رمان هكر قلب

۱۲۹ بازديد

با خوش رويي گفت:سلام عزيزم.

چپ چپ نگاهش كردم و گفتم:سلام.

لبخندش پررنگ تر شد و گفت:هميشه آرزوي ديدن همچين صحنه اي رو داشتم.

در حاليكه ميومد توي اتاقم گفت:منو تو...تنها...توي يه خونه...تو از حموم مياي....من برات ميوه ميارم...

پخ زدم زير خنده....خوشم مياد هميشه ميدونه وظيفه اش چيه.با همون خنده سشوار رو برداشتم و از جلوم كنارش زدم و سيمشو زدم به پريز كه پشت شروين بود.

_چه عجب خنده ي شما رو هم ديديم.

بي تفاوت گفتم:كجا ميخوايم بريم؟

چند لحظه مكث كرد.دستم روي دكمه ي سشوار بود برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:با تو بودم.كجا ميخوايم بريم؟

من من كرد و گفت:امشب يك جشن خيلي مجللي براي پسر رييس كارخونه ي .....قراره برگزار بشه.ميخواد واسه ي ادامه ي زندگي بره اسپانيا.يكي از دوستاي منم هست.قراره يك همراه با خودم ببرم.منم از تو ميخوام كه باهام بياي.

با خشونت گفتم:ولي تو به من گفته بودي ميخوايم بريم دور بزنيم.

اومد نزديك تر و خواست شونه هام رو بگيره كه پسش زدم:

_نميخواستم از پشت تلفن بگم.چون راضي كردن تو كار سختيه.امشب همه ي كله گنده ها يك جا جمع ميشن.

شاكي نگاهش كردم و گفتم:

_خب به من چه ربطي داره.

عاجزانه گفت:هليا..خواهش ميكنم يك بار به حرفام گوش كن.

_الان ساعت 8 و نيمه.يه ساعت طول ميكشه تا من حاضر بشم.نرفته بايد برگرديم.

در حاليكه متوجه شده بود يكم نرم شدم لبخند زد و گفت:تو نگران نباش عزيزم.جشن اينا تا نصفه شب ادامه داره.

چشمامو گرد كردمو گفتم:ديگه بدتر.خودت ميدوني كه بابا نميزاره من تو اينجور جشنا شركت كنم.

_عزيز من...

چشم غره اي بهش رفتم.مكثي كرد و گفت:

_با بابات صحبت كردم.اون كاملا به من اعتماد داره.از نظر اون مشكلي نبود.

پوزخندي زدم و سرمو بردم جلوي صورتش و گفتم:به تو!!

_بس كن هليا.آخه تو تا به حال چه اشتباهي از من ديدي؟

با بيخيالي در حاليكه دوباره سشوار رو برميداشتم گفتم:

_مشكل همينه كه تو ظاهرت خوبه..ولي من بعيد ميدونم باطنت هم انقدر خوب باشه.حالا هم برو بيرون تا من حاضر شم.

سشوار رو روشن كردم.نگاه خيره اشو از توي آينه ديدم.بعد از چند ثانيه نفسشو با عصبانيت داد بيرون و از اتاق خارج شد.بعد از خشك كردن موهام پيرهن سورمه اي مو از توي كمد درآوردم و تنم كردم.متاسفانه براي بستن زيپش مشكل داشتم.در اتاقم رو باز كردم.شروين روي مبل نشسته بود و فيلم ميديد.صداش كردم:شروين.

برگشت و نگاهم كرد.از دستم دلخور بود.ولي خب به من مربوط نبود.در ادامه ي حرفم گفتم:

_پاشو بيا زيپ پيرهنمو ببند.

از جاش بلند شد و اومد سمتم.پشتمو بهش كردم.زيپ لباس رو تا آخر بالا كشيدو گفت:امر ديگه اي؟

برگشتم سمتشو گفتم:نه.ممنون.فقط پوست ميوه اي رو كه خوردي از توي پيش دستي بردار بزير تو سطل آشغال.بعدش هم پيش دستي رو بشور.

متعجب نگاهم كرد.رفتم توي اتاق و درو بستم.ميخواست پيشنهاد نده.شونه هامو بالا انداختم.آرايش دخترونه اي ولي با خ چشم پررنگي كردم.پايين موهامو به سرعت فر كردم.كاشكي زودتر بهم ميگفت حداقل آرايشگاه ميرفتم.كار بيشتري از دستم بر نميومد.محكم موهامو بالاي سرم بستم.خوشم اومد.صورتم كشيده تر شد.گوشواره هاي بلندي رو به گوشم انداختم.مانتوي كوتاهي تنم كردم و شال مشكيم رو هم خيلي ملايم روي سرم گذاشتم.كفش پاشنه بلندمو از توي كمد برداشتم واسپري زدم و از اتاق بيرون رفتم.شروين با شنيدن صداي در از جاش بلند شد و رو بهم وايساد.چند لحظه بي حركت نگاهم كرد.اومد كنارم.خيره شد بهم.دستشو گذاشت زير چونه ام.من هم با چشماني بي احساس و گستاخ بهش نگاه كردم.آروم زمزمه كرد:

_بي نظيري هليا....بي نظير....

خواست سرشو نزديك بياره كه خيلي خونسرد كنارش زدم و بي توجه بهش به سمت در حركت كردم.بعد از چند لحظه صداي كفش هاي اون رو هم شنيدم كه به سمتم اومد.با آسانسور رفتيم پايين.متوجه نگاهش شده بودم.سرمو بالا كردم و ابرويي براش بالا انداختم.آسانسور ايستاد.با هم رفتيم بيرون.خواست دستمو بگيره كه نذاشتم.ماشينش جلوي در پارك بود.درو برام باز كرد.سوار شدم.خودش هم سريع سوار شد.اين كارها خيلي بهش ميومد.خندم گرفت.ولي سريع جمعش كردم.اگه بهش رو ميدادم تا ناكجا آباد ميتاخت.واقعا موندم چطوري بابا به اين اعتماد داره.

ماشينو روشن كردو راه افتاد.

_از قصد نبود.معذرت ميخوام.

شروين بود كه اين رو گفت.بي خيال گفتم:

_مهم نيست.فقط ديگه تكرار نشه.

سرشو كج كرد و خيره نگاهم كرد و گفت:

_نميدونم چرا تو هميشه خودتو از من بالا تر ميبيني.

من هم نگاهش كردم و با تعجب گفتم:مگه نيستم؟

به رو به رو نگاه كرد.بعد از چند لحظه نفسشو با حرص بيرون داد و گفت:چرا...هستي....شايد واسه ي همينه كه هميشه جلوت كوتاه ميام.همين اخلاقت بود كه باعث شد من يه دل نه صد دل عاشق و خواستارت باشم.

لبخندي زد...چشمامو بستم و با بي حوصلگي نفسم رو دادم بيرون و گفتم:بس كن ترخدا.اين حرفا به مذاق گوش من خوش نمياد.

آهنگي گذاشتم و به اين صورت جلوي بيشتر حرف زدن شروين رو گرفتم.وارد باغ مجللي شديم.ماشين رو كنار بقيه ي ماشين ها پارك كرد.همزمان با هم پياده شديم.اومد كنارم.و بازو هاشو آورد جلوم.توي چشماش نگاه كردم....جلوي دوستاش نميخواستم سر افكنده باشه.بازوهاشو گرفتم.ولي بهش آويزون نشدم.هيچ صدايي از خونه بيرون نمياد.ولي نور هاي رنگي از شيشه ها معلوم بود.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد