بهت
ميگما.
خندم رو جمع كردم و گفتم:تو كه اين همه عمر آزاد
بودي چطوري ميخواي با فرزاد بسازي.اصلا چطوري گذاشت تو بري كيش؟خيلي برام
جالبه.
نگاه عاشقانه اي به انتهاي اتاق خونه انداخت و
گفت:هنوز عاشق نشدي كه بفهمي معنيه اين كارها رو...اين هم يه جور عشقه...يه جور
مالكيت...من هم دوست ندارم فرزاد تنهايي جايي بره...چند وقته ديگه كه عاشق شدي
متوجه ميشي.
خيره نگاهش كردم و گفتم:يكم فكر كن
با خودت....آخه من اصلا اهل غيرت هستم؟يا تا به حال شده زير بار حرف يه پسر
برم...برو خواهر من...روحيات تو اينطوري بوده...منو با خودت يكي نكن...براي من هيچي
مهم نيست...عشقمم بره هركاري ميخواد
بكنه....
نيشمو باز كردم و در ادامه
گفتم:والا.
از روي مبل بلند شد و با نگاهي عاقل
اندر سفيه گفت:منو بگو دارم با كي حرف ميزنم.زودتر برو حاضر شو.فرزاد رو معطل نكنيم
كه با من طرفي.
اداشو از پشت
سر در آوردم و به سمت اتاقم رفتم.از نظر من هردوشون ديوونه بودن.تو اتاق چشمم به
كتابهام افتاد.كمتر از يك ماهه ديگه امتحانات شروع ميشد ولي من اصلا آماده
نبودم.همش تقصير پارسيان و سهيل بود...دقيقا يك ماهه كه از كارو زندگي افتادم...تيپ
اسپرت زدم و مانتوي كوتاهي پوشيدم...خط چشم و رژ لبي هم زدم...آماده شدنم خيلي طول
نكشيد براي همين زودتر از هما از اتاق خارج شدم و دوباره روي مبل نشستم...يه ده
دقيقه اي گذشت و نيومد...حقش بود برم سرش غر بزنم.اين باز داشت به من ميگفت زود
حاظر شو عشقم منتظر نمونه...گوشيم رو در آوردم و خودم رو بابازي انگري بردز سرگرم
كردم....بعد از 15 دقيقه در اتاقش باز شد...ميخواستم غر زدن رو شروع كنم كه چشمم به
تيپش افتاد....وقتي از شوك خارج شدم سوتي زدم و همونطور مات به سمتش
رفتم....محجوبانه و با شرم عكس العمل هامو زير نظر
گرفت...
_چطوره؟بهم
مياد؟
_فكر نميكردم انقدر زود دست به كار
بشي.
_ديروز خريدمش.فرزاد هم خبر نداره...گفتم الان كه
ميريم بيرون سورپرايزش كنم.البته با وجود مزاحمي مثل تو نميتونه ابراز احساسات
كنه....
ابروهامو با شيطنت انداختم بالا و گفتم:خب اول من
ميرم پايين..اونو ميفرستم بالا...حركات عشقولانتون كه تموم شد شما هم
بياين..
پررو پررو برگشت گقت:نه فعلا بزار تو كف
بمونه.موقع برگشتن تو رو ميرسونيم خودمون ميريم
.
با چشم هايي گرد شده
گفتم:روتو برم هما.
كمي از موهاش بيرون بود.موهاش رو زدم
داخل و گفتم:تو كه اين همه زحمت كشيدي حجابتم قشنگ حفظ كن كه كارت ارزش داشته
باشه.
دوباره برگشت توي اتاقش و خودش رو توي آينه نگاه
كرد..جلوي در وايسادم و گفتم:نميخواين با بابا حرف
بزنين؟
برگشت سمتم و گفت:واسه قرار و مدار
خواستگاري؟
سرم رو تكون دادم...دوباره نگاهي توي
آينه به خودش انداخت و كيفش رو گرفت و اومد سمتم و گفت:وقتي بابا برگشت ان شاء الله
به زودي همه چيز درست ميشه...
با متلك گفتم:ديرتر
بهم خبر ميدادي.
_غر نزن.بيا زودتر بريم.فرزاد پايين
منتظره...
كفشامون رو پامون كرديم و وارد آسانسور شديم.چند
دقيقه اي بهش خيره بودم و آخر حرفم رو به زبون
آوردم:
_رابطه ي تو وفرزاد در چه
حده؟
نيشم رو باز كردم...نگاهي بهم انداخت و منظورم رو
گرفت و بيخيال گفت:بوس و بغل و همينجور
چيزا...
با شيطنت گفتم:همين جور
چيزا؟
چشم غره اي رفت و گفت:فكر منفي
نكن.
دوباره نيشخند زدم و
گفتم:نه...اصلا...
چشماشو گرد كرد و گفت:با تو
بودما...چرا نيشخند ميزني!گفتم چيزي بينمون
نشده.
ابروهامو دو سه بار بالا پايين كردم و باشيطنت
گفتم:باشه بابا...كاملا افتاد...
خواست هجوم بياره
سمتم و دو سه تا ضربه نوش جانم كنه كه با باز شدن در آسانسور پريدم بيرون.داشتم
اذيتش ميكردم وگرنه خودم هم مطمئن بودم هما از اين كارها نميكنه.حالا من رو بگي يه
چيزي...درجه ي شيطتنتم بالاست...تا جلوي در دويدم..ولي هما با ديدن ماشين سمند
فرزاد مثل يك خانم متين ادامه ي راهو اومد.برگشتم و لبخند حرص در آري به سمتش روانه
كردم و درو باز كردم و رفتم بيرون.فرزاد به ماشين تكيه داده بود وقتي من رو ديد از
ماشين جدا شد و به سمت در اومد.پشت سرم هما هم بيرون اومد..فرزاد اول سر به زير
دستش رو به سمتم دراز كرد و سلام كرد...سپس به سمت هما رفت و با ديدن چادرش نگاه
عميقي بهش انداخت كه واقعا حس كردم اون لحظه من و تمام خونه ها مزاحميم....بايد
ميزاشتيم خلوت كنن...رومو كردم اون سمت كه حداقل مانع نگاه هاي عاشقونشون
نشم.....
بلاخره بعد از كمي حال و احوال پرسيه فرماليته
اومدن.فرزاد قد متوسط ولي اندام ورزشكاري اي داشت.چشماي قهوه اي...در كل حالت صورتش
جالب بود...و ميتونست هواخواه زياد داشته باشه..ولي خب خواهر من يه چيز ديگه
بود...سوار ماشين شديم...ميتونستم به سراحت اعلام كنم كه از اومدنم پشيمون شده
بودم..من به زور سعي ميكردم يخ ماشين رو باز كنم اون دو تا هي نگاه معني دار به هم
مينداختن...تعجب كردم با اين همه عشق و علاقه و خواستن چطوري تا الان دووم
آوردن...
مارو برد شهر بازي.خدا خيرش بده...با اين يه كارش
خيلي حال كردم واون دو تا رو تنها گذاشتم و رفتم پي عشق و حال خودم...فقط يه مشكل
داشتم كه اون هم يه پسره ي سيريش بود...سوار هرچي ميخواستم بشم اون هم ميومد...به
زور ميخواست شماره بده....متنفر بودم از همچين پسراي ولگردي...داشتم ناهار رو با
فرزاد و هما توي يه رستوران همون اطراف ميخوردم كه گوشي دومم زنگ خورد...همون گوشي
اي كه مخصوص شهاب بود...اصلا انتظار نداشتم.آخه كار خاصي ديگه با هم نداشتيم...قلبم
از هيجان نميدونست بايد چيكار كنه...هما خيره نگاهم كرد و گفت:چرا جواب
نميدي؟
فرزاد بي توجه خودش رو مشغول غذا خوردن نشون
داد.از جام بلند شدم و هما رو در خماري گذاشتم و كمي دورتر دكمه ي اتصال رو
زدم.
_بفرمايين.
_سلام خانم طراوت.حالتون
خوبه؟
_سلام...ممنون.حال شما
چوره؟
بدون اينكه جواب سوالم رو بده گفت:بايد فورا
ببينمتون.
نميدونم چرا با اين حرفش يه حس بد توي وجودم
سرازير شد...انقدر رك حرف زدن شهاب نشون از اين داشت كه اتفاق خوبي
نيفتاده...
_چيزي
شده؟
_بايد حضوري بهتون بگم.دو ساعت ديگه خونه ي
من.
از تاكسي پياده شدم...هما رو با
فرزاد تنها گذاشتم.اون دو تا هم از خداشون بود.حالا خوبه پيشنهاد بيرون اومدن رو من
داده بودم.زنگ خونه رو فشار دادم....در باز شد...ولي لحظه اي دچار ترديد شدم...من
چطوري به همين راحتي به پارسيان اعتماد كرده بودم....اگه بلايي سرم مياورد
چي؟....بفكر اين كه بلاخره بايد از آموزش هايي كه توي كلاس هاي رزمي ديدم استفاده
كنم آروم شد.....ولي با اين حال باز هم بايد خيلي بايد مواظب باشم..تو اين دوره و
زمونه نميشه به هيچكس اعتماد كرد..و من به چه راحتي اين اواخر به همه اعتماد كرده
بودم....نفس عميقي كشيدم و سعي كردم افكار منفي رو بزارم كنار..در هر صورت من هم
انقدر بي عرضه نبودم كه نتونم از خودم دفاع كنم...اينبار هم شهاب جلوي در اومده
بود...با شلوار لي و تي شرت....چقدر تو خونه به خودش عذاب ميداد...خوب يه لباس راحت
تر بپوش...مثلا شلوارك..هههه..منو اون كه اين حرفا رو نداريم.دوباره ياد حرفاي پشت
تلفن افتادم كه گفت بايد سريعا ببينمتون...دلم شور ميزد...سعي كرد لبخندي بزنه ولي
بيشتر از لبخند به اخم شباهت داشت...نيمچه لبخندي زدم و
گفتم:سلام.
_سلام..بفرمايين
داخل.
چرا انقدر عنق بود...حتي حالم رو نپرسيد.با دست
بهم طارف كرد كه وارد بشم...همون طور كه داخل ميرفتم آروم گفتم:چيزي شده آقاي
پارسيان؟
نگاهي بهش انداختم...چهره اش تو هم بود.در رو بست
و گفت:بفرمايين بشينيم براتون ميگم.
ديگه شكم به يقين
تبديل شد كه يه چيزي شده....نكنه سهيل فهميده و فرار كرده...الان من در خطرم..اوه
خدايا...با ترسي كه در درونم داشتم ولي سعي ميكردم در ظاهر معلوم نباشه روي مبلي
نشستم...شهاب هم روي مبلي كه نود درجه با مبلي كه من روش نشسته بودم زاويه داشت
نشست..منتظر بهش چشم دوختم..معلوم بود كه شديدا بهم ريخته اس و اين من رو
ميترسوند...نگاهي خيره بهم انداخت و گفت:همه ي برنامه ها عوض
شده...
با چشمايي گرد شده
گفتم:يعني چي؟مگه چيشده؟
همون لحظه خدمتكار
با سينيه شربت وارد شد..شهاب بر خلاف حالت هاي قبلش لبخند مهربوني به من زد كه شك
نداشتم فقط تظاهر بود...گفت:الان برات توضيح
ميدم...
با نگاهش حركات خدمتكار رو دنبال كرد.بعد از اينكه
كارش تموم شد گفت:ديگه چيزي نميخوايم...به بقيه هم بگو وارد اين قسمت
نشن.
خدمتكار چشمي گفت و از سالن خارج شد.من منتظر بهش
چشم دوختم...دوباره اخماش توي هم رفت.پس اون لبخند هم بخاطر حضور خدمتكار بود..ولي
چرا؟...باورم نميشد كه حدسم به يقين تبديل شده و سهيل همه چيز رو فهميده...كلافه
گفتم:
_لطفا سريع تر بگيد چي
شده؟
چشماشو بست و گفت:متوجه رابطه ي من و شما
شدن...
ن
فهميدم منظورش
چيه.دوست داشتم كامل برام توضيح بده..ولي مثل اينكه براي هركلمه كه از دهنش در بياد
بايد كفاره ميدادم....
_كي؟كي
فهميده؟سهيل؟
مضطرب بهش زل زدم..اون هم توي چشمام
نگاه كرد....خيره....چشم تو چشم...طوري كه لحظه اي قلبم از جا كنده شد....آروم
گفت:مسول هاي دولت ايران و شركت
سايبري....
متعجب گفتم:چطوري
فهميدن؟
دستي روي ران پاش كشيدو گفت:اين رو هنوز
نميدونم.ولي به زودي ميفهمم...احتمالا كسي بهشون خبر
داده...
از نظر من چيز مهمي
نبود...گفتم:
_خب بفهمن..كار شما كه خلاف قوانين
نيست...اينطوري خيلي بهتر و راحت تر ميتونيد به هدفتون
برسيد...
با عصبانيت نگاهم كرد....قبض روح شدم...شمرده
شمرده گفت:يه بار گفته بودم خانم طراوت...هيج كس...هيچ احدي نبايد از اين موضوع با
خبر بشه....
سعي كردم خونسرديمو حفظ كنم و خودم
رو نبازم...ابرويي بالا انداختم و گفتم:حالا كه فهميدن...ديگه نميتونيم كاريش
بكنيم.
نفسش رو با حرص بيرون داد و گفت:اون ها الان به
رابطه ي منو شما مشكوكن...اگه همينطوري بخوايم ادامه بديم متوجه ميشن تو داري با من
همكاري ميكني....و اين اون چيزي نيست كه من
ميخوام.
كنجكاو گفتم:شما راه حلي داريد؟به نظرتون بهتر
نيست من براي يه مدت كنار بكشم؟
براي اولين بار توي
اون روز خنديد...از اون خنده هاي خوشگل و تو دل برو....با لبخند گفت:خانم طراوت شما
چي فكر كرديد؟در حال حاضر چون مشكوك حساب شديد اگه كنار بكشيد هم تا آخر عمرتون تحت
نظر هستيد...نه تنها شما...بلكه تمام
اطرافيانتون...
شوك زده داشتم نگاهش ميكردم..اين
خارج از تصورات من بود...كمي نگاهم كرد و ادامه داد:اطلاعات ايران خيلي
قويه...نميتونه به راحتي از هرچيزي بگذره...
_آخه منو شما
فقط دو سه بار با هم ديده شديم.
متوجه شدم از اينكه
مجبوره هرچيزي رو برام توضيح بده كلافه شده...ولي دستي به موهاش كشيد و خونسرد
گقت:
_خيلي سخته كه بخوام از اين گروه توي يه روز همه چيز
رو براتون بگم...مخصوصا اينكه شما نبايد خيلي از موارد رو بدونيد وگرنه براتون
دردسر ميشه...
تودلم گفتم ديگه دردسر از اين
بزرگتر؟فعلا كه متوجه شدم از الا به بعد هر ليوان آبي كه بخورم شمرده ميشه...ديگه
هيچ غلطي نميتونستم بكنم.عصباني بودم از خودم...آخه چرا من بايد از اون اول
پيشنهادش رو قبول ميكردم...اصلا از كجا معلوم راست بگه؟من حتي يه بار هم چيزي در
مورد اين آدم نشنيده بودم و به اين راحتي بهش اعتماد كرده بودم...آروم
گفتم:
_شما راه حلي
داريد؟
انگار منتظر همين سوالم بود...به پشتيه
صندليش تكيه داد و پاهاش رو روي هم انداخت و گفت:فقط يه راه
داره....
خيره شد توي چشمام و با تاكيدي كه هم توي چشماش بود
و هم توي كلامش گفت:فقط يك راه....
كمي اميد درونم زنده
شد...چشمامو ريز كردم و گفتم:اينطوري يعني هنوز شانسي داريم...چه
راهي؟
بدون اينكه چشماش رو از روم برداره گفت:توضيحات
كاملي رو در اين مورد بهتون ميدم..ولي اين رو يادتون باشه كه جز اين , راه ديگه اي
نيست...مگر اينكه بخوايد تا آخر عمرتون زير نظر باشيد...البته بايد اقرار كنم كه
اين مشكلات بخاطر من پيش اومد...و شما لطف بزرگي رو به من كرديد...اين چيزي كه
ميخوام بگم براي من هم خوشايند نيست....ولي قبل از گفتن راهي كه برامون مونده بايد
بگم شما بعد از اتمام ماموريت هرچيزي كه بخوايد براتون فراهم
ميشه....
متوجه منظورش نشدم..براي همين
پرسيدم:
_هرچيزي كه بخوام؟يعني
چي؟
_يعني هر خواسته اي...پول...ملك..ماشين...برنامه.
..كار...يا هرچيز ديگه اي...براي من مشكل نيست كه با يك اشاره بهترين ماشين يا
بهترين كار رو براتون فراهم كنم...اين ماموريت انقدر برام مهمه كه بيشتر از اين رو
هم حاضرم براش بدم.
با چشمايي گرد شده نگاهش كردم..يعني
اگه ميگفتم الان بوگاتي هم ميخوام برام فراهم ميكرد؟دوست داشتم بپرسم ولي خيلي سوتي
ميشد...شديدا كنجكاو شده بودم كه بدونم راه حل باقي مونده چيه؟هرچي كه باشه بهتر از
تحت نظر بودنه....با دستبند توي دستم بازي كردم و گفتم:راه حل رو
بگيد...ميشنوم...
خونسرد نگاهم كرد و گفت:بايد با هم
رابطه داشته باشيم...
شوك زده فرياد
زدم:چـــــــــــي؟
شوكي بزرگتر از اين نبود كه بخوان به
من بدن.بلند زدم زير خنده و گفتم:شوخيه خوبي بود آقاي پارسيان..حالا لطفا راه حل
اصلي رو بگيد....
خيره نگاهم كرد...چيزي نگفت....دركش
برام سخت بود...نميخواستم مثل دختراي دست و پا چلفتي باشم..براي همين سعي كردم خون
سرديمو حفظ كنم و گفتم:
_آقاي پارسيان...متوجه هستيد داريد چه
پيشنهادي به من ميديد؟
باز هم خونسرد
گفت:
_ميخوام ازتون در خواست ازدواج
بكنم..
نيشخندي زدم و گفتم:منم كاملا
موافقم...
از جام بلند شدم...بدون اينكه تكوني بخوره قاطع
گفت:بشينين....
نگاهم با نگاهش گره خورد....مجبور به
نشستن شدم...به حرف اومد:
_همونطور كه گفتم اين
تنها راهيه كه داريم.شما در بين روسا و مقامات بالا مثل نامزد و همراه من براي يه
مدت نقش بازي ميكنيد.البته اين رو هم هنوز
بايد در نظر داشته
باشيم كه سهيل هيچي از اتفاقات ندونه.يعني اون اصلا متوجه نميشه كه شما با كسي
هستيد...هدف ما پرت كردن حواس افراد ديگه اس.در طي اين مدت رابطه تون با سهيل به
حداقل ميرسه...بعد از مدت كمي كه بهتون اطمينان ميدم اتفاقي براتون نميفته من وارد
كار ميشم و افرادي رو كه سعي دارن شما رو زير نظر بگيرن زير سوال ميبرم.چون اون ها
حق ندارن روي نامزد من كنترلي داشته باشن...اين موقع من رفتاري شديدا تند باهاشون
دارم.براي همين مجبور ميشن كنار بكشن...و اين رو هم ميدونن كه كوچترين حركتشون از
ديد من پنهان نميمونه....وقتيكه همه چيز درست شد و ديگه تهديدي براي شما نبود بدون
هيچ سر و صدايي اين رابطه رو تموم ميكنيم...
فكر همه جا رو كرده
بود...بعد از زدن اين حرف ها با پرسش نگاهم كرد...توي صداش چي بود كه آروم ميكرد؟چي
بود كه نميزاشت من در برابر پيشنهادش طوفاني رفتار كنم...ولي هنوز هم برام سوالاتي
مونده بود:
_خونوادم چي؟اگه از اون ها اطلاعاتي
بگيرن؟
از جاش بلند شد و اومد نزديكم نشست و خم شد سمتم و
گفت:اينكار رو نميتونن بكنن.اون ها فقط ميتونن از دور شما رو تحت نظر بگيرن..الان
هم نميدونن كه من متوجه كارشون شدم...هيچوقت ريسك نميكنن كه اطراف خونواده و فاميل
و آشناهاتون بچرخن...چون در صورت فهميدن من كل گروهشون زير سوال ميره....بهتره بگم
اون ها شما رو زير نظر دارن..طوري نيست كه برن از همسايه يا دوست يا شخصي كه شما رو
بر حسب اتفاق ميشناسه چيزي بپرسن...البته اين امكان هم هست كه فردي رو به عنوان يك
آدم عادي بفرستن اطرافتون...ولي احتمال اين مورد هم به همون دلايل خيلي
كمه....
بوي عطرش توي مشامم پيچيده بود...سعي كردم خونسرد
باشم و روي اين مشكل تمركز كنم..گفتم:
_آقاي پارسيان...حرف
من يه چيز ديگه اس...به هر حال ممكنه پدرم چيزي بفهمه...اونوقت من چطوري بگم اين
فرد نامزدمه؟
نزديك بودنش برام خوشايند بود...باز هم
كنترل شده گفت:
_طي اطلاعاتي كه من دارم پدر شما مشكلي
دررفت و آمدتون با يك پسر نداره....به طور كل در ديد خونوادتون من مثل يك دوست
اجتماعي و البته صميمي حساب ميشم...در ديد سهيل من نبايد وجود داشته باشم...و در
ديد مسولين من نامزد شمام...دو شرط اول سخت نيست.ولي شرط سوم نزديك بودن ما به هم
رو خواستاره.....
نگاهم كرد و پرسشي گفت:متوجه
شديد؟
نفهميده بودم...اصلا متوجه نشده بودم.ولي خب دوست
نداشتم بهش بگم متوجه نشده...نميدونم چي توي چشمام ديد كه خودش ادامه
داد:
_من و شما صيغه ي مدت دار
ميخونيم...
قهقهه اي زدم كه با نگاه جديه اون ساكت
شدم..و با خنده نگاهش كردم...داشت از بازيش خوشم ميومد...هيجان زيادي توي اين بازي
بود....
محكم و با تاكيد گفت:هيچ مشكل و اتفاقي براي شما پيش
نمياد كه نگران باشيد...
با لبخند مرموزي
نگاهش كردم..ادامه داد:
_فقط از اين به بعد اول شخص و صميمي
همديگه رو صدا ميكنيم...صيغه هم براي اينه كه در جمع هاي دوستانه اگه تماسي بينمون
بود ناراحتتون نكنه....رابطتون بايد در ديد بقيه خيلي نزديك و با عشق
باشه...
نتونستم جلوي خودم رو بگيرم...و دوباره
خنديدم...شماتت بار نگاهم كرد و گفت:
_ميدونم مشكله...ولي
چون من با كسايي كه آشنا هستم صميمي رفتار ميكنم بدون شك بايد نامزدم از اون ها
نزديك تر و صميمي تر باشه.وگرنه ممكنه اين فكر رو براشون به وجود بياره كه همه چيز
يك نقشه اس.....
درسكوت بهم خيره شد....من هم اينبار
محكم نگاهش كردم....نميدونم توي نگاهم چي ديد...يا من اين اعتماد به نفس رو از كجا
آورده بودم....حس كردم چشماش از جسارتم خنديد...ولي خيلي جدي
گفت:موافقيد؟
نيشخندي زدم و چشم تو چشم با ابروهايي
از اعتماد به نفس بالا رفته گفتم:بايد فكر كنم....